Page 29 - Shahrvand BC No. 1217
P. 29
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫‪29‬‬ ‫ـ‪۵‬ـ‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1217‬جمعه ‪ 24‬رذآ ‪1391‬‬ ‫نمی‌بیند‪ .‬با قد افراشــته به فرمانده سربازان نزدیک شد و شروع به‬ ‫از داوسی به ژولیت‬
‫صحبت کرد‪ .‬هرگز چنین دروغ‌هایی نشــنیده بودم‪ .‬چقدر متأســف‬ ‫سی و یکم ژانویه ‪1946‬‬
‫بود که ســاعت منع رفت و آمد را شکســته‌ایم‪ .‬و چطور همه از یک‬
‫نشست انجمن ادبی گرنسی می‌آمدیم‪ .‬و گفتگو در باره الیزابت و باغ‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫را در نشــریه اسپکتاتور می‌نوشتم‪ .‬و بنگاه نشــر استفنز و استارک‬ ‫آلمانی او چنان توجه همه را جلب کرده بوده که گذشــت زمان را از‬ ‫دوشیزه اشتون محترم‪،‬‬
‫همــه آن‌هــا را در یک جلد کتــاب جمع آوری کــرده و بنام ایزی‬ ‫یاد برده بودیم‪ .‬چه کتاب خواندنی است این الیزابت و باغ المانی او‪،‬‬ ‫کتابی که برایم فرســتاده بودید‪ ،‬دیروز رسید! باید بگویم شما خانم‬
‫‪Vol. 20 / No. 1217 - Friday, Dec. 14, 2012‬‬ ‫بیکرســتاف به جنگ می‌رود‪ ،‬به چاپ رسانده است‪ .‬ایزی اسمی بود‬
‫که اســپکتاتور برای من انتخاب کرده بود‪ ،‬و باید بگویم خوشبختانه‬ ‫و آیا فرمانده آلمانی آن را خوانده است؟‬ ‫محترمی هســتید و من از صمیم قلب سپاسگزارتان هستم‪.‬‬
‫بازنشســته شــد و من حالا می‌توانم زیر نام خودم چیزی بنویسم‪.‬‬ ‫همگــی آنقدر گیج بودیم که نمی‌توانســتیم ادعای الیزابت را تایید‬ ‫مــن در بندرگاه ســنت پیتر پورت کار می‌کنم‪ ،‬کشــتی‌ها را خالی‬
‫مایلم کتاب دیگری را شــروع کنم‪ ،‬ولی یافتن موضوعی که سال‌ها‬ ‫کنیم ولی فرمانده ســربازان نتوانست جلوی شادمانی خود را بگیرد‬ ‫می‌کنیم‪ .‬بنابراین توانســتم در اســتراحت چایی کتــاب را بخوانم‪.‬‬
‫خوردن چایــی واقعی و نان و کره خودبه‌خود برکت و نعمت بزرگی‬
‫روی آن وقت بگذارم آسان نیست‪.‬‬ ‫و با لبخندی گرم به او نگاه می‌کرد‪.‬‬
‫همچنین روزنامه تایمز هم از من خواســته در نوشــتن یک ســری‬ ‫الیزابــت چنین خانمی اســت‪ .‬فرمانده اســم ما را نوشــت و خیلی‬ ‫است و حالا با کتاب شما‪...‬‬
‫مقالات ادبی با آن‌ها همراهی کنم‪ .‬می‌خواهند در باره اثرات عملی‪،‬‬ ‫مؤدبانه از همه خواســت تا روز دیگر به مرکز فرماندهی برویم‪ .‬بعد‬ ‫بســیار از کتاب خوشــم آمد زیرا جلد نرمی دارد‪ .‬می‌توان آن را در‬
‫اخلاقی‪ ،‬و ارزش‌های فلسفی مطالعه و کتاب‌خوانی تحقیقی گسترده‬ ‫هــم با تعظیم کوتاهی برای همه شــب خوبی آرزو کرد‪ .‬و در حالی‬ ‫جیب گذاشــت همواره و با خود داشــت‪ .‬اگرچه به شدت می‌کوشم‬
‫انجام دهند و حاصل آن را در ســه شــماره منتشر نمایند‪ .‬من یکی‬ ‫کــه ما مثل احمق‌ها به راه افتادیم و تلاش می‌کردیم مثل خرگوش‬ ‫آن را آرام آرام بخوانم‪ .‬و داشــتن عکس چالز لَمب هم برایم بســیار‬
‫از سه نویســنده برگزیده آن‌ها هستم که باید در باره ارزش فلسفی‬ ‫شــروع به دویدن نکنیم‪ ،‬الیزابت ایســتاد و موقرانــه برای فرمانده‬
‫کتاب‌خوانی چیزی بنویسم‪ .‬خلاصه خیال دارم نشان دهم در شرایط‬ ‫آلمانی ســری تکان داد‪ .‬با وجود اینکه برووکر را عملًا دنبال خودم‬ ‫ارزشمند است‪ .‬چه سر خوش فورمی داشته‪ ،‬این‌طور نیست؟‬
‫ســخت تنها چیزی که شــما را از جنون و ناامیدی می‌رهاند کتاب‬ ‫از مکاتبه با شــما بسیار خوشوقتم و به پرســش‌هایتان تا جایی که‬
‫می‌کشیدم‪ ،‬خیلی زود به خانه رسیدم‪.‬‬ ‫بتوانم پاسخ خواهم داد‪ .‬اگرچه بسیاری را می‌شناسم که قصه گوهای‬
‫خواندن اســت‪ .‬بنابراین می‌بینید که چقدر نیازمند یاری شمایم‪.‬‬ ‫این داستان شام گوشت سرخ شده ماست‪.‬‬ ‫به مراتب بهتری هســتند‪ ،‬اما در باره شامی که خوراک گوشت سرخ‬
‫فکــر می‌کنید اعضای انجمن ادبی شــما مایلند بــرای همکاری در‬ ‫من هم با اجازه سؤالی دارم‪ .‬کشتی‌هایی هر روزه مملو از مواد مورد‬
‫چنین تحقیقی داوطلب شوند؟ ناگفته پیداست که داستان به وجود‬ ‫نیاز ساکنان گرنسی به بندرگاه سنت پیتر پورت می‌آیند‪ .‬آن‌ها برای‬ ‫شده بود می‌توانم چیزی بگویم‪.‬‬
‫آمدن چنین انجمنی برای خوانندگان تایمز بسیار جالب خواهد بود‪،‬‬ ‫ما مواد خوراکی‪ ،‬پوشــیدنی‪ ،‬دارو‪ ،‬بذر‪ ،‬کود و خوراک دام می‌آورند‪.‬‬ ‫من کلبه و مزرعه ای دارم که از پدرم به یادگار مانده‪ .‬پیش از جنگ‬
‫اما من می‌خواهم بازهم بیشــتر درباره شــما و نشست‌هایتان بدانم‪.‬‬ ‫و مهم‌تر از همه‪ ،‬حال که خوراکی برای خوردن داریم این کشــتی‌ها‬ ‫در آن گوســاله نگاه می‌داشتم و ســبزیجات و گل پرورش می‌دادم‪.‬‬
‫ولی اگر هر یک از شما مایل به این کار نیستید‪ ،‬جای نگرانی نیست‪.‬‬ ‫برای ما کفش می‌آورند‪ .‬یقین دارم در ســال‌های آخر اشغال نازی‌ها‬ ‫ســبزیجات برای فروش در بازار ســنت پیتر پــورت و گل برای باغ‬
‫مــن به هر تصمیمی که بگیرید احترام می‌گذارم و امیدوارم ارتباطم‬ ‫یک جفت کفش جور در تمام جزیره پیدا نمی‌شد‪.‬‬
‫بســیاری از چیزهایی که به دســت ما می‌رســد‪ ،‬در روزنامه های‬ ‫کو ِونت‪ .‬البته به عنوان نجار و تعمیرکار پشــت بام هم کار کرده‌ام‪.‬‬
‫را با شما حفظ کنم‪.‬‬ ‫قدیمی بســته بندی شده‌اند‪ .‬من و دوستم کلاویس این روزنامه‌ها و‬ ‫حالا گوســاله‌هایم همه رفته‌اند‪ .‬آلمانی‌ها آن‌هــا را گرفتند و برای‬
‫کاریکاتور پانچ را کاملًا به خاطر دارم و گمانم کلمه سوســک سبب‬ ‫مجلات را با دقت جمع کرده‪ ،‬اتو زده و مطالب آن را می‌خوانیم‪ .‬بعد‬ ‫خوراک سربازانشان به فرانسه فرستادند و به من گفتند تنها می‌توانم‬
‫گیجی شــما شده اســت‪ .‬این اســمی بود که وزارت اطلاعات برای‬ ‫هم آن‌ها را به دوســتان دیگری که مثل ما مشتاق دانستن خبرهای‬ ‫ســیب زمینی بکارم‪ .‬و ما مجبور بودیم آنچه برایمان تکلیف کرده‌اند‬
‫«بمب افکن‌های بدون سرنشــین هیتلر» یــا «راکت‌های وی_‪» 1‬‬ ‫پنج سال گذشته هستند امانت می‌دهیم‪ .‬هرکس به خبری علاقمند‬ ‫بکاریــم و نه چیز دیگر‪ .‬قبل از اینکــه آلمانی‌ها را به این خوبی که‬
‫اســت‪ :‬خانم ساوسی دنبال دســتور تهیه غذاهای تازه است؛ مادام‬ ‫حالا می‌شناســم بشناسم‪ ،‬تصور می‌کردم می‌توانم یک یا دو گوساله‬
‫آلمانــی انتخاب کرده بود‪ .‬برای اینکه از هراس بمباران‌ها بکاهد‪.‬‬ ‫لِپال از بخش ُمد و لباس خوشش می‌آید (او تنها دوزنده این اطراف‬ ‫برای خودم مخفی کنم‪ .‬ولی مأمور بخش کشــاورزی آن‌ها را یافت و‬
‫همه به بمباران‌های مداوم و صحنه های پس از آن آشــنا بودیم اما‬ ‫است)؛ آقای بروارد بخش آگهی‌های فوت را می‌خواند (امیدوار است‬ ‫مصادره کرد‪ .‬از دســت دادن تنها منبع گوشتی برایم ضربه ای بود‬
‫اسم کســی را ببیند‪ ،‬اما نمی‌گوید چه کســی)؛ کلادیا رینی دنبال‬ ‫ولی هنوز ســیب زمینی و شلغم فراوان بود و تازه آرد هم هنوز پیدا‬
‫این بمب افکن‌ها چیز دیگری بودند‪.‬‬ ‫عکس‌های رونالد کول َمن اســت؛ آقای تورتیل دوســت دارد عکس‬ ‫می‌شــد‪ .‬ولی مغز آدم در باره خوراک بازی‌های جالبی می‌کند‪ .‬پس‬
‫آن‌ها در روز روشــن می‌آمدند و چنان سریع که فرصتی برای اعلام‬ ‫ملکه های زیبایی را در لباس شــنا تماشا کند؛ و دوست خوبم ایزولا‬ ‫از شــش ماه سیب زمینی و شــلغم و گاهی ذره ای چربی واقعاً دلم‬
‫حملــه هوایی و پناه جویی نبود‪ .‬می‌توانســتیم ببینیم که مثل یک‬
‫مداد باریک‪ ،‬ســیاه‪ ،‬اریــب با صدای موذی و موی بر اندام راســت‬ ‫اخبار عروسی‌ها را می‌خواند‪.‬‬ ‫هوای یک خوراک گوشت حسابی کرده بود‪.‬‬
‫کننده به ســویمان می‌آیند‪ .‬مثل اتومبیلی که بنزینش تمام شــده‪.‬‬ ‫چیزهای زیادی برای خواندن و دانســتن هســت‪ .‬به خصوص اینکه‬ ‫یــک روز بعد از ظهر همســایه‌ام خانــم ماگری برایم یادداشــتی‬
‫تا وقتی صدای ســرفه و پت‪ ،‬پت آن‌ها را می‌شنیدی جای امید بود‪.‬‬ ‫در پنج ســال گذشــته هر نوع مکاتبه و ارتباط با انگلستان ممنوع‬ ‫فرســتاد که فوری به دیدارش بروم و نوشــته بود یک کارد قصابی‬
‫بــوده‪ ،‬و البته با بقیه دنیــا‪ .‬در ‪ 1942‬آلمانی‌ها تمام رادیوهایمان را‬ ‫هم ببرم‪ .‬خیلی ســعی کردم ذوق زده و امیدوار نشوم _ ولی من به‬
‫شاید فکر می‌کردی «خدا را شکر‪ ،‬از من گذشت‪».‬‬ ‫مصــادره کردنــد‪ .‬البته چند تایی را مردم مخفــی کرده و گاهی به‬ ‫میهمانی‌های شــام عادت ندارم‪ .‬راســتش این است که منزل خانم‬
‫ولی وقتی صدایشــان خاموش می‌شــد‪ ،‬تنها ســی ثانیه به نابودی‬ ‫آن‌ها گوش می‌دادیم ولی کســانی که در حال شــنیدن اخبار رادیو‬ ‫ماگری بهترین میهمانی شامی بود که دعوت شده بودم‪ .‬پاسخ دادم‬
‫مانده بود‪ .‬بنابراین باید تمــام مدت گوش به زنگ می‌بودی‪ .‬یک‌بار‬ ‫گیر افتادند‪ ،‬دستگیر و به اردوگاه های کار فرستاده شدند‪ .‬به همین‬ ‫البته‪ ،‬چون به خوراک گوشــت سرخ شده فکر می‌کردم‪ ،‬ولی ترجیح‬
‫افتــادن یکی از آن‌ها را دیدم‪ .‬با فاصله زیاد از من بمب‌هایش را فرو‬ ‫می‌دادم سهم گوشتم را به خانه بیاورم و در تنهایی نوش جان کنم‪.‬‬
‫افکند‪ .‬بی درنگ توی جوی فاضلاب پریدم و به دیواره آن چسبیدم‪.‬‬ ‫سبب بسیاری از چیزهایی را که حالا می‌خوانیم نمی‌فهمیم‪.‬‬ ‫شانس آوردم که این‌طور نشــد‪ .‬زیرا شام آن شب اولین گردهمایی‬
‫من از کاریکاتورهای زمان جنگ خیلی خوشــم می‌آید‪ .‬ولی یکی از‬ ‫انجمن ادبی و پای پوســت سیب زمینی گرنسی بود‪ ،‬اگرچه ما هنوز‬
‫آن‌ها گیجم کرده‪ .‬در شــماره ‪ 1944‬پانــچ‪ ،‬کاریکاتور ده یا دوازده‬ ‫هیچ‌کدام این را نمی‌دانستیم‪ .‬شام عالی بود اما از آن بهتر همراهان‬
‫نفر است که در خیابان‌های لندن قدم می‌زنند‪ .‬اصلی‌ها دو مردند با‬ ‫بودند‪ .‬همان‌طــور که می‌خوردیم و می‌نوشــیدیم و حرف می‌زدیم‬
‫کلاه های شــاپو‪ ،‬چتر و چمدان‪ ،‬و یکی از آن‌ها به دیگری می‌گوید‪:‬‬ ‫زمان را و ساعت منع عبور و مرور را فراموش کردیم‪ .‬تا اینکه امیلیا‪،‬‬
‫«خیلی مسخره است اگر بگوییم این سوسک‌ها مردم را ترسانده‌اند‪».‬‬ ‫منظورم خانم ماگری اســت‪ ،‬آخرین ضربه های ســاعت نُه را شنید‪.‬‬
‫پس از چند لحظه خیره شــدن به کاریکاتور متوجه شــدم همه این‬
‫آدم‌ها یک گــوش معمولی و یک گوش خیلی بزرگ دارند‪ .‬خواهش‬ ‫یک ساعت از منع عبور و مرور گذشته بود‪.‬‬
‫خوراک خوب ما را قوی دل کرده بود‪ ،‬به همین سبب وقتی الیزابت‬
‫می‌کنم معنی این کاریکاتور را برایم بنویسید‪.‬‬ ‫مک ِکنا گفت بهتر اســت به جای افســوس خوردن در منزل امیلیا‬
‫با ارادت و احترام‪،‬‬ ‫هرکس به خانه خود برود‪ ،‬همه موافقت کردیم‪ .‬اما شکســتن قانون‬
‫داوسی آدامز‬ ‫منع رفت و آمد جرم بود و نگاه داشتن گوساله از آن هم بدتر‪ .‬برای‬
‫همین ما آهســته و نجــوا کنان از منزل امیلیا بیــرون آمدیم و در‬

‫تاریکی راه خانه های خود را در پیش گرفتیم‪.‬‬
‫اگر جان برووکر با ما نبود‪ ،‬شــاید ســالم به خانه می‌رسیدیم‪ .‬جان‬
‫کارمندانی در طبقه بالای ســاختمانی در نزدیکی من پشت پنجره‬ ‫از ژولیت به داوسی‬ ‫بیــش از آنکــه بخورد نوشــیده بــود و وقتی به جاده رســیدیم او‬
‫رفته بودند تا بمباران را تماشــا کنند‪ .‬همه از شدت انفجار به بیرون‬ ‫سوم فوریه ‪1946‬‬ ‫همــه چیز را فراموش کرده و شــروع به خوانــدن آواز کرد! من به‬

‫پرتاب شدند‪.‬‬ ‫ســرعت جلوی دهانش را گرفتم ولی دیر شــده بود‪ .‬شش آلمانی با‬
‫امروز به نظر احمقانه و غیرقابل تصور می‌آید که کســی در باره این‬ ‫مسلسل‌هایشــان از میان درخت‌ها پدیدار و شــروع به فریاد کردند‪:‬‬
‫‪29‬‬ ‫هیولاها کاریکاتور بکشــد و همه از جمله خودم به آن بخندیم‪ .‬ولی‬ ‫آقای آدامز محترم‪،‬‬ ‫چرا در آن ســاعت بیرون از خانه هستیم؟ مگر از ساعت منع رفت و‬
‫کاریکاتور کشــیدند و ما هم خندیدیم‪ .‬مثال قدیمی _ مســخرگی‬ ‫خوشــحالم که از مطالعه نامه های لمب و تماشــای عکســش لذت‬
‫م ‌یبریــد‪ .‬به نظر من هــم قیافه‌اش با تصویری که من از او داشــتم‬ ‫آمد با خبر نیستیم؟ کجا بوده‌ایم و کجا می‌رویم؟‬
‫بهترین روش تحمل غیرقابل تحمل‌هاست_ باید درست باشد‪.‬‬ ‫نمی‌دانســتم چه کنم‪ .‬اگر می‌گریختم به من شلیک می‌کردند‪ .‬این‬
‫ببینم آیا آقای هیســتینگز بالاخره توانســت سرگذشت لمب را که‬ ‫می‌خورد‪ .‬چه خوب که شما هم همی ‌نطور فکر م ‌یکنید‪.‬‬ ‫را مطمئن بودم‪ .‬دهانم مثل گچ خشــک و مغــزم از کار افتاده بود‪.‬‬
‫از اینکه داســتان گوشــت ســرخ کــرده را برایم گفتید به راســتی‬ ‫همان‌طــور که جلــوی دهان جان را گرفته بــودم مثل احمق‌ها در‬
‫لوکاس نوشته برایتان پیدا کند؟‬ ‫سپاســگزارم‪ .‬ولی حواســم هســت که تنها به یک پرسش من پاسخ‬
‫با ارادت و احترام‪،‬‬ ‫داده‌اید‪ .‬خیلی مشتاقم در باره انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی‬ ‫تاریکی ایستادم‪.‬‬
‫ژولیت اشتون‬ ‫گرنسی بیشتر بدانم‪ .‬نه فقط چون نسبت به آن بسیار کنجکاوم‪ ،‬بلکه‬ ‫آن وقــت الیزابــت نفس عمیقی کشــید و جلو رفــت‪ .‬الیزابت زن‬
‫بلندقدی نیســت و مسلسل‌ها مقابل چشــمانش بودند‪ .‬اما او حتی‬
‫برای اینکه وظیفه ای بر شانه دارم که باید انجام دهم‪.‬‬ ‫مژه هم نمــی‌زد‪ .‬چنان رفتار می‌کرد که گویی اصلًا مسلســل‌ها را‬
‫گفته بودم که نویســنده هســتم؟ در دوران جنگ ستونی هفته ای‬
   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34