Page 26 - Shahrvand BC No. 1265
P. 26
ادبیات/شعر
26چند شعر از علیرضا زرّین
اکنون شکوه جهان را می بینم افشا ای نجا نشستهام سال مکیو تسیب /شماره - 1265جمعه 24نابآ 1392
از دیدگاه یک تیغۀ علف افشای عشق در گوش منی این جا نشسته ام In touch with Iranian diversity
یک شاخۀ درخت در گوش ماهی و جوانی ام را جشن می گیرم
یک قطره باران
زبانۀ آتش در ذّره های ماسه با خرگوشی کوچک
وز ِش نسیم در انتهای حماسه که بر برفها می لغزد
آن جا که به اندوه می رسد
پ ِر پرنده که از بال های او در پرواز صدای پرندۀ ناشناس مهاجر و آهو بره ای
فرو می غلتد در گذار ساده و آرامش که به دنبال گله و در کنار مادرش
یک قاصدک رها و سرگردان برخاک از تپه ماهور بالا می رود
بریدۀ نوری که به درون اتاقی نمناک سرک می کشد برآسمان تا در درۀ کنار
برشاخگان درختان
یک دانه ماسه افشای حر ِف انس ماوای خود را بیابند
و مشتی خاک و در ِد فشردۀ قلب
اّمیدهای جوانه در تنم آتشی بود
حتی کمتر هیجا ِن رسیدن که شعله های عقلم را
یک واژه ،نانوشته ،نینگاشته
تا تو می سوخت
ناساخته ، تا جاودانه و اکنون خاکستر طلایی اش
یک واژۀ هزاران هزار بار بیان شده روحم را ارغوانی کرده است
حرف من
یک جرعه آب یا شراب که وجودم را می پیچید
یک آه بر آمده از سینۀ غمین حرف من و اکنون انگیزۀ شادیهای من است
با چشمهای توست
یک خندۀ ملی ِح رضایت در جانم جهانی بود
یک پارس ،یک آوا ،تک دینگ یا دانگ ساعت که بیکرانگی را که باید می گسترید
از آسمان ها و کهکشان ها
یک نقطه بر صفحۀ سپی ِد کاغذ و اکنون مرا
یک صفحه کاغ ِذ سپید که تا تو آموخته اند به آسمان و زمینی
دست من با دامن توست
و با تو که چمن های آرزویم را ناشناخته
نوشته می شود اما سخی
3اوت 2008 از گلکاری های باغت پرتاب کرده است
سرشار می کنند حضور من
تا فرصتی هست روح من ساده و بسیط Vol. 21 / No. 1265 - Friday, Nov. 15, 2013
در جاده های مهربانی
تا فرصتی برای سرودن هست به پاهای تو بسته است یارش را می جوید
می سرایم وقتی به سویم می آیی و می یابد
در صبحی که آسمان و زمین
و مرا از میانِ راه در انتظار معجزه ای نیستند
که فقط پرندگان بر می داری که آسمان و زمین
طراوت آن را
گوش هایم تیز شده هستند
در گلوگاه خویش تا حرف هایت را و هستی از درون دانه ای
حس می کنند بقاپند به انفجار همیشگی خود
و در بال های خود و صدف دندان هایت را تاج ذهنم کنند. ادامه می دهد
می پرورانند تا زندگی را از سربگیرم
دریغی نیست همخوانی با والت ویتمن
تا فرصتی برای نگارش هست
و دوست داشتن همه چیز به روالی است که باید باشد من منم ،من خودم هستم
دوست می دارم اگر عطر محبت هایت بر من بتراود و همین کافی است
اگر هنوز هم
و عشق را می پراکنم در روزهایم رقم بخوری چه کسی بداند یا نداند
تا سربرزند چون و چند مهم نیست بشناسد ،نشناسد
کم و زیاد بخواند ،نخواند
در پگاهی دیگر نزدیک و دور
و آیشی دوباره را مهم آن است همین مرا بسنده است
که مرا عزیزم خطاب کنی حتی اگر در جهان
پاس بدارد
تا فرصتی برای زندگی هست و بگذاری دلم به دلت راه داشته باشد هیچ کس دیگر نداند
و سایه هامان در هم بیامیزند بازهم من قانعم
از مرگ هراسم نیست به هنگام گفتگو
به هنگام راه رفتن حتی اگر همۀ مردم جهان نیز بدانند
15ژوییه 2013 و راز و نیاز باز من قانعم
۱۴اوت ۲۰۰۸
26
26چند شعر از علیرضا زرّین
اکنون شکوه جهان را می بینم افشا ای نجا نشستهام سال مکیو تسیب /شماره - 1265جمعه 24نابآ 1392
از دیدگاه یک تیغۀ علف افشای عشق در گوش منی این جا نشسته ام In touch with Iranian diversity
یک شاخۀ درخت در گوش ماهی و جوانی ام را جشن می گیرم
یک قطره باران
زبانۀ آتش در ذّره های ماسه با خرگوشی کوچک
وز ِش نسیم در انتهای حماسه که بر برفها می لغزد
آن جا که به اندوه می رسد
پ ِر پرنده که از بال های او در پرواز صدای پرندۀ ناشناس مهاجر و آهو بره ای
فرو می غلتد در گذار ساده و آرامش که به دنبال گله و در کنار مادرش
یک قاصدک رها و سرگردان برخاک از تپه ماهور بالا می رود
بریدۀ نوری که به درون اتاقی نمناک سرک می کشد برآسمان تا در درۀ کنار
برشاخگان درختان
یک دانه ماسه افشای حر ِف انس ماوای خود را بیابند
و مشتی خاک و در ِد فشردۀ قلب
اّمیدهای جوانه در تنم آتشی بود
حتی کمتر هیجا ِن رسیدن که شعله های عقلم را
یک واژه ،نانوشته ،نینگاشته
تا تو می سوخت
ناساخته ، تا جاودانه و اکنون خاکستر طلایی اش
یک واژۀ هزاران هزار بار بیان شده روحم را ارغوانی کرده است
حرف من
یک جرعه آب یا شراب که وجودم را می پیچید
یک آه بر آمده از سینۀ غمین حرف من و اکنون انگیزۀ شادیهای من است
با چشمهای توست
یک خندۀ ملی ِح رضایت در جانم جهانی بود
یک پارس ،یک آوا ،تک دینگ یا دانگ ساعت که بیکرانگی را که باید می گسترید
از آسمان ها و کهکشان ها
یک نقطه بر صفحۀ سپی ِد کاغذ و اکنون مرا
یک صفحه کاغ ِذ سپید که تا تو آموخته اند به آسمان و زمینی
دست من با دامن توست
و با تو که چمن های آرزویم را ناشناخته
نوشته می شود اما سخی
3اوت 2008 از گلکاری های باغت پرتاب کرده است
سرشار می کنند حضور من
تا فرصتی هست روح من ساده و بسیط Vol. 21 / No. 1265 - Friday, Nov. 15, 2013
در جاده های مهربانی
تا فرصتی برای سرودن هست به پاهای تو بسته است یارش را می جوید
می سرایم وقتی به سویم می آیی و می یابد
در صبحی که آسمان و زمین
و مرا از میانِ راه در انتظار معجزه ای نیستند
که فقط پرندگان بر می داری که آسمان و زمین
طراوت آن را
گوش هایم تیز شده هستند
در گلوگاه خویش تا حرف هایت را و هستی از درون دانه ای
حس می کنند بقاپند به انفجار همیشگی خود
و در بال های خود و صدف دندان هایت را تاج ذهنم کنند. ادامه می دهد
می پرورانند تا زندگی را از سربگیرم
دریغی نیست همخوانی با والت ویتمن
تا فرصتی برای نگارش هست
و دوست داشتن همه چیز به روالی است که باید باشد من منم ،من خودم هستم
دوست می دارم اگر عطر محبت هایت بر من بتراود و همین کافی است
اگر هنوز هم
و عشق را می پراکنم در روزهایم رقم بخوری چه کسی بداند یا نداند
تا سربرزند چون و چند مهم نیست بشناسد ،نشناسد
کم و زیاد بخواند ،نخواند
در پگاهی دیگر نزدیک و دور
و آیشی دوباره را مهم آن است همین مرا بسنده است
که مرا عزیزم خطاب کنی حتی اگر در جهان
پاس بدارد
تا فرصتی برای زندگی هست و بگذاری دلم به دلت راه داشته باشد هیچ کس دیگر نداند
و سایه هامان در هم بیامیزند بازهم من قانعم
از مرگ هراسم نیست به هنگام گفتگو
به هنگام راه رفتن حتی اگر همۀ مردم جهان نیز بدانند
15ژوییه 2013 و راز و نیاز باز من قانعم
۱۴اوت ۲۰۰۸
26