Page 27 - Shahrvand BC No. 1265
P. 27
ادبیات/داستان
بعد انگار که تازه یادش افتاده باشد برای چه مرا به بیرون آورده
است ،گفت« :آه ،دوست داشتم با شما صحبت کنم .امشب ب هخصوص 27
م یخواستم حرف بزنم .م یدانید؟»
گفتم« :بله ،دارم گوش م یکنم».
ناگهان کمر راست کرد و گفت« :من از آن آدمهایی نیستم کهخیابان کانت
بخواهم راحت زندگی کنم .نم یتوانم راحت زندگی کنم .شما اروپایی
نیستید ،اروپا ،نه .از راه خیلی دوری آمدهاید با هواپیما ،کشتی ،ترن.
خدای من ،نم یدانم .مهم هم نیست .دوست دارم با شما صحبت کنم».
بعد دستش را به طرفم دراز کرد و نامش را گفت که حالا یادم
نم یآید چه بود .دستش را فشردم و گفتم« :درست حدس زدید. نوشته احسان عابدی
اروپایی نیستم ،نه رومانیایی ،نه بلغار ،نه ترک و مطمئن باشید که با
هواپیما چنین مسافتی را آمدهام ،گرچه کشتی را خیلی دوست دارم،
سال مکیو تسیب /شماره - 1265جمعه 24نابآ 1392 بیشتر از آنکه فکرش را بکنید ،اما نم یدانستم چطور م یشود با کشتی
اینجا بیایم .ترن هم حوصل هام را سر م یبرد .تصور کنید که مجبور تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم باشید ،چند شب و چند روز را کنار آد مهایی سر کنید که احتمالا جالب
«حافظ» و خوشایند نیستند .احمقانه است ،نه؟»
بعد با طمانینه و اطمینان خودم را معرفی کردم .لبخندی زد و
گفت« :شما هم زندگی آرامی ندارید .خبر دارم از کشورتان؛ جنگ،
انقلاب ،تظاهرات». معرفی:
این آخری را که گفت ،مش ت گره شدهاش را در هوا تکان داد ،انگار احسان عابدی شاعر ،داستاننویس و رونام هنگار است .کتاب نخست
او «گم شده در اتاق» نام دارد که مجموعهای از اشعار او را شامل که بخواهد شعار بدهد.
گفتم« :شاید ما هم نم یخواهیم راحت زندگی کنیم». میشود .پس از آن نیز مجموعه داستا ن «خیابان کانت» را آماده
گفت« :بله ،شاید ،اما قضیه این است که زندگی را نم یتوان یک
انتشار کرد که در انتظار مجوز انتشار وزارت ارشاد بهسرمیبرد.
و جز ای نها یک اثر پژوهشی با عنوان «روستاهراسی در ادبیات خط راست فرض کرد .نه ،نباید چنین باشد .من دوست ندارم فقط در
داستانی ایران» نگاشته که در آن رویکرد قالب داستا ننویسی ایرانی یک خط راست حرکت کنم .گاهی م یخواهم به چپ بپیچم .گاهی
به فضاهای روستایی را از منظر جامع هشناختی بررسی کرده است ،که شتاب گرفت هام ،یکدفعه م یایستم و بعد راهم را به سمت فرعی کج
رویکردی که پژوهشگر نشان میدهد ریشه در رویدادهای سیاسی و م یکنم .البته ،البته که خیلی وق تها مسیر را گم م یکنم .هیچ نشانه و
علامتی نیست؛ ظلمتی واقعی که تنها با اتکا به احساس م یتوان از آن اجتماعی ایران معاصر دارد.
In touch with Iranian diversity پرسشی در کلامش نبود .این بود که سکوت کردم و به ادامه رهایی یافت و نه با بینایی .دوست عزیز -اجازه م یدهید شما را دوست احسان عابدی در ایران با بسیاری از روزنام هها و سایتهای اصلا حطلب
حر فهایش گوش دادم« :بیایید با هم صادق باشیم .من تنها نیستم، به صورت مستمر همکاری داشت که از آن جمله میتوان به دبیری
Vol. 21 / No. 1265 - Friday, Nov. 15, 2013 اصلا ،و دوست داشتم -واقعا دوست داشتم -در موقعیت شما بودم، بنامم؟ -این آرما نگرایی نیست و من هم آرما نگرا نیستم». سرویس اندیشه و تاریخ روزنامههای اعتماد ملی و یاس نو اشاره کرد.
به همان جوانی ،تنهایی ،اما تنهایی را به همه چیز ترجیح م یدهم .ای فکری کردم و گفتم« :نه ،آرما نگرایی نیست .خود زندگ یست، او سال ۱۳۸۹در پی توقیف گسترده مطبوعات و فشار شدید به
27 کاش تنهای تنها بودم -جوانی مهم نیست و البته شما هم آ نقدر جوان روزنامهنگاران ،به ناگزیر ایران را ترک کرد و به همراه همسر خود،
نیستید -آن وقت جسارت هم پیدا م یکردم .فکر نکنم به سی سالگی حداقل آن زندگی که من م یشناسم چنین است». سپیده جدیری دو سال مهمان انجمن جهانی قلم در ایتالیا بود ،جایی
انگار که از تایید من خوشش آمده باشد ،سری به نشانه رضایت
رسیده باشید؟» تکان داد و بعد پاهایش را محکم کوبید روی زمین و با شتاب از جا بلند که جایزه فرهنگ و یکپارچگی پرسنا را به آن دو اهدا کردند.
پاسخ دادم« :نه ،هنوز ».و همان موقع یاد شکستگی محو ابروی شد ،پشت به خیابان داد و به نظاره کافه ایستاد .شیش ههای کافه بخار احسان عابدی اکنون ساکن پراگ است و دومین مجموعه داستان
دخترک افتادم .انگار که فکرم را خواند ،گفت« :من آن خط کمرنگ گرفته بود و با این حال م یشد میز و نیمک تهای خالی را تشخیص داد خود را آماده م یکند ،کنار فعالیتهای رسانهای که از سال ۱۳۷۸
گوشه ابرویش را دوست دارم .متوجه آن شدهاید؟ حالت خاصی به به صورت حرفهای انجام م یدهد .او در سالهای ۱۳۸۱و ۱۳۸۳نیز
چهرهاش م یدهد .ی کجور نشانه است از دوران کودکی و چون با دیگر که در انتظار مشتری به سر م یبرند.
خطوط چهرهاش همخوانی غریبی پیدا کرده ،خیال م یکنم همیشه گفتم« :شرط م یبندم قدمت چندانی ندارد ،مثل همه بناهای خبرنگار سال در حوزه کتاب شد.
چهرهاش کودکانه باقی بماند .این حالت درباره دیگر اجزا صورت معمولا اینجا ،اما جوری آن را ساخت هاند که به نظر م یرسد بیش از یکصد سال
صادق نیست ،مثلا دماغ .دماغی که در کودکی شکسته باشد ،مرتب ●●●
بزرگ و بزر گتر م یشود .فکرش را بکنید ،وقتی آدم پا به سن بگذارد، عمر دارد».
اولین چیزی که رسوایش م یکند همان دماغش است ،اما ابرو؛ ابرو و صبر کردم پاسخی بگیرم ،اما چند ثانی های گذشت که ناگهان به خاطر نم یآورم نامش را ،گرچه زمان زیادی از آن شب نگذشته است،
کیفیتی دیگر دارد .شما نم یتوانید از ابروی کسی -و فقط از ابروی چیزی حدود هشت ماه .یک اسم اصیل آلمانی داشت ،مثل هانس،
گفت« :امشب نیامده». گئورگ ،و بعید م یدانم او هم نام مرا به یاد داشته باشد .با این همه
او -سن و سالش را حدس بزنید .متوجه هستید؟» بدون هیچ تاملی پرسیدم ،چه کسی؟ و این بار هم پاسخی نگرفتم. چیزی که او را بر آن داشت در آن لحظه خاص به من اعتماد کند،
بادودلی پاسخدادم« :بله ،اما این شکستگی برای من معنای خاصی زیرلب به نجوا گفت« :دیر شده؟ ...نه ،نه آ نقدر ».و از کافه روبرگرداند
ندارد .یک شکستگی ساده است که در همان نگاه اول به چشم م یآید». آگاهی از تنهای یام بود.
-آهان ،انتظار چنین حرفی را نداشتم ،حداقل از جانب شما ،یا و دوباره نشست. در چند شب گذشته احساس م یکردم زیر نظرم دارد .در فاصله
شاید همداشتم.دوستانه م یگویم که هیچ وقت نشان هها را ساده نگیرید، من که گیج شده بودم ،شان های بالا انداختم .واقعا محشر بود! بهتر پایین آوردن جام از ل بهایش تا روی میز چوبی ،گاهی نگاهی به
هیچ وقت .دوستی دارم کهاز دوربین عکاس یاش جدا نم یشود .عکاس نبود بقیه شب را در کنج خلوت خودم سر کنم و این مرد نیمه مجنون انتهای سالن م یانداخت ،جایی که یک سکان تر کخورده کشتی پایین
نیست اما با دوربینش یکی شدهاست .شاید اگر عکاس بود چنین را به حال خود بگذارم؟ به یاد گیلاس نیمه خال یام که افتادم عصبانی پوسترهای کهنه ویویان لی و کلارک گیبل به دیوار چسبیده بود ،و
نم یشد ،اما حالا این دوربین است که به جای او م یبیند ،فکر م یکند، شدم و خواستم از جا بلند شوم که ناگهان به صورتم خیره شد و گفت: پیش از آنکه نگاهش را برگرداند شال و کلاه نقا بدار و چترم ،روزنام های
راه م یرود و به جای او حتی خواب م یبیند .تقسیم کار عادلان های است. «چرا جوری وانمود کردی که انگار متوجه غیبت او نیستی؟» برقی از
او حالا وظیف ه دیگری به جز خوردن و ادرار کردن ندارد .اما من ترجیح که دستم بود و گیلاس نی مخورده روی میزم را دیده بود.
م یدهم همه چیز را در ذهنم ثبتکنم ،با استفاده از نشان هها ،و این خشم در چشمان روشنش جهید و تقریبا فریاد زد« :چرا؟» قد بلند و هیکل چهارشان های داشت با چهرهای معمولی ،از آن
نشان ههاست که باعث م یشود در چهل و شش سالگی عاشق دختری بعد ب یآنکه منتظر پاسخی باشد ادامه داد« :وقتی از در آمدی تو، چهرهها که معمولا به سرعت از یاد م یرود ،اما من خوب به یادش
متوجه شدم با چش مهایت دنبال او م یگردی .همه جای کافه را گشتی، دارم .موهای پرپشت و جوگندم یاش را به یک طرف شانه کرده بود و
نوزده ساله بشوم». پشت بار ،انتهای سالن ،آشپزخانه ،بله همه جا را با نگاهت گشتی و بعد هر چند دقیقه ی کبار عینک شیشه گردش را که از بینی استخوان یاش
از صراحتش جا خوردم .ب یپروا گفتم« :اما شما نم یتوانید ».و بعد ناامید از غیبت او به پسرکی که پشت بار بود سفارش مشروب دادی». پایین سریده بود ،به بالا هل م یداد .سنش به چهل و چهار پنج م یزد،
هر چند اگر ریش آنکادرنشدهاش را م یتراشید ،شاید کمتر هم نشان
گفته خودش را با تردید تکرار کردم« :شما تنها نیستید». مکثی کرد و تقریبا با خوشحالی گفت« :خیلی ناامید شدی؟»
-چه چیزی را نم یتوانم ،مرد جوان؟ اتفاقا م یتوانم و باید بتوانم؛ و من تازه یاد دخترکی افتادم که ش بها پشت بار م یایستاد .با م یداد.
اما درباره تنها بودنم ،شما درست م یگویید .من همسری دارم با قد انگشتانی کشیده و فرز سفار شها را آماده م یکرد و در همان حال چند دقیق های بود که م یدیدم با هیجان و اضطراب با گیلاس
صمیمان هترین لبخندهایش را تحویل م یداد .ب یاختیار آهی کشیدم و خال یاش بازی م یکند ،انگار که م یخواهد تصمیمی بگیرد .یکدفعه از
۱۷۱سانت یمتر که دست بر قضا سخت دوستش دارم. گفتم ،بله .اما احساس کردم باید چیزی به این پاسخ کوتاه اضافه کنم جا بلند شد و به طرف من آمد و گفت« :شما سیگار نم یکشید؟» و
بیشتر حیرت کردم و خواستم چیزی بگویم ،اما کلامی مناسب پاکت سیگارش را که از جیب پالت واش درآورده بود به طرفم دراز کرد.
پیدا نکردم .شاید متوجه حیرتم شد که تصمیم گرفت به آن دامن که گفتم« :بله ،امشب نیامده». پاکت آبی رنگی بود به شکل مربع که تا آن موقع جایی ندیده بودم.
بزند و دست کرد از کیف بغل یاش قطعه عکسی کهنه و رنگ و رو رفته -و احتمالا نخواهد آمد.
درآورد و نشانم داد .یک پرتره کوچک بود با پ سزمینه آبی روشن ،از گفتم« :متشکرم .من سیگار خودم را دارم».
آن عک سها که معمولا پشت ویترین عکا سخان هها دیده م یشود ،و -اما این مسئله چه ارتباطی با من دارد؟ کاپشنم را دست گرفتم و همزمان که تنم م یکردم ،پشت سرش
دختربچ های ده یازده ساله چان هاش را به شانه لختش تکیه داده بود. خوشحا لتر از قبل گفت« :هیچ ،هیچ ارتباطی نیست ،حتی بین راه افتادم به طرف بیرون که از غروب به این سو ،سرد و سردتر م یشد.
گفت« :دخترم است ،اما شبیه من نیست .شاید بین یاش به من رفته قارههایتان .وقتی در قاره شما شب فرا رسیده ،در قاره آنها خورشید روی صندل یهای بیرون کافه ،زیر طاقی که از باران محافظتمان م یکرد
باشد ،یا ل بهایش اما در کل شبیه همسرم است ،حتی روحیاتش ،و هر نشستیم و سیگارمان را روشن کردیم .انتظار داشتم که او اول شروع به
چه بزر گتر م یشود بیشتر به او شباهت پیدا م یکند .دو ماه و نیم قبل تازه طلوع کرده». صحبت کند اما هر چه گذشت ،دیدم حرفی نم یزند و در حالی که به
بچ هدار شد ،درست در سن و سالی که مادرش او را به دنیا آورد .او هم و به کشف خودش با صدای بلند خندید ،اما اندکی بعد حالتی بر گهای خیس خورده کف خیابان زل زده است با اشتیاق سیگارش
جدی به خود گرفت و گفت« :م یدانی که دخترک کلمبیایی است. را دود م یکند .کمی بهم برخورد .گفتم« :شما هر شب به این کافه
مثل مادرش درسش را نیم هتمام گذاشت». چند سالی بیشتر نیست که به اینجا آمده اما الان زبان آلمانی را از من م یآیید ».لحن سخنم پرسشی نبود ،راستش احساس کردم تاحدودی
شگف تزده گفتم« :پس شما الان پدربزرگ هستید؟» ب یادبانه است ،با این حال پاسخ داد« :بله ،هرشب ،هر شب که بتوانم،
شان ههایش را بالا انداخت و گفت« :بله ،و باید بنوشیم به سلامتی بهتر م یداند .دخترک بااستعدادی است».
درآمدم« :م یدانم که کلمبیایی است و با پدر و مادرش هم م یآیم».
نوه من». مهاجرت کرده ،گو ای نکه الان مستقل زندگی م یکند با یکی از دوستان
گفت هاش را دعوتی فرض کردم برای رفتن به داخل ،اما در چهرهاش
حالتی که گویای میل به تغییر مکان باشد ،ندیدم .برعکس ،تکیه داد به دخترش».
نگاه سنگینی به من انداخت .انتظار داشتم جمله سرزن شآمیزی
بگوید ،اما آرام گفت« :زیباست ،نه؟»
و باز ب یآنکه منتظر پاسخ من بماند ادامه داد« :دوست عزیز ،شما
اطلاعات زیادی در این چند شب به دست آوردهاید .تحسینتان م یکنم،
به خاطر جوانی ،جسارتی که دارید ...البته شما تنهایید».
بعد انگار که تازه یادش افتاده باشد برای چه مرا به بیرون آورده
است ،گفت« :آه ،دوست داشتم با شما صحبت کنم .امشب ب هخصوص 27
م یخواستم حرف بزنم .م یدانید؟»
گفتم« :بله ،دارم گوش م یکنم».
ناگهان کمر راست کرد و گفت« :من از آن آدمهایی نیستم کهخیابان کانت
بخواهم راحت زندگی کنم .نم یتوانم راحت زندگی کنم .شما اروپایی
نیستید ،اروپا ،نه .از راه خیلی دوری آمدهاید با هواپیما ،کشتی ،ترن.
خدای من ،نم یدانم .مهم هم نیست .دوست دارم با شما صحبت کنم».
بعد دستش را به طرفم دراز کرد و نامش را گفت که حالا یادم
نم یآید چه بود .دستش را فشردم و گفتم« :درست حدس زدید. نوشته احسان عابدی
اروپایی نیستم ،نه رومانیایی ،نه بلغار ،نه ترک و مطمئن باشید که با
هواپیما چنین مسافتی را آمدهام ،گرچه کشتی را خیلی دوست دارم،
سال مکیو تسیب /شماره - 1265جمعه 24نابآ 1392 بیشتر از آنکه فکرش را بکنید ،اما نم یدانستم چطور م یشود با کشتی
اینجا بیایم .ترن هم حوصل هام را سر م یبرد .تصور کنید که مجبور تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم باشید ،چند شب و چند روز را کنار آد مهایی سر کنید که احتمالا جالب
«حافظ» و خوشایند نیستند .احمقانه است ،نه؟»
بعد با طمانینه و اطمینان خودم را معرفی کردم .لبخندی زد و
گفت« :شما هم زندگی آرامی ندارید .خبر دارم از کشورتان؛ جنگ،
انقلاب ،تظاهرات». معرفی:
این آخری را که گفت ،مش ت گره شدهاش را در هوا تکان داد ،انگار احسان عابدی شاعر ،داستاننویس و رونام هنگار است .کتاب نخست
او «گم شده در اتاق» نام دارد که مجموعهای از اشعار او را شامل که بخواهد شعار بدهد.
گفتم« :شاید ما هم نم یخواهیم راحت زندگی کنیم». میشود .پس از آن نیز مجموعه داستا ن «خیابان کانت» را آماده
گفت« :بله ،شاید ،اما قضیه این است که زندگی را نم یتوان یک
انتشار کرد که در انتظار مجوز انتشار وزارت ارشاد بهسرمیبرد.
و جز ای نها یک اثر پژوهشی با عنوان «روستاهراسی در ادبیات خط راست فرض کرد .نه ،نباید چنین باشد .من دوست ندارم فقط در
داستانی ایران» نگاشته که در آن رویکرد قالب داستا ننویسی ایرانی یک خط راست حرکت کنم .گاهی م یخواهم به چپ بپیچم .گاهی
به فضاهای روستایی را از منظر جامع هشناختی بررسی کرده است ،که شتاب گرفت هام ،یکدفعه م یایستم و بعد راهم را به سمت فرعی کج
رویکردی که پژوهشگر نشان میدهد ریشه در رویدادهای سیاسی و م یکنم .البته ،البته که خیلی وق تها مسیر را گم م یکنم .هیچ نشانه و
علامتی نیست؛ ظلمتی واقعی که تنها با اتکا به احساس م یتوان از آن اجتماعی ایران معاصر دارد.
In touch with Iranian diversity پرسشی در کلامش نبود .این بود که سکوت کردم و به ادامه رهایی یافت و نه با بینایی .دوست عزیز -اجازه م یدهید شما را دوست احسان عابدی در ایران با بسیاری از روزنام هها و سایتهای اصلا حطلب
حر فهایش گوش دادم« :بیایید با هم صادق باشیم .من تنها نیستم، به صورت مستمر همکاری داشت که از آن جمله میتوان به دبیری
Vol. 21 / No. 1265 - Friday, Nov. 15, 2013 اصلا ،و دوست داشتم -واقعا دوست داشتم -در موقعیت شما بودم، بنامم؟ -این آرما نگرایی نیست و من هم آرما نگرا نیستم». سرویس اندیشه و تاریخ روزنامههای اعتماد ملی و یاس نو اشاره کرد.
به همان جوانی ،تنهایی ،اما تنهایی را به همه چیز ترجیح م یدهم .ای فکری کردم و گفتم« :نه ،آرما نگرایی نیست .خود زندگ یست، او سال ۱۳۸۹در پی توقیف گسترده مطبوعات و فشار شدید به
27 کاش تنهای تنها بودم -جوانی مهم نیست و البته شما هم آ نقدر جوان روزنامهنگاران ،به ناگزیر ایران را ترک کرد و به همراه همسر خود،
نیستید -آن وقت جسارت هم پیدا م یکردم .فکر نکنم به سی سالگی حداقل آن زندگی که من م یشناسم چنین است». سپیده جدیری دو سال مهمان انجمن جهانی قلم در ایتالیا بود ،جایی
انگار که از تایید من خوشش آمده باشد ،سری به نشانه رضایت
رسیده باشید؟» تکان داد و بعد پاهایش را محکم کوبید روی زمین و با شتاب از جا بلند که جایزه فرهنگ و یکپارچگی پرسنا را به آن دو اهدا کردند.
پاسخ دادم« :نه ،هنوز ».و همان موقع یاد شکستگی محو ابروی شد ،پشت به خیابان داد و به نظاره کافه ایستاد .شیش ههای کافه بخار احسان عابدی اکنون ساکن پراگ است و دومین مجموعه داستان
دخترک افتادم .انگار که فکرم را خواند ،گفت« :من آن خط کمرنگ گرفته بود و با این حال م یشد میز و نیمک تهای خالی را تشخیص داد خود را آماده م یکند ،کنار فعالیتهای رسانهای که از سال ۱۳۷۸
گوشه ابرویش را دوست دارم .متوجه آن شدهاید؟ حالت خاصی به به صورت حرفهای انجام م یدهد .او در سالهای ۱۳۸۱و ۱۳۸۳نیز
چهرهاش م یدهد .ی کجور نشانه است از دوران کودکی و چون با دیگر که در انتظار مشتری به سر م یبرند.
خطوط چهرهاش همخوانی غریبی پیدا کرده ،خیال م یکنم همیشه گفتم« :شرط م یبندم قدمت چندانی ندارد ،مثل همه بناهای خبرنگار سال در حوزه کتاب شد.
چهرهاش کودکانه باقی بماند .این حالت درباره دیگر اجزا صورت معمولا اینجا ،اما جوری آن را ساخت هاند که به نظر م یرسد بیش از یکصد سال
صادق نیست ،مثلا دماغ .دماغی که در کودکی شکسته باشد ،مرتب ●●●
بزرگ و بزر گتر م یشود .فکرش را بکنید ،وقتی آدم پا به سن بگذارد، عمر دارد».
اولین چیزی که رسوایش م یکند همان دماغش است ،اما ابرو؛ ابرو و صبر کردم پاسخی بگیرم ،اما چند ثانی های گذشت که ناگهان به خاطر نم یآورم نامش را ،گرچه زمان زیادی از آن شب نگذشته است،
کیفیتی دیگر دارد .شما نم یتوانید از ابروی کسی -و فقط از ابروی چیزی حدود هشت ماه .یک اسم اصیل آلمانی داشت ،مثل هانس،
گفت« :امشب نیامده». گئورگ ،و بعید م یدانم او هم نام مرا به یاد داشته باشد .با این همه
او -سن و سالش را حدس بزنید .متوجه هستید؟» بدون هیچ تاملی پرسیدم ،چه کسی؟ و این بار هم پاسخی نگرفتم. چیزی که او را بر آن داشت در آن لحظه خاص به من اعتماد کند،
بادودلی پاسخدادم« :بله ،اما این شکستگی برای من معنای خاصی زیرلب به نجوا گفت« :دیر شده؟ ...نه ،نه آ نقدر ».و از کافه روبرگرداند
ندارد .یک شکستگی ساده است که در همان نگاه اول به چشم م یآید». آگاهی از تنهای یام بود.
-آهان ،انتظار چنین حرفی را نداشتم ،حداقل از جانب شما ،یا و دوباره نشست. در چند شب گذشته احساس م یکردم زیر نظرم دارد .در فاصله
شاید همداشتم.دوستانه م یگویم که هیچ وقت نشان هها را ساده نگیرید، من که گیج شده بودم ،شان های بالا انداختم .واقعا محشر بود! بهتر پایین آوردن جام از ل بهایش تا روی میز چوبی ،گاهی نگاهی به
هیچ وقت .دوستی دارم کهاز دوربین عکاس یاش جدا نم یشود .عکاس نبود بقیه شب را در کنج خلوت خودم سر کنم و این مرد نیمه مجنون انتهای سالن م یانداخت ،جایی که یک سکان تر کخورده کشتی پایین
نیست اما با دوربینش یکی شدهاست .شاید اگر عکاس بود چنین را به حال خود بگذارم؟ به یاد گیلاس نیمه خال یام که افتادم عصبانی پوسترهای کهنه ویویان لی و کلارک گیبل به دیوار چسبیده بود ،و
نم یشد ،اما حالا این دوربین است که به جای او م یبیند ،فکر م یکند، شدم و خواستم از جا بلند شوم که ناگهان به صورتم خیره شد و گفت: پیش از آنکه نگاهش را برگرداند شال و کلاه نقا بدار و چترم ،روزنام های
راه م یرود و به جای او حتی خواب م یبیند .تقسیم کار عادلان های است. «چرا جوری وانمود کردی که انگار متوجه غیبت او نیستی؟» برقی از
او حالا وظیف ه دیگری به جز خوردن و ادرار کردن ندارد .اما من ترجیح که دستم بود و گیلاس نی مخورده روی میزم را دیده بود.
م یدهم همه چیز را در ذهنم ثبتکنم ،با استفاده از نشان هها ،و این خشم در چشمان روشنش جهید و تقریبا فریاد زد« :چرا؟» قد بلند و هیکل چهارشان های داشت با چهرهای معمولی ،از آن
نشان ههاست که باعث م یشود در چهل و شش سالگی عاشق دختری بعد ب یآنکه منتظر پاسخی باشد ادامه داد« :وقتی از در آمدی تو، چهرهها که معمولا به سرعت از یاد م یرود ،اما من خوب به یادش
متوجه شدم با چش مهایت دنبال او م یگردی .همه جای کافه را گشتی، دارم .موهای پرپشت و جوگندم یاش را به یک طرف شانه کرده بود و
نوزده ساله بشوم». پشت بار ،انتهای سالن ،آشپزخانه ،بله همه جا را با نگاهت گشتی و بعد هر چند دقیقه ی کبار عینک شیشه گردش را که از بینی استخوان یاش
از صراحتش جا خوردم .ب یپروا گفتم« :اما شما نم یتوانید ».و بعد ناامید از غیبت او به پسرکی که پشت بار بود سفارش مشروب دادی». پایین سریده بود ،به بالا هل م یداد .سنش به چهل و چهار پنج م یزد،
هر چند اگر ریش آنکادرنشدهاش را م یتراشید ،شاید کمتر هم نشان
گفته خودش را با تردید تکرار کردم« :شما تنها نیستید». مکثی کرد و تقریبا با خوشحالی گفت« :خیلی ناامید شدی؟»
-چه چیزی را نم یتوانم ،مرد جوان؟ اتفاقا م یتوانم و باید بتوانم؛ و من تازه یاد دخترکی افتادم که ش بها پشت بار م یایستاد .با م یداد.
اما درباره تنها بودنم ،شما درست م یگویید .من همسری دارم با قد انگشتانی کشیده و فرز سفار شها را آماده م یکرد و در همان حال چند دقیق های بود که م یدیدم با هیجان و اضطراب با گیلاس
صمیمان هترین لبخندهایش را تحویل م یداد .ب یاختیار آهی کشیدم و خال یاش بازی م یکند ،انگار که م یخواهد تصمیمی بگیرد .یکدفعه از
۱۷۱سانت یمتر که دست بر قضا سخت دوستش دارم. گفتم ،بله .اما احساس کردم باید چیزی به این پاسخ کوتاه اضافه کنم جا بلند شد و به طرف من آمد و گفت« :شما سیگار نم یکشید؟» و
بیشتر حیرت کردم و خواستم چیزی بگویم ،اما کلامی مناسب پاکت سیگارش را که از جیب پالت واش درآورده بود به طرفم دراز کرد.
پیدا نکردم .شاید متوجه حیرتم شد که تصمیم گرفت به آن دامن که گفتم« :بله ،امشب نیامده». پاکت آبی رنگی بود به شکل مربع که تا آن موقع جایی ندیده بودم.
بزند و دست کرد از کیف بغل یاش قطعه عکسی کهنه و رنگ و رو رفته -و احتمالا نخواهد آمد.
درآورد و نشانم داد .یک پرتره کوچک بود با پ سزمینه آبی روشن ،از گفتم« :متشکرم .من سیگار خودم را دارم».
آن عک سها که معمولا پشت ویترین عکا سخان هها دیده م یشود ،و -اما این مسئله چه ارتباطی با من دارد؟ کاپشنم را دست گرفتم و همزمان که تنم م یکردم ،پشت سرش
دختربچ های ده یازده ساله چان هاش را به شانه لختش تکیه داده بود. خوشحا لتر از قبل گفت« :هیچ ،هیچ ارتباطی نیست ،حتی بین راه افتادم به طرف بیرون که از غروب به این سو ،سرد و سردتر م یشد.
گفت« :دخترم است ،اما شبیه من نیست .شاید بین یاش به من رفته قارههایتان .وقتی در قاره شما شب فرا رسیده ،در قاره آنها خورشید روی صندل یهای بیرون کافه ،زیر طاقی که از باران محافظتمان م یکرد
باشد ،یا ل بهایش اما در کل شبیه همسرم است ،حتی روحیاتش ،و هر نشستیم و سیگارمان را روشن کردیم .انتظار داشتم که او اول شروع به
چه بزر گتر م یشود بیشتر به او شباهت پیدا م یکند .دو ماه و نیم قبل تازه طلوع کرده». صحبت کند اما هر چه گذشت ،دیدم حرفی نم یزند و در حالی که به
بچ هدار شد ،درست در سن و سالی که مادرش او را به دنیا آورد .او هم و به کشف خودش با صدای بلند خندید ،اما اندکی بعد حالتی بر گهای خیس خورده کف خیابان زل زده است با اشتیاق سیگارش
جدی به خود گرفت و گفت« :م یدانی که دخترک کلمبیایی است. را دود م یکند .کمی بهم برخورد .گفتم« :شما هر شب به این کافه
مثل مادرش درسش را نیم هتمام گذاشت». چند سالی بیشتر نیست که به اینجا آمده اما الان زبان آلمانی را از من م یآیید ».لحن سخنم پرسشی نبود ،راستش احساس کردم تاحدودی
شگف تزده گفتم« :پس شما الان پدربزرگ هستید؟» ب یادبانه است ،با این حال پاسخ داد« :بله ،هرشب ،هر شب که بتوانم،
شان ههایش را بالا انداخت و گفت« :بله ،و باید بنوشیم به سلامتی بهتر م یداند .دخترک بااستعدادی است».
درآمدم« :م یدانم که کلمبیایی است و با پدر و مادرش هم م یآیم».
نوه من». مهاجرت کرده ،گو ای نکه الان مستقل زندگی م یکند با یکی از دوستان
گفت هاش را دعوتی فرض کردم برای رفتن به داخل ،اما در چهرهاش
حالتی که گویای میل به تغییر مکان باشد ،ندیدم .برعکس ،تکیه داد به دخترش».
نگاه سنگینی به من انداخت .انتظار داشتم جمله سرزن شآمیزی
بگوید ،اما آرام گفت« :زیباست ،نه؟»
و باز ب یآنکه منتظر پاسخ من بماند ادامه داد« :دوست عزیز ،شما
اطلاعات زیادی در این چند شب به دست آوردهاید .تحسینتان م یکنم،
به خاطر جوانی ،جسارتی که دارید ...البته شما تنهایید».