Page 23 - No.1347
P. 23
23 سال / 22شماره - 1347جمعه 22دادرخ 1394 نگاه پرسشگرم را که دید باز با اشاره فهماند که چیزی بروز ندهم. «بودیار» ادبیات
نمیدانستم چه باید بکنم .ذهنم انگار که قفل شده بود .یکدفعه بلند
In touch with Iranian diversity شدم و گفتم :کیف پولم را توی اتوبوس جا گذاشت هام .سوییچ را م یدهی وحید ذاکری داستان
بیاورمش؟ بودیار رو به کاپیتان کرد و سوییچ را خواست .کاپیتان گفت: کوتاه
23 شما زحمت نکشید ،خودم م یبرمشان .بودیار دستی به شانهاش زد و با
Vol. 22 / No. 1347 - Friday, June 12, 2015 تبسمی گفت :الآن وقت استراحتت هست کاپیتان .و سوییچ را گرفت. م یرفت و دوباره پایین میافتاد .شیشه یکپارچه بود و دستگیرهای برای -بخش دوم -
از رستوران که بیرون آمدیم با کنجکاوی به بودیار نزدیکتر شدم و باز شدن پنجره نداشت .پلکهایم سنگینتر میشد و صدای بالزدنهای از ادامه حرفهایش تنها زمزم های م یشنیدم .شبیه موسیقی متنی بود برای
افکارم و آن قاعدههای نانوشته زندگی .انگار به ازای هر خوشی و ریخت و
پرسیدم :چی؟ مگس مانع خوابم نبود. پاشی چیزی بایست باج داد .شاید انتظارش م یرفت که مرضی مقاربتی
بودیار چیزی نگفت و آهنگ قدمهاش شتاب گرفت .گامهایم را همترازش برق خاکستری دریا بود و آهنگ موجهایش روی ماس هها .مرغهای و لاعلاج بگیرد ،اما آزمایش خونش شد چیز دیگری و به قول خودش
کردم .کنار در اتوبوس ایستادیم .مکثی کرد .بعد آهسته سرش را گرداند دریایی بین آب و آسمان جابهجا م یشدند .آتشی روبهرویم بود .سفیدی خرچنگ چنگال هاش را زد .زمزم ههاش آهسته و آهست هتر م یشد .از درز
و مستقیم به چشمهام خیره شد .نگاهش نفوذ داشت :تو برای این کار چشمها ،خماری سر خرنگی گرفته بود و دو شرار باریک آتش میان پنجره هوای خنکی تو م یآمد .سردم نبود .از سیاهی شب یکی دو پرده
مردمکهایش منعکس بود .صدای کفآلود نرمهموجها با زمزم ههایش
خیلی مناسبی. درهم میشد .مگسها وزوزکنان نزدیک ساحل م یچرخیدند .لبهایش کمتر شده بود .خمیازهای کشیدم و چشمها را بستم.
نم یدانستم دقیقن از چه م یگوید.اما کنجکاویام همراه با اضطرابی تکان م یخوردند اما چیزی نم یشنیدم .سرم را نزدیکتر بردم .محکمتر صبح خودم بیدار شدم .دیرتر از همه .اردوان با ساکی دردست روب هرویم
بود .گفت :الکل آدم را سحرخیز م یکند .لباس تیرهای به تن داشت و
خزنده شدت م یگرفت :چه کاری؟ و شدیدتر لبهایش را تکان داد... پیراهن چهارخان های رویش پوشیده بود .اصلاح کرده بود و موهایش برق
از چند پل هی اتوبوس بالا رفتیم .توی راهروی میان صندلیها ایستاد و بودیار بالای صندلیم ایستاده و یک دستش را روی شانهام گذاشته بود. خیسی داشت .زیر لب سوت م یزد .آهنگ برایم آشنا بود ،اما یا حافظ هام
سریع اطراف را نگاه کرد :ببین جزییات را برایت سر فرصت میگویم .اما سرم را از شیشه جدا کردم و لبخند زدم .کنار بازارچهای ایستاده بودیم. یاری نم یکرد یا سوتهایش آنقدر خارج بود که اسم آهنگ یادم نم یآمد.
بودیار از توی آشپزخانه صدا زد :صبح به خیر .وسایلت را سریع جمع کن
م یخواهم که یک شب بهانهای بیاوری و با ما نباشی. گفت :بلند شو که وقت پیاده شدن هست!
داشتم فکر م یکردم که شاید یکی از بچ هها و شاید هم مهمان دیگری، ب یحواسی خواب هنوز در سرم بود .رستنگاه بین یام را بین دو گوشهی که ک مکم باید راه بیفتیم.
که هنوز نیامده اما قرار بود که به زودی بیاید ،چندان از حضور من شاد چشم ،با شست و اشاره فشردم و سرم را چند بار تکان دادم .امیرحسین برای سفر اتوبوسی کرایه کرده بود ،آنهم برای پنج نفر .دیدن آنهمه
نیست.یا شاید هم اینکه ویلایش جای کافی برای همهمان نداشت .تا که داشت از اتوبوس پیاده میشد خندهای کرد و گفت :همین طور ،چند صندلی خالی حس مخصوصی به آدم میداد .نوعی آزادی و وسعت
آمدم همین فکرها را سر و سامانی بدهم و بپرسم ازش ،خودش گفت: بار دیگر سرت را تکان بدهی تمام خاطرههایت را باهم قاطی م یکنی! انتخاب که برایم تازگی داشت .روی یکی از صندلیهای ردیف جلو
اشتباه برداشت نکن .جایت اینجاست .و با دست اشاره کرده بود به پایین پنجره را دیدم که گوشهاش مگسی مرده افتاده بود .با برگی نشستم .اردوان هم همان نزدیکی نشست .بودیار دیرتر سوار شد .با
چشمهایش :میخواهم جای دیگری باشی .جاییکه هیچکس نم یداند .نه دستمال کاغذی برش داشتم .بودیار گفت :ولش کن ،بعدن کاپیتان راننده مشغول جا دادن چمدانهایمان در قسمت بار بودند .اردوان از
از این جمع کسی م یداند ،نه حتی خیلی از دوستان نزدیکم و نه حتی تمیزش م یکند .چیزی نگفتم .پیاده شدیم و مگس را انداختم پای پشت شیشه تکه پراند به بودیار که شاگرد شوفری هم خوب بهت
باغچهای نزدیک بازارچه .بودیار لبخند به لب نگاهم م یکرد :انگار مرگ میآید! و بودیار خندهای کرد به پهنای صورت که تمام دندانهای ردیف
خانوا دام .پیش خودمان که میماند؟ بالاییش پیدا شد .سوار که شدند ،بودیار دستی به شانه راننده زد و گفت:
سرم را به تایید تکان دادم .دستهایم را گرفت و رشتهی فکرها و نگاهم تنها راه رهای یاش بود .و دستی زد به شان هام .گفتم :نمیدانم .شاید! این هم از کاپیتانمان .از آن آدمها بود که اگر جایی دیگر م یدیدمش
را برد به سمت چشمهایش که لرزش آشنایی داشتند .سرم را پایین بازارچه مغازههایی کوچک داشت با دیوارهای حصیری و اجناسی که هر حدسی راجع به شغلش میزدم جز رانندگی ،آنهم راننده اتوبوس.
انداختم .گفت ،با همان لحنی که صدایش وقت دعو تکردنم به ایران بیشترش کلوچه و ظرف و تندیسهای دستساز بود .مجسمههای سفال موهای تنکی داشت شبیه تیغهای جوج هتیغی .صورتش طوری بود که
داشت :م یخواهم فقط یک شب آنجا باشی .تجربهاش کنی و همه و چوبی را نگاه میکردیم .گفت :آن مجمسهی جمجمهای را یادت هست
که از آن دستفروشی خریدم؟ از آن خاطرههای رمنده بود که ب یکمکش حتی وقتی نم یخندید هم باز خندان م ینمود.
چیزش را ،حتی فردایش را به خاطرت بسپاری. یادآوریشان ممکن نبود .توضیح و اشارههای بودیار شبیه نور زرد و رقیق امیرحسین و نوشین را اول قرار بود از همان فرودگاه سوار کنیم .اما
صدای کاپیتان از نزدیکیهای اتوبوس میآمد .سرمان را گرداندیم و چراغی ،پستوی ذهنم را روشن م یکرد .گمانم سالهای آغاز دوستیمان با اتوبوس به «مهرآباد» رفتن کمی مشکل بود و با اصرار خودشان
سمت صدا را نگاه کردیم و کاپیتان را دیدیم که با قدمهایی تند نزدیک بود .پیادهرویی بود با موزاییکهای بزرگ و سنگی ،که کمی آنطرفترش نزدیکیهای «آزادی» سوارشان کردیم .با تاکسی آمده بودند .آنها هم
و نزدیکتر میشد .از پلهها بالا آمد و با صدایی که نفسش کم بود گفت: رودخانهای نه چندان پرآب جریان داشت .همان وقتها و روزهایی بود مثل من انگار از تهران همین چند جا را م یشناختند :مهرآباد و آزادی
کیف را پیدا کردید؟ ...بیرون منتظر شما هستند ...ترسیدیم که نکند که دنیا و اطراف آدمی انگار رنگ و جلوهای دیگر دارند .روی پیادهرو و و یکی دو تا خیابان معروف دیگر .سالها میشد که ندیده بو دمشان.
میان خرت و پرتهای یک دستفروشی ،مجسمه جمجمهی سیاهی بود دیدهبوسی کردیم و سلام و احوالپرسی گرمی .امیرحسین موهایش
کیف گم شده باشد... که خرچنگی روی کاس هاش چنبره زده بود .ایستادیم و بودیار مجسمه را ریخته بود و عینکی با نمرهی بالا زده بود .نوشین هم مثل تصویر محوی
بودیار به تبسمی نگاهم کرد .از جیب کناری شلوارم کیفم را بیرون دست گرفت .بالا و پایینش کرد و خوب تماشایش .دست آخر هم دست که از گذشته به یاد داشتم ،هنوز به رنگ قرمز علاقه داشت و زمینه
آورده و نشان دادم :همین پیش پایت پیداش کردیم کاپیتان! برویم که
در جیب کرد و پولش را داد. لباس و روسریاش قرمز بود.
غذایمان سرد شد! بودیار ظرفی چوبی برداشت و گفت تقریبن همین اندازه است و با صبحانه را توی اتوبوس خوردیم .چای را بودیار برایمان میریخت ،در
ناهار که میخوردیم هنوز فکرم مشغول بود .یاد حرفهای اردوان افتاده لبخندی ادامه داد که :باور نم یکنی! هنوز دارمش! لبخندش را زود فرو لیوانهای دست هدار و کمی بیشتر از نیمه .م یگفت :لبریزش نکردم که در
بودم و ماجرای آن خروس .آنطور که اردوان گفته بود کارهایش عجیب داد و گفت :بار اول که دیدمش حس گنگ و آشنایی داشتم .حسی که حال حرکت بشود خورد .نوشین هم توی ظرفهای یکبارمصرف ،تکهای
و گاه ترسناک میشدند ،اما آخرش ب یخطر بودند .دلواپس بودم ،ولی هی تکرار م یکرد چیزی هست ،اما هر چقدر فکر کردم نفهمیدم که پنیر و نان سنگک برایمان میگذاشت .عسل هم بود .نخوردم .نوشین
همراه دلسوزی .نمیخواستم طوری رفتار کنم که دیگران شک کنند و چیست .اما حالا م یدانم زندگی یک سری نشانه و علامت را از سرنوشت انگار که یکدفعه یادش بیاید از کیف دستیاش ظرفی گردو و بستهای
حساس بشوند .لبخندی به صورت نشاندم ،اما باز فکرم درگیر بود .بودیار به رمز پیش روی آدم م یگذارد ...حرفش را ناتمام گذاشت .کاسه را بیسکوییت در آورد و رو به جمع تعارف کرد .بعد گذاشتشان کنار ظرف
را نگاه کردم که سرش سمت بشقاب بود و داشت تکهای کباب را با برنج که سر جایش م یگذاشت ،چند قطرهای خون از دماغش روی زمین عسل ،روی سبدی که توی راهروی میان صندلیها بود .بودیار از همینها
توی قاشق جمع میکرد .آهسته تلفن همراهم را دست گرفتم و پیامکی چکید .تا آمدم سمتش بروم ،با دست اشارهای کرد که مشکلی نیست. برای کاپیتان صبحانه برد .کاپیتان تنها کسی بود که بودیار را اقای
برایش فرستادم که این جایی که م یگویی کجاست .با دقت نگاهش و بعد دستمال کهنهای را سریع سمت بینیاش گرفت و با کف کفش «خالد یپور» صدا م یکرد ،و حتی یکبار هم چهرهاش نشان نداد که
م یکردم .شاید از لرزش همراهش بود که دستی سمت جیب برد .اما قطرههای خون را پخش کرد .نگاهم رفت سمت مغازهدار که مشغول حواسش جمع این شده بود که خالد یپور او را بودیارصدا م یکردیم.
چیزی بیرون نیاورد .اردوان ب یخبر تکه پراند :چه نگاه عاشقانهای. فروش به مشتری دیگری بود .بودیار سریع از اتاقک مغازه خارج شد. امیرحسین جرعهای از چایش نوشید :با این ساز و برگی که ساختهای
نگاهش کردم .برای یکی دو لحظه منگ بودم تا تمرکزم را از فکرهای کف زمین را نگاه کردم .لکههای خون شکل نواری باریک و کمرنگ به میشد یک لشکر را به شمال برد که! بودیار گفت :میخواستم ببرم،
بیپاسخم به میز غذا و اردوان ببرم .رو به من گفت :طوری بودیار را نگاه خودشان نیامدند! بعدش خندید و فکر کردم که نیامدن دانش و شهاب
م یکردی که انگار عاشق صدسالهای تازه به وصال دلبر رسیده .لبخند اندازهی یکی دو قدم کش آمده بودند.
زدم .بودیار سرش را بالا آورد :دلبر؟ که حالا من شدم دلبر؟ تقریبن ناهار را کنار بازارچه خوردیم .رستورانی بود که بودیار م یگفت کبابش برایش تل ختر از آنی بوده که فکر کرده بودم.
تمام میز خندیدند .بعضی فقط با لبخندی و بعضی با صدایی بلندتر. حرف ندارد .اما هوس ماهی کرده بودم .قزلآلا سفارش دادم .بودیار توی راه از هر دری حرف زدیم .از خوبی هوا و سرسبزی جنگل تا
گفتم :آدم صدساله که دیگر فکر گور و کفن باید باشد تا عشق و عاشقی! روبرویم نشسته بود و داشت زیتو نپروردهای را در دهان مزه م یکرد. حرفهای دیگر ،مثل آنروزهای هنل ققنوس .امیرحسین و نوشین انگار
امیرحسین همانطور که جرعهای نوشابه م یخورد لبخند زد .نوشین سرش توی تلفن همراهش بود .چیزی مینوشت .بعد نگاهی به اطراف گروه تئاتر آماتوری راه انداخته بودند .اردوان هم گویا به تمرینهاشان سر
هم همینطور جوابش داد .رو به اردوان گفتم انگار عاشق و معشوق انداخت و طوریکه کسی متوجه نشود با حرکت ظریف چشمها به تلفنم م یزد .امیرحسین بعد از فیلمی گفت که فضاسازیش را دوست داشت.
را اشتباهی گرفتی! کاپیتان هم لبخند زد ،هرچند چهرهاش همیشه اشاره کرد .تلفنم بوق نازکی زد و لرزید .پیغام بودیار را خواندم :بهانهای انگار از روی یکی از کارهای «آلن پو» بود .اردوان اصرار داشت که
خندان م ینمود .بودیار را دیدم که تلفن همراهش را نگاه م یکرد .منتظر از فیلمهای هالیوودی چیز دندانگیری به دست نمیآید .نوشین گفت:
بودم که شروع به نوشتن کند و جوابم را بدهد .اما باز گذاشتش توی جور کن و برو سمت اتوبوس .کارت دادم. حالا نه همهشان ،اما فیلم خوب هم بالاخره دارند .اردوان ادامه داد :چه
جیب کناری شلوارش .خار کوچکی از گوشت ماهی بیرون کشیدم و فایدهای دارد؟ آن چند تا فیلم خوب کاری نم یتوانند بکنند ،وقتیکه
خیلی از خیال و ترسهای آدمها را آن فیلمهای مزخرف میسازند .بودیار
گذاشتمش گوشه بشقاب .قاشق را پر کردم و بردم سمت دهان. با خنده آرامشان کرده بود که حالا وقت این جدلهای بیپایان نیست .به
ناهار که تمام شد مستقیم برگشتیم سمت اتوبوس .رخوت بعد سیری بیرون اشاره کرد .سبزی جنگلها بود که با پیچ و خم جاده م یپیچید و
هم همان را گرفته بود .پشتی صندلی را خواباندم و دستهایم را روی
سینه جمع کردم .نوشین انگار از رستوران آب جوش گرفته بود و برای از پیش چشمهامان م یگذشت.
هر کس که م یخواست چای میریخت .از توی آینه کاپیتان را دیدم که سرم را به پنجره تکیه دادم .صدای ریز و بریدهی وزوزی میآمد .از
حبهای قند گوشه دهان گذاشته بود و لیوان عرق نشستهی چایش را چشمهای نیم هبازم مگسی را دیدم که با لزنان تا نیمه شیشه پنجره بالا
لب میزد .تلفن همراهم را باز نگاه کردم .جوابی نبود .دستی به شان هام
خورد .جا خوردم .صدای خندهای بلند شد .اردوان بود .توی صندلی
عقبی نشسته بود :غصه نخور .خودش میآید یا پیامکش! به شوخی
گفتم :کمی هم خلاقیت به خرج بده .خود و نامه دیگر کهنه شده! و
چشمهایم را بستم .اعتراضی هم کرد که «نامه» را نگفته و «پیامک»
جایش گذاشته بود.
-ادامه دارد -
نمیدانستم چه باید بکنم .ذهنم انگار که قفل شده بود .یکدفعه بلند
In touch with Iranian diversity شدم و گفتم :کیف پولم را توی اتوبوس جا گذاشت هام .سوییچ را م یدهی وحید ذاکری داستان
بیاورمش؟ بودیار رو به کاپیتان کرد و سوییچ را خواست .کاپیتان گفت: کوتاه
23 شما زحمت نکشید ،خودم م یبرمشان .بودیار دستی به شانهاش زد و با
Vol. 22 / No. 1347 - Friday, June 12, 2015 تبسمی گفت :الآن وقت استراحتت هست کاپیتان .و سوییچ را گرفت. م یرفت و دوباره پایین میافتاد .شیشه یکپارچه بود و دستگیرهای برای -بخش دوم -
از رستوران که بیرون آمدیم با کنجکاوی به بودیار نزدیکتر شدم و باز شدن پنجره نداشت .پلکهایم سنگینتر میشد و صدای بالزدنهای از ادامه حرفهایش تنها زمزم های م یشنیدم .شبیه موسیقی متنی بود برای
افکارم و آن قاعدههای نانوشته زندگی .انگار به ازای هر خوشی و ریخت و
پرسیدم :چی؟ مگس مانع خوابم نبود. پاشی چیزی بایست باج داد .شاید انتظارش م یرفت که مرضی مقاربتی
بودیار چیزی نگفت و آهنگ قدمهاش شتاب گرفت .گامهایم را همترازش برق خاکستری دریا بود و آهنگ موجهایش روی ماس هها .مرغهای و لاعلاج بگیرد ،اما آزمایش خونش شد چیز دیگری و به قول خودش
کردم .کنار در اتوبوس ایستادیم .مکثی کرد .بعد آهسته سرش را گرداند دریایی بین آب و آسمان جابهجا م یشدند .آتشی روبهرویم بود .سفیدی خرچنگ چنگال هاش را زد .زمزم ههاش آهسته و آهست هتر م یشد .از درز
و مستقیم به چشمهام خیره شد .نگاهش نفوذ داشت :تو برای این کار چشمها ،خماری سر خرنگی گرفته بود و دو شرار باریک آتش میان پنجره هوای خنکی تو م یآمد .سردم نبود .از سیاهی شب یکی دو پرده
مردمکهایش منعکس بود .صدای کفآلود نرمهموجها با زمزم ههایش
خیلی مناسبی. درهم میشد .مگسها وزوزکنان نزدیک ساحل م یچرخیدند .لبهایش کمتر شده بود .خمیازهای کشیدم و چشمها را بستم.
نم یدانستم دقیقن از چه م یگوید.اما کنجکاویام همراه با اضطرابی تکان م یخوردند اما چیزی نم یشنیدم .سرم را نزدیکتر بردم .محکمتر صبح خودم بیدار شدم .دیرتر از همه .اردوان با ساکی دردست روب هرویم
بود .گفت :الکل آدم را سحرخیز م یکند .لباس تیرهای به تن داشت و
خزنده شدت م یگرفت :چه کاری؟ و شدیدتر لبهایش را تکان داد... پیراهن چهارخان های رویش پوشیده بود .اصلاح کرده بود و موهایش برق
از چند پل هی اتوبوس بالا رفتیم .توی راهروی میان صندلیها ایستاد و بودیار بالای صندلیم ایستاده و یک دستش را روی شانهام گذاشته بود. خیسی داشت .زیر لب سوت م یزد .آهنگ برایم آشنا بود ،اما یا حافظ هام
سریع اطراف را نگاه کرد :ببین جزییات را برایت سر فرصت میگویم .اما سرم را از شیشه جدا کردم و لبخند زدم .کنار بازارچهای ایستاده بودیم. یاری نم یکرد یا سوتهایش آنقدر خارج بود که اسم آهنگ یادم نم یآمد.
بودیار از توی آشپزخانه صدا زد :صبح به خیر .وسایلت را سریع جمع کن
م یخواهم که یک شب بهانهای بیاوری و با ما نباشی. گفت :بلند شو که وقت پیاده شدن هست!
داشتم فکر م یکردم که شاید یکی از بچ هها و شاید هم مهمان دیگری، ب یحواسی خواب هنوز در سرم بود .رستنگاه بین یام را بین دو گوشهی که ک مکم باید راه بیفتیم.
که هنوز نیامده اما قرار بود که به زودی بیاید ،چندان از حضور من شاد چشم ،با شست و اشاره فشردم و سرم را چند بار تکان دادم .امیرحسین برای سفر اتوبوسی کرایه کرده بود ،آنهم برای پنج نفر .دیدن آنهمه
نیست.یا شاید هم اینکه ویلایش جای کافی برای همهمان نداشت .تا که داشت از اتوبوس پیاده میشد خندهای کرد و گفت :همین طور ،چند صندلی خالی حس مخصوصی به آدم میداد .نوعی آزادی و وسعت
آمدم همین فکرها را سر و سامانی بدهم و بپرسم ازش ،خودش گفت: بار دیگر سرت را تکان بدهی تمام خاطرههایت را باهم قاطی م یکنی! انتخاب که برایم تازگی داشت .روی یکی از صندلیهای ردیف جلو
اشتباه برداشت نکن .جایت اینجاست .و با دست اشاره کرده بود به پایین پنجره را دیدم که گوشهاش مگسی مرده افتاده بود .با برگی نشستم .اردوان هم همان نزدیکی نشست .بودیار دیرتر سوار شد .با
چشمهایش :میخواهم جای دیگری باشی .جاییکه هیچکس نم یداند .نه دستمال کاغذی برش داشتم .بودیار گفت :ولش کن ،بعدن کاپیتان راننده مشغول جا دادن چمدانهایمان در قسمت بار بودند .اردوان از
از این جمع کسی م یداند ،نه حتی خیلی از دوستان نزدیکم و نه حتی تمیزش م یکند .چیزی نگفتم .پیاده شدیم و مگس را انداختم پای پشت شیشه تکه پراند به بودیار که شاگرد شوفری هم خوب بهت
باغچهای نزدیک بازارچه .بودیار لبخند به لب نگاهم م یکرد :انگار مرگ میآید! و بودیار خندهای کرد به پهنای صورت که تمام دندانهای ردیف
خانوا دام .پیش خودمان که میماند؟ بالاییش پیدا شد .سوار که شدند ،بودیار دستی به شانه راننده زد و گفت:
سرم را به تایید تکان دادم .دستهایم را گرفت و رشتهی فکرها و نگاهم تنها راه رهای یاش بود .و دستی زد به شان هام .گفتم :نمیدانم .شاید! این هم از کاپیتانمان .از آن آدمها بود که اگر جایی دیگر م یدیدمش
را برد به سمت چشمهایش که لرزش آشنایی داشتند .سرم را پایین بازارچه مغازههایی کوچک داشت با دیوارهای حصیری و اجناسی که هر حدسی راجع به شغلش میزدم جز رانندگی ،آنهم راننده اتوبوس.
انداختم .گفت ،با همان لحنی که صدایش وقت دعو تکردنم به ایران بیشترش کلوچه و ظرف و تندیسهای دستساز بود .مجسمههای سفال موهای تنکی داشت شبیه تیغهای جوج هتیغی .صورتش طوری بود که
داشت :م یخواهم فقط یک شب آنجا باشی .تجربهاش کنی و همه و چوبی را نگاه میکردیم .گفت :آن مجمسهی جمجمهای را یادت هست
که از آن دستفروشی خریدم؟ از آن خاطرههای رمنده بود که ب یکمکش حتی وقتی نم یخندید هم باز خندان م ینمود.
چیزش را ،حتی فردایش را به خاطرت بسپاری. یادآوریشان ممکن نبود .توضیح و اشارههای بودیار شبیه نور زرد و رقیق امیرحسین و نوشین را اول قرار بود از همان فرودگاه سوار کنیم .اما
صدای کاپیتان از نزدیکیهای اتوبوس میآمد .سرمان را گرداندیم و چراغی ،پستوی ذهنم را روشن م یکرد .گمانم سالهای آغاز دوستیمان با اتوبوس به «مهرآباد» رفتن کمی مشکل بود و با اصرار خودشان
سمت صدا را نگاه کردیم و کاپیتان را دیدیم که با قدمهایی تند نزدیک بود .پیادهرویی بود با موزاییکهای بزرگ و سنگی ،که کمی آنطرفترش نزدیکیهای «آزادی» سوارشان کردیم .با تاکسی آمده بودند .آنها هم
و نزدیکتر میشد .از پلهها بالا آمد و با صدایی که نفسش کم بود گفت: رودخانهای نه چندان پرآب جریان داشت .همان وقتها و روزهایی بود مثل من انگار از تهران همین چند جا را م یشناختند :مهرآباد و آزادی
کیف را پیدا کردید؟ ...بیرون منتظر شما هستند ...ترسیدیم که نکند که دنیا و اطراف آدمی انگار رنگ و جلوهای دیگر دارند .روی پیادهرو و و یکی دو تا خیابان معروف دیگر .سالها میشد که ندیده بو دمشان.
میان خرت و پرتهای یک دستفروشی ،مجسمه جمجمهی سیاهی بود دیدهبوسی کردیم و سلام و احوالپرسی گرمی .امیرحسین موهایش
کیف گم شده باشد... که خرچنگی روی کاس هاش چنبره زده بود .ایستادیم و بودیار مجسمه را ریخته بود و عینکی با نمرهی بالا زده بود .نوشین هم مثل تصویر محوی
بودیار به تبسمی نگاهم کرد .از جیب کناری شلوارم کیفم را بیرون دست گرفت .بالا و پایینش کرد و خوب تماشایش .دست آخر هم دست که از گذشته به یاد داشتم ،هنوز به رنگ قرمز علاقه داشت و زمینه
آورده و نشان دادم :همین پیش پایت پیداش کردیم کاپیتان! برویم که
در جیب کرد و پولش را داد. لباس و روسریاش قرمز بود.
غذایمان سرد شد! بودیار ظرفی چوبی برداشت و گفت تقریبن همین اندازه است و با صبحانه را توی اتوبوس خوردیم .چای را بودیار برایمان میریخت ،در
ناهار که میخوردیم هنوز فکرم مشغول بود .یاد حرفهای اردوان افتاده لبخندی ادامه داد که :باور نم یکنی! هنوز دارمش! لبخندش را زود فرو لیوانهای دست هدار و کمی بیشتر از نیمه .م یگفت :لبریزش نکردم که در
بودم و ماجرای آن خروس .آنطور که اردوان گفته بود کارهایش عجیب داد و گفت :بار اول که دیدمش حس گنگ و آشنایی داشتم .حسی که حال حرکت بشود خورد .نوشین هم توی ظرفهای یکبارمصرف ،تکهای
و گاه ترسناک میشدند ،اما آخرش ب یخطر بودند .دلواپس بودم ،ولی هی تکرار م یکرد چیزی هست ،اما هر چقدر فکر کردم نفهمیدم که پنیر و نان سنگک برایمان میگذاشت .عسل هم بود .نخوردم .نوشین
همراه دلسوزی .نمیخواستم طوری رفتار کنم که دیگران شک کنند و چیست .اما حالا م یدانم زندگی یک سری نشانه و علامت را از سرنوشت انگار که یکدفعه یادش بیاید از کیف دستیاش ظرفی گردو و بستهای
حساس بشوند .لبخندی به صورت نشاندم ،اما باز فکرم درگیر بود .بودیار به رمز پیش روی آدم م یگذارد ...حرفش را ناتمام گذاشت .کاسه را بیسکوییت در آورد و رو به جمع تعارف کرد .بعد گذاشتشان کنار ظرف
را نگاه کردم که سرش سمت بشقاب بود و داشت تکهای کباب را با برنج که سر جایش م یگذاشت ،چند قطرهای خون از دماغش روی زمین عسل ،روی سبدی که توی راهروی میان صندلیها بود .بودیار از همینها
توی قاشق جمع میکرد .آهسته تلفن همراهم را دست گرفتم و پیامکی چکید .تا آمدم سمتش بروم ،با دست اشارهای کرد که مشکلی نیست. برای کاپیتان صبحانه برد .کاپیتان تنها کسی بود که بودیار را اقای
برایش فرستادم که این جایی که م یگویی کجاست .با دقت نگاهش و بعد دستمال کهنهای را سریع سمت بینیاش گرفت و با کف کفش «خالد یپور» صدا م یکرد ،و حتی یکبار هم چهرهاش نشان نداد که
م یکردم .شاید از لرزش همراهش بود که دستی سمت جیب برد .اما قطرههای خون را پخش کرد .نگاهم رفت سمت مغازهدار که مشغول حواسش جمع این شده بود که خالد یپور او را بودیارصدا م یکردیم.
چیزی بیرون نیاورد .اردوان ب یخبر تکه پراند :چه نگاه عاشقانهای. فروش به مشتری دیگری بود .بودیار سریع از اتاقک مغازه خارج شد. امیرحسین جرعهای از چایش نوشید :با این ساز و برگی که ساختهای
نگاهش کردم .برای یکی دو لحظه منگ بودم تا تمرکزم را از فکرهای کف زمین را نگاه کردم .لکههای خون شکل نواری باریک و کمرنگ به میشد یک لشکر را به شمال برد که! بودیار گفت :میخواستم ببرم،
بیپاسخم به میز غذا و اردوان ببرم .رو به من گفت :طوری بودیار را نگاه خودشان نیامدند! بعدش خندید و فکر کردم که نیامدن دانش و شهاب
م یکردی که انگار عاشق صدسالهای تازه به وصال دلبر رسیده .لبخند اندازهی یکی دو قدم کش آمده بودند.
زدم .بودیار سرش را بالا آورد :دلبر؟ که حالا من شدم دلبر؟ تقریبن ناهار را کنار بازارچه خوردیم .رستورانی بود که بودیار م یگفت کبابش برایش تل ختر از آنی بوده که فکر کرده بودم.
تمام میز خندیدند .بعضی فقط با لبخندی و بعضی با صدایی بلندتر. حرف ندارد .اما هوس ماهی کرده بودم .قزلآلا سفارش دادم .بودیار توی راه از هر دری حرف زدیم .از خوبی هوا و سرسبزی جنگل تا
گفتم :آدم صدساله که دیگر فکر گور و کفن باید باشد تا عشق و عاشقی! روبرویم نشسته بود و داشت زیتو نپروردهای را در دهان مزه م یکرد. حرفهای دیگر ،مثل آنروزهای هنل ققنوس .امیرحسین و نوشین انگار
امیرحسین همانطور که جرعهای نوشابه م یخورد لبخند زد .نوشین سرش توی تلفن همراهش بود .چیزی مینوشت .بعد نگاهی به اطراف گروه تئاتر آماتوری راه انداخته بودند .اردوان هم گویا به تمرینهاشان سر
هم همینطور جوابش داد .رو به اردوان گفتم انگار عاشق و معشوق انداخت و طوریکه کسی متوجه نشود با حرکت ظریف چشمها به تلفنم م یزد .امیرحسین بعد از فیلمی گفت که فضاسازیش را دوست داشت.
را اشتباهی گرفتی! کاپیتان هم لبخند زد ،هرچند چهرهاش همیشه اشاره کرد .تلفنم بوق نازکی زد و لرزید .پیغام بودیار را خواندم :بهانهای انگار از روی یکی از کارهای «آلن پو» بود .اردوان اصرار داشت که
خندان م ینمود .بودیار را دیدم که تلفن همراهش را نگاه م یکرد .منتظر از فیلمهای هالیوودی چیز دندانگیری به دست نمیآید .نوشین گفت:
بودم که شروع به نوشتن کند و جوابم را بدهد .اما باز گذاشتش توی جور کن و برو سمت اتوبوس .کارت دادم. حالا نه همهشان ،اما فیلم خوب هم بالاخره دارند .اردوان ادامه داد :چه
جیب کناری شلوارش .خار کوچکی از گوشت ماهی بیرون کشیدم و فایدهای دارد؟ آن چند تا فیلم خوب کاری نم یتوانند بکنند ،وقتیکه
خیلی از خیال و ترسهای آدمها را آن فیلمهای مزخرف میسازند .بودیار
گذاشتمش گوشه بشقاب .قاشق را پر کردم و بردم سمت دهان. با خنده آرامشان کرده بود که حالا وقت این جدلهای بیپایان نیست .به
ناهار که تمام شد مستقیم برگشتیم سمت اتوبوس .رخوت بعد سیری بیرون اشاره کرد .سبزی جنگلها بود که با پیچ و خم جاده م یپیچید و
هم همان را گرفته بود .پشتی صندلی را خواباندم و دستهایم را روی
سینه جمع کردم .نوشین انگار از رستوران آب جوش گرفته بود و برای از پیش چشمهامان م یگذشت.
هر کس که م یخواست چای میریخت .از توی آینه کاپیتان را دیدم که سرم را به پنجره تکیه دادم .صدای ریز و بریدهی وزوزی میآمد .از
حبهای قند گوشه دهان گذاشته بود و لیوان عرق نشستهی چایش را چشمهای نیم هبازم مگسی را دیدم که با لزنان تا نیمه شیشه پنجره بالا
لب میزد .تلفن همراهم را باز نگاه کردم .جوابی نبود .دستی به شان هام
خورد .جا خوردم .صدای خندهای بلند شد .اردوان بود .توی صندلی
عقبی نشسته بود :غصه نخور .خودش میآید یا پیامکش! به شوخی
گفتم :کمی هم خلاقیت به خرج بده .خود و نامه دیگر کهنه شده! و
چشمهایم را بستم .اعتراضی هم کرد که «نامه» را نگفته و «پیامک»
جایش گذاشته بود.
-ادامه دارد -