Page 29 - Shahrvand BC No.1236
P. 29
ادبیات/داستان
ور م یرفت«:فکریه همینم از صبح ».یاسمن فنجان را برداشت«:بهرحال دست عربده میکشــید باید فکر اینجاشــو هم میکرد،نه دکتر؟» دکتر
کارش بوده دیگه،وظیفه اش بوده.تقصیرتو که نیست».و رفت توی فکر .جمشــیدی نگاهی به خانم ایزدی کرد و لبخند زنان پاکت ســیگار را از 29
جیب کتش در آورد و به همه تعارف کرد.بابک گفت«:امیدوارم لحظ هی
اکبری در حالی که نخ کاموای نارنجی رنگ فرشــچی را دور انگشــتش آخر بخشــیده بشه.بهرحال محال ممکنه بزارم فردا کسی توی دفتر من کا جه یازرد
م یپیچانــد در چهارچوب درایســتاد و گفت«:قســمتش بــوده آقای بیاد ».اکبری زیرســیگاری را گذاشــت روی میز«:نه مهندس،هرکاری
مهندس،باید اون ســاعت می مرده بنده خدا.خدا صبر به زن و بچ هاش کردن مادر یارو راضی نشــده ،گفته باید قصاص بشــه ،خداصبرش بده،
بده ».بابک سرتکان داد .از صبح نتوانسته بود از فکر قیاف هی آن پلیس در خدا سرهیچ کسی نیاره ».دکتر گفت«:ببین الوندی،اومدی و نسازی،بابا
بیاید ،هرچند که همه م یگفتند بخاطر کشته شدن همان پلیس بوده که چه فرق به حال تــو میکنه ،میدونی اگه عکس بگیرم از این صحنه چه
پیگیر گرفتن دزدها شده بود اداره آگاهی و گرنه تره هم خورد نمیکردند غوغایی توی اینترنت م یکنه؟ میره توی خبرگزار یها،محشره مهندس». پونه ابدالی
برای شکایت آنها اما باز پازل ها خوب در ذهنش چفت نم یشد .برگ هها یاسمن خندید.ســیگاری از توی پاکت برداشــت و روشنش کرد«:اهل
را روی میزش جابه جا کرد .اکبری گفت«:تا یادم نرفته این خانوم ایزدی معامله هستید آقا دکتر؟» دکتر زل زد توی چش مهای یاسمن«:به خانوم
مهندس کی بهتر از شــما واسه معامله؟» بابک دل دل میکرد تا یاسمن آرایشــگاه بالایی اومده بود صبحی با شــما کار داشت ».بابک رو کرد به
سال متسیب /شماره - 1236جمعه 6تشهبیدرا 1392 بقیه حرفش را نزند ،یاسمن پا روی پا انداخت و آرام نشست. یاســمن ،سردردش داشت شروع میشد ،همیشه از کنارهی فکش شروع بابک خم شــده بود روی میزطراحی و آخرین اتــود پازل میدان آزادی
م یکرد به ذوق ذوق کردن .یاسمن خندید و ابرو بالا انداخت«:ایزدی؟ با را طراحی م یکرد ،ســیگارش داشت توی زیرسیگاری خاکستر م یشد،
دکتر جمشــیدی با نوک ســبیلش بازی کرد و گفــت« :همچین قیافه مهندس؟مطمئنی؟» اکبری همانطور که داشت توی اتاق راه م یرفت و کمی به کاغذ خیره شد و بعد آنرا از وسط جر داد ومچاله کرد ،نگاهی به
گرفتــی انگار دفعه اوله این اتفاق داره میفته ،بابا یارو زده یکیو کشــته، گردگیری م یکرد گفت«:بعله!ابروهاشــو هم انگاری تازه تتو کرده بود،به دیوار روبه رویش انداخت و به طر حهای قبلی ،نه انگار نقش و نگار ایرانی
اونهــم بخاطر یــه زن ».بابک کراواتش را از گردنــش درآورد ،درد حالا چشم خواهری البته ».بعد زیرلبی لبخندی زد«:انگار از طرف خبرنگارها خوب جواب نمیداد ،پول توی گل آفتاب گردان بود و ایفل نه سرستون
قرص و محکم نشسته بود پشت کرهی چشمش«:دکتر یه طوری حرفی اومدن میخوان ازپشت این پنجره عکاسی کنن فردا .پنجره هارو هم لابد تخ تجمشــید و حالا برج آزادی که هرکار م یکــرد ریخت و قوارهاش
میزنی انگار میخوان مورچه بکشــن ».دکتربه قهقاه گفت«:قضیه پول و باید من پاک کنم با این بارون» یاسمن بلند شد و پشت پنجره رفت«:از درســت درنمیآمد ،یه جای کارش میلنگید و بابک نم یفهمید اشــکال
مول هم بوده وسط لابد.همیشه همینطوره» وبعد چشمکی به یاسمن زد، چی؟» فرشــچی تق هایی به در زد و آمد تو«:اتفاقن دکترجمشیدی هم از کجاســت .دور خودش چرخید وکنار میز ایستاد ،به پروندههای تلنبار
بابک کشــوی میزش را باز کرد و دست برد تا جعبه قرصش را پیدا کند. تلفن کرد،گفت با تقاضاشون موافقه ».بابک چشمش را خاراند و عینکش شــده نگاه کرد ،حالا شش ماهی میشد که از تعطیلی دفتر دبی و کیش
یاســمن خونسرد نشسته بود و داشــت با دوربین ور م یرفت .سیگارش را از توی کیفش در آورد«:کدوم تقاضا؟»فرشــچی خندید ،گوله کاموا را م یگذشــت ،پروژه های ساختمانی کیش نیمه کاره مانده بود افغا نها را
میان انگش تهای بلند و کشیدهاش دود میشد .دکتر گفت«:امان از این گذاشــته بود توی جیب مانتواش و همانطور ایســتاده داشت تند و تند کــه ازجزیره بیرون کرده بودند کارگر کم شــده بود ،یعنی مثل آنها کم
ز نها ».خانم فرشچی تک سرف هایی کرد ،صدای اکبری می آمد که انگار چیزی م یبافت«:دادم دست خانوم مهندس اون نامه رو ».بعد رو کرد به شده بود ،پرکار و ب یمنت .با کارگران ایرانی سخت میشد کار کرد ،قوم و
داشت ســعی می کرد قلاب را از توی نخ رد کند .دکترسرش را نزدیک اکبری و گفت «:بیا اکبری جان به این میگن مربع مادربزرگ ».یاســمن قبیل هایی بودند پشــت هم .اگرپولشان را سرموقع نمیدادی شاید میزدند
گوش بابک کرد و گفت«:میگن زنه اینکاره بوده الوندی جان،در آن واحد میزکنفرانس را دور زد و نامه را باز کرد ،نگاهی به پنجره انداخت ،اکبری و ناکارت م یکردند،حالا هم که ســیمان و آهن گران شده بود ،آنقدر که
با چند نفر،دستخوش بابا ».بعد نگاهی به بابک کرد و سرتکان داد .انگار پنجره را بست«:چه طوفانی یکهو ».یاسمن نامه راداددست بابک«:گفتی پیمانکارها جا زده بودند .نفسی تازه کرد،همه چیز انگار ساکن مانده بود
که یاد چیزی افتاده باشــد نگاهش به گوش هی میز خیره ماند .ایزدی با دکترجمشیدی موافقت کرده؟» فرشچی عینکش را روی دماغش جابه سرجایش .دبی شده بود شهرمرده ها ،ساختما نهای نیمه کاره داشتند
خنده رو به یاسمن گفت«:میشه یه عکس از من کنار پنجره بندازین،یه جا کرد و ب یانکه ســرش را بالا بیاورد گفت«:بعله!خیلی هم هیجان زده
خاک م یخوردند.
طوری که این جرثقیل هم معلوم بشــه؟» یاسمن ابروهایش را بالا داد و بود انگار ».یاسمن اخم کرد«:ایزدیو بگیر برام وصل کن همینجا ».اکبری نشست ودس تهایش را بالا برد و کمان شد روی صندلی.اکبری سرصبح
بی آنکه نگاهی به بابک بکند در لنز را باز کرد ،بابک مبهوت کار یاسمن پشت پنجره ایستاده بود به تماشا«:به قول معروف گفتنی چه تکنولوژیه تمام کرکرهها را کنار کشــیده بود،بابک نگاه کرد به باران که اریب روی
بود وتا آمد چیزی بگوید ایزدی کنار پنجره گره روسریش را باز کرده بود چــه عظمتی ،آدم خوف میکنه از دیدنش،نــه مهندس؟» و به جرثقیل پنجرههای خاک گرفته م یبارید ،کا جها با هوهوی باد به چپ و راســت
اشاره کرد .بابک نامه را مچاله کرد و عینکش را گذاشت روی پیشانی«:یه م یرفتند و بر گهای خشــک شــدهی درخ تهای چنار توی هوا چرخ
و موهایش را ریخته بود روی شان ههایش. مشت مزخرفات بی اسم و امضا» .درد داشت م یرفت پشت چش مهایش.
بابــک لیوان آب را از دســت اکبری گرفت و به دکتر خیره شــد که لم اکبری گفت«:بهرحال تقاص کارشــو باید پس بده دیگه،نه؟حرف خدا و م یخوردند .ابرها سنگین بودند و به سیاهی م یزد رنگشان.
In touch with Iranian diversity داده بود روی صندلی و ســیبی لهایش را تاب میداد و چشــم از ایزدی پیغمبره.قانونه ».بابک تند نگاه اکبری کرد .اکبری فنجا نها را توی سینی نگاهی به ســاعتش انداخــت و دراتاقش را باز کــرد و میان چهارچوب
برنم یداشــت .نگاه به ایزدی کرد ،موهای بلند و مشــک یاش الحق که گذاشت و از کنار فرشچی رد شد .فرشچی نگاهی به بافت هاش انداخت و ایســتاد .یاســمن از آبدارخانه بیرون آمد و گفــت « :مبارکه! اکبری
زیبا بود .دو قرص روی زبانش گذاشــت ،م یدانست فایده نمیکند ،درد لبخند زد«:واسه نوهامه،یه سارافونه ».و برگشت پشت میز کارش ،یاسمن راســت میگه؟چرا زودتر نگفتی پس؟» بابک خندید و سلام کرد ،خانم
داشــت م یرفت پشت سرش .نور فلاش دوربین لحظ هایی اتاق را روشن گوشــی را با اولین زنگ برداشت .بابک دس تهایش را توی جیبش کرده فرشــچی از پشــت میزش که کنار در ورودی اتاق بابک بود گفت«:دزد
کرد .ایزدی موهایش را پشــت سرش بست و روســری را گرده زد زیر بود و توی اتاق بالا و پایین م یرفت ،ایستاد کنار کتابخان هاش اگر اوضاع دســتش ســبکه،بعدش خبر خوش میرســه بهتون ».و نخ کاموا را دور
گردنــش«:والا دور از جون اگه منم بودم از خون بچ هام نم یگذشــتم». اینطور پیش می رفت باید عذر فرشچی و اکبری را میخواست .باز نگاهی انگشت اشارهاش تاباند و رو به اکبری که حالا با دقت داشت به انگشت و
اکبری بالای ســربابک ایستاده بود ،نخ نارنجی دور انگشت اشارهاش گره کــرد به طرح پاز لهای قبلی ،تا اخر هفته باید آزادی را تمام م یکرد اما قلاب فرشچی نگاه م یکرد گفت«:ببین اکبری جان،به این میگن زنجیر،
حس هیچ کاری را نداشــت .برگشت و باز زل زد به زردی جرثقیل ،درد اینطوری؟»و تند و تند نخ را از قلاب رد کرد .اکبری زیرچشــمی نگاهی
خورده بود«:خدا مارو ببخشه». انگار که پشــت شقیق ههایش گیر کرده باشــد می کوبید به در و دیوار به بابک انداخت و خندید .ل پهایش سرخ شده بود«:شاید به درد خورد،
بابک ســیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد و با دلخوری گفت«:از
دفتــر مــن ،از این پنجره ،از این اتاق نمیشــه ».ایــزدی حق به جانب سرش. لیف که میشه بافت».
Vol. 20 / No. 1236 - Friday, Apr. 26, 2013 گفت«:خب مردم که بلدن واســه هرچیزی شــلوغ بازی دربیارن،بیان یاسمن گوشی را گذاشــت«:میگه مجوز گرفتن عکا سها،طبقه اونها که بابک گره کرواتش را شل کرد و به یاسمن نگاهی کرد«:صبح زنگ زدن
خودشونو ببندن به این جرثقیل بگن نمیشه ،نمیزاریم .چرا کسی اعتراض آرایشگاه زنونه است بهترین دید از طبقه ماست انگار،نظرت چیه ؟» بابک از آگاهی .تقوی مها چی شــد؟» هر دو داخل اتاق شدند و پشت سرشان
29 نمیکنه؟پس لابد همه موافقن ،ایــن جوونها هم میخوان چهارتا عکس حس م یکرد نفســش کم کم بالا نمیآید ،موج موج مردم ایستاده بودند اکبری آمد تو و دو فنجان قهوه با یک پیشدســتی پر از بیسکویت ساقه
بگیرن .شــما که اینقدر نان کور نبودین مهنــدس .اکبری صبح میاد و به تماشــای بدنی که توی هوا تــاب م یخورد،همین چند ماه پیش بود طلایی روی میز گذاشــت«:مال حلاله دیگــه ،برمیگرده به صاحبش».
درو باز میکنه ».اکبری قلاب و کاموا را توی دســتش مشت کرد و من و انگار،تهران بود یا جای دیگر؟ سرش را تکان داد انگار که بخواهد تصویر و ب یحرف ایســتاد .بابک کاغذها را روی میز دســته کرد و گفت«:یعنی
من کنان گفت«:والا مهندس من که دلشــو ندارم به امام هشتم ».بابک را از ذهنش پاک کند«:خیابون به این بزرگی،حرفی میزن یها پنجره که اون مالــی که برنمیگرده حلال نیســت؟» اکبری جــواب نداد و بیرون
خندید«:متاســفم ».دکتر یقی هی کتش را صاف کرد و گفت«:البته دفتر مشاع نیست ».یاسمن نشست پشت میز کنفرانس«:یه فکریدارم ».بابک رفت .یاســمن خنده خنده فنجان را برداشت«:صبح چاپ خونه بودم،
که فقط مختص شما نیست ».وبعد زیرزیرکی نگاهی به یاسمن کرد که فنجان قهوه را تا ته سرکشــید و با ب یحوصلگی گفت«:چی؟» یاســمن تا اخر هفته آماده است ،سفارش شهرســتانها رو فرستادم رفت ».بابک
داشت توی صفح هی مونیتوردوربین را نگاه م یکرد«:چه کنتراستی،عجب نزدیک بابک شد و آرام زیرگوشش گفت«:باهاشون معامله م یکنیم.توی سرش را تکان داد«:دیر نشه یاسی ،نزدیک عیده .کلی چک پاس نکرده
این اوضاع اگه پنج تومن هم دستمون بیاد بازم پنج تومنه.چی میگی؟» داریم ».یاسمن ناخنش را جوید«:مهندس میمنت گفت فردا صبح میاد
لنزی».بعد ب یهوا برگشت و به بابک نگاهی انداخت و سرش را لرزاند. بابک چش مهایش را ریز کرد«:دیوانه شدی؟» یاسمن گفت«:راه دیگ هایی بابت تســویه دفتر دبی ،خدا رحم کنه ».اکبــری باز تو آمد و نام هایی را
بابک حس م یکرد ســلو لهای مغزش دارند جابه جا م یشوند ،درست به دســت یاســمن داد«:به قول یارو گفتنی اینا میشینن شیشه میشه
شــبیه کا جها که با هیاهوی باد انگار داشــتند از ریشه در میآمدند .آب به نظرت میاد؟»صدایش گرفته بود. م یکشــن هوش از سرشون میره،م یخوان یه شبه پولدار بشن.خدا مارو
دهانش را به زحمت قورت داد و آرام گفت«:البته حق با دکتره،نظر شما دکتر جمشــیدی بلند قد بود با سبی لهای تاب خورده رو به بالا ،موهای ببخشه ».بابک نگاهی به اکبری کرد که حالا نوک قلاب فلزی سرخابی
چیه خانم کاکاوند؟» و بعد ملتمســانه نگاهی به یاســمن کرد .یاسمن فلفل نمک یاش را از پشــت بســته بود«:به مهندس!»جلو آمد و دست رنگش از توی جیب شــلوارش بیرون زده بود اکبری نگاهش به یاسمن
گفت«:حالا یه جور کنار میایم مهندس،شــما که نمیخوای همســای هها داد ،دســ تهایش گرم و مرطوب بود .نشست،ایزدی چند لحظه بعدش بود«:غیر از اینه؟ مهندس میگه چه تن و توشی هم داشته یارو ».یاسمن
رو برنجونی؟» دکتر فنجان قهوهاش را سرکشــید و کف دو دســتش را آمد،عطرش بوی بادام تلخ میداد ســنگینی میکرد توی هوا ،بابک در را ســرش را تکان داد ،بابــک گفت«:اونقدر زده بودنش که نم یتونســت
محکم به هم زد«:احسنت!اگه شرط و شروطی هم باشه ما مخلص خانوم باز گذاشــت ،فرشــچی بافته را رها کرده بود روی میز و داشــت پشت تکــون بخوره،کل هاش شــده بود قدر یه توپ ».و دســتانش را از هم باز
مهندس هم هستیم چشم بسته قبول ».خانم ایزدی بلند شد و کیفش را کامپیوترش فال ورق م یگرفت«:مهندس انگار پاک از این دنیا بیخبر یها کرد.فرشچی بلند گفت«:خب حقشــه دیگه!دزد بوده مثلن .میگن از پا
روی دوشش انداخت«:امیدوارم مهندس راضی بشن،اونقدرها هم سخت همه تهران می دونن فردا اینجا چه خبره ».بابک تند گفت«:دفاترمالیاتی اونقدر آویزونشون م یکنن تا مقر بیان،اگه کتک نخورن که حاشا م یکنن
نیست.سالی چند بار مگه اتفاق میافته اونهم بغل گوش خودمون.زده حالا دبــی را برام آمــاده کن.تمام پروندههای پروژهها بــا کپی.فردا مهندس همه چیزو مهندس جان ».یاســمین بیسکویت را برداشت و تکیه زد به
باید بخوره دیگه.منم چشم بسته شرط یاسمین جون را قبول میکنم ».و میمنت میاد نباید معطلش کنیم ».دکتر جمشیدی دوربین کانون دی- صندلی«:این چیزا سند و پول نمیشه که،اصل اوناست که معلوم نیست
بعد خداحافظی کرد .دکتر دوربین را از یاســمن گرفت و بلند شد«:خب هف تاش را گذاشــت روی میز«:الوندی جون با تو که کاری نداریم،صبح کجاســت ».و بیسکوییت را نصف کرد .بابک دکم ههای جلیق هاش را باز
خانم ،ما امیدمون به شماســت ».بابک رفتنش را نفهمید،سرش را تکیه این آقای اکبری بیاد در را باز کنه و دو ساعت بعدش هم انگار نه انگار،تا کرد و نگاهی به یاســمن کرد که چند روزی بود آرام و قرار نداشــت ،از
داده بود به صندلیش و چشــ مهایش را بســته بود صدای گفتگو و بعد برسی دفتر یارو هفت کفن هم پوسونده ».یاسمن دوربین را توی دستش همان روزی که مجبور شــدند پروژههای کیــش را نیمه تمام بگذارند
خندهی یاسمن و دکتر از توی سالن میآمد،یاسمن که نور اتاق را کم کرد گرفته بود«:چه خوش دست هم هست ».خانم ایزدی با فنجان قهوهاش لاغر و لاغرتر شــده بود .بابک گفت«:عکس یــه پلیس را هم زده بودن
بابک گفت«:واقعن میدونی داری چی کار میکنی؟» یاسمن گفت«:آره» بازی م یکرد«:نمیدونید چه عکسایی ازش در میاد ».دکتر روی صندلی بــه در و دیوار،انگار توی همین ماجرای گرفتن این دزدا با تیر زدنش یا
بابک بی انکه چشمش را باز کند گفت«:متنفرم از خودم».یاسمن لحظه جابه جا شد«:شنیدم اوضاع ساختمون بهم ریخته با این تحری مها و اوضاع رفته زیر ماشین ».فنجان یاســمن نرسیده به ل بهایش دوباره برگشت
ایی ســکوت کرد و بعد آرام از در اتاق بیرون رفت.بابک چشــم باز کرد، اقتصادی ».بابک رفت و پشــت میزش نشست«:من با این کار مخالفم». توی نعلبکی«:دروغ میگی؟»چشــم از بابک برنمیداشت ،بابک تکیه داد
درد ســفت و سمج چسبیده بود به کاســ هی سرش،عکس پلیس جوان خانم ایزدی نگاهی به یاســمن کرد و کمی جلوتر آمد«:یعنی توی این بــه صندلی چرم یاش«:گفتن تازه ازدواج کرده بود و چه میدونم،یه بچه
پازلی هزارتکه شــده بود زرد رنگ به رنــگ جرثقیل .کا جها انگار خیال شــهرهرکی هرکاری خواست بکنه اما مجازات نشــه؟» بابک نگاهی به شــش ماهه داشته ».نفس عمیقی کشید و به پنجره نگاه کرد که حالا
آرامش نداشتند،توی سرش هزاران هزار درخت کاج به هم م یپیچیدند ایزدی کرد«:شــما با این همه وجنات چرا قاضی نشدی؟» یاسمن توی زردی پررنگ بدن هی جرثقیلی را قاب کرده بود ،سیم آویزان از جرثقیل
حرفش پرید«:مجازاتداریم تا مجازات ،شما که مشتاقین چرا از خودتون داشــت تاب م یخورد توی هوا ،یاسمن گفت«:یعنی بخاطر شکایت شما
و شاخ ههای تردشان توی هوا پودر م یشد. مایه نمیزارین؟» ایزدی تکیــه داد«:اون روزی که توی خیابون چاقو به اینطور شده؟» بابک شــانه بالا انداخت ،داشت با کاغذهای روی میزش
ور م یرفت«:فکریه همینم از صبح ».یاسمن فنجان را برداشت«:بهرحال دست عربده میکشــید باید فکر اینجاشــو هم میکرد،نه دکتر؟» دکتر
کارش بوده دیگه،وظیفه اش بوده.تقصیرتو که نیست».و رفت توی فکر .جمشــیدی نگاهی به خانم ایزدی کرد و لبخند زنان پاکت ســیگار را از 29
جیب کتش در آورد و به همه تعارف کرد.بابک گفت«:امیدوارم لحظ هی
اکبری در حالی که نخ کاموای نارنجی رنگ فرشــچی را دور انگشــتش آخر بخشــیده بشه.بهرحال محال ممکنه بزارم فردا کسی توی دفتر من کا جه یازرد
م یپیچانــد در چهارچوب درایســتاد و گفت«:قســمتش بــوده آقای بیاد ».اکبری زیرســیگاری را گذاشــت روی میز«:نه مهندس،هرکاری
مهندس،باید اون ســاعت می مرده بنده خدا.خدا صبر به زن و بچ هاش کردن مادر یارو راضی نشــده ،گفته باید قصاص بشــه ،خداصبرش بده،
بده ».بابک سرتکان داد .از صبح نتوانسته بود از فکر قیاف هی آن پلیس در خدا سرهیچ کسی نیاره ».دکتر گفت«:ببین الوندی،اومدی و نسازی،بابا
بیاید ،هرچند که همه م یگفتند بخاطر کشته شدن همان پلیس بوده که چه فرق به حال تــو میکنه ،میدونی اگه عکس بگیرم از این صحنه چه
پیگیر گرفتن دزدها شده بود اداره آگاهی و گرنه تره هم خورد نمیکردند غوغایی توی اینترنت م یکنه؟ میره توی خبرگزار یها،محشره مهندس». پونه ابدالی
برای شکایت آنها اما باز پازل ها خوب در ذهنش چفت نم یشد .برگ هها یاسمن خندید.ســیگاری از توی پاکت برداشــت و روشنش کرد«:اهل
را روی میزش جابه جا کرد .اکبری گفت«:تا یادم نرفته این خانوم ایزدی معامله هستید آقا دکتر؟» دکتر زل زد توی چش مهای یاسمن«:به خانوم
مهندس کی بهتر از شــما واسه معامله؟» بابک دل دل میکرد تا یاسمن آرایشــگاه بالایی اومده بود صبحی با شــما کار داشت ».بابک رو کرد به
سال متسیب /شماره - 1236جمعه 6تشهبیدرا 1392 بقیه حرفش را نزند ،یاسمن پا روی پا انداخت و آرام نشست. یاســمن ،سردردش داشت شروع میشد ،همیشه از کنارهی فکش شروع بابک خم شــده بود روی میزطراحی و آخرین اتــود پازل میدان آزادی
م یکرد به ذوق ذوق کردن .یاسمن خندید و ابرو بالا انداخت«:ایزدی؟ با را طراحی م یکرد ،ســیگارش داشت توی زیرسیگاری خاکستر م یشد،
دکتر جمشــیدی با نوک ســبیلش بازی کرد و گفــت« :همچین قیافه مهندس؟مطمئنی؟» اکبری همانطور که داشت توی اتاق راه م یرفت و کمی به کاغذ خیره شد و بعد آنرا از وسط جر داد ومچاله کرد ،نگاهی به
گرفتــی انگار دفعه اوله این اتفاق داره میفته ،بابا یارو زده یکیو کشــته، گردگیری م یکرد گفت«:بعله!ابروهاشــو هم انگاری تازه تتو کرده بود،به دیوار روبه رویش انداخت و به طر حهای قبلی ،نه انگار نقش و نگار ایرانی
اونهــم بخاطر یــه زن ».بابک کراواتش را از گردنــش درآورد ،درد حالا چشم خواهری البته ».بعد زیرلبی لبخندی زد«:انگار از طرف خبرنگارها خوب جواب نمیداد ،پول توی گل آفتاب گردان بود و ایفل نه سرستون
قرص و محکم نشسته بود پشت کرهی چشمش«:دکتر یه طوری حرفی اومدن میخوان ازپشت این پنجره عکاسی کنن فردا .پنجره هارو هم لابد تخ تجمشــید و حالا برج آزادی که هرکار م یکــرد ریخت و قوارهاش
میزنی انگار میخوان مورچه بکشــن ».دکتربه قهقاه گفت«:قضیه پول و باید من پاک کنم با این بارون» یاسمن بلند شد و پشت پنجره رفت«:از درســت درنمیآمد ،یه جای کارش میلنگید و بابک نم یفهمید اشــکال
مول هم بوده وسط لابد.همیشه همینطوره» وبعد چشمکی به یاسمن زد، چی؟» فرشــچی تق هایی به در زد و آمد تو«:اتفاقن دکترجمشیدی هم از کجاســت .دور خودش چرخید وکنار میز ایستاد ،به پروندههای تلنبار
بابک کشــوی میزش را باز کرد و دست برد تا جعبه قرصش را پیدا کند. تلفن کرد،گفت با تقاضاشون موافقه ».بابک چشمش را خاراند و عینکش شــده نگاه کرد ،حالا شش ماهی میشد که از تعطیلی دفتر دبی و کیش
یاســمن خونسرد نشسته بود و داشــت با دوربین ور م یرفت .سیگارش را از توی کیفش در آورد«:کدوم تقاضا؟»فرشــچی خندید ،گوله کاموا را م یگذشــت ،پروژه های ساختمانی کیش نیمه کاره مانده بود افغا نها را
میان انگش تهای بلند و کشیدهاش دود میشد .دکتر گفت«:امان از این گذاشــته بود توی جیب مانتواش و همانطور ایســتاده داشت تند و تند کــه ازجزیره بیرون کرده بودند کارگر کم شــده بود ،یعنی مثل آنها کم
ز نها ».خانم فرشچی تک سرف هایی کرد ،صدای اکبری می آمد که انگار چیزی م یبافت«:دادم دست خانوم مهندس اون نامه رو ».بعد رو کرد به شده بود ،پرکار و ب یمنت .با کارگران ایرانی سخت میشد کار کرد ،قوم و
داشت ســعی می کرد قلاب را از توی نخ رد کند .دکترسرش را نزدیک اکبری و گفت «:بیا اکبری جان به این میگن مربع مادربزرگ ».یاســمن قبیل هایی بودند پشــت هم .اگرپولشان را سرموقع نمیدادی شاید میزدند
گوش بابک کرد و گفت«:میگن زنه اینکاره بوده الوندی جان،در آن واحد میزکنفرانس را دور زد و نامه را باز کرد ،نگاهی به پنجره انداخت ،اکبری و ناکارت م یکردند،حالا هم که ســیمان و آهن گران شده بود ،آنقدر که
با چند نفر،دستخوش بابا ».بعد نگاهی به بابک کرد و سرتکان داد .انگار پنجره را بست«:چه طوفانی یکهو ».یاسمن نامه راداددست بابک«:گفتی پیمانکارها جا زده بودند .نفسی تازه کرد،همه چیز انگار ساکن مانده بود
که یاد چیزی افتاده باشــد نگاهش به گوش هی میز خیره ماند .ایزدی با دکترجمشیدی موافقت کرده؟» فرشچی عینکش را روی دماغش جابه سرجایش .دبی شده بود شهرمرده ها ،ساختما نهای نیمه کاره داشتند
خنده رو به یاسمن گفت«:میشه یه عکس از من کنار پنجره بندازین،یه جا کرد و ب یانکه ســرش را بالا بیاورد گفت«:بعله!خیلی هم هیجان زده
خاک م یخوردند.
طوری که این جرثقیل هم معلوم بشــه؟» یاسمن ابروهایش را بالا داد و بود انگار ».یاسمن اخم کرد«:ایزدیو بگیر برام وصل کن همینجا ».اکبری نشست ودس تهایش را بالا برد و کمان شد روی صندلی.اکبری سرصبح
بی آنکه نگاهی به بابک بکند در لنز را باز کرد ،بابک مبهوت کار یاسمن پشت پنجره ایستاده بود به تماشا«:به قول معروف گفتنی چه تکنولوژیه تمام کرکرهها را کنار کشــیده بود،بابک نگاه کرد به باران که اریب روی
بود وتا آمد چیزی بگوید ایزدی کنار پنجره گره روسریش را باز کرده بود چــه عظمتی ،آدم خوف میکنه از دیدنش،نــه مهندس؟» و به جرثقیل پنجرههای خاک گرفته م یبارید ،کا جها با هوهوی باد به چپ و راســت
اشاره کرد .بابک نامه را مچاله کرد و عینکش را گذاشت روی پیشانی«:یه م یرفتند و بر گهای خشــک شــدهی درخ تهای چنار توی هوا چرخ
و موهایش را ریخته بود روی شان ههایش. مشت مزخرفات بی اسم و امضا» .درد داشت م یرفت پشت چش مهایش.
بابــک لیوان آب را از دســت اکبری گرفت و به دکتر خیره شــد که لم اکبری گفت«:بهرحال تقاص کارشــو باید پس بده دیگه،نه؟حرف خدا و م یخوردند .ابرها سنگین بودند و به سیاهی م یزد رنگشان.
In touch with Iranian diversity داده بود روی صندلی و ســیبی لهایش را تاب میداد و چشــم از ایزدی پیغمبره.قانونه ».بابک تند نگاه اکبری کرد .اکبری فنجا نها را توی سینی نگاهی به ســاعتش انداخــت و دراتاقش را باز کــرد و میان چهارچوب
برنم یداشــت .نگاه به ایزدی کرد ،موهای بلند و مشــک یاش الحق که گذاشت و از کنار فرشچی رد شد .فرشچی نگاهی به بافت هاش انداخت و ایســتاد .یاســمن از آبدارخانه بیرون آمد و گفــت « :مبارکه! اکبری
زیبا بود .دو قرص روی زبانش گذاشــت ،م یدانست فایده نمیکند ،درد لبخند زد«:واسه نوهامه،یه سارافونه ».و برگشت پشت میز کارش ،یاسمن راســت میگه؟چرا زودتر نگفتی پس؟» بابک خندید و سلام کرد ،خانم
داشــت م یرفت پشت سرش .نور فلاش دوربین لحظ هایی اتاق را روشن گوشــی را با اولین زنگ برداشت .بابک دس تهایش را توی جیبش کرده فرشــچی از پشــت میزش که کنار در ورودی اتاق بابک بود گفت«:دزد
کرد .ایزدی موهایش را پشــت سرش بست و روســری را گرده زد زیر بود و توی اتاق بالا و پایین م یرفت ،ایستاد کنار کتابخان هاش اگر اوضاع دســتش ســبکه،بعدش خبر خوش میرســه بهتون ».و نخ کاموا را دور
گردنــش«:والا دور از جون اگه منم بودم از خون بچ هام نم یگذشــتم». اینطور پیش می رفت باید عذر فرشچی و اکبری را میخواست .باز نگاهی انگشت اشارهاش تاباند و رو به اکبری که حالا با دقت داشت به انگشت و
اکبری بالای ســربابک ایستاده بود ،نخ نارنجی دور انگشت اشارهاش گره کــرد به طرح پاز لهای قبلی ،تا اخر هفته باید آزادی را تمام م یکرد اما قلاب فرشچی نگاه م یکرد گفت«:ببین اکبری جان،به این میگن زنجیر،
حس هیچ کاری را نداشــت .برگشت و باز زل زد به زردی جرثقیل ،درد اینطوری؟»و تند و تند نخ را از قلاب رد کرد .اکبری زیرچشــمی نگاهی
خورده بود«:خدا مارو ببخشه». انگار که پشــت شقیق ههایش گیر کرده باشــد می کوبید به در و دیوار به بابک انداخت و خندید .ل پهایش سرخ شده بود«:شاید به درد خورد،
بابک ســیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد و با دلخوری گفت«:از
دفتــر مــن ،از این پنجره ،از این اتاق نمیشــه ».ایــزدی حق به جانب سرش. لیف که میشه بافت».
Vol. 20 / No. 1236 - Friday, Apr. 26, 2013 گفت«:خب مردم که بلدن واســه هرچیزی شــلوغ بازی دربیارن،بیان یاسمن گوشی را گذاشــت«:میگه مجوز گرفتن عکا سها،طبقه اونها که بابک گره کرواتش را شل کرد و به یاسمن نگاهی کرد«:صبح زنگ زدن
خودشونو ببندن به این جرثقیل بگن نمیشه ،نمیزاریم .چرا کسی اعتراض آرایشگاه زنونه است بهترین دید از طبقه ماست انگار،نظرت چیه ؟» بابک از آگاهی .تقوی مها چی شــد؟» هر دو داخل اتاق شدند و پشت سرشان
29 نمیکنه؟پس لابد همه موافقن ،ایــن جوونها هم میخوان چهارتا عکس حس م یکرد نفســش کم کم بالا نمیآید ،موج موج مردم ایستاده بودند اکبری آمد تو و دو فنجان قهوه با یک پیشدســتی پر از بیسکویت ساقه
بگیرن .شــما که اینقدر نان کور نبودین مهنــدس .اکبری صبح میاد و به تماشــای بدنی که توی هوا تــاب م یخورد،همین چند ماه پیش بود طلایی روی میز گذاشــت«:مال حلاله دیگــه ،برمیگرده به صاحبش».
درو باز میکنه ».اکبری قلاب و کاموا را توی دســتش مشت کرد و من و انگار،تهران بود یا جای دیگر؟ سرش را تکان داد انگار که بخواهد تصویر و ب یحرف ایســتاد .بابک کاغذها را روی میز دســته کرد و گفت«:یعنی
من کنان گفت«:والا مهندس من که دلشــو ندارم به امام هشتم ».بابک را از ذهنش پاک کند«:خیابون به این بزرگی،حرفی میزن یها پنجره که اون مالــی که برنمیگرده حلال نیســت؟» اکبری جــواب نداد و بیرون
خندید«:متاســفم ».دکتر یقی هی کتش را صاف کرد و گفت«:البته دفتر مشاع نیست ».یاسمن نشست پشت میز کنفرانس«:یه فکریدارم ».بابک رفت .یاســمن خنده خنده فنجان را برداشت«:صبح چاپ خونه بودم،
که فقط مختص شما نیست ».وبعد زیرزیرکی نگاهی به یاسمن کرد که فنجان قهوه را تا ته سرکشــید و با ب یحوصلگی گفت«:چی؟» یاســمن تا اخر هفته آماده است ،سفارش شهرســتانها رو فرستادم رفت ».بابک
داشت توی صفح هی مونیتوردوربین را نگاه م یکرد«:چه کنتراستی،عجب نزدیک بابک شد و آرام زیرگوشش گفت«:باهاشون معامله م یکنیم.توی سرش را تکان داد«:دیر نشه یاسی ،نزدیک عیده .کلی چک پاس نکرده
این اوضاع اگه پنج تومن هم دستمون بیاد بازم پنج تومنه.چی میگی؟» داریم ».یاسمن ناخنش را جوید«:مهندس میمنت گفت فردا صبح میاد
لنزی».بعد ب یهوا برگشت و به بابک نگاهی انداخت و سرش را لرزاند. بابک چش مهایش را ریز کرد«:دیوانه شدی؟» یاسمن گفت«:راه دیگ هایی بابت تســویه دفتر دبی ،خدا رحم کنه ».اکبــری باز تو آمد و نام هایی را
بابک حس م یکرد ســلو لهای مغزش دارند جابه جا م یشوند ،درست به دســت یاســمن داد«:به قول یارو گفتنی اینا میشینن شیشه میشه
شــبیه کا جها که با هیاهوی باد انگار داشــتند از ریشه در میآمدند .آب به نظرت میاد؟»صدایش گرفته بود. م یکشــن هوش از سرشون میره،م یخوان یه شبه پولدار بشن.خدا مارو
دهانش را به زحمت قورت داد و آرام گفت«:البته حق با دکتره،نظر شما دکتر جمشــیدی بلند قد بود با سبی لهای تاب خورده رو به بالا ،موهای ببخشه ».بابک نگاهی به اکبری کرد که حالا نوک قلاب فلزی سرخابی
چیه خانم کاکاوند؟» و بعد ملتمســانه نگاهی به یاســمن کرد .یاسمن فلفل نمک یاش را از پشــت بســته بود«:به مهندس!»جلو آمد و دست رنگش از توی جیب شــلوارش بیرون زده بود اکبری نگاهش به یاسمن
گفت«:حالا یه جور کنار میایم مهندس،شــما که نمیخوای همســای هها داد ،دســ تهایش گرم و مرطوب بود .نشست،ایزدی چند لحظه بعدش بود«:غیر از اینه؟ مهندس میگه چه تن و توشی هم داشته یارو ».یاسمن
رو برنجونی؟» دکتر فنجان قهوهاش را سرکشــید و کف دو دســتش را آمد،عطرش بوی بادام تلخ میداد ســنگینی میکرد توی هوا ،بابک در را ســرش را تکان داد ،بابــک گفت«:اونقدر زده بودنش که نم یتونســت
محکم به هم زد«:احسنت!اگه شرط و شروطی هم باشه ما مخلص خانوم باز گذاشــت ،فرشــچی بافته را رها کرده بود روی میز و داشــت پشت تکــون بخوره،کل هاش شــده بود قدر یه توپ ».و دســتانش را از هم باز
مهندس هم هستیم چشم بسته قبول ».خانم ایزدی بلند شد و کیفش را کامپیوترش فال ورق م یگرفت«:مهندس انگار پاک از این دنیا بیخبر یها کرد.فرشچی بلند گفت«:خب حقشــه دیگه!دزد بوده مثلن .میگن از پا
روی دوشش انداخت«:امیدوارم مهندس راضی بشن،اونقدرها هم سخت همه تهران می دونن فردا اینجا چه خبره ».بابک تند گفت«:دفاترمالیاتی اونقدر آویزونشون م یکنن تا مقر بیان،اگه کتک نخورن که حاشا م یکنن
نیست.سالی چند بار مگه اتفاق میافته اونهم بغل گوش خودمون.زده حالا دبــی را برام آمــاده کن.تمام پروندههای پروژهها بــا کپی.فردا مهندس همه چیزو مهندس جان ».یاســمین بیسکویت را برداشت و تکیه زد به
باید بخوره دیگه.منم چشم بسته شرط یاسمین جون را قبول میکنم ».و میمنت میاد نباید معطلش کنیم ».دکتر جمشیدی دوربین کانون دی- صندلی«:این چیزا سند و پول نمیشه که،اصل اوناست که معلوم نیست
بعد خداحافظی کرد .دکتر دوربین را از یاســمن گرفت و بلند شد«:خب هف تاش را گذاشــت روی میز«:الوندی جون با تو که کاری نداریم،صبح کجاســت ».و بیسکوییت را نصف کرد .بابک دکم ههای جلیق هاش را باز
خانم ،ما امیدمون به شماســت ».بابک رفتنش را نفهمید،سرش را تکیه این آقای اکبری بیاد در را باز کنه و دو ساعت بعدش هم انگار نه انگار،تا کرد و نگاهی به یاســمن کرد که چند روزی بود آرام و قرار نداشــت ،از
داده بود به صندلیش و چشــ مهایش را بســته بود صدای گفتگو و بعد برسی دفتر یارو هفت کفن هم پوسونده ».یاسمن دوربین را توی دستش همان روزی که مجبور شــدند پروژههای کیــش را نیمه تمام بگذارند
خندهی یاسمن و دکتر از توی سالن میآمد،یاسمن که نور اتاق را کم کرد گرفته بود«:چه خوش دست هم هست ».خانم ایزدی با فنجان قهوهاش لاغر و لاغرتر شــده بود .بابک گفت«:عکس یــه پلیس را هم زده بودن
بابک گفت«:واقعن میدونی داری چی کار میکنی؟» یاسمن گفت«:آره» بازی م یکرد«:نمیدونید چه عکسایی ازش در میاد ».دکتر روی صندلی بــه در و دیوار،انگار توی همین ماجرای گرفتن این دزدا با تیر زدنش یا
بابک بی انکه چشمش را باز کند گفت«:متنفرم از خودم».یاسمن لحظه جابه جا شد«:شنیدم اوضاع ساختمون بهم ریخته با این تحری مها و اوضاع رفته زیر ماشین ».فنجان یاســمن نرسیده به ل بهایش دوباره برگشت
ایی ســکوت کرد و بعد آرام از در اتاق بیرون رفت.بابک چشــم باز کرد، اقتصادی ».بابک رفت و پشــت میزش نشست«:من با این کار مخالفم». توی نعلبکی«:دروغ میگی؟»چشــم از بابک برنمیداشت ،بابک تکیه داد
درد ســفت و سمج چسبیده بود به کاســ هی سرش،عکس پلیس جوان خانم ایزدی نگاهی به یاســمن کرد و کمی جلوتر آمد«:یعنی توی این بــه صندلی چرم یاش«:گفتن تازه ازدواج کرده بود و چه میدونم،یه بچه
پازلی هزارتکه شــده بود زرد رنگ به رنــگ جرثقیل .کا جها انگار خیال شــهرهرکی هرکاری خواست بکنه اما مجازات نشــه؟» بابک نگاهی به شــش ماهه داشته ».نفس عمیقی کشید و به پنجره نگاه کرد که حالا
آرامش نداشتند،توی سرش هزاران هزار درخت کاج به هم م یپیچیدند ایزدی کرد«:شــما با این همه وجنات چرا قاضی نشدی؟» یاسمن توی زردی پررنگ بدن هی جرثقیلی را قاب کرده بود ،سیم آویزان از جرثقیل
حرفش پرید«:مجازاتداریم تا مجازات ،شما که مشتاقین چرا از خودتون داشــت تاب م یخورد توی هوا ،یاسمن گفت«:یعنی بخاطر شکایت شما
و شاخ ههای تردشان توی هوا پودر م یشد. مایه نمیزارین؟» ایزدی تکیــه داد«:اون روزی که توی خیابون چاقو به اینطور شده؟» بابک شــانه بالا انداخت ،داشت با کاغذهای روی میزش

