Page 27 - Issue No.1358
P. 27
زندگی من یک بازیچه* است ادبیات
داستان 27
سال / 22شماره - 1358جمعه 6رویرهش 1394 کوتاه
شیلا ِهتی نویسنده ۷کتاب از جملهکتاب «چگونه م یتوان نوشتهی :شیلا ِهتی
بود؟» که منتقد کتاب نیویورک تایمز عنوان «عجیب ،اصیل
و ابتکاری وکتابی غیرقابل طبقهبندی» را برایش انتخابکرد. ترجمهی :داود مرزآرا
این کتاب عنوان بهترین کتاب سال نیویورک تایمز را به خود
برگرفته از مجله نیویورکر و اخذ موافقت نویسنده برای ترجمه و درج
اختصاص داد. در هفتهنامه شهروند ب یسی
کتا بهای این نویسندهکانادایی به بیش از ۱۲زبان دنیا ترجمه
شده است .شیلا هتی سا لها ویراستار بخش گف توگوها و
مصاحبههای مجلهی The Believer :بود و خود نیز چندین
گف توگو با هنرمندان و نویسندگان برای این مجله انجام
دادهاست.
کنم ،فریاد زد« :تو یک بازیچهای ،و زندگیات هم یک شیلا هتی در ۲۵سپتامبر ۱۹۷۶در یک خانواده یهودی-
بازیچهاست». مجارستانی در تورنتو بهدنیا آمد .برادر او ،دیوید هتی ،یک
استاندآپکمدین معروف است .شیلا هتی نمایشنامهنویسی را
تا ش ِب قبل از آن ،هنوز همدیگر را دوست داشتیم .مثل در مدرسه ملی تئاتر کانادا در مونترال ،و تاریخ هنر و فلسفه
هرشب به رختخواب رفتیم .او داشت یک کتاب جنایی را را در دانشگاه تورنتو پشت سر گذاشت و در حال حاضر در
از روی صفحهی تلفن هوشمندش میخواند ،من هم خوابم
میآمد و همان طور که سرم روی بالش بود بازویش را به تورنتو کانادا زندگی م یکند.
نرمی لمس میکردم .چند روز بعد ،من ُمردم .از آن زمان
چهار سال گذشت تا توانستم به معنی کا مل حرفی که زده تعدادی از کتا بها
بود پی ببرم .پی ببرم که من یک بازیچه بودم و زندگیام یک
بازیچه بود .در لحظهای که این حرف را زد ،نمیدانستم چه و آثار منتشر شدهی
جوابی به او بدهم .بهقدری اذیت شده بودم که شروع کردم
به جیغ زدن و همین او را مطمئن کرد که حرفش درست شیلا هتی:
است .با دهان باز به او خیره شده بودم .البته تا آن موقع به
بیرحمیهاش عادت داشتم .اما هنوز حرفش آزارم میداد. مجموعه داستان:
The Middle stories
وقتی از من دعوت کردید که امشب بیام اینجا صحبت کنم، وقتی ُمردم کسی دور و برم نبود تا شاهد مرگم باشد .من
رمانTicknor : در تنهائی ُمردم .مهم نیست .بعضی از َمردم فکر میکنند
In touch with Iranian diversity مگر نمیدانستید که من مرده بودم؟ نمیدانستید – دعوت یکی از بهترین صد رمان برتر انتخابی نیویورکر: مرگ در تنهائی ،بدون حضور شاهدی در آن اطراف یک
نامه را که دریافت کردم ،اولش فکر کردم که نه ،نمیتوانم تراژدی بزرگ است .دوست پسر دوران دبیرستانیام دلش
How should a Person Be میخواست با من ازدواج کند .چون فکر میکرد مهمترین
بیایم .در حقیقت دلیلی هم نداشتم که این کاررا بکنم .اما یکی از بهترین رما نهای سال :۲۰۱۱ چیز در زندگی ،داشتن یک شاهد است .ازدواج با دوست
The Chairs are Where the People Go دختر دوران دبیرستانی و بودن با او درتمام طول زندگی،
بعد از چند ماه برایتان نوشتم که خواهم آمد .نوشتم اگر غیر داستانی دربارهی رابطهی زنان با لباسی که م یپوشند: یعنی داشتن شاهد برای خیلی چیزها .برای هرچیز مهمی،
شما حاضر باشید هزینه نبش قبر و درآوردنم از درون قبر Women in Clothes باید یک شاهد زن وجود داشته باشد.
داستان برای بچهها:
را بپردازید .اگرهزینهی انتقال جنازهام را از محل دفن تا آن من این طرز فکرش را دوست نداشتم که چون زندگی با آدم
We need a horse کنار نمیآید ،پس کسی اطراف آدم فقط پرسه بزند تا گرهی
سر آمریکا پرداخت کنید .و مرا با چرخ تا پای میز سخنرانی زندگی را باز کند .ولی حالا بهتر درکش میکنم .چون اگر
زندگی اولین دوست پسرم هم به پایان میرسد. کسی شما را دوست داشته باشد و همواره در زندگی کنارتان
بیاورید ،آنوقت ،بله ،البته که میام .همان طور که داشتم پرواز وقتی من نفسهای آخر را میکشیدم هیچ کس مرا ندید. باشد و هرشب درباره آن با شما صحبت کند ،چیز کمی
ماشینی که به من زد ،گذاشت به سرعت فرار کرد .و راننده
میکردم ،خیلی جدی روی مغ ِز مردهام کار کردم که راجع به یک اتومبیل دیگر توقف کرد تا مرا از وسط جاده ،کنار نیست.
بکشد .وقتی مرا به کنار جاده میکشید من مرده بودم ،پس
چه چیزی میخواهم صحبت کنم – برای همهی این دلایلی من نه تنها با دوست پسرم ازدواج نکردم بلکه با او به هم زدم
میتوانم بگویم که من تنها ُمردم. و با شخص دیگری هم ازدواج نکردم و تنها ماندم .بچهای
که گفتم میام ،بخاطر موضوع مهمی بود که میخوام با شما حالا فکر میکنید دارم دروغ میگویم .درحقیقت کسی که هم نداشتم .درحالی که او زنی را برای ازدواج پیدا کرد و
عاشقش بودم شاهد مرگ من نبود و اگر این مسئله برایم آنها صاحب فرزند هم شدند .من فقط شاهد زندگی خودم
درمیان بگذارم .آن چی بود؟ آیا قبل ًا به شما نگفته بودم؟ واقع ًا مهم نبود ،چرا از آن حالت مرده برگشتم و این همه راه بودم .آنها نزدیک خانوادهی همسرش که مثل خانوادهی
را تا اینجا طی کردم؟ چرا دوباره وارد بدن خودم شدم ،و خودش پرجمعیت بود ،زندگی میکردند .یکبار بخاطر
مغزی که مرده باشد فکرها را به سرعت از دست میدهد. همان لباسی را پوشیدم که در آخرین روز زنده بودنم به تن تولد دوستم آنها را دریک مهمانی شام ملاقات کردم .تمام
داشتم؟ چرا صدای صحبت کردنم مثل زمانی شد که زندگی فامیل و دوستان نزدیک و یک دانه فرزندشان سی نفری
یادم نم یآید که گفته باشم. میکردم و بههمان وزنی برگشتم که در هنگام مرگ داشتم؟ میشدند .ما در خانهی پدرومادر همسرش جمع شدیم که
حتی گرد وخا ِک چشمها و موهایم را شستم ،دندانهایم را توی یک شهر کوچک ساحلی زندگی میکردند .او درست
زیر خاک که آرمیده بودم ،اطرافم پر بود از نمک و خاک که قبل ًا ازجا کنده شده بود سرجایشان گذاشتم .چرا این آن چیزی را که میخواست ،به دست آورده بود ،سی نفر
و کرم وعلف ،و استخوان پرندههای خشک شده دردهانم همه به خودم زحمت دادم؟ کار خیلی زیادی بود .میتوانستم شاهد قابل اطمینان .حتی اگر نصفشان هم میمردند ،یا به
جمع شده بود .خونم لخته شده بود و انگشتان پام پیچ تا ابد زیرخاک بمانم تا تجزیه شوم .اگر زندگی برایم معنا جای دیگری نقل مکان میکردند و یا از او متنفر میشدند،
خورده بودند .مغزم پر بود از پ ِر پرندهها و ذرات گرد و سفید داشت ،اگر آن درد اشتیاق برای چیزهایی که میخواستم باز پانزده نفر دیگر برایش باقی میماند .وقتی او بمیرد،
رنگ پلاستیکی ،خاک را لکه دار کرده بودُ .گه سگ ،شاش خانواده ،عاشقانه دورش جمع میشوند و زمانی را به خاطر
بگویم با من نبود ،هنوز آنجا زیرخاک بودم. میآورند که موهای سرش هنوز نریخته بود .به یاد میآورند
راسو در بین گیاهان و نهالها پخش بود. مسئله این است که :من یک بازیچه شدهبودم .زندگی من چه شبهائی مست لایعقل به خانه میآمد و دهانش بوی
هم یک بازیچه بود .این حرف را مردی که عاشقش بودم مشروب میداد و عربده میکشید .عیب وایرادش را به یاد
Vol. 22 / No. 1358 - Friday, Aug 28, 2015 عجیب اینست که در آن تاریکی نمور و نمناک میتوانستم در آخرین دعوایی که کردیم به من زد .دوست پسر دوران میآورند .و بهرغم همهی اینها هنوزدوستش دارند .وقتی
فکر کنم .شما هرگز نمیدانید که در زیر زمین ،آدم نگران دبیرستانم را نمیگویم .در آن وقت من سی و چهارسالم همهی شاهدهای زندگیاش بمیرند ،زندگی او هم به پایان
چه چیزهای کوچک و جزئی است .شما میتوانید فقط یک بود .در حین دعوا که سعی میکردم منظورم را به او حالی میرسد .وقتی پسرش بمیرد ،عروس و نوههایش بمیرند،
فکر را با خودتان به قبر ببرید .و آن فکر ،همیشه شما را آزار
میدهد و تا زمانی که آرامش خود را پیدا نکرده باشید ،با
شماست .فکری را که من با خودم به قبر برده بودم حرف
مردی بود که عاشقش بودم .او گفته بود «تو یک بازیچه
هستی ،زندگی تو یک بازیچه است ».این حرف به قدری
توی سر و ماهیچهها و استخوانهایم رخنه کرده بود که
وجودم چیزی جز آن کلمات نبود .وقتی زندگی در درونم
فرو ریخت و تبدیل به مرگ شد ،جائی که زندگی در خودش
آوار میشود— آن عبارت در بیرون از آن آوار 27
باقی ماند و تبدیل شد به چیزی که از من جدا
بود .و چون جدا از من بود توانستم آنرا با خود
ببرم – و آن تنها چیزی بود که با خود داشتم.