Page 30 - Shahrvand BC No.1250
P. 30
ادبیات/رمان 30
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
بخش دوم
-پایانی-
یادداشت های تحقیقی دوشیزه ایزولا پریبی سال متسیب /شماره - 1250جمعه 11دادرم 1392
خصوصی :هرگز نباید خوانده شود ،حتی پس از مرگ نویسنده !
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
میپیوندد .سکسکه متوقف می شود! کردم .در ماموریتم شکســت خورده بودم! فردا تمام روز دوشنبه In touch with Iranian diversity
«خوب ،حالا بگو ببینم چه ماموریتی داشــتی؟ و چرا فکر می کنی رمی ســوار آنهواپیما می شــد و می رفت و
داوسی برای همیشه تنها و غمگین می ماند. یک اشتباه بزرگ! یک پایان شاد! Vol. 20 / No. 1250 - Friday, Aug. 2, 2013
شکست خورده ای؟ » دلم شکست .حال بدی داشتم .سطل و زمین صبح زود برخاستم و آنقدر خودم را با مرغ و خروس ها مشغول کردم
در نتیجه من همه چیز را برای او گفتم .اینکه فکر می کردمداوسی تا ساعتی شــد که می دانستم داوسی برای کار به قصر بزرگرفته
عاشق رمی است ،و تصمیم گرفتم خانه اش را تمیز کنم و مدارکی شویم را برداشتم وبیرون آمدم. اســت .بعد وسایلم را برداشتم و از میان مزرعه به سوی خانهداوسی
جستجو کنم .اگر چیزی پیدا می کردم به رمی می گفتم و شاید او داشــتم به خانه می رفتم که امیلیا و کیت را رفتم .بین راه حواسم به تنه درختان بود که ببینم روی آن هاعکس
دیدم که برای دیدن پرندگان مهاجر می رفتند. قلب یا نام رمی یا چیزی شبیه به این ها می بینم .هیچ چیز نبود.
نمی رفت و اینجا می ماند و با داوسی عروسی می کرد. از من خواســتند با آن ها بــروم ،ولی من می دواوســی خانه نبود و من از در آشــپزخانه با ســطل و زمین شوی
«داوسی آدم خجالتی و کمرویی است .همیشه اینطور بوده ژولیت، دانســتم که حتی آواز خوش پرندگان هم دل و دیگر وســایلم داخل شدم .دوســاعت همه جا را شستمُ ،رفتم و
فکر نمی کنم هرگز کســی عاشــق او شــده یا او به کسی اینطور دســتمالکشــیدم ،ولی چیزی نیافتم.داشتم ناامید می شدم که
علاقمندبوده باشد .مطمئنم در چنین شرایطی نمی داند چه باید شکسته ام را آرام نخواهد کرد. یاد کتاب ها افتادم _ کتاب های توی قفسه ها .یکی یکی آن ها را
بکند و تنها غصه می خورد .هیچ بعید نیســت احساساتش را قایم بعد فکر کردم ،پیش ژولیت می روم .تنها با او برداشــته و به بهانهگردگیری تکاندم ،منتظر بودم نامه ای عکسی
که صحبت می کنم حالم بهتر می شود .زیاد چیزی از لای آن ها بیرون بیفتد .هیچ چیز .داشتم کارم را تمام می
کند و کلمه ایبرزیان نیاورد .بقدری برایش ناراحتم ژولیت .» نمی مانم تا مزاحم نوشتنش شوم ،ولی شاید کردم که چشــمم به کتابجلد قرمز زندگینامه چارلز لمب افتاد.
ژولیت گفت «خیلی از مردها احساسات خود را بروز نمی دهند ،این برای خوردن فنجانی قهوه مرا بداخلدعوت کرد .سیدنی امروز صبح این جا چه می کرد؟ یادم هســت این کتاب را داوســی در صندوق
که دلیل نمی شود! بگو ببینم تو دنبال چه مدارکی می گشتی؟ » رفت ،بنابراین شــاید ژولیت هم احساس دلتنگی می کند .بسرعت گنجینــه ها که الی ســاخته و برایتولدش بــه او هدیه داده بود،
«مدارکی مثل آن هایی که دوشیزه مارپل پیدا می کند .اما نه ،حتی گذاشــت .ولی اگر کتاب قرمز این جا روی قفسه است ،پس داوسی
یک عکس هم از رمی در خانه داوسی نبود .تا بخواهی از تو و کیت به سوی خانه او رفتم. در صندوق گنجینه ها چه گذاشته؟ و خودصندوقچه کجاست؟ به
عکس به در و دیوار هســت ،حتی یک عکس از تو پیچیده در پرده ژولیتدر خانه بود .پشــت میز کارش نشســته ودرحالی که کاغذ دیوارها ضربه زدم ،صدای غیرمعمولی که نشــان از سوراخی مخفی
توری در نقش عروس مرده هســت ،اما از رمی نشــانی نیست .همه هایــش در پیرامونش پراکنده بود ،بی حرکت از پنجره بیرون را می باشد نشنیدم .دستم را تا آرنج در خمره آردفرو کردم ،فقط آرد بود.
نامه های تو را در یک بســته قشــنگ که با روبان آبی بسته شده ممکن بوددر طویله پنهانش کرده باشــد؟ تا موش ها آن را بجوند؟
توی قفسه کتاب هادیدم ،حتی نامه هایی که ُگم کرده بودی ،ولی نگریست.
حتی یکیادداشــت کوچک از رمی نیافتــم .می دانم که وقتی در تا مرا دید گفت« ،ایزولا ،همان که منتظرش بودم!» و وقتی سطل و محال بود .پس کجا مانده بود؟ زیر تختخواب!!
بیمارســتان بود ،با داوسی مکاتبه می کرد .داوسی حتی دستمالی زمین شــوی مرا دید پرسید« ،برای کمک به نظافت خانه من آمده بســرعت به اتاق خواب رفتــم و از زیر تختخواب صندوق گنجینه
هم از او به یادگارنگاه نداشــته .راســتی یکی ازدستمال های تو را ای؟ فراموشش کن .امروز نظافت ندارم .بیا با هم یک قهوه بنوشیم». های داوسی را بیرون کشیدم .درش را گشودم و نگاهی به داخل آن
بعد با دقت به چهره من نگریست و با نگرانی گفت« ،چه خبر شده؟ انداختم .چیز چشم گیری نیافتم .بنابراین همه محتویات آن را روی
آنجا دیدم ،یادت باشد آن را پس بگیری ،خیلی خوشگل است .» تختخواب خالی کردم .باز هم چیز چشم گیری نبود .نه یادداشتی
بیماری؟ بیا بنشین و برایم بگو .» ازرمی ،نه عکســی از او ،و نه بلیط سینمایی که با هم رفته بودند.
ایــن مهربانی او ،تمام مقاومت مرا درهم شکســت و من _مجبورم داوسی گفته بود که فیلم بربادرفته را با اودیده .با بلیط ها چه کرده
اعتراف کنم _ شــروع به گریه کردم .گفتم« ،نه ،نه ،بیمار نیســتم. بود؟هیچ دســتمالی که حرف "ر" در گوشه اش گلدوزی شده باشد
فقطشکســت خوردم .در ماموریتم شکســت خوردم .و بخاطر آن نیافتم .تنها یک دستمال حریر در صندوق بود که آنهم مال ژولیت
بود زیرادر گوشــه دستمال حرف "ژ" دوخته شده بود .داوسی گیج،
داوسی غمگین و تنها خواهد ماند .» می بایســت فراموش کرده باشــد آن را به ژولیت برگرداند .چیزهای
ژولیت دستم را گرفت و روی مبل بزرگ نشاند و شروع به نوازش من دیگــری همدر صندوق گنجینه ها بودنــد ولی هیچکدام به رمی
کرد .من همیشه هنگام گریه کردن سکسکه پیدا می کنم ،بنابراین
برخاســت و یک لیوان آب آورد و روی میز آماده گذاشت .در هنگام وابستگی نداشتند.
سکســکه اگر بینی ات را با دو انگشت شســت بگیری و انگشتان همــه چیز را دوباره در صندوق ریختم و اتاق خواب را مرتب و تمیز
نشانه را در ســوراخ گوش هایت فرو کنی و سرت را عقب نگهداری،
دوســتی می تواند آرام آرام آب در گلویت بریــزد .و تو می توانی با
کوبیدن پاهایت به زمین نشــان دهی که داری خفه می شــوی و
دوســتت ریختن آب در گلویت را متوقف می کند و معجزه به وقوع
ﺗﺪرﯾﺲﻣﻮﺳﯿﻘﻰاﯾﺮاﻧﻰ
توﺳﻂ مﺤمﺪ ﻋباﺳی
ویلون ،ﺳنتور ،آواز ،تﺌوری موﺳﯿﻘی
برای تﻌﯿﯿﻦ وﻗﺖ لﻄﻔا با تلﻔﻦهای زیر تماس فرماﺋﯿﺪ: 30
ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ604-505-6059:
ﻣﻨﺰل604-980-6049:
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
بخش دوم
-پایانی-
یادداشت های تحقیقی دوشیزه ایزولا پریبی سال متسیب /شماره - 1250جمعه 11دادرم 1392
خصوصی :هرگز نباید خوانده شود ،حتی پس از مرگ نویسنده !
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
میپیوندد .سکسکه متوقف می شود! کردم .در ماموریتم شکســت خورده بودم! فردا تمام روز دوشنبه In touch with Iranian diversity
«خوب ،حالا بگو ببینم چه ماموریتی داشــتی؟ و چرا فکر می کنی رمی ســوار آنهواپیما می شــد و می رفت و
داوسی برای همیشه تنها و غمگین می ماند. یک اشتباه بزرگ! یک پایان شاد! Vol. 20 / No. 1250 - Friday, Aug. 2, 2013
شکست خورده ای؟ » دلم شکست .حال بدی داشتم .سطل و زمین صبح زود برخاستم و آنقدر خودم را با مرغ و خروس ها مشغول کردم
در نتیجه من همه چیز را برای او گفتم .اینکه فکر می کردمداوسی تا ساعتی شــد که می دانستم داوسی برای کار به قصر بزرگرفته
عاشق رمی است ،و تصمیم گرفتم خانه اش را تمیز کنم و مدارکی شویم را برداشتم وبیرون آمدم. اســت .بعد وسایلم را برداشتم و از میان مزرعه به سوی خانهداوسی
جستجو کنم .اگر چیزی پیدا می کردم به رمی می گفتم و شاید او داشــتم به خانه می رفتم که امیلیا و کیت را رفتم .بین راه حواسم به تنه درختان بود که ببینم روی آن هاعکس
دیدم که برای دیدن پرندگان مهاجر می رفتند. قلب یا نام رمی یا چیزی شبیه به این ها می بینم .هیچ چیز نبود.
نمی رفت و اینجا می ماند و با داوسی عروسی می کرد. از من خواســتند با آن ها بــروم ،ولی من می دواوســی خانه نبود و من از در آشــپزخانه با ســطل و زمین شوی
«داوسی آدم خجالتی و کمرویی است .همیشه اینطور بوده ژولیت، دانســتم که حتی آواز خوش پرندگان هم دل و دیگر وســایلم داخل شدم .دوســاعت همه جا را شستمُ ،رفتم و
فکر نمی کنم هرگز کســی عاشــق او شــده یا او به کسی اینطور دســتمالکشــیدم ،ولی چیزی نیافتم.داشتم ناامید می شدم که
علاقمندبوده باشد .مطمئنم در چنین شرایطی نمی داند چه باید شکسته ام را آرام نخواهد کرد. یاد کتاب ها افتادم _ کتاب های توی قفسه ها .یکی یکی آن ها را
بکند و تنها غصه می خورد .هیچ بعید نیســت احساساتش را قایم بعد فکر کردم ،پیش ژولیت می روم .تنها با او برداشــته و به بهانهگردگیری تکاندم ،منتظر بودم نامه ای عکسی
که صحبت می کنم حالم بهتر می شود .زیاد چیزی از لای آن ها بیرون بیفتد .هیچ چیز .داشتم کارم را تمام می
کند و کلمه ایبرزیان نیاورد .بقدری برایش ناراحتم ژولیت .» نمی مانم تا مزاحم نوشتنش شوم ،ولی شاید کردم که چشــمم به کتابجلد قرمز زندگینامه چارلز لمب افتاد.
ژولیت گفت «خیلی از مردها احساسات خود را بروز نمی دهند ،این برای خوردن فنجانی قهوه مرا بداخلدعوت کرد .سیدنی امروز صبح این جا چه می کرد؟ یادم هســت این کتاب را داوســی در صندوق
که دلیل نمی شود! بگو ببینم تو دنبال چه مدارکی می گشتی؟ » رفت ،بنابراین شــاید ژولیت هم احساس دلتنگی می کند .بسرعت گنجینــه ها که الی ســاخته و برایتولدش بــه او هدیه داده بود،
«مدارکی مثل آن هایی که دوشیزه مارپل پیدا می کند .اما نه ،حتی گذاشــت .ولی اگر کتاب قرمز این جا روی قفسه است ،پس داوسی
یک عکس هم از رمی در خانه داوسی نبود .تا بخواهی از تو و کیت به سوی خانه او رفتم. در صندوق گنجینه ها چه گذاشته؟ و خودصندوقچه کجاست؟ به
عکس به در و دیوار هســت ،حتی یک عکس از تو پیچیده در پرده ژولیتدر خانه بود .پشــت میز کارش نشســته ودرحالی که کاغذ دیوارها ضربه زدم ،صدای غیرمعمولی که نشــان از سوراخی مخفی
توری در نقش عروس مرده هســت ،اما از رمی نشــانی نیست .همه هایــش در پیرامونش پراکنده بود ،بی حرکت از پنجره بیرون را می باشد نشنیدم .دستم را تا آرنج در خمره آردفرو کردم ،فقط آرد بود.
نامه های تو را در یک بســته قشــنگ که با روبان آبی بسته شده ممکن بوددر طویله پنهانش کرده باشــد؟ تا موش ها آن را بجوند؟
توی قفسه کتاب هادیدم ،حتی نامه هایی که ُگم کرده بودی ،ولی نگریست.
حتی یکیادداشــت کوچک از رمی نیافتــم .می دانم که وقتی در تا مرا دید گفت« ،ایزولا ،همان که منتظرش بودم!» و وقتی سطل و محال بود .پس کجا مانده بود؟ زیر تختخواب!!
بیمارســتان بود ،با داوسی مکاتبه می کرد .داوسی حتی دستمالی زمین شــوی مرا دید پرسید« ،برای کمک به نظافت خانه من آمده بســرعت به اتاق خواب رفتــم و از زیر تختخواب صندوق گنجینه
هم از او به یادگارنگاه نداشــته .راســتی یکی ازدستمال های تو را ای؟ فراموشش کن .امروز نظافت ندارم .بیا با هم یک قهوه بنوشیم». های داوسی را بیرون کشیدم .درش را گشودم و نگاهی به داخل آن
بعد با دقت به چهره من نگریست و با نگرانی گفت« ،چه خبر شده؟ انداختم .چیز چشم گیری نیافتم .بنابراین همه محتویات آن را روی
آنجا دیدم ،یادت باشد آن را پس بگیری ،خیلی خوشگل است .» تختخواب خالی کردم .باز هم چیز چشم گیری نبود .نه یادداشتی
بیماری؟ بیا بنشین و برایم بگو .» ازرمی ،نه عکســی از او ،و نه بلیط سینمایی که با هم رفته بودند.
ایــن مهربانی او ،تمام مقاومت مرا درهم شکســت و من _مجبورم داوسی گفته بود که فیلم بربادرفته را با اودیده .با بلیط ها چه کرده
اعتراف کنم _ شــروع به گریه کردم .گفتم« ،نه ،نه ،بیمار نیســتم. بود؟هیچ دســتمالی که حرف "ر" در گوشه اش گلدوزی شده باشد
فقطشکســت خوردم .در ماموریتم شکســت خوردم .و بخاطر آن نیافتم .تنها یک دستمال حریر در صندوق بود که آنهم مال ژولیت
بود زیرادر گوشــه دستمال حرف "ژ" دوخته شده بود .داوسی گیج،
داوسی غمگین و تنها خواهد ماند .» می بایســت فراموش کرده باشــد آن را به ژولیت برگرداند .چیزهای
ژولیت دستم را گرفت و روی مبل بزرگ نشاند و شروع به نوازش من دیگــری همدر صندوق گنجینه ها بودنــد ولی هیچکدام به رمی
کرد .من همیشه هنگام گریه کردن سکسکه پیدا می کنم ،بنابراین
برخاســت و یک لیوان آب آورد و روی میز آماده گذاشت .در هنگام وابستگی نداشتند.
سکســکه اگر بینی ات را با دو انگشت شســت بگیری و انگشتان همــه چیز را دوباره در صندوق ریختم و اتاق خواب را مرتب و تمیز
نشانه را در ســوراخ گوش هایت فرو کنی و سرت را عقب نگهداری،
دوســتی می تواند آرام آرام آب در گلویت بریــزد .و تو می توانی با
کوبیدن پاهایت به زمین نشــان دهی که داری خفه می شــوی و
دوســتت ریختن آب در گلویت را متوقف می کند و معجزه به وقوع
ﺗﺪرﯾﺲﻣﻮﺳﯿﻘﻰاﯾﺮاﻧﻰ
توﺳﻂ مﺤمﺪ ﻋباﺳی
ویلون ،ﺳنتور ،آواز ،تﺌوری موﺳﯿﻘی
برای تﻌﯿﯿﻦ وﻗﺖ لﻄﻔا با تلﻔﻦهای زیر تماس فرماﺋﯿﺪ: 30
ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ604-505-6059:
ﻣﻨﺰل604-980-6049: