Page 31 - Shahrvand BC No.1248
P. 31
‫ﺍﺟﺮﺍﯼﻣﻮﺳﯿﻘﯽﻭﺭﻗﺺﻓﻼﻣﯿﻨﮑﻮ ‪31‬ﺣحﻮوﺭرﯼی‬ ‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬

‫امــا یک اتفاق دیگر هم افتاد‪ ،‬چیزی بســیار بهتر قربانت‪،‬‏‬
‫از تایید امیلیا‪ .‬و آخریــن تردید هایم از یک نقطه ژولیت‬
‫ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﻝﺁﺭﺍ ﺗﯿﻮ‬ ‫کوچک هم کوچکتر شد‏‪.‬‬
‫از ژولیت به سیدنی‬ ‫یادت هست برایت نوشته بودم که کیت یک جعبه‬
‫ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﻓﻼﻣﯿﻨﮑﻮ ﺍﺯ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎکاری از دلآرا تیوقطعهای در فلامینکو‬ ‫هشتم سپتامبر ‪۱۹۴۶‬‏‬ ‫مقوایی کوچک دارد که دور آن را با نخ بسته و همه‬
‫جا همراهش اســت؟ همان که فکر‏می کردم شاید‬
‫دﻻرا دﺧﺘـﺮ ﻣﻬﺎﺟﺮیﺳـﺖ از دﯾـﺎر ﺑﯿﺪادﻫـﺎ ‪،‬ﮐـﻪ رﻧـﺞ اﺟـﺪاد و زﻧـﺎن ﻧﺴـﻞ ﺧـﻮد را ﺑـﻪ‬ ‫سیدنی عزیز‪،‬‬ ‫موش مرده ای در آن است؟ امروز صبح زود کیت به‬
‫امروز من و کیت نهارمان را برداشــتیم و برای دیدن‬ ‫اتاق من آمد و صورتم را نوازش کرد تا بیدار شــدم‪.‬‬
‫ﻓﺮاﻣﻮﺷـ‪ ‬ﻧﺴـﭙﺮده اﺳـﺖ‪ ،‬زﯾـﺮا او رﯾﺸـﻪ در وﻃﻨـﺶ دارد‪ .‬ﻫـﺮ ﭘﺎﯾـﯽﮐـﻪ دﻻرا ﺑـﺮ زﻣﯿـﻦ‬ ‫داوســی که روی قصر بزرگ کار مــی کند رفتیم‪.‬‬
‫مشغول تعمیر دیوار سنگی قصر‏بزرگ الیزابت بود‪.‬‬ ‫جعبه مقوایی‏همراهش بود‪.‬‏‬
‫ﻣـ‪ ‬ﮐﻮﺑـﺪ ﻧﻤـﺎدی از داﺳـﺘﺎن زﻧـ‪ ‬اﺳـﺖ ﺳـﺘﻢ ﮐﺸـﯿﺪه ﮐـﻪ ﺻﺪاﯾـﺶ در ﺳـ‪‬ﻮت ﮔـﻢهمراه با گروه موسیقی فلامینگو از اسپانیا‬ ‫از فرصت اســتفاده کرده و به داوسی و چگونه کار‬ ‫بدون آن که ســخنی بگوید نــخ دور آن را باز کرد‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1248‬جمعه ‪ 29‬ریت ‪1392‬‬ ‫کردنش خیره شــدم‪ .‬هر تخته سنگ را با مطالعه‬ ‫و کاغــذی را کــه درون آن بود کنــار زد و جعبه را‬
‫ﻣـ‪ ‬ﺷـﻮد‪ .‬او‪ ،‬رواﯾـﺖ ﺗﺎرﯾﺨـ‪ ‬زﻧـﺎن ﺑـﺮ ﺧﺎﺳـﺘﻪ از دﯾـﺎر ﺗﺒﻌﯿـﺾ را ﺑـﻪ ﻧﻘـﺪ ﻣ‪‬ﮐﺸـﺪ‬ ‫و دقت در جایی‏که تصویرش را در خیالش نقاشی‬ ‫به من داد‪ .‬خیلی ذوق کرده بودم‏ســوفی‪ ،‬خودش‬
‫و در ورای ﺣـﺮﮐﺎت ﻧـﺮم ﺧـﻮد‪ ،‬ﭘﯿـﺎم آور ﻋﺸـﻖ و دوﺳـﺘ‪ ‬اﺳـﺖ‪ .‬زﯾـﺮا رﻣـﺰ ﻣﻮﻓﻘﯿـﺖ‬ ‫کرده بود می گذاشــت‪ .‬اگر تصویر خیالی او بنظر‬ ‫بدون آن که چشــم از من بردارد در مقابلم ایستاد‬
‫دﺟلﻨاﺒـرا دﺶخزتﻧـــﺎرنمهدارجوریﺣـسـﺪـتت اوزﮐﺎدیرــاﻣرﺸبـیﺘﺮدادکهــﻫاﻤـ‪،‬ﻪکــاﻧهﺴرنﺎـﻧـﻬجﺎ اﺳـجــﺖد‪.‬ا‪.‬د‪ .‬و زنــان نســل خــود را‬ ‫درســت می آمد‪ ،‬لبخند فاتحانه ای می زد‪ ،‬وگرنه‬ ‫و منتظر شــد تا من محتویات جعبه را بیرون آوره‬
‫بـه فراموشـی نسـپرده اسـت‪ ،‬زیـرا او ریشـه در وطنـش دارد‪ .‬هـر پایـی کـه دلارا بـر‬ ‫‏سنگ را عوض می کرد و سنگ دیگری می گذاشت‪.‬‬ ‫و تماشا کنم‪ .‬این چیز‏ها داخل جعبه بودند‪ :‬یک‬
‫زمیـن مـی کوبـد نمـادی از داسـتان زنـی اسـت سـتم کشـیده کـه صدایـش در سـکوت‬ ‫متکای خیلی کوچــک مخصوص نوزادان‪ ،‬تصویری‬
‫گـم مـی شـود‪ .‬او‪ ،‬روایـت تاریخـی زنـان بـر خاسـته ازد یـار تبعیـض را بـه نقـد مـی‬ ‫او براستی روح آرامی دارد‏‪.‬‬ ‫از الیزابت که در حال بیل زدن باغچه ســرش را بالا‬
‫کشــد و در ورای حــرکات نــرم خــود پیــام آور عشــق و دوســتی اســت‪ .‬زیــرا رمــز‬
‫‏گرفته و به داوسی می خندید‪ ،‬یک دستمال حریر بقدری از داشتن تماشــاچیانی چون ما به هیجان موفقیـت جنبـش زنـان در وحـدت و کار مشـترک همـه انسانهاسـت‪....‬‬
‫زنانه با بوی نامحســوس یاس‪ ،‬یک انگشتر ُمهردار آمد که هردوی ما را به شام دعوت کرد‪ .‬کیت برنامه‬
‫مردانه‪ ،‬و کتابچه کوچک جلد‏چرمی اشــعار ریلک دیگری داشــت و بنا بود با امیلیا وقت‏بگذراند‪ ،‬اما‬
‫‏(‪Rilke‬‏) کــه روی صفحه اول آن نوشــته بود برای من با پُررویــی پذیرفتم‪ .‬بعد با خودم فکر کردم آیا‬
‫الیزابــت‪ ،‬که تاریکی ها را به روشــنایی تبدیل می کار درستی کرده ام؟ ولی از تنها بودن با او احساس‬
‫خوبی داشتم‪ .‬وقتی‏رفتم داشت آشپزی می کرد‪ ،‬با‬ ‫کند‪ ،‬کریستیان‏‪.‬‬
‫و داخل این کتابچه چندین کاغذ تا شــده بود‪ .‬با احترام به من خوش آمد گفت ولی رفتارمان مانند‬
‫اشــاره کیت یکی از کاغذ ها را گشودم نوشته بود‪ ،‬گذشــته عادی و خودمانی نبود‪ .‬در حالی که او در‬
‫«امیلیا‪ ،‬خواهش می کنم وقتی بیدار شد‪،‬‏از جانب ‏آشپزخانه مشغول بود من کتاب هایش را ورق زدم‪.‬‬
‫من ببوسش‪ .‬تا ساعت شــش برمی گردم‪ .‬الیزابت‪ .‬کتابخانــه بزرگی ندارد ولی آنچه کتابدارد خوب و‬
‫فکر نمی کنی کف پاهایش زیباترین چیزی باشند خواندنی است‪ .‬کارهای دیکنز‪،‬‏مارک تواین‪ ،‬بالزاک‪،‬‬
‫بازِول و لی هانت عزیز‪ .‬نامه های سر راجر از کوورلی‪،‬‬ ‫که دیده ای؟ ‏»‬
‫زیر کتابچه مدال جنگ جهانی اول پدربزرگ کیت و داستان های آن برونته (در حیرتم چرا کارهای آن‬
‫بود‪ .‬همان که الیزابت هنگام فرستادن الی به لندن ‏برونته را دارد؟) و حتــی زندگینامه آن برونته را که‬
‫همراهش کرده بود‪ .‬خدا الی را‏حفظ کند‪ ،‬لابد وقتی من نوشته ام‪ .‬هیچ نمیدانستم این کتاب را خریده‬
‫است‪ .‬هرگز در باره آن با من‏حرفی نزده‪ ،‬شاید خیلی‬ ‫برگشته آن را به کیت داده است‪.‬‏‬
‫متوجهی سوفی؟ او بالاخره تصمیم گرفت گنجینه از آن بدش می آید‏‪.‬‬
‫اش را نشــانم دهد‪ .‬در تمام این مدت خیره به من وقت شام ما در باره همه چیز صحبت کردیم‪ .‬در باره‬
‫می نگریســت‪ .‬پس از آن هردو برای‏مدتی ساکت جاناتان ســوویفت‪ ،‬بچه خوک ها‪،‬ودادگاه نورنبرگ‪.‬‬
‫بــه هم نگاه کردیم‪ .‬برای اولین بــار جلو گریه ام را فکر نمی کنی مطالب مورد‏علاقه ما کمی شلوغ و‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫گرفتم و تنها آغوشم را بروی او گشودم‪ .‬کیت بدون بهم ریخته است؟ من که مطمئنم‪ .‬براحتی صحبت‬
‫هیچ حرفی به آعوشم‏خزید و با هم زیر پتو رفتیم‪ .‬می کردیم ولی غذای زیادی نخوردیم‪ .‬هرچند سوپی‬
‫او بلافاصله دوباره خوابش برد‪ ،‬اما من به هیچ وجه که درست‏کرده بود عالی بود‪ .‬لااقل نسبت به سوپ‬
‫نمی توانستم بخوابم‪ .‬با هیجان به سقف خیره شدم های من‪ .‬پس از قهــوه به اصطبل او رفتیم تا بچه‬
‫خوکهایش را تماشــا کنیم‪ .‬خوک ها موجودات‏زود‬ ‫و‏برنامه آینده زندگی مشترکمان را ریختم‏‪.‬‬
‫چه فایده که به لندن برگردم‪ .‬در گرنسی خوشحال آشنایی نیســتند ولی بچه خوک ها خیلی تماشا‬
‫و راحتم‪ .‬خیالدارم حتی پس از پایان کتابیدر باره دارنــد‪ .‬هرروز یک گودال تازه زیــر نرده های طویله‬
‫اشغال گرنسی اینجا بمانم‪ .‬اصلًا‏نمی توانم کیت را می کنند‪ ،‬وداوســی را تماشا می‏کنند که آن را پُر‬
‫در لنــدن تصور کنم که بجای پابرهنه دویدن روی می کند‪ .‬باید قیافه هایشان را ببینی‪ ،‬انگار دارند به‬
‫شــن ها‪ ،‬کفش به پا دارد و توی خیابان های شلوغ شاهکار خود و دردسر داوسی قاه قاه می خندند‪.‬‏‬
‫راه مــی رود‪ .‬نه‏بچه خوک های نوزاد را تماشــا می درون اصطبل تمیز و مرتب اســت‪ .‬حتی علف های‬
‫کند‪ ،‬نه با ابن و الی به ماهیگیری می رود‪ ،‬نه امیلیا خشک با نظم و زیبایی روی هم چیده شده اند‪.‬‏‬
‫را می بیند‪ ،‬نه دیگ معجون های ایزولا را‏برایش هم فکر نمی کنی دارم ُخل می شوم؟‬
‫می زند و با او شیرینی زنجفیلی می پزد‪ ،‬و مهمتر ادامه می دهم‪ ،‬من فکر می کنم عاشــق پروراننده‬
‫و ســخت تر از همه اینکه نه با داوسی راه می رود‪ ،‬گل‪ ،‬حجار چوب‪ ،‬ســنگتراش‪ ،‬نجار‪ ،‬و خوک چران‬
‫‪Vol. 20 / No. 1248 - Friday, July 19, 2013‬‬ ‫نه با او سخن می‏گوید‪ ،‬و نه اصلًا او را می بیند‪.‬‏ شــده ام‪ .‬در حقیقت مطمئنم که‏عاشــقش شده‬
‫فکر می کنم اگر مادر خوانده کیت شــوم‪ ،‬بتوانیم ام‪ .‬شــاید فردا از فکر اینکه او مرا دوست نمی دارد‬
‫بــا همدر همین کلبه الیزابت اقامت کنیم‪ ،‬و قصر اندوهگین شوم‪ ،‬شاید از اینکه بفهمم رمی را بیشتر‬
‫بــزرگ را برای اجاره به خانواد های‏پولداری که برای دوست دارد از‏حسودی بترکم‪ ،‬ولی امروز خوشحال‬
‫تعطیلات به گرنسی می آیند نگاه داریم‪ .‬و من می و سرحالم‪ .‬قلبم جور خاصی در سینه ام می طپد‪.‬‏‬
‫توانم تمام درآمدم از فروش ایزی را برای یک آپارتمان جمعه می بینمت‪ .‬مــی توانی بخاطر اینکه راز مرا‬
‫‪Direct from Spain,‬‬ ‫‪Tirgan‬‬ ‫‪:‬ﻓ‪nt‬ﺮ‪e‬و‪s‬ﺷ‪re‬ﮕ‪p‬ﺎ‪l‬ﻫ‪va‬ﻬ‪i‬ﺎ‪est‬ی‪:F‬‬ ‫از‬ ‫ﺑﻠﯿﻂ‬ ‫ﺗﻬﯿﻪ‬ ‫کوچــکدر‏لندن هزینه کنم تا هنگامی که من یا کشــف کرده ای بخودت آفرین بگویی‪ ،‬حتی اجازه‬
‫‪Nur Productions and‬‬
‫کیت به انگلستان می آییم جایی داشته باشیم‏‪ .‬داری در مقابل من هم بخود ببالی‏ولی یادت باشد‬
‫اﻓﺮا‪ ،‬ﭘﺎرس‪ ،‬ﻣﯿﺘﺮا‪ Banyan Books and Sounds ،‬و ‪HuríZulu Records‬‬ ‫خانه کیت این جاســت و من هم بــدم نمی آید‪ .‬فقط یک بار‪ .‬یک بار و نه بیشتر‏‪.‬‬
‫نویســندگان بزرگیدر گرنســی کار کــرده اند‪ ،‬به دوستدار و مشتاق دیدار و‪...‬‏‪.‬‬
‫ﺑﺮای اﻃﻼﻋﺎت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﻄﻔﺎ ﺑﺎ ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ‪si۶na,n٠d۴Tir-ga٧n F٢es١tiv-al٢pr١es٧en۶t: :‬ﺗ‪na‬ﻤ‪p‬ﺎ‪ctiSo‬س‪um‬ﺑ‪do‬ﮕ‪r‬ﯿ‪of‬ﺮ‪tr‬ﯾ‪cP‬ﺪ‪DNiur.re‬‬
‫‪HuríJuly 23 - 8 PM‬‬ ‫‪by‬‬ ‫‪Delara‬‬ ‫‪Tiv‬‬ ‫ژولیت‬
‫‪Direct from Spain,‬‬ ‫تلگراف از ژولیت به سیدنی‬ ‫ویکتور هوگو نگاه کن! تنها چیزی را که از‏دست می‬
‫دهم‪ ،‬دیدن سیدنی و سوزان‪ ،‬نزدیکی به اسکاتلند‪،‬‬
‫‪A Flamenco piece directedNur Productions and Tirgan Festival present:‬‬ ‫یازدهم سپتامبر ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬
‫خیلی پَ َکرم‪ .‬امروز بعد از ظهر‪ ،‬داوســی و رمی را در‬ ‫تاتر های جدید‪ ،‬و سالن غداخوری هارولد است‏‪.‬‬
‫‪HuríANFolrathmSehonrecoCrepdiiet UcneiodniCreenctrteefdor bthye PDeerfolarmraingTAivrts‬‬ ‫سنت پیترپورت دیدم که دست در دست هم‪ ،‬خوش‬ ‫دعــا کن آقایدیلوین با تقاضایم موافقت کند‪ .‬می‬
‫‪NJuloyDM2JAr0u2atu5l3nyhs5ciF-2ceP3iS8rlua:a-rnPDhc8sMeem:oPllMlarMWreeaaTnaniuCyv,ecrNl eMoordothnipttVeiarUoen,cncAouilevovaenrro,dACinreteonncat,rtNeeiedfvoesrbHtyidhaeDlgoPe, JeluraafnroTarrimviTñioinvg Arts‬‬ ‫دانم آدم دور اندیش و واقع بینی است‪ ،‬به من احترام‬
‫می گذارد‪ ،‬کیت را دوست دارد‪ ،‬می‏داند کیت با من‬
‫‪www.delarativ.comwww.delarativ.com205N5 PourrtchellSWhaoyr,eNoCrtrheVdaintcUounvieor,n Centre for the Performing Arts‬‬ ‫و خنــدان از مغازه ای بیرون‏مــی آمدند و چمدان‬ ‫خوشــحال است و من فعلًا برای هردونفرمان درآمد‬
‫خریده بودند‪ .‬آیا برای ماه عسلشان خرید می کنند؟‬ ‫کافی دارم‪ .‬و چه کسی بهتر از او شرایط زمان حال را‬
‫‪DMaunsT2Mci0ceiu5cirsa5:ikncDPiseuae:rnltcMasser:laaMlTnaWiauvvneauayl,eMiNllMooarnotbthnetlVreeoaro,n,aAcAoltuvlvava6erroro0, AA4nn-ttoo7nn2aa,,1NN-iie2evve1es7sHH6idiadalaglnog,odJ,uJa6una0Tnr4ivT-irñi7voi2ño0-6033‬‬ ‫چقدر باید احمق باشــم؟ تقصیر تو اســت‪ .‬ژولیت‬ ‫درک می‏کند؟ امیلیا می گوید ممکن است بخاطر‬
‫‪Dancer: DelaraTiv‬‬ ‫مجرد بودن من با مادرخواندگی مخالفت کند ولی‬
‫درب و داغان‏‪.‬‬ ‫فعلًا سرپرســتی قانونی او را بــه من واگذار‏خواهد‬
‫‪TicwTkicewkteswtsav.adaviaeliallabablerleaaattti6v600.c44--o7722m11--22117766aanndd60640-47-2702-060-630333‬‬
‫ک ر د‪.‬‏‬
‫‪31‬‬ ‫ســیدنی هفته دیگر دوباره به گرنسی خواهد آمد‪.‬‬
‫ادامه دارد‬ ‫کاش تو هم می آمدی‪ .‬خیلی دلتنگت هستم‏‪.‬‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36