Page 23 - Shahrvand BC No. 1329
P. 23
‫بچ ‌هها او را م ‌یبینند که با انگشت به اتاق پیرزن اشاره م ‌یکند‪ ،‬پنجره را م ‌یبندد این کار مشغولیت تابستان ‌یشان بود‪  .‬مورچ ‌هها را دنبال م ‌یکردند تا قبیل ‌هشان‬ ‫سیب لک دار‬ ‫ادبیات ‪:‬‬
‫و پشت دیوار گم م ‌یشود‪ .‬بچ ‌هها دوباره به کار خود ادامه م ‌یدهند و گلی شروع به را پیدا کنند‪  .‬مورچ ‌هها را تغذیه م ‌یکردند که در صفی بلند و همیشگی در‬
‫شمارش م ‌یکند‪ .‬دو خواهر در یک لحظه با هم قوطی را بلند م ‌یکنند‪“ .‬بندازش رفت و آمد بودند‪ ،‬با شاخ ‌کهایشان در گوش هم پچ پچ م ‌یکردند و بدنبال ‪23‬‬
‫پشت درخت‪  ”.‬پونه با احتیاط آنرا‪  ‬بغل م ‌یکند‪ ،‬پیرزن را م ‌یپاید که آفتابی تند گرد آوری آذوقه زمستانی خود م ‌یرفتند‪ .‬دخترها مگ ‌سهای نیمه زنده را طعمه‬
‫راهشان قرارمی دادند‪ .‬آگاه بودند کدام مورچه پیغام بر است‪  .‬نظم و آیین خدشه‬ ‫بر پنجر‌هاش تابیده و پس از مکثی در انتظار لحظ ‌هی مناسب‪  ‬ناگهان با حرکتی‬ ‫داستان فریدهشبانفر‬
‫ناپزیرشان‪  ‬را م ‌یشناختند‪ .‬م ‌یدانستند که طی چند دقیقه لشگر مورچ ‌هها‪  ‬از سر‬ ‫سریع از روی نرد‌ههای کهنه و قدیمی م ‌یپرد‪ .‬چند قدمی روی سطح گ ‌لها‬ ‫کوتاه‬
‫پیچ آجرها ظاهر م ‌یشوند و بسوی طعمه خود حمله م ‌یبرند و وقتی به صف مقابل‬ ‫پیش م ‌یرود تا پاهایش در گل م ‌ینشیند‪ .‬در آنجا جعبه را پشت درخت توتی که‬
‫بر ‌گهایش مثل چتر پایین ریخته م ‌یاندازد‪ .‬درخت توت انگار پناهگاهی دنج او را‬
‫م ‌یرسند‪ ،‬لحظ ‌های توقف و تردید است و پچ پچ‪.‬‬ ‫از نظر آفتاب و نگاه خشمگین زن صاحبخانه پنهان کرده است‪ .‬تو ‌تهای شیرین‬
‫سپس خبر پخش م ‌یشد‪ ،‬دهان به دهان و نفس به نفس م ‌یگشت‪  .‬بعد مورچ ‌هها‬
‫سرخ و بنفش میان برگهای درخت م ‌یدرخشند‪ ،‬گاه خودی به او نشان داده و گاه در صفی ناگسستنی و طی آیینی ازلی و میراثی به قدمت زمان جلو م ‌یرفتند‪ .‬‬
‫بستر گ ‌لهای باغچه به کمک نرد‌هی چوبی کهنه ای که موریان ‌هها و زمان آن را زیربرگی پنهان م ‌یشوند‪  .‬پونه به سوی توت سرخ کبودی که خودنما تر است دور مگس م ‌یگشتند‪  .‬در ابتدا فاصل ‌هشان را حقظ م ‌یکردند و شاخ ‌کهایشان را‬
‫خورد‌هاند از گوش ‌ههای دیگر حیاط که دخترها در آن مشغول بازی هستند جدا دست م ‌یبرد اما پیش از آن که جرئت کندن آن را بکند از لا بلای بر ‌گها پیرزن م ‌یتکاندند‪  .‬بعد در دایره ای بزرگ دور مگس م ‌یچرخیدند‪ ،‬کمی جلوتر م ‌یرفتند‬
‫شده‪  .‬نرد‌ههای چوبی نامساوی و ناهنجار که زیر باد و باران و آفتا ِب سالیان‪ ،‬را م ‌یپاید‪ ،‬توت را به سوی خود کشیده‪  ‬و پیش از آن که آن را به دهان بگذارد تا موقعیت را بررسی کنند‪ .‬دوباره خود را عقب م ‌یکشیدند‪ ،‬اندکی تأمل م ‌یکردند‬
‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1329‬جمعه ‪ 17‬نمهب ‪1393‬‬ ‫آسیب دیده و رنگ و رو ‌یشان پریده است‪ ،‬هنوز همچنان پابرجا ماند‌هاند‪ .‬کسی باز نگاهی به پیرزن م ‌یاندازد‪ .‬خواهرها با چش ‌مهای نگران به سمت او خیر‌هاند‪ .‬و باز پیش روی آغاز م ‌یشد و هر بار حلق ‌هی محاصره تنگ تر م ‌یگشت‪.‬‬
‫آجرهای سرخ رنگ کف حیاط را آب پاشی کرده تا هوا خنک شود‪  .‬بوی خام اخرا ‪ ‬پیرزن دست از باد زدن خود برداشته و چشمان گشاد شد‌هاش در لحظ ‌های که مگس که دست و پا م ‌یزد‪ ،‬وقتی بود که مورچ ‌هها‪  ‬در وجودش رخنه کرده و‬
‫پونه از میان بر ‌گها بیرون م ‌یآید به سوی او دوخته شده است‪ .‬نگا‌ههایشان درهم شیره حیاتش را م ‌یکشیدند‪ .‬مگس زنده بودنش را حس م ‌یکرد‪“ .‬حالا چه کنم؟”‬ ‫و خاک همراه با بوی یا ‌سهای امین الدوله هوا را پُر کرد‌هاند‪  .‬‬
‫پیر زن صاحبخانه مثل همیشه پشت پنجره رو به حیاط نشسته است‪ .‬پوست م ‌یآمیزد‪  .‬پیرزن با چشم غره ای تهدید آمیز‪  ‬باد بزن حصیری را‪  ‬تند تر تکان آنوقت وزوزی م ‌یکرد‪ ،‬نومیدانه بخود تکانی م ‌یداد تا پاهایش را از چنگ آ ‌نها‬
‫برهاند‪ .‬پرهایش را بهم م ‌یزد‪ ،‬بدنش را چرخشی م ‌یداد و چند تایی مورچه را‬ ‫چهره پیرش به بیابانی شیار کشیده م ‌یماند که رنگ باران به خود ندیده باشد‪  .‬م ‌یدهد‪.‬‬
‫روسری ململ سفیدش که زیر چانه گره م ‌یخورد‪ ،‬موهای نازک سفیدش را ‪ -‬با چه جراتی از نرده رد شدی و تو ‌تهای مرا کندی؟‪  ‬با آن پاهای گل آلود روی از خود دور م ‌یساخت‪ ،‬اما آ ‌نها رهایش نم ‌یکردند‪ ،‬اندکی بعد جمع پراکنده بر‬
‫م ‌یگشتند و با سماجتی گزنده تر او را به چنگ و دندان م ‌یگرفتند‪.‬‬ ‫م ‌یپوشاند‪  .‬صاحبخانه با هر تکان دست و بادبزن حصیر ‌یاش هوای گرم را به آجرها نرو‪ ،‬همه را ِگلی کردی‪...‬‬
‫گوشه تاریک اتاق می راند‪ .‬تصویر پیر زندر خاطر‌هی جمعی همسای ‌هها همیشگی پونه از گل گذشته و از روی نرده م ‌یپرد‪ ،‬و همانجا پیش خواهرها روی آجرهای تلاش برای رهایی و تهاجم برای تصاحب طعمه بارها تکرار م ‌یشد‪ .‬مگس در دام‬
‫است‪ ،‬که در سرما و گرما‪ ،‬زیر برف و باد و باران رفت و آمد آ ‌نها را زیر نظر دارد‪ .‬خیس م ‌ینشیند‪ .‬ل ‌بهایش از شهد تو ‌تها قرمز شد‌هاند‪ .‬گلی به او م ‌یخندد‪“ .‬با گرفتار تر م ‌یگشت‪ ،‬وزوزش دلهره آور و رنج آورتر بود‪ ،‬و با وز وز فاتحان ‌هاش وقتی‬
‫روی صورت آد ‌مها می نشست فرق داشت‪.‬‬ ‫همه همسای ‌هها خوب م ‌یدانند که کارش پاییدن آ ‌نهاست‪ .‬شاید هم جلوی شان چه جرأتی به توتهای من دست زدی؟!”‬
‫را بگیرد و از حرام کردن آب و خالی شدن آب انبار‪ ،‬دیر پرداخت کرایه‪ ،‬یاغی پنجر‌هی طبق ‌هی دوم خانه دوباره باز شده و مادر بچ ‌هها‪  ‬با چشم نگران سوی سرانجام مگس وا م ‌یداد و با آنکه هنوز زنده بود تسلیم م ‌یشد‪ .‬دیگر نم ‌یجنبید‪.‬‬
‫گریهای بچ ‌هها‪ ،‬کندن گل و میو‌هی باغچه‪ ،‬و خند‌ههای هوس آلود نیمه ش ‌بهای حیاط‪  ‬سرتکان م ‌یدهد‪ .‬با دس ‌تهایش شکم و سین ‌ههایش را پوشانده و موهایش آزادی رؤیایی بی رنگ م ‌ینمود‪ .‬طاقت زیستن را از دست م ‌یداد و با هزار چشمش‬
‫آشفته و ژولید‌هاند انگاری که هرگز شانه بخود ندیده باشند‪ .‬سرش را بیرون به طاق آسمان خیره م ‌یشد و به مورچ ‌هها چشم م ‌یدوخت که با سماجت جوهر‬ ‫تابستان شکایت کند‪  .‬‬
‫معمولاً ز ‌نها نصف صورتشان را زیر چادرهایشان پنهان م ‌یکنند و سپس با عرض م ‌یآورد وبا صدایی خفه که بگوش نرسد به پنجر‌هی طبق ‌هی پایین‪ ،‬جاییکه پیرزن جانش را م ‌یمکیدند‪.‬‬
‫مادر بچ ‌هها را صدا کرد‪« .‬حاضر بشین‪ .‬غص ‌هی مورچ ‌هها را نخورین‪ ،‬اونا منم‬ ‫ادب و آرزوی عمر دراز برای او به سرعت از برابر پنجر‌هاش م ‌یگریزند‪ .‬مردها مدتی را درقاب گرفته‪ ،‬اشاره م ‌یکند‪.‬‬
‫طولانی تر و با اعتمادی بیشتر پای پنجره این پا و آن پا م ‌یشوند و با درد دل ‪ -‬باز چه کار کردین که کفرش رو در آوردین؟ احترامش را نگهدارین‪ ،‬دیگه برای را درسته میخورن‪ ».‬و پنجره را بست‪ .‬صدای زنگ در درون راهرو شنیده شد‪ .‬‬
‫دخترها دست از مورچ ‌هها برداشتند و بلند شدند‪ .‬گلی بسوی راهرو دوید و از‬ ‫و شوخی سرگرم اش م ‌یکنند‪  .‬اما تا کنون کمتر کسی لبخندش را دیده است‪ .‬من درد سر درست نکنین‪.‬‬
‫پیر زن مدت زیادی است پشت پنجره نشسته است و در سکوتی تردیدآمیز به دو پونه نگاهش‪  ‬به پیرزن است‪« :‬باشه باشه‪ ،‬اما من یه روز این پیری را م ‌یکشم‪ .‬پل ‌هها بالا رفت‪ .‬ستاره هنوز به لک ‌هی سرخ کف دستش خیره بود‪ .‬بچ ‌هی نوزاد در‬
‫دختر بچه که پشت به او دارند خیره مانده است تا بفهمد چه خیالی در سر دارند‪ .‬وقتی بزرگ بشم یک اسب م ‌یخرم‪ ،‬رنگ شب‪ ،‬سوارش میشم و رو گ ‌لها م ‌یتازم‪ .‬بالاخانه شروع به گریه کرد‪  .‬هیچکس برای باز کردن در حرکتی به خود نداد‪ .‬این‬
‫از خیابان و از پشت دیوار صدای همهمه م ‌یآید و تصویر خسته مادر پشت نرد‌هاش را م ‌یشکنم‪ .‬یه زیلیون تیک ‌هاش م ‌یکنم و تموم تو ‌تها رو هم‪  ‬م ‌یخورم‪ ”.‬بار صدای نواختن کوب ‌هی در توی حیاط طنین انداخت‪.‬‬
‫پنجر‌هی طبق ‌هی بالا پدیدار م ‌یشود که لای پنجره را باز م ‌یکند و به فریادها و گلی‪  ‬م ‌یخندد‪“ :‬دیگه دست به آ ‌نها نزن‪ .‬آ ‌نها را برای نوه هاش قایم کرده‪ ».‬پونه زیر لب زمزمه کرد‪« .‬حالا دیگه کیه؟ چی میخواد؟» او هنوز توی حیاط و‬
‫نزدیک در خانه بود‪ .‬تود‌هی سیاهی از مورچ ‌هها روی مگس را پوشانده بودند‪ .‬پونه‬ ‫شعارهایی که از بیرون م ‌یرسند گوش م ‌یدهد‪  .‬دخترها گوش تیز کرد‌هاند اما از ‪ -‬آره‪ ،‬البته‪ ،‬برای پسرهای احمق و پسراشون و پسر پسراشون‪.‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫به پنجره بالا نگاه کرد‪ .‬صورت مادرش پشت شیش ‌هی کدر پنجره ظاهر شد که‬ ‫خواهر کوچک تر‪  ‬چشم به ل ‌بهای سرخ او دارد‪ « .‬به من توت ندادی!»‬ ‫جای نم ‌یجنبند تا کم کم صداها دور م ‌یشوند و دیگر بگوش نم ‌یآیند‪.‬‬
‫دخترها جعب ‌هی مقوایی وارونه ای را که در برابرشان روی زمین قرار دارد به پونه مشت اش را در مقابل او باز م ‌یکند‪ ،‬چند توت قرمز درکف دستش به پایین نگاه م ‌یکرد‪ .‬کوبه با صدای بلند تری طنین انداخت‪ .‬پونه با پاهای برهنه‬
‫و گل آلود بسوی در رفت و کنار آن ایستاد و باز به بالا نگاه کرد‪ .‬صورت مادر در‬ ‫کندی و با احتیاط زیاد در سطح آجرهای سرخ رنگ حرکت م ‌یدهند بی آن که م ‌یدرخشند و آن را رنگ م ‌یزنند‪.‬‬
‫تاریکی ناپدید شد‪ .‬پونه باز تأمل کرد‪ .‬حالا تود‌هی سیاه مورچ ‌هها مگس نیمه مرده‬ ‫مورچ ‌ههایی را که در امتداد خط فاصل آجرها در حرکت هستند لمس کنند‪  .‬گلی روی زمین در کنکاش چیزی است‪ « ،‬اگر بفهمن کله مون را می کنن‪».‬‬
‫پونه‪ ،‬هفت‪  ‬ساله‪ ،‬از خواهر بزر ‌گترش ُگلی دورتر نشسته و در حالی که به او ‪ -‬نه‪ ،‬آن ترسوها‪ ....‬فقط باید بگی آژان ‪...‬آژان‪ ...‬تا زهره ترک بشن و با کون برهنه را در طول آجرها بدنبال خود م ‌یکشیدند‪.‬‬
‫گلی از داخل دالان فریاد زد‪« .‬بجنب دیگه‪ ،‬چرا درو باز نم ‌یکنی؟»‬ ‫در بلند کردن جعبه م ‌یکند موهایی که چش ‌مهایش را پوشاند‌هاند با فوت عقب دور حوض بچرخن‪.‬‬
‫می زند‪  .‬ولی ناگهان دست خواهرش را در هوا م ‌یقاپد‪ “ .‬مواظب باش گلی‪ ،‬له برقی از شادی چش ‌مهایشان را روشن‪  ‬کرده است‪ ...‬پیرزن بادبزن حصیر ‌یاش را پونه روی انگشتان پا خود را بالا کشید تا بتواند چفت در را باز کند‪ .‬عمه و مادر‬
‫پایین گذاشته و با چش ‌مهای تنگ بدنش را به سمت جلو متمایل م ‌یکند‪ ،‬مثل آن بزرگ در روسر ‌یهای سفید خود چون موجی کف آلود و سهمگین از سیلاب‪،‬‬ ‫اشان کردی!”‬
‫سینه کوبان و مویه کنان از درگاه فرو ریختند‪ .‬پونه به پنجر‌هی باز پشت سرش‬ ‫خواهر بزر ‌گتر با اخم دستش را پس م ‌یکشد‪“ .‬تو ساکت باش‪ ،‬خودم می دونم که آماده است تا از پنجره به بیرون بجهد‪.‬‬
‫نگاه کرد و چشمانش برای لحظ ‌های به گردش یکنواخت باد بزن پیره زن خیره‬ ‫خواهر کوچک تر با صدای بلند خبر م ‌یدهد‪“ .‬دارن میآن‪”.‬‬ ‫چکار م ‌یکنم‪”.‬‬
‫دخترها روی زمین خم م ‌یشوند‪ .‬سطحی که با جعبه پوشانده شده بود حالا ماند‪.‬‬ ‫‪ -‬گلی این جوری می ترسن‪ ،‬حالا فرار می کنن‪.‬‬
‫تنها زمین خشک در حیاط خیس است‪ .‬پونه با دلواپسی به آجرهای سرخ خیره مادر گفته بود‪« :‬مثل آدم سلام کنین‪  ».‬سلام کرد اما کسی صدایش را نشنید‪.‬‬ ‫‪ -‬این قدر حرف نزن‪ ،‬اون سرشو بگیر‪ .‬وقتی گفتم سه‪ ،‬یکهو بلندش کن‪.‬‬
‫‪Vol. 22 / No. 1329 - Friday, Feb. 6, 2015‬‬ ‫به دنبال مهما ‌نها وارد دالان شد‪ .‬پشت سرش صف مورچ ‌هها مگس را بسوی‬ ‫گلی م ‌یشمارد‪ ...‬از ته راهرویی که به پلکان طبقه بالا م ‌یرسد‪  ‬صدای گری ‌هی م ‌یشود‪“ .‬کو‪...‬کجا‪ ..‬همین؟”‬
‫کودکی بگوش م ‌یرسد‪ .‬دخترها صدای پر خشم مادر را م ‌یشنوند که با ستاره انگشت کوچکی به فضای میان دو آجر اشاره دارد‪  ‬که در آن مگسی نیمه مرده روزنی در ترک دیوار حمل م ‌یکردند‪ .‬پیرزن صاحب خانه هنوز خود را با باد بزن‬
‫و خوابیده به پشت منتظر است و صف بلندی از مورچ ‌هها به سوی او در حرکت حصیر ‌یاش باد م ‌یزد‪  .‬پونه‪  ‬آنجا در پای پل ‌هها ایستاد و بالا رفتن مادر بزرگ و‬ ‫خواهر کوچ ‌کترشان در تقلا است‪.‬‬
‫‪ -‬بندازش دور‪ ..،‬تا دیروز از ترس روزنامه هاش را می سوزوندم حالا برام کفتر هستندد‪ .‬مادر بچ ‌هها دوباره پشت پنجره پدیدار شده و دو دستش را صلیب وار عمه را تماشا کرد‪ .‬اما بالا نرفت‪ .‬در آنجا صدای بغض آلود‌هشان را م ‌یشنید که در‬
‫روی سین ‌ههایش حائل کرده است‪« .‬پاشین دخترا‪ ،‬پاشین گ ‌لها رو بشورین‪  ،‬اتاق بالا برای نوزاد دل م ‌یسوزاندند‪.‬‬ ‫آورده!‪...‬‬
‫مادر خاموش م ‌یشود‪ ،‬گلی ساکت م ‌یماند و به در راهرو ‪ ‬زل می زند‪ .‬پس از کفشاتون روهم پاکنین‪ ،‬مثل شلخت ‌هها پا برهنه راه نرین‪ .‬لیز می خورین‪  ».‬چند گلی در پاپیچ پلکان دالان‪  ‬روی نرده خ ‌مشده بود‪ .‬از نخ سفید و قرمز بلندی که در‬
‫گذشت چند دقیقه ستاره وارد حیاط‪  ‬م ‌یشود در حالی که چش ‌مهای خیس اش نفس سنگین و بلند م ‌یکشد‪“ .‬شما عاقبت پای مورچ ‌هها را توی خانه باز می دست داشت سیبی آویخته بود که آزادانه در هوا م ‌یچرخید‪ .‬سیب با رن ‌گهای زرد‬
‫را پاک م ‌یکند گردن بندی از نخ قند سفید و سرخ با آویزه ای از عاج از گردنش کنین‪ ،‬دیگه خوراکشون ندین‪ .‬برین صورت تون را بشورین‪ ،‬یک شونه هم به و گ ‌لرنگ مثل گردبادی به دور خود م ‌یچرخید‪ .‬ابتدا ب ‌هتدریج سرعت م ‌یگرفت‬
‫و رن ‌گهایش در هم م ‌یآمیختند‪  .‬آنگاه اند ‌کاندک از سرعت چرخشش کاسته‬ ‫آویخته است‪.‬دو تا خواهر منتظرش م ‌یمانند تا به آ ‌نها برسد و پهلویشان بنشیند‪  .‬سرتون بکشین‪».‬‬
‫م ‌یشد و لحظ ‌های را به سکون م ‌یگذرانید‪  ‬تا باز در جهتی دیگر چرخش آغاز‬ ‫‪  ‬گلی نگاهش به پنجره است‪« .‬چرا؟ مگر کسی میآد؟»‬ ‫‪ -‬کتکت زد؟‬
‫کند‪ .‬در این بازی‪ ،‬تکرار گردش هماهنگ و موزون امواج مداوم رن ‌گها‪ ،‬جشنی‬ ‫مادر با بدنی‪  ‬مچاله تر خود را از قاب پنجره پس م ‌یکشد‪“ .‬من منتظرم‪”.‬‬ ‫‪ -‬نه‪ ...‬اما کفترم‪ ،‬کفتر سفیده بابا را کند‪ ،‬انداخت تو چاهک‪.‬‬
‫آرام ‌شبخش در چشم دختران بود و آ ‌نها را افسون م ‌یساخت‪ .‬اما این بار یک‬ ‫پونه دس ‌تهای قرمزش را با لباسش پاک م ‌یکند‪« ،‬حالا کی میآد؟»‬ ‫‪ -‬چه کار سنجاق سینه داره؟‬
‫ستاره‪ ،‬دست روی جای خالی کفتر زینتی م ‌یگذارد‪ “ .‬گفت آگه آژان ببینه‪ ،‬بابا مادر از پنجره دور شده و بچ ‌هها بزحمت م ‌یتوانند صورتش را پشت دیوار ببینند‪ .‬لک ‌هی سیاه روی سیب این آرامش را بر هم م ‌یزد و افسون را باطل م ‌یکرد‪ .‬لکه در‬
‫گردش دوار سیب چون خط سیاهی از گناه پدیدار م ‌یشد و آن لحظات ب ‌یخیالی‬ ‫«باباتون گفت که مادر و خواهرش میآن که خواهر نوزادتون را ببینن‪».‬‬ ‫رو میبره زندون‪».‬‬
‫ناب را به بیداری تلخی مبدل م ‌یساخت‪.‬‬ ‫ستاره نگاهش به‪  ‬بالا است‪ « .‬آب نبات هم میآرن؟»‬ ‫‪ -‬این چیه گردنت؟‬
‫اتاق مادر حالا در سکوت فرورفته بود‪.‬‬ ‫‪ -‬نمیدونم فقط عاقل باشین‪ ،‬مثل آدم سلامشون کنین‪.‬‬ ‫‪ -‬خرک تاره‪ ،‬ساز مامانه که سوخته‪ ،‬داده تا گریه نکنم‪.‬‬
‫خواهرها با شنیدن و تکرار اسم خرک تار به خنده می افتند‪  .‬آفتاب کم کم در پونه زیر لب زمزمه م ‌یکند‪“ .‬اصلًا به من چه؟ من می دونم که آب نبات هم پونه به بالا نگاه کرد‪« .‬چرا گریه م ‌یکردن؟»‬
‫‪ ‬گلی سیبش را بالا کشید‪ ،‬شانه بالا انداخت و جوابی نداد‪ .‬پونه به سیب و دست‬ ‫آسمان بالا م ‌یآید‪ ،‬در شیش ‌هی پنجر‌هها انعکاس م ‌ییابد و سایه جعبه را دورتر نمیآرن‪ ».‬‬
‫گلی که روی زمین دولا شده‪  ‬م ‌یگوید‪“ :‬باشه‪ ،‬باشه‪ ...‬اونا فقط برای پسرای خل و خواهرش که ریسمان سرخ و سفید را دور انگشتانش م ‌یپیچید خیره مانده بود‪.‬‬ ‫می راند‪.‬‬
‫نیم تن ‌هی خمیده مادر پشت شیش ‌ههای شعله ور پنجر‌هی طبق ‌هی بالا بحرکت چل نقل و نبات میآرن‪ ”.‬دوباره که نگاه کردند‪ ،‬مورچ ‌هها خود را به مگس رسانده «منم‪  ‬یکی درست م ‌یکنم‪ ،‬با یک سیب تازه‪ ...‬بی لک‪»...‬‬
‫درم ‌یآید وتصویرش در میان‪  ‬قا ‌بهای کوچک چوبی نمودار م ‌یگردد‪  .‬سرش را بودند‪ ،‬سه خواهر سکوت کردند‪ .‬سرگرم مورچ ‌هها شدند و در جستجوی سرچشمه [مدرسه فمینیستی] ‪23‬‬
‫خیزش مورچ ‌هها برآمدند‪.‬‬ ‫به درز پنجره می گذار‪“ .‬ساکت باشین‪ ،‬حرف زیادی نزنین ‪”...‬‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28