Page 31 - Shahrvand BC No.1250
P. 31
ادبیات/رمان ژولیت برخاست و به سوی میز کارش رفت .مدتی ایستاد و به وسایل
31 روی آن نگریست .بعد یک مجســمه کوچک کریستال برداشت که
رویش به لاتین نوشته بود ( arpe Diem )Cیا چیزی شبیه این .مدتی
به آن خیره شد.
سپس گفت« ،از فرصت استفاده کن! این بهترین جمله ممکن است،
اینطور فکر نمی کنی ایزولا؟ »
من گفتم« ،خوب چرا ،اگر به حرف سنگ و شیشه گوش بدهی .»
ناگهان ژولیت کار عجیبی کرد .به ســوی من برگشــت و آن لبخند
زیبایش را که باعث شده بود آنقدردوستشداشته باشم ،تحویلمداد.
پرسید« ،داوسی کجاست؟ باید در قصر بزرگ مشغول باشد .»
هنوز ســرم را بعلامت مثبت تکان نداده بودم که از در بیرون رفت و
بسرعت به سوی بالای تپه و قصر بزرگ دوید.
آفرین ژولیت! خیال داشــت حسابی داوســی را بخاطر پنهان کردن
سال متسیب /شماره - 1250جمعه 11دادرم 1392 احساسش از رمی سرزنش کند!
دوشیزه مارپل هیچوقتدنبال کسی نمیدود .او آهسته و آرام ،مانند
دیگر زنان مســن حرکت می کند .من هم ســعی کردم همان کار را
بکنم .بنابراین وقتی به قصر بزرگ رســیدم ،ژولیت بداخل رفته و در
سالن کتابخانه بود کهداوسی کار می کرد.
من روی پنجه پاهایم به تراس رفتم و پشــت پنجره ســالن مربوطه
پنهان شده و خودم را به دیوار چسباندم .در پنجره بزرگ باز بود و من
براحتی صحبت های داخل سالن را می شنیدم.
ژولیت داخل شد و گفت« ،صبح بخیر آقایان!» صدای تدی ِهکویتث
نقاش را و چستر بتونه کار را شنیدم« ،صبح بخیر دوشیزه اشتون .»
داوســی گفت «سلام ،ژولیت ».از قرار روی نردبان فلزی بلند بود .بعد
وقتی از آن پایین می آمد از سرو صدایش متوجه شدم.
ژولیت گفت اگر آقایان چنددقیقه اجازهدهند ،می خواهد باداوسی
تنها صحبت کند.
و نقــش بزرگتر مرا در هنگام عقد ایفا کنی؟ برنامه در روز شــنبه و من همان جا ایســتادم و اگرچه خیلی دلم می خواســت ببینم در آن ها گفتند ،البته ،و از سالن کتابخانه بیرون رفتند .داوسی پرسید،
در باغ امیلیا برگزار خواهد شد .ابن ،ساقدوش داماد؛ ایزولا ،ساقدوش ســالن کتابخانه چه خبر است ،اما حتی گوشه چشمی هم بهدرون
عروس (باید لباســی را که به این مناسبت تهیه کرده است ببینی!)؛ سالننینداختم .مدتی ایســتادم ولی چون صدای دیگری نشنیدم، «چیزی شده ژولیت؟ برای کیت که اتفاقی نیفتاده؟»
«حــال کیت خوب اســت ،این مــن ___ من می خواســتم از تو
کیت مسئول گل ریزی ،و داوسی داماد است! آرام و اهسته به خانه آمدم تا فکر کنم.
حیرت زده شــدی؟ فکر نمی کنم .اما من براستی حیرت زده ام .این چه فایده که چشــم هایــم را چپ و تقاضایی کنم».
راســت کنم وقتی چیزهای روشن و روزها کم مانده از تعجب شــاخ در بیاورم .وقتی خوب فکر می کنم
آشــکار را هم نمی توانم ببینم؟ همه می بینم یک روز بیشــتر از نامزدیم نمی گذرد ،ولی گویی این همه
حدس هایم نابجا و خطا بودند .همه سال تنها برای بیست و چهار ساعت گذشته زندگی کرده ام .فکرش
آن هــا .اگرچه این ماجــرا به پایانی رابکن! ما می توانســتیم برای همیشه عاشق هم بمانیم بدون آنکه
خوش انجامید ،به خوش ترین پایان بروی هم بیاوریم یا کلامی برزبانمان جاری شود .واقعا اگر فکری بحال
ممکن ،ولی من در این میان کاره ای خودت نکنی ،این غرور و تعصب زندگیت را نابود خواهند کرد.
نبودم .باید اعتراف کنم نگاهدوشیزه بنظر تو ازدواج ما سریع و شتابزده است؟ چرا باید صبر کنم؟ دوست
In touch with Iranian diversity مارپــل را به ژرفای فکــر آدمی ندارم .دارم هرچه زودتر زندگی مشــترکم آغاز شود .همیشه فکر میکردم
خیلی متاسفم ولی همان بهتر که از داستان های خوب آن جایی به پایان می آیند که قهرمانان زن و مرد
آن ســرانجام با هم نامزد شوند .آنچه را جین آستن برایقهرمانانش حالا بدانم.
سر ویلیام گفت در انگلستان مسابقه می پسندد ،باید برای همه قابل قبول باشد .ولی این درست نیست.
داســتان با نامزد شدن قهرمانان پایان نمی پذیرد بلکه تازهآغاز می موتور ســیکلت ســواری اســت و به
Vol. 20 / No. 1250 - Friday, Aug. 2, 2013 شــود .هرروز ماجرایی تازه ،درگیری تازه با زندگی و درسی تازه شروع هرکس ســریع تر و جســورانه تر رانندگی کندو نیفتــد ،کاپ نقره بــا خودم گفتم حالا به او می گوید اینقدر بچه ننه نباش! خودت را
می شود .شاید داستان بعدی من در باره زوج جوانیباشد که زندگی جایزه می دهند .شاید بهتر باشد برای این مسابقه آماده شوم .موتور جمع و جور کن و فورا برو از رمی تقاضای ازدواج کن!
را بــا هم آغاز کرده و هــر روز در باره هم چیزهای تازه ای می آموزند. ســیکلتم را که دارم ،تنها باید کلاه ایمنی و شاید عینک مخصوص
بگو ببینم از تاثیرات نامزدی و ازدواج برنوشــته های من خوشــت اما او چنین چیزی نگفت .چیزی که گفت این بود« ،دوســت داری با
بخرم. من ازدواج کنی؟ »
آمده است؟ برای امشــب از کیت دعوت می کنم پیش من بیاید تا با هم شــام
همین الان داوسی از قصر بزرگ آمد و توجه فوری مرا می طلبد .تمام بخوریم و بازی کنیم .شــب هم پیش خودم نگاهش خواهم داشت. کاش همان جا که ایستاده بودم ،می مردم.
کمرویی و ســکوتش ناگهان بخار شــده و به آسمان رفته است!دارم بگذارژولیت و داوســی یک امشب را با هم تنها باشند .درست مثل مدتی سکوت شد .سکوت کامل .هیچ صدایی نمی آمد! و این سکوت
فکر می کنم این رفتار بهانه ای بوده تا هرچه بیشــتر همدردی مرا
مستر دارسی و الیزابت بِِنت. ادامه یافت و ادامه یافت.
برانگیخته به سوی خود بکشاند. از ژولیت به سیدنی ولی ژولیت با شجاعت ادامه داد .صدایش محکم و مصمم بود و من،
دوستدارت، هفدهم سپتامبر ۹۴۶۱
ژولیت سیدنی عزیزم، من حتی نمی توانستم نفس بکشم.
«مدتی اســت که احساس می کنم دوستت دارم .بنابراین فکر کردم
تذکر :در سنت پیترپورت به آدلاید آدیسون برخوردم .بعنوان تبریک از اینکه مجبورت می کنم به لندن نرســیده ســوار هواپیما شوی و
و تهنیت به من گفت« ،شــنیده ام خیال داری روابط خودت را با آن به گرنســی برگردی ،بسیار متاسفم .امادر جشن ازدواجم به وجودت درباره ازدواج از تو بپرسم .»
سخت نیازمندم .من بالاخره از فرصت استفاده کردم! می توانی بیایی و در این هنگام داوســی ،داوسی عزیز و خجالتی ،فحشی زیر لب داد
خوک چران قانونی کنی؟ خدا بخیر کند! » و اسم خدا را نابجا بکار برد.داد کشید« ،خدای من ،البته ،البته ».و
از پله های نردبان پایین پرید .و اینجا بود که پاشــنه پایش به فرش
گیر کرد و پیچ خورد.
ﻓﺮزﻧﺪان ﺧﻮد را از ﺳﻨﯿﻦ ﮐﻮدﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ آﺷﻨﺎ ﺳﺎزﯾﺪ
ﺗﺪرﯾﺲ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﯿﺘﺎر
ﺗﻮﺳﻂ:
ﻣﺤﻤﺪ ﺧﺮازی
ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ از ﮐﺎﻧﺎدا ﺑﺎ ﺑﯿﺶ از ٢۵ﺳﺎل ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺗﺪرﯾﺲ 3 1
ﺗﻠﻔﻦ۶٠۴-۵۵١-٣٩۶٣ :
31 روی آن نگریست .بعد یک مجســمه کوچک کریستال برداشت که
رویش به لاتین نوشته بود ( arpe Diem )Cیا چیزی شبیه این .مدتی
به آن خیره شد.
سپس گفت« ،از فرصت استفاده کن! این بهترین جمله ممکن است،
اینطور فکر نمی کنی ایزولا؟ »
من گفتم« ،خوب چرا ،اگر به حرف سنگ و شیشه گوش بدهی .»
ناگهان ژولیت کار عجیبی کرد .به ســوی من برگشــت و آن لبخند
زیبایش را که باعث شده بود آنقدردوستشداشته باشم ،تحویلمداد.
پرسید« ،داوسی کجاست؟ باید در قصر بزرگ مشغول باشد .»
هنوز ســرم را بعلامت مثبت تکان نداده بودم که از در بیرون رفت و
بسرعت به سوی بالای تپه و قصر بزرگ دوید.
آفرین ژولیت! خیال داشــت حسابی داوســی را بخاطر پنهان کردن
سال متسیب /شماره - 1250جمعه 11دادرم 1392 احساسش از رمی سرزنش کند!
دوشیزه مارپل هیچوقتدنبال کسی نمیدود .او آهسته و آرام ،مانند
دیگر زنان مســن حرکت می کند .من هم ســعی کردم همان کار را
بکنم .بنابراین وقتی به قصر بزرگ رســیدم ،ژولیت بداخل رفته و در
سالن کتابخانه بود کهداوسی کار می کرد.
من روی پنجه پاهایم به تراس رفتم و پشــت پنجره ســالن مربوطه
پنهان شده و خودم را به دیوار چسباندم .در پنجره بزرگ باز بود و من
براحتی صحبت های داخل سالن را می شنیدم.
ژولیت داخل شد و گفت« ،صبح بخیر آقایان!» صدای تدی ِهکویتث
نقاش را و چستر بتونه کار را شنیدم« ،صبح بخیر دوشیزه اشتون .»
داوســی گفت «سلام ،ژولیت ».از قرار روی نردبان فلزی بلند بود .بعد
وقتی از آن پایین می آمد از سرو صدایش متوجه شدم.
ژولیت گفت اگر آقایان چنددقیقه اجازهدهند ،می خواهد باداوسی
تنها صحبت کند.
و نقــش بزرگتر مرا در هنگام عقد ایفا کنی؟ برنامه در روز شــنبه و من همان جا ایســتادم و اگرچه خیلی دلم می خواســت ببینم در آن ها گفتند ،البته ،و از سالن کتابخانه بیرون رفتند .داوسی پرسید،
در باغ امیلیا برگزار خواهد شد .ابن ،ساقدوش داماد؛ ایزولا ،ساقدوش ســالن کتابخانه چه خبر است ،اما حتی گوشه چشمی هم بهدرون
عروس (باید لباســی را که به این مناسبت تهیه کرده است ببینی!)؛ سالننینداختم .مدتی ایســتادم ولی چون صدای دیگری نشنیدم، «چیزی شده ژولیت؟ برای کیت که اتفاقی نیفتاده؟»
«حــال کیت خوب اســت ،این مــن ___ من می خواســتم از تو
کیت مسئول گل ریزی ،و داوسی داماد است! آرام و اهسته به خانه آمدم تا فکر کنم.
حیرت زده شــدی؟ فکر نمی کنم .اما من براستی حیرت زده ام .این چه فایده که چشــم هایــم را چپ و تقاضایی کنم».
راســت کنم وقتی چیزهای روشن و روزها کم مانده از تعجب شــاخ در بیاورم .وقتی خوب فکر می کنم
آشــکار را هم نمی توانم ببینم؟ همه می بینم یک روز بیشــتر از نامزدیم نمی گذرد ،ولی گویی این همه
حدس هایم نابجا و خطا بودند .همه سال تنها برای بیست و چهار ساعت گذشته زندگی کرده ام .فکرش
آن هــا .اگرچه این ماجــرا به پایانی رابکن! ما می توانســتیم برای همیشه عاشق هم بمانیم بدون آنکه
خوش انجامید ،به خوش ترین پایان بروی هم بیاوریم یا کلامی برزبانمان جاری شود .واقعا اگر فکری بحال
ممکن ،ولی من در این میان کاره ای خودت نکنی ،این غرور و تعصب زندگیت را نابود خواهند کرد.
نبودم .باید اعتراف کنم نگاهدوشیزه بنظر تو ازدواج ما سریع و شتابزده است؟ چرا باید صبر کنم؟ دوست
In touch with Iranian diversity مارپــل را به ژرفای فکــر آدمی ندارم .دارم هرچه زودتر زندگی مشــترکم آغاز شود .همیشه فکر میکردم
خیلی متاسفم ولی همان بهتر که از داستان های خوب آن جایی به پایان می آیند که قهرمانان زن و مرد
آن ســرانجام با هم نامزد شوند .آنچه را جین آستن برایقهرمانانش حالا بدانم.
سر ویلیام گفت در انگلستان مسابقه می پسندد ،باید برای همه قابل قبول باشد .ولی این درست نیست.
داســتان با نامزد شدن قهرمانان پایان نمی پذیرد بلکه تازهآغاز می موتور ســیکلت ســواری اســت و به
Vol. 20 / No. 1250 - Friday, Aug. 2, 2013 شــود .هرروز ماجرایی تازه ،درگیری تازه با زندگی و درسی تازه شروع هرکس ســریع تر و جســورانه تر رانندگی کندو نیفتــد ،کاپ نقره بــا خودم گفتم حالا به او می گوید اینقدر بچه ننه نباش! خودت را
می شود .شاید داستان بعدی من در باره زوج جوانیباشد که زندگی جایزه می دهند .شاید بهتر باشد برای این مسابقه آماده شوم .موتور جمع و جور کن و فورا برو از رمی تقاضای ازدواج کن!
را بــا هم آغاز کرده و هــر روز در باره هم چیزهای تازه ای می آموزند. ســیکلتم را که دارم ،تنها باید کلاه ایمنی و شاید عینک مخصوص
بگو ببینم از تاثیرات نامزدی و ازدواج برنوشــته های من خوشــت اما او چنین چیزی نگفت .چیزی که گفت این بود« ،دوســت داری با
بخرم. من ازدواج کنی؟ »
آمده است؟ برای امشــب از کیت دعوت می کنم پیش من بیاید تا با هم شــام
همین الان داوسی از قصر بزرگ آمد و توجه فوری مرا می طلبد .تمام بخوریم و بازی کنیم .شــب هم پیش خودم نگاهش خواهم داشت. کاش همان جا که ایستاده بودم ،می مردم.
کمرویی و ســکوتش ناگهان بخار شــده و به آسمان رفته است!دارم بگذارژولیت و داوســی یک امشب را با هم تنها باشند .درست مثل مدتی سکوت شد .سکوت کامل .هیچ صدایی نمی آمد! و این سکوت
فکر می کنم این رفتار بهانه ای بوده تا هرچه بیشــتر همدردی مرا
مستر دارسی و الیزابت بِِنت. ادامه یافت و ادامه یافت.
برانگیخته به سوی خود بکشاند. از ژولیت به سیدنی ولی ژولیت با شجاعت ادامه داد .صدایش محکم و مصمم بود و من،
دوستدارت، هفدهم سپتامبر ۹۴۶۱
ژولیت سیدنی عزیزم، من حتی نمی توانستم نفس بکشم.
«مدتی اســت که احساس می کنم دوستت دارم .بنابراین فکر کردم
تذکر :در سنت پیترپورت به آدلاید آدیسون برخوردم .بعنوان تبریک از اینکه مجبورت می کنم به لندن نرســیده ســوار هواپیما شوی و
و تهنیت به من گفت« ،شــنیده ام خیال داری روابط خودت را با آن به گرنســی برگردی ،بسیار متاسفم .امادر جشن ازدواجم به وجودت درباره ازدواج از تو بپرسم .»
سخت نیازمندم .من بالاخره از فرصت استفاده کردم! می توانی بیایی و در این هنگام داوســی ،داوسی عزیز و خجالتی ،فحشی زیر لب داد
خوک چران قانونی کنی؟ خدا بخیر کند! » و اسم خدا را نابجا بکار برد.داد کشید« ،خدای من ،البته ،البته ».و
از پله های نردبان پایین پرید .و اینجا بود که پاشــنه پایش به فرش
گیر کرد و پیچ خورد.
ﻓﺮزﻧﺪان ﺧﻮد را از ﺳﻨﯿﻦ ﮐﻮدﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ آﺷﻨﺎ ﺳﺎزﯾﺪ
ﺗﺪرﯾﺲ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﯿﺘﺎر
ﺗﻮﺳﻂ:
ﻣﺤﻤﺪ ﺧﺮازی
ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ از ﮐﺎﻧﺎدا ﺑﺎ ﺑﯿﺶ از ٢۵ﺳﺎل ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺗﺪرﯾﺲ 3 1
ﺗﻠﻔﻦ۶٠۴-۵۵١-٣٩۶٣ :