Page 30 - Shahrvand BC No.1248
P. 30
ادبیات/رمان 30
انجمن ادبی و کیک پوست
سیبزمینی گرنزی
بخش دوم
-۳5 -
نوشته :مری آن شافر سال متسیب /شماره - 1248جمعه 29ریت 1392
ترجمه :فلور طالبی
یادداشت هایی برای خودت بردار .» شــده و باید به خانه اش برگردد؟ یا فقط دلم از ژولیت به سیدنی In touch with Iranian diversity
رفتــم و از امیلیا چند کتاب در باره دوشــیزه مارپــل امانت گرفتم. می خواســت از این جابرود؟ چند روز پیش با دوم سپتامبر ۱۹۴۶
خیلی حواســش جمع بوده ،فکر نمی کنی؟ آرام در گوشــه ای می خودم فکر می کردم بهتر است رمی به فرانسه سیدنی عزیز، Vol. 20 / No. 1248 - Friday, July 19, 2013
نشســته ودر حالی که بافتنی می کرده همه چیز را از گوشه چشم برگردد و با مشکلش ،هرچه که هست در خانه
زیر نظر داشــته است .و چیزهایی می دیده که هیچکس توجهی به خود دست و پنجهنرم کند .من این حرف ها را امروز بعد از ظهر اتفاقی افتاد که اگرچه به خوبی خاتمه یافت ،ولی 30
آن ها نداشتهاست .من هم می توانم چشم و گوشم را خوب باز کنم مرا ناراحت می کند و نمی توانم بخوابم .باید برای سوفی مینوشتم
و چیزهایی ببینم و بشــنوم که دیگران نمی بینند و نمی شــنوند. زدم و حال از خودم خجالت می کشم. ولی خودت بهتر می دانی که حامله است و نمی خواهم او را ناراحت
البته می دانی که مادر گرنسی چندان ماجراهای پیچیده و رازهای قربانت، کنم ولی تو نیســتی .منظورم این است که تو موقعیت ضربهپذیری
نگشوده نداریم .ولی کسی چه می داند ،شاید پیش آمد و بهتر است ژولیت
مانند سوفی نداری _دارم دستور زبان را هم فراموش می کنم.
برایش آماده باشم. تذکر :حال که به اعتراف افتاده ام بهتر اســت ایزولا و کیت در خانه شــیرینی زنجفیلی درســت می کردند .من و
هنوز هم کتاب پســتی و بلندی های جمجمه برایم عزیز است و از چیز دیگــری را هم بگویم .همانطور که لباس رمی جوهر لازم داشــتیم و داوسی می خواســت مقداری بتونه برای
آن استفاده می کنم ،ولی اگر ناراحت نمی شوی خیالدارم به تمرین هــای آلوده رمی را بدســت گرفته بــودم و بهآلودگــی های لباس ســاختمان قصر بزرگ بخرد .بنابراین هرســه پیاده به طرف ســنت
های کاراگاهی هم بپردازم .البته هنوز به درستی راز پستی و بلندی داوســی فکر می کردم بیاد حرف های داوسی افتادم «خیرخواهانه...
های جمجمه معتقدم ،ولی جمجمه دوستانم را نگاه کرده ام (البته خیرخواهی کافی نیست ».و بعد با خودم گفتمیعنی ممکن است؟ پیترپورت براه افتادیم.
می شــود که تنها احساس داوسی به رمی خیرخواهی بوده باشد؟ و تصمیم گرفتیم از راه صخره های خلیج فرماین برویم که راه زیبایی
بهاستثنای تو) و دیگران را هم که دوست ندارم بشناسم. اســت با پیچ و خم های تند که در کنار مزارع بالا و پایین می رود.
ژولیت می گوید جمعه دیگر خواهی آمد .من به فرودگاه خواهم آمد هنوز دارم به آن فکر می کنم. من جلوتر از رمی و داوسی حرکت می کردم زیرا کوره راه باریک است
و تو را نزد ژولیت خواهم برد .ابن یک میهمانی در ساحل ترتیبداده نامه شبانه از سیدنی به ژولیت
و گفته خبر مهمی را خیالدارد به اطلاع همه برساند .و البته تو هم و نمی توان سه نفره کنار هم راه رفت.
دعوت شــده ای .ابن معمولا میهمانی های بزرگی نمی دهد ونمی چهارم سپتامبر ۹۴۶۱ زن بلندقد و مو قرمزی از پشت برآمدگی صخره ای پیچید و به سوی
دانم خبر مهمش چیست .می گفت جشن است! ولی برای چه؟ شاید ژولیت جان ،همه این فکر و خیال ها برای این است که تو داوسی را ما آمد .او ســگش را با خود داشــت .از نژاد آلساتیان ،و خیلیبزرگ.
خیال دارد داماد شود؟ ولی با که؟ امیدوارم داماد نشود زیرامردانی که دوست داری! تعجب می کنی؟ چرا؟ تعجب از این است که چرااینقدر قلاده ســگ گشــوده بود و با دیدن من شادمانه به سویم آمد .من از
ازدواج می کنند کمتر بادوســتان قدیمشان وقت می گذرانند و من طولش داده ای؟ منظورم عشــق است .شاید بالاخره هوای خوب دریا لودگی سگ به خنده افتادم و زن موقرمز داد زد «نگران نباش.محال
به کمکت آمده اســت .خیلی دلم مــی خواهد که هرچه زودتربرای اســت گاز بگیرد ».سگ آنقدر بزرگ بود که پنجه هایش را روی شانه
براستی دلم نمی خواهد مصاحبت ابن را از دست بدهم. دیدن تو و نامه های اسکار به گرنسی بیایم .ولی تا سیزدهم این ماه
دوست همیشگی تو، من گذاشت و منتظر نوازش و بازی شد.
ایزولا گرفتارم .بزودی می بینمت .قربانت ،سیدنی. ناگهاندر پشت ســرم صدایی شنیدم .صدای نفس نفس زدن های
از ژولیت به سوفی تلگراف از ژولیت به سیدنی وحشتناک .گویی کسی را خفه می کردند .نمی توانم آن صدا را وصف
هفتم سپتامبر ۰۴۶۱ پنجم سپتامبر ۹۴۶۱ کنم .برگشــتم و دیدم رمی است که دولا شــده و استفراغ می کرد.
سوفی عزیزم، داوسی او را گرفته بود تا نیفتد و رمی با لرزش و فشار همچنان روی
ســیدنی عزیز ،از پس زبان تو من که برنمی آیم ،بخصوص که راست خودش و داوسی استفراغ می کرد .دیدن این صحنه و شنیدن لرزش
بالاخره همه شــهامتم را جمع کردم و موضــوع را با امیلیادر میان می گویی .منتظر دیدنت در سیزدهم هستم.
گذاشتم .گفتم کهدنبال تقاضای مادر خواندگی قانونی کیت هستم. قربانت ،ژولیت ها و ناله های رمی وحشتناک بود.
نظرات او برایم خیلی ارزشمند هستند .او دوست خوب الیزابت بوده از ایزولا به سیدنی داوسی داد زد «ژولیت ،سگ را از سر راه دور کن! فوری! »
و او را بسیار دوست می داشته است .کیت را هم بخوبی میشناسد ششم سپتامبر ۱۹۴۶ من وحشــتزده ســگ را به عقب هل دادم .زن مو قرمز باصدای بلند
و مرا هم همینطور .لااقل بقدر کافی می شناسد .خیلی دلواپس نظر سیدنی عزیز، گریه می کرد و پوزش می خواست .حال او هم داشت بهم می خورد.
مثبت او بودم .چند بار نزدیک بود فنجان چایی از دســتم بیفتد تا من گردنبند ســگ را محکم گرفته و مرتب تکرار می کردم «نگران
اینکه بالاخره همه برنامه هایم را برایش گفتم .آه سوفی جان ،آرامشی ژولیــت گفت بزودی بــرای دیدن ما و نامه هــای مادربزرگ فین به نباش! مشکلی نیست! تقصیر تو نیست!خواهش می کنم سگ را ببر!
که در چهره اش هویدا شــد ،دیدنی بود .هیچ فکر نمی کردم تا این گرنسی خواهی آمد .خیلی خوشحال شدم .نه اینکه با آیوور مشکلی خواهش می کنم!» بالاخره او گردنبند ســگ را از من گرفت و سگ
داشــتم .او پســر خوب و نازنینی اســت .البته اگر آن کراوات نازک
اندازه نگران آینده کیت باشد. رنگارنگش را دور بینــدازد .به او گفتم این کراوات هیچ بدرد تو نمی گیج و درمانده را به زور دنبال خود کشید و دور شد.
شروع کرد بگوید« ،اگر می توانستم یک نفر را »...بعد ساکت شد .آب خورد .امــا او فقط به ماجرای چگونه گیــر انداختن بیلی بی جونز حالا رمی کمی آرام گرفته بود و تنها نفس های عمیق می کشــید.
دهانش را قورت داد و ادامه داد« ،فکر می کنم ایده فوق العادهایست. علاقمند بود .چطور به او مشــکوک شــدم ،چطور تعقیبش کردم و داوسی از بالای سرش نگاهی به من کرد و گفت «بهتر است به خانه
برای هردوی شــما عالیست .بهترین اتفاق ممکن »...و به گریه افتاد چطوراو را در انبار دود زندانی کردم .می گفت این یک کار کاراگاهی تو برویم ،ژولیت .نزدیکتر اســت ».و رمی را روی دست گرفت و بسوی
و دســتمالش را بیرون آورد .من هم دستمالم را بیرون آوردم وبا هم عالی بوده اســت .می گفت خود دوشیزه مارپل هم نمی توانسته به
خانه من براه افتاد .من هم ترسان و نگران دنبالشان راه افتادم.
مدتی اشک ریختیم. اینخوبی کار را تمام کند. وقتی به خانه رسیدیم ،رمی سردش بود و می لرزید ،بنابراین من او را
وقتی خوب گریه کردیم ،تصمیم بر این شد که امیلیا با من نزد آقای باید بگویم این دوشــیزه مارپل از دوســتان یا همکارانش نیست .او به حمام فرســتادم و پس از شست و شو او را در رختخوابخواباندم.
دیلوین بیاید .گفت« ،مندیلوین را از وقتی پسربچه بوده می شناسم خانم میان سالی است در یک سری کتاب که از روی تفنن کاراگاهی خیلی خســته بود و هنوز به رختخواب نرفته خوابش برد .من لباس
ومحال اســت روی حرف من چیزی بگوید».داشتن پشتیبانی مثل میکند .او طبیعت انسان را بخوبی می شناسد و گره های پیچیده های آلوده او را برداشتم تا بشویم .داوسی در طبقه پایینایستاده بود
ماجرا های پُر راز و رمز را با این شــیوه می گشــاید .ماجراهایی که
امیلیا مثل این است که همه ارتش سوم پشتت ایستاده باشند. و از پنجره بیرون را می نگریست.
کاراگاهان پلیس قادر به حل آن نیستند. بدون اینکه بسوی من برگردد گفت «یکبار برایم تعریف کرد که چطور
او مرا بــه این فکر انداخت که حل پیچیدگی ماجرا ها و مشــاهده نگهبانان از سگ های بزرگ خود برای ترساندن زندانیان استفادهمی
رفتارها باید خیلی تفریح داشته باشد .البته اگر ماجرای پیچیده ای کرده اند .سگ های خود را به سوی زنان که برای سرشماری به صف
ایستاده بودند گسیل می کردند تا از واهمه و هراس آن هابخندند و
در اینحوالی پیدا شود. تفریح کنند .یا عیسی مسیح! من خیلی نادانم ژولیت .فکر می کردم
آیوور گفت کارهای زیرزیرکی همه جادیده می شــود ،و با اســتعداد
و توانایــی ذاتی من ،اگر کمــی تمرین کنم از دوشــیزه مارپل هم همینکه این جا پیش ما باشد ،همه چیز را فراموش خواهدکرد.
سرشناس تر خواهم شد« .تو بی تردید قدرت مشاهده فوق العاده ای «کمان میکنم نیت خیرخواهانه به تنهایی کافی نیســت ژولیت .نه
داری .فقط باید بیشــتر تمرین کنی .به همه چیز بادقت نگاه کن و
ابداً کافی نیست .»
و من گفتم «نه ،کافی نیست ».او دیگر چیزی نگفت .برای من سری
تکانداد و رفت .من به امیلیا تلفن زدم تا بداند برای رمی چهاتفاقی
افتاده و چرا پیش من می ماند .بعد رفتم تا لباس ها را بشویم .ایزولا
کیت را به خانه آورد و ما شام خوردیم و تا وقت خواب بازیکردیم.
اما من نمی توانم بخوابم.
از خودم خجالت می کشــم .آیا واقعاً فکر می کردم حال رمی خوب
انجمن ادبی و کیک پوست
سیبزمینی گرنزی
بخش دوم
-۳5 -
نوشته :مری آن شافر سال متسیب /شماره - 1248جمعه 29ریت 1392
ترجمه :فلور طالبی
یادداشت هایی برای خودت بردار .» شــده و باید به خانه اش برگردد؟ یا فقط دلم از ژولیت به سیدنی In touch with Iranian diversity
رفتــم و از امیلیا چند کتاب در باره دوشــیزه مارپــل امانت گرفتم. می خواســت از این جابرود؟ چند روز پیش با دوم سپتامبر ۱۹۴۶
خیلی حواســش جمع بوده ،فکر نمی کنی؟ آرام در گوشــه ای می خودم فکر می کردم بهتر است رمی به فرانسه سیدنی عزیز، Vol. 20 / No. 1248 - Friday, July 19, 2013
نشســته ودر حالی که بافتنی می کرده همه چیز را از گوشه چشم برگردد و با مشکلش ،هرچه که هست در خانه
زیر نظر داشــته است .و چیزهایی می دیده که هیچکس توجهی به خود دست و پنجهنرم کند .من این حرف ها را امروز بعد از ظهر اتفاقی افتاد که اگرچه به خوبی خاتمه یافت ،ولی 30
آن ها نداشتهاست .من هم می توانم چشم و گوشم را خوب باز کنم مرا ناراحت می کند و نمی توانم بخوابم .باید برای سوفی مینوشتم
و چیزهایی ببینم و بشــنوم که دیگران نمی بینند و نمی شــنوند. زدم و حال از خودم خجالت می کشم. ولی خودت بهتر می دانی که حامله است و نمی خواهم او را ناراحت
البته می دانی که مادر گرنسی چندان ماجراهای پیچیده و رازهای قربانت، کنم ولی تو نیســتی .منظورم این است که تو موقعیت ضربهپذیری
نگشوده نداریم .ولی کسی چه می داند ،شاید پیش آمد و بهتر است ژولیت
مانند سوفی نداری _دارم دستور زبان را هم فراموش می کنم.
برایش آماده باشم. تذکر :حال که به اعتراف افتاده ام بهتر اســت ایزولا و کیت در خانه شــیرینی زنجفیلی درســت می کردند .من و
هنوز هم کتاب پســتی و بلندی های جمجمه برایم عزیز است و از چیز دیگــری را هم بگویم .همانطور که لباس رمی جوهر لازم داشــتیم و داوسی می خواســت مقداری بتونه برای
آن استفاده می کنم ،ولی اگر ناراحت نمی شوی خیالدارم به تمرین هــای آلوده رمی را بدســت گرفته بــودم و بهآلودگــی های لباس ســاختمان قصر بزرگ بخرد .بنابراین هرســه پیاده به طرف ســنت
های کاراگاهی هم بپردازم .البته هنوز به درستی راز پستی و بلندی داوســی فکر می کردم بیاد حرف های داوسی افتادم «خیرخواهانه...
های جمجمه معتقدم ،ولی جمجمه دوستانم را نگاه کرده ام (البته خیرخواهی کافی نیست ».و بعد با خودم گفتمیعنی ممکن است؟ پیترپورت براه افتادیم.
می شــود که تنها احساس داوسی به رمی خیرخواهی بوده باشد؟ و تصمیم گرفتیم از راه صخره های خلیج فرماین برویم که راه زیبایی
بهاستثنای تو) و دیگران را هم که دوست ندارم بشناسم. اســت با پیچ و خم های تند که در کنار مزارع بالا و پایین می رود.
ژولیت می گوید جمعه دیگر خواهی آمد .من به فرودگاه خواهم آمد هنوز دارم به آن فکر می کنم. من جلوتر از رمی و داوسی حرکت می کردم زیرا کوره راه باریک است
و تو را نزد ژولیت خواهم برد .ابن یک میهمانی در ساحل ترتیبداده نامه شبانه از سیدنی به ژولیت
و گفته خبر مهمی را خیالدارد به اطلاع همه برساند .و البته تو هم و نمی توان سه نفره کنار هم راه رفت.
دعوت شــده ای .ابن معمولا میهمانی های بزرگی نمی دهد ونمی چهارم سپتامبر ۹۴۶۱ زن بلندقد و مو قرمزی از پشت برآمدگی صخره ای پیچید و به سوی
دانم خبر مهمش چیست .می گفت جشن است! ولی برای چه؟ شاید ژولیت جان ،همه این فکر و خیال ها برای این است که تو داوسی را ما آمد .او ســگش را با خود داشــت .از نژاد آلساتیان ،و خیلیبزرگ.
خیال دارد داماد شود؟ ولی با که؟ امیدوارم داماد نشود زیرامردانی که دوست داری! تعجب می کنی؟ چرا؟ تعجب از این است که چرااینقدر قلاده ســگ گشــوده بود و با دیدن من شادمانه به سویم آمد .من از
ازدواج می کنند کمتر بادوســتان قدیمشان وقت می گذرانند و من طولش داده ای؟ منظورم عشــق است .شاید بالاخره هوای خوب دریا لودگی سگ به خنده افتادم و زن موقرمز داد زد «نگران نباش.محال
به کمکت آمده اســت .خیلی دلم مــی خواهد که هرچه زودتربرای اســت گاز بگیرد ».سگ آنقدر بزرگ بود که پنجه هایش را روی شانه
براستی دلم نمی خواهد مصاحبت ابن را از دست بدهم. دیدن تو و نامه های اسکار به گرنسی بیایم .ولی تا سیزدهم این ماه
دوست همیشگی تو، من گذاشت و منتظر نوازش و بازی شد.
ایزولا گرفتارم .بزودی می بینمت .قربانت ،سیدنی. ناگهاندر پشت ســرم صدایی شنیدم .صدای نفس نفس زدن های
از ژولیت به سوفی تلگراف از ژولیت به سیدنی وحشتناک .گویی کسی را خفه می کردند .نمی توانم آن صدا را وصف
هفتم سپتامبر ۰۴۶۱ پنجم سپتامبر ۹۴۶۱ کنم .برگشــتم و دیدم رمی است که دولا شــده و استفراغ می کرد.
سوفی عزیزم، داوسی او را گرفته بود تا نیفتد و رمی با لرزش و فشار همچنان روی
ســیدنی عزیز ،از پس زبان تو من که برنمی آیم ،بخصوص که راست خودش و داوسی استفراغ می کرد .دیدن این صحنه و شنیدن لرزش
بالاخره همه شــهامتم را جمع کردم و موضــوع را با امیلیادر میان می گویی .منتظر دیدنت در سیزدهم هستم.
گذاشتم .گفتم کهدنبال تقاضای مادر خواندگی قانونی کیت هستم. قربانت ،ژولیت ها و ناله های رمی وحشتناک بود.
نظرات او برایم خیلی ارزشمند هستند .او دوست خوب الیزابت بوده از ایزولا به سیدنی داوسی داد زد «ژولیت ،سگ را از سر راه دور کن! فوری! »
و او را بسیار دوست می داشته است .کیت را هم بخوبی میشناسد ششم سپتامبر ۱۹۴۶ من وحشــتزده ســگ را به عقب هل دادم .زن مو قرمز باصدای بلند
و مرا هم همینطور .لااقل بقدر کافی می شناسد .خیلی دلواپس نظر سیدنی عزیز، گریه می کرد و پوزش می خواست .حال او هم داشت بهم می خورد.
مثبت او بودم .چند بار نزدیک بود فنجان چایی از دســتم بیفتد تا من گردنبند ســگ را محکم گرفته و مرتب تکرار می کردم «نگران
اینکه بالاخره همه برنامه هایم را برایش گفتم .آه سوفی جان ،آرامشی ژولیــت گفت بزودی بــرای دیدن ما و نامه هــای مادربزرگ فین به نباش! مشکلی نیست! تقصیر تو نیست!خواهش می کنم سگ را ببر!
که در چهره اش هویدا شــد ،دیدنی بود .هیچ فکر نمی کردم تا این گرنسی خواهی آمد .خیلی خوشحال شدم .نه اینکه با آیوور مشکلی خواهش می کنم!» بالاخره او گردنبند ســگ را از من گرفت و سگ
داشــتم .او پســر خوب و نازنینی اســت .البته اگر آن کراوات نازک
اندازه نگران آینده کیت باشد. رنگارنگش را دور بینــدازد .به او گفتم این کراوات هیچ بدرد تو نمی گیج و درمانده را به زور دنبال خود کشید و دور شد.
شروع کرد بگوید« ،اگر می توانستم یک نفر را »...بعد ساکت شد .آب خورد .امــا او فقط به ماجرای چگونه گیــر انداختن بیلی بی جونز حالا رمی کمی آرام گرفته بود و تنها نفس های عمیق می کشــید.
دهانش را قورت داد و ادامه داد« ،فکر می کنم ایده فوق العادهایست. علاقمند بود .چطور به او مشــکوک شــدم ،چطور تعقیبش کردم و داوسی از بالای سرش نگاهی به من کرد و گفت «بهتر است به خانه
برای هردوی شــما عالیست .بهترین اتفاق ممکن »...و به گریه افتاد چطوراو را در انبار دود زندانی کردم .می گفت این یک کار کاراگاهی تو برویم ،ژولیت .نزدیکتر اســت ».و رمی را روی دست گرفت و بسوی
و دســتمالش را بیرون آورد .من هم دستمالم را بیرون آوردم وبا هم عالی بوده اســت .می گفت خود دوشیزه مارپل هم نمی توانسته به
خانه من براه افتاد .من هم ترسان و نگران دنبالشان راه افتادم.
مدتی اشک ریختیم. اینخوبی کار را تمام کند. وقتی به خانه رسیدیم ،رمی سردش بود و می لرزید ،بنابراین من او را
وقتی خوب گریه کردیم ،تصمیم بر این شد که امیلیا با من نزد آقای باید بگویم این دوشــیزه مارپل از دوســتان یا همکارانش نیست .او به حمام فرســتادم و پس از شست و شو او را در رختخوابخواباندم.
دیلوین بیاید .گفت« ،مندیلوین را از وقتی پسربچه بوده می شناسم خانم میان سالی است در یک سری کتاب که از روی تفنن کاراگاهی خیلی خســته بود و هنوز به رختخواب نرفته خوابش برد .من لباس
ومحال اســت روی حرف من چیزی بگوید».داشتن پشتیبانی مثل میکند .او طبیعت انسان را بخوبی می شناسد و گره های پیچیده های آلوده او را برداشتم تا بشویم .داوسی در طبقه پایینایستاده بود
ماجرا های پُر راز و رمز را با این شــیوه می گشــاید .ماجراهایی که
امیلیا مثل این است که همه ارتش سوم پشتت ایستاده باشند. و از پنجره بیرون را می نگریست.
کاراگاهان پلیس قادر به حل آن نیستند. بدون اینکه بسوی من برگردد گفت «یکبار برایم تعریف کرد که چطور
او مرا بــه این فکر انداخت که حل پیچیدگی ماجرا ها و مشــاهده نگهبانان از سگ های بزرگ خود برای ترساندن زندانیان استفادهمی
رفتارها باید خیلی تفریح داشته باشد .البته اگر ماجرای پیچیده ای کرده اند .سگ های خود را به سوی زنان که برای سرشماری به صف
ایستاده بودند گسیل می کردند تا از واهمه و هراس آن هابخندند و
در اینحوالی پیدا شود. تفریح کنند .یا عیسی مسیح! من خیلی نادانم ژولیت .فکر می کردم
آیوور گفت کارهای زیرزیرکی همه جادیده می شــود ،و با اســتعداد
و توانایــی ذاتی من ،اگر کمــی تمرین کنم از دوشــیزه مارپل هم همینکه این جا پیش ما باشد ،همه چیز را فراموش خواهدکرد.
سرشناس تر خواهم شد« .تو بی تردید قدرت مشاهده فوق العاده ای «کمان میکنم نیت خیرخواهانه به تنهایی کافی نیســت ژولیت .نه
داری .فقط باید بیشــتر تمرین کنی .به همه چیز بادقت نگاه کن و
ابداً کافی نیست .»
و من گفتم «نه ،کافی نیست ».او دیگر چیزی نگفت .برای من سری
تکانداد و رفت .من به امیلیا تلفن زدم تا بداند برای رمی چهاتفاقی
افتاده و چرا پیش من می ماند .بعد رفتم تا لباس ها را بشویم .ایزولا
کیت را به خانه آورد و ما شام خوردیم و تا وقت خواب بازیکردیم.
اما من نمی توانم بخوابم.
از خودم خجالت می کشــم .آیا واقعاً فکر می کردم حال رمی خوب