Page 27 - Shahrvand BC No. 1265
P. 27
‫ادبیات‪/‬داستان ‹‬

‫بعد انگار که تازه یادش افتاده باشد برای چه مرا به بیرون آورده‬

‫است‪ ،‬گفت‪« :‬آه‪ ،‬دوست داشتم با شما صحبت کنم‪ .‬امشب ب ‌هخصوص ‪27‬‬

‫م ‌یخواستم حرف بزنم‪ .‬م ‌یدانید؟»‬
‫گفتم‪« :‬بله‪ ،‬دارم گوش م ‌یکنم‪».‬‬

‫ناگهان کمر راست کرد و گفت‪« :‬من از آن آد‌مهایی نیستم کهخیابان کانت‬
‫بخواهم راحت زندگی کنم‪ .‬نم ‌یتوانم راحت زندگی کنم‪ .‬شما اروپایی‬
‫نیستید‪ ،‬اروپا‪ ،‬نه‪ .‬از راه خیلی دوری آمد‌هاید با هواپیما‪ ،‬کشتی‪ ،‬ترن‪.‬‬
‫خدای من‪ ،‬نم ‌یدانم‪ .‬مهم هم نیست‪ .‬دوست دارم با شما صحبت کنم‪».‬‬
‫بعد دستش را به طرفم دراز کرد و نامش را گفت که حالا یادم‬
‫نم ‌یآید چه بود‪ .‬دستش را فشردم و گفتم‪« :‬درست حدس زدید‪.‬‬ ‫نوشته احسان عابدی‬

‫اروپایی نیستم‪ ،‬نه رومانیایی‪ ،‬نه بلغار‪ ،‬نه ترک و مطمئن باشید که با‬
‫هواپیما چنین مسافتی را آمد‌هام‪ ،‬گرچه کشتی را خیلی دوست دارم‪،‬‬
‫سال مکی‌‌و تسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1265‬جمعه ‪ 24‬نابآ ‪1392‬‬ ‫بیشتر از آنکه فکرش را بکنید‪ ،‬اما نم ‌یدانستم چطور م ‌یشود با کشتی‬
‫اینجا بیایم‪ .‬ترن هم حوصل ‌هام را سر م ‌یبرد‪ .‬تصور کنید که مجبور‬ ‫تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق‬

‫هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم باشید‪ ،‬چند شب و چند روز را کنار آد ‌مهایی سر کنید که احتمالا جالب‬
‫«حافظ» و خوشایند نیستند‪ .‬احمقانه است‪ ،‬نه؟»‬
‫بعد با طمانینه و اطمینان خودم را معرفی کردم‪ .‬لبخندی زد و‬
‫گفت‪« :‬شما هم زندگی آرامی ندارید‪ .‬خبر دارم از کشورتان؛ جنگ‪،‬‬
‫انقلاب‪ ،‬تظاهرات‪».‬‬ ‫معرفی‪:‬‬

‫این آخری را که گفت‪ ،‬مش ‌ت گره شد‌هاش را در هوا تکان داد‪ ،‬انگار‬ ‫احسان عابدی شاعر‪ ،‬داستان‌نویس و رونام ‌هنگار است‪ .‬کتاب نخست‬
‫او «گم شده در اتاق» نام دارد که مجموعه‌ای از اشعار او را شامل که بخواهد شعار بدهد‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬شاید ما هم نم ‌یخواهیم راحت زندگی کنیم‪».‬‬ ‫می‌شود‪ .‬پس از آن نیز مجموعه داستا ‌ن «خیابان کانت» را آماده‬
‫گفت‪« :‬بله‪ ،‬شاید‪ ،‬اما قضیه این است که زندگی را نم ‌یتوان یک‬
‫انتشار کرد که در انتظار مجوز انتشار وزارت ارشاد به‌سرمی‌برد‪.‬‬
‫و جز ای ‌نها یک اثر پژوهشی با عنوان «روستاهراسی در ادبیات خط راست فرض کرد‪ .‬نه‪ ،‬نباید چنین باشد‪ .‬من دوست ندارم فقط در‬
‫داستانی ایران» نگاشته که در آن رویکرد قالب داستا ‌ننویسی ایرانی یک خط راست حرکت کنم‪ .‬گاهی م ‌یخواهم به چپ بپیچم‪ .‬گاهی‬
‫به فضاهای روستایی را از منظر جامع ‌هشناختی بررسی کرده است‪ ،‬که شتاب گرفت ‌هام‪ ،‬یکدفعه م ‌یایستم و بعد راهم را به سمت فرعی کج‬
‫رویکردی که پژوهشگر نشان می‌دهد ریشه در رویدادهای سیاسی و م ‌یکنم‪ .‬البته‪ ،‬البته که خیلی وق ‌تها مسیر را گم م ‌یکنم‪ .‬هیچ نشانه و‬
‫علامتی نیست؛ ظلمتی واقعی که تنها با اتکا به احساس م ‌یتوان از آن‬ ‫اجتماعی ایران معاصر دارد‪.‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫پرسشی در کلامش نبود‪ .‬این بود که سکوت کردم و به ادامه‬ ‫رهایی یافت و نه با بینایی‪ .‬دوست عزیز ‪ -‬اجازه م ‌یدهید شما را دوست‬ ‫احسان عابدی در ایران با بسیاری از روزنام ‌هها و سایت‌های اصلا ‌حطلب‬
‫حر ‌فهایش گوش دادم‪« :‬بیایید با هم صادق باشیم‪ .‬من تنها نیستم‪،‬‬ ‫به صورت مستمر همکاری داشت که از آن جمله می‌توان به دبیری‬
‫‪Vol. 21 / No. 1265 - Friday, Nov. 15, 2013‬‬ ‫اصلا‪ ،‬و دوست داشتم ‪ -‬واقعا دوست داشتم ‪ -‬در موقعیت شما بودم‪،‬‬ ‫بنامم؟ ‪ -‬این آرما ‌نگرایی نیست و من هم آرما ‌نگرا نیستم‪».‬‬ ‫سرویس اندیشه و تاریخ روزنامه‌های اعتماد ملی و یاس نو اشاره کرد‪.‬‬
‫به همان جوانی‪ ،‬تنهایی‪ ،‬اما تنهایی را به همه چیز ترجیح م ‌یدهم‪ .‬ای‬ ‫فکری کردم و گفتم‪« :‬نه‪ ،‬آرما ‌نگرایی نیست‪ .‬خود زندگ ‌یست‪،‬‬ ‫او سال ‪ ۱۳۸۹‬در پی توقیف گسترده مطبوعات و فشار شدید به‬
‫‪27‬‬ ‫کاش تنهای تنها بودم ‪ -‬جوانی مهم نیست و البته شما هم آ ‌نقدر جوان‬ ‫روزنامه‌نگاران‪ ،‬به ناگزیر ایران را ترک کرد و به همراه همسر خود‪،‬‬
‫نیستید‪ -‬آن وقت جسارت هم پیدا م ‌یکردم‪ .‬فکر نکنم به سی سالگی‬ ‫حداقل آن زندگی که من م ‌یشناسم چنین است‪».‬‬ ‫سپیده جدیری دو سال مهمان انجمن جهانی قلم در ایتالیا بود‪ ،‬جایی‬
‫انگار که از تایید من خوشش آمده باشد‪ ،‬سری به نشانه رضایت‬
‫رسیده باشید؟»‬ ‫تکان داد و بعد پاهایش را محکم کوبید روی زمین و با شتاب از جا بلند‬ ‫که جایزه فرهنگ و یکپارچگی پرسنا را به آن دو اهدا کردند‪.‬‬
‫پاسخ دادم‪« :‬نه‪ ،‬هنوز‪ ».‬و همان موقع یاد شکستگی محو ابروی‬ ‫شد‪ ،‬پشت به خیابان داد و به نظاره کافه ایستاد‪ .‬شیش ‌ههای کافه بخار‬ ‫احسان عابدی اکنون ساکن پراگ است و دومین مجموعه داستان‬
‫دخترک افتادم‪ .‬انگار که فکرم را خواند‪ ،‬گفت‪« :‬من آن خط کمرنگ‬ ‫گرفته بود و با این حال م ‌یشد میز و نیمک ‌تهای خالی را تشخیص داد‬ ‫خود را آماده م ‌یکند‪ ،‬کنار فعالیت‌های رسانه‌ای که از سال ‪۱۳۷۸‬‬
‫گوشه ابرویش را دوست دارم‪ .‬متوجه آن شد‌هاید؟ حالت خاصی به‬ ‫به صورت حرفه‌ای انجام م ‌یدهد‪ .‬او در سال‌های ‪ ۱۳۸۱‬و ‪ ۱۳۸۳‬نیز‬
‫چهر‌هاش م ‌یدهد‪ .‬ی ‌کجور نشانه است از دوران کودکی و چون با دیگر‬ ‫که در انتظار مشتری به سر م ‌یبرند‪.‬‬
‫خطوط چهر‌هاش همخوانی غریبی پیدا کرده‪ ،‬خیال م ‌یکنم همیشه‬ ‫گفتم‪« :‬شرط م ‌یبندم قدمت چندانی ندارد‪ ،‬مثل همه بناهای‬ ‫خبرنگار سال در حوزه کتاب شد‪.‬‬
‫چهر‌هاش کودکانه باقی بماند‪ .‬این حالت درباره دیگر اجزا صورت معمولا‬ ‫اینجا‪ ،‬اما جوری آن را ساخت ‌هاند که به نظر م ‌یرسد بیش از یکصد سال‬
‫صادق نیست‪ ،‬مثلا دماغ‪ .‬دماغی که در کودکی شکسته باشد‪ ،‬مرتب‬ ‫●●●‬
‫بزرگ و بزر ‌گتر م ‌یشود‪ .‬فکرش را بکنید‪ ،‬وقتی آدم پا به سن بگذارد‪،‬‬ ‫عمر دارد‪».‬‬
‫اولین چیزی که رسوایش م ‌یکند همان دماغش است‪ ،‬اما ابرو؛ ابرو‬ ‫و صبر کردم پاسخی بگیرم‪ ،‬اما چند ثانی ‌های گذشت که ناگهان‬ ‫به خاطر نم ‌یآورم نامش را‪ ،‬گرچه زمان زیادی از آن شب نگذشته است‪،‬‬
‫کیفیتی دیگر دارد‪ .‬شما نم ‌یتوانید از ابروی کسی ‪ -‬و فقط از ابروی‬ ‫چیزی حدود هشت ماه‪ .‬یک اسم اصیل آلمانی داشت‪ ،‬مثل هانس‪،‬‬
‫گفت‪« :‬امشب نیامده‪».‬‬ ‫گئورگ‪ ،‬و بعید م ‌یدانم او هم نام مرا به یاد داشته باشد‪ .‬با این همه‬
‫او ‪ -‬سن و سالش را حدس بزنید‪ .‬متوجه هستید؟»‬ ‫بدون هیچ تاملی پرسیدم‪ ،‬چه کسی؟ و این بار هم پاسخی نگرفتم‪.‬‬ ‫چیزی که او را بر آن داشت در آن لحظه خاص به من اعتماد کند‪،‬‬
‫بادودلی پاسخدادم‪« :‬بله‪ ،‬اما این شکستگی برای من معنای خاصی‬ ‫زیرلب به نجوا گفت‪« :‬دیر شده؟ ‪ ...‬نه‪ ،‬نه آ ‌نقدر‪ ».‬و از کافه روبرگرداند‬
‫ندارد‪ .‬یک شکستگی ساده است که در همان نگاه اول به چشم م ‌یآید‪».‬‬ ‫آگاهی از تنهای ‌یام بود‪.‬‬
‫‪ -‬آهان‪ ،‬انتظار چنین حرفی را نداشتم‪ ،‬حداقل از جانب شما‪ ،‬یا‬ ‫و دوباره نشست‪.‬‬ ‫در چند شب گذشته احساس م ‌یکردم زیر نظرم دارد‪ .‬در فاصله‬
‫شاید همداشتم‪.‬دوستانه م ‌یگویم که هیچ وقت نشان ‌هها را ساده نگیرید‪،‬‬ ‫من که گیج شده بودم‪ ،‬شان ‌های بالا انداختم‪ .‬واقعا محشر بود! بهتر‬ ‫پایین آوردن جام از ل ‌بهایش تا روی میز چوبی‪ ،‬گاهی نگاهی به‬
‫هیچ وقت‪ .‬دوستی دارم که‌از دوربین عکاس ‌یاش جدا نم ‌یشود‪ .‬عکاس‬ ‫نبود بقیه شب را در کنج خلوت خودم سر کنم و این مرد نیمه مجنون‬ ‫انتهای سالن م ‌یانداخت‪ ،‬جایی که یک سکان تر ‌کخورده کشتی پایین‬
‫نیست اما با دوربینش یکی شد‌هاست‪ .‬شاید اگر عکاس بود چنین‬ ‫را به حال خود بگذارم؟ به یاد گیلاس نیمه خال ‌یام که افتادم عصبانی‬ ‫پوسترهای کهنه ویویان لی و کلارک گیبل به دیوار چسبیده بود‪ ،‬و‬
‫نم ‌یشد‪ ،‬اما حالا این دوربین است که به جای او م ‌یبیند‪ ،‬فکر م ‌یکند‪،‬‬ ‫شدم و خواستم از جا بلند شوم که ناگهان به صورتم خیره شد و گفت‪:‬‬ ‫پیش از آنکه نگاهش را برگرداند شال و کلاه نقا ‌بدار و چترم‪ ،‬روزنام ‌های‬
‫راه م ‌یرود و به جای او حتی خواب م ‌یبیند‪ .‬تقسیم کار عادلان ‌های است‪.‬‬ ‫«چرا جوری وانمود کردی که انگار متوجه غیبت او نیستی؟» برقی از‬
‫او حالا وظیف ‌ه دیگری به جز خوردن و ادرار کردن ندارد‪ .‬اما من ترجیح‬ ‫که دستم بود و گیلاس نی ‌مخورد‌ه روی میزم را دیده بود‪.‬‬
‫م ‌یدهم همه چیز را در ذهنم ثبت‌کنم‪ ،‬با استفاده از نشان ‌هها‪ ،‬و این‬ ‫خشم در چشمان روشنش جهید و تقریبا فریاد زد‪« :‬چرا؟»‬ ‫قد بلند و هیکل چهارشان ‌های داشت با چهر‌های معمولی‪ ،‬از آن‬
‫نشان ‌ههاست که باعث م ‌یشود در چهل و شش سالگی عاشق دختری‬ ‫بعد ب ‌یآنکه منتظر پاسخی باشد ادامه داد‪« :‬وقتی از در آمدی تو‪،‬‬ ‫چهر‌هها که معمولا به سرعت از یاد م ‌یرود‪ ،‬اما من خوب به یادش‬
‫متوجه شدم با چش ‌مهایت دنبال او م ‌یگردی‪ .‬همه جای کافه را گشتی‪،‬‬ ‫دارم‪ .‬موهای پرپشت و جوگندم ‌یاش را به یک طرف شانه کرده بود و‬
‫نوزده ساله بشوم‪».‬‬ ‫پشت بار‪ ،‬انتهای سالن‪ ،‬آشپزخانه‪ ،‬بله همه جا را با نگاهت گشتی و بعد‬ ‫هر چند دقیقه ی ‌کبار عینک شیشه گردش را که از بینی استخوان ‌یاش‬
‫از صراحتش جا خوردم‪ .‬ب ‌یپروا گفتم‪« :‬اما شما نم ‌یتوانید‪ ».‬و بعد‬ ‫ناامید از غیبت او به پسرکی که پشت بار بود سفارش مشروب دادی‪».‬‬ ‫پایین سریده بود‪ ،‬به بالا هل م ‌یداد‪ .‬سنش به چهل و چهار پنج م ‌یزد‪،‬‬
‫هر چند اگر ریش آنکادرنشد‌هاش را م ‌یتراشید‪ ،‬شاید کمتر هم نشان‬
‫گفته خودش را با تردید تکرار کردم‪« :‬شما تنها نیستید‪».‬‬ ‫مکثی کرد و تقریبا با خوشحالی گفت‪« :‬خیلی ناامید شدی؟»‬
‫‪ -‬چه چیزی را نم ‌یتوانم‪ ،‬مرد جوان؟ اتفاقا م ‌یتوانم و باید بتوانم؛‬ ‫و من تازه یاد دخترکی افتادم که ش ‌بها پشت بار م ‌یایستاد‪ .‬با‬ ‫م ‌یداد‪.‬‬
‫اما درباره تنها بودنم‪ ،‬شما درست م ‌یگویید‪ .‬من همسری دارم با قد‬ ‫انگشتانی کشیده و فرز سفار ‌شها را آماده م ‌یکرد و در همان حال‬ ‫چند دقیق ‌های بود که م ‌یدیدم با هیجان و اضطراب با گیلاس‬
‫صمیمان ‌هترین لبخندهایش را تحویل م ‌یداد‪ .‬ب ‌یاختیار آهی کشیدم و‬ ‫خال ‌یاش بازی م ‌یکند‪ ،‬انگار که م ‌یخواهد تصمیمی بگیرد‪ .‬یکدفعه از‬
‫‪۱۷۱‬سانت ‌یمتر که دست بر قضا سخت دوستش دارم‪.‬‬ ‫گفتم‪ ،‬بله‪ .‬اما احساس کردم باید چیزی به این پاسخ کوتاه اضافه کنم‬ ‫جا بلند شد و به طرف من آمد و گفت‪« :‬شما سیگار نم ‌یکشید؟» و‬
‫بیشتر حیرت کردم و خواستم چیزی بگویم‪ ،‬اما کلامی مناسب‬ ‫پاکت سیگارش را که از جیب پالت ‌واش درآورده بود به طرفم دراز کرد‪.‬‬
‫پیدا نکردم‪ .‬شاید متوجه حیرتم شد که تصمیم گرفت به آن دامن‬ ‫که گفتم‪« :‬بله‪ ،‬امشب نیامده‪».‬‬ ‫پاکت آبی رنگی بود به شکل مربع که تا آن موقع جایی ندیده بودم‪.‬‬
‫بزند و دست کرد از کیف بغل ‌یاش قطعه عکسی کهنه و رنگ و رو رفته‬ ‫‪ -‬و احتمالا نخواهد آمد‪.‬‬
‫درآورد و نشانم داد‪ .‬یک پرتره کوچک بود با پ ‌سزمینه آبی روشن‪ ،‬از‬ ‫گفتم‪« :‬متشکرم‪ .‬من سیگار خودم را دارم‪».‬‬
‫آن عک ‌سها که معمولا پشت ویترین عکا ‌سخان ‌هها دیده م ‌یشود‪ ،‬و‬ ‫‪ -‬اما این مسئله چه ارتباطی با من دارد؟‬ ‫کاپشنم را دست گرفتم و همزمان که تنم م ‌یکردم‪ ،‬پشت سرش‬
‫دختربچ ‌های ده یازده ساله چان ‌هاش را به شانه لختش تکیه داده بود‪.‬‬ ‫خوشحا ‌لتر از قبل گفت‪« :‬هیچ‪ ،‬هیچ ارتباطی نیست‪ ،‬حتی بین‬ ‫راه افتادم به طرف بیرون که از غروب به این سو‪ ،‬سرد و سردتر م ‌یشد‪.‬‬
‫گفت‪« :‬دخترم است‪ ،‬اما شبیه من نیست‪ .‬شاید بین ‌یاش به من رفته‬ ‫قار‌ههایتان‪ .‬وقتی در قاره شما شب فرا رسیده‪ ،‬در قاره آنها خورشید‬ ‫روی صندل ‌یهای بیرون کافه‪ ،‬زیر طاقی که از باران محافظتمان م ‌یکرد‬
‫باشد‪ ،‬یا ل ‌بهایش اما در کل شبیه همسرم است‪ ،‬حتی روحیاتش‪ ،‬و هر‬ ‫نشستیم و سیگارمان را روشن کردیم‪ .‬انتظار داشتم که او اول شروع به‬
‫چه بزر ‌گتر م ‌یشود بیشتر به او شباهت پیدا م ‌یکند‪ .‬دو ماه و نیم قبل‬ ‫تازه طلوع کرده‪».‬‬ ‫صحبت کند اما هر چه گذشت‪ ،‬دیدم حرفی نم ‌یزند و در حالی که به‬
‫بچ ‌هدار شد‪ ،‬درست در سن و سالی که مادرش او را به دنیا آورد‪ .‬او هم‬ ‫و به کشف خودش با صدای بلند خندید‪ ،‬اما اندکی بعد حالتی‬ ‫بر ‌گهای خیس خورده کف خیابان زل زده است با اشتیاق سیگارش‬
‫جدی به خود گرفت و گفت‪« :‬م ‌یدانی که دخترک کلمبیایی است‪.‬‬ ‫را دود م ‌یکند‪ .‬کمی بهم برخورد‪ .‬گفتم‪« :‬شما هر شب به این کافه‬
‫مثل مادرش درسش را نیم ‌هتمام گذاشت‪».‬‬ ‫چند سالی بیشتر نیست که به اینجا آمده اما الان زبان آلمانی را از من‬ ‫م ‌یآیید‪ ».‬لحن سخنم پرسشی نبود‪ ،‬راستش احساس کردم تاحدودی‬
‫شگف ‌تزده گفتم‪« :‬پس شما الان پدربزرگ هستید؟»‬ ‫ب ‌یادبانه است‪ ،‬با این حال پاسخ داد‪« :‬بله‪ ،‬هرشب‪ ،‬هر شب که بتوانم‪،‬‬
‫شان ‌‌ههایش را بالا انداخت و گفت‪« :‬بله‪ ،‬و باید بنوشیم به سلامتی‬ ‫بهتر م ‌یداند‪ .‬دخترک بااستعدادی است‪».‬‬
‫درآمدم‪« :‬م ‌یدانم که کلمبیایی است و با پدر و مادرش هم‬ ‫م ‌یآیم‪».‬‬
‫نوه من‪».‬‬ ‫مهاجرت کرده‪ ،‬گو ای ‌نکه الان مستقل زندگی م ‌یکند با یکی از دوستان‬
‫گفت ‌هاش را دعوتی فرض کردم برای رفتن به داخل‪ ،‬اما در چهر‌هاش‬
‫حالتی که گویای میل به تغییر مکان باشد‪ ،‬ندیدم‪ .‬برعکس‪ ،‬تکیه داد به‬ ‫دخترش‪».‬‬
‫نگاه سنگینی به من انداخت‪ .‬انتظار داشتم جمله سرزن ‌شآمیزی‬

‫بگوید‪ ،‬اما آرام گفت‪« :‬زیباست‪ ،‬نه؟»‬
‫و باز ب ‌یآنکه منتظر پاسخ من بماند ادامه داد‪« :‬دوست عزیز‪ ،‬شما‬
‫اطلاعات زیادی در این چند شب به دست آورد‌هاید‪ .‬تحسینتان م ‌یکنم‪،‬‬

‫به خاطر جوانی‪ ،‬جسارتی که دارید‪ ...‬البته شما تنهایید‪».‬‬
   22   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32