Page 31 - Shahrvand BC No.1236
P. 31
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫‪31‬‬ ‫بخش دوم‬
‫ـ ‪۲۲‬ـ‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1236‬جمعه ‪ 6‬تشهبیدرا ‪1392‬‬
‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫از ژولیت به سیدنی‬ ‫از ژولیت به سیدنی‬

‫ششم ژوئن ‪۱۹۴۶‬‬ ‫سی و یکم می ‪۱۹۴۶‬‬
‫آقای سیدنی استارک‬ ‫سیدنی عزیز‬
‫بنگاه انتشاراتی استیفنر و استارک‬
‫ساختمان سنت جیمز‪ ،‬آپارتمان شماره ‪۲۱‬‬ ‫خواهش می کنم نامه ضمیمه را بخوان‪ .‬امروز صبح آن را در سرســرا‬
‫یافتم‪ .‬گویا شب پیش کسی آنرا از زیر در بداخل فرستاده‪.‬‬

‫روز موعود هرسه قایق ســرهم بندی شده الیزابت را به ساحل بردند‬ ‫لندن‪ ،‬اس‪ .‬دبلیو‪۱ .‬‬ ‫دوشیزه اشتون عزیز‪،‬‬

‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫و ایان برآن ســوار شــد و درحالی که الیزابت و جین برایش دستمال‬ ‫سیدنی عزیزم‪،‬‬ ‫دوشــیزه پریبی گفتند شما مایلید در باره اشغال اخیر گرنسی توسط‬
‫هایشــان را تکان می دادند‪ ،‬وارد دریا شــد‪ .‬بیــش از یک کیلومتر از‬ ‫دیشــب که از لندن تلفن زدی‪ ،‬نمی توانســتم به گوش هایم اعتماد‬ ‫ارتش آلمان چیز هایی بدانید‪ .‬این ماجرای من است‪.‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1236 - Friday, Apr. 26, 2013‬‬ ‫ساحل دور نشــده بود که قایق از آب پُر و شروع به فرورفتن در دریا‬ ‫کنــم! چقدر کار عاقلانه ای کردی که از پرواز خود به لندن مرا باخبر‬
‫کرد‪ .‬جین شتابان به سوی کلبه خودشان رفت تا پدرش را خبر کند‪،‬‬ ‫نکردی‪ .‬خوب می دانی که چقدر از هواپیما می ترسم‪ ،‬حتی اگر بمب‬ ‫من مرد کوچک اندامی هســتم‪ ،‬و اگرچه مــادرم می گوید هرگز کار‬
‫‪31‬‬ ‫اما الیزابت گفت وقت این کارها نیســت‪ .‬و چــون خود را مقصر می‬ ‫افکن نباشد‪ .‬چه حس عالی که بدانم تو نه پنج اقیانوس آنطرف‪ ،‬بلکه‬ ‫بزرگی نکرده ام ولی کرده ام‪ .‬فقط به او نگفته ام‪ .‬من قهرمان ســوت‬
‫دانســت به نجات ایان شتافت‪ .‬کفش هایش را بیرون آورد و به درون‬ ‫تنها آنسوی کانال مانش هســتی‪ .‬آیا خیال داری به دیدن ما بیایی؟‬ ‫زدن هســتم‪ .‬در دوران اشــغال در مســابقات زیادی شرکت کرده و‬
‫آب مواج کانال پرید و بســوی ایان شــنا کرد‪ .‬با کمک هم تخته پاره‬ ‫جوایزی برده ام‪ .‬من از این مهارتم برای ســردرگمی دشمن استفاده‬
‫ها را بیرون کشــیده و برای خشک شدن به خانه سرآمبروس رفتند‪.‬‬ ‫همینکه فرصتی شد؟‬
‫الیزابت پول ایان را پس داد و درحالی که کنار آتش نشســته و بخار‬ ‫ایزولا از اسب هم یکدنده تر است‪ .‬هفت نفر را تا کنون پیش من آورده‬ ‫می کردم‪.‬‬
‫از لباس هایشــان برمی خاســت‪ ،‬به حالتی عمیق به ایان گفته بود‪:‬‬ ‫تا خاطراتشان از دوران اشغال را برایم بگویند‪ .‬و کیسه یادداشت هایم‬ ‫پس از اینکه مادر می خوابید‪ ،‬من آهسته از خانه به بیرون می خزیدم‪.‬‬
‫«چــاره ای نداریم جز اینکه یک قایق بدزدیم‪ ،‬همین‪ ».‬و بالاخره ایان‬ ‫همینطور چاقتر می شــود‪ .‬ولی هنوز فقط یادداشت هستند و نه چیز‬ ‫و خیلی آهسته به نزدیک فاحشــه خانه آلمانی ها (از بکار بردن این‬
‫نزد مادرش اعتراف کرده بود که رفتن به مدرســه ای در لندن آسانتر‬ ‫دیگر‪ .‬هنوز نمی دانم امکان کتاب شدن دارند؟ یا اگر دارند چه ُفرمی‬ ‫کلمه پوزش می خواهم)‪ ،‬در خیابان ســاما ِرز می شتافتم‪ .‬در تاریکی‬
‫پنهان می شدم تا سربازی بیرون بیاید‪ .‬سربازان اگرچه پس از بیرون‬
‫از فرار است‪.‬‬ ‫خواهند داشت؟‬ ‫آمدن شــنگول بودند ولی در اوج اقتدار خود نیز نبودند‪ .‬ســربازان به‬
‫می دانم که کارهای عقب افتاده بســیار داری ولی اگر فرصتی یافتی‪،‬‬ ‫مدتی است که کیت موافقت کرده بعضی روزها پیش من بماند‪ .‬وقتی‬ ‫سوی خوابگاه خود می رفتند و سوت می زدند‪ .‬من هم آهسته در پی‬
‫می توانی یک کتاب عروســک کاغذی برایم بفرستی؟ یکی که لباس‬ ‫من مشــغول کار می شوم‪ ،‬او هم سنگها و گوش ماهی هایش را روی‬ ‫آنان می رفتم و همان آهنگ را باسوت می نواختم‪ ،‬ولی بمراتب بهتر‬
‫زمین پهن می کند و با آرامی _ می شــود گفت آرام و ســاکت _ با‬ ‫از آنان‪ .‬ســرباز مذکور غالباً سکوت می کرد و می ایستاد‪ .‬من هم می‬
‫های شب خیره کننده ای داشته باشد‪ .‬لطفاً!‬ ‫خودش بازی میکند‪ .‬وقتی کار من تمام شد‪ ،‬باهم ساندویچ درست می‬ ‫ایســتادم ولی به سوت زدن ادامه می دادم‪ .‬سرباز بینوا می فهمید که‬
‫می دانم که کیت از من خوشــش می آید _ وقتی از کنارم می گذرد‪،‬‬ ‫کنیم و برای نهار به ساحل می رویم‪ .‬اگرهم مه سنگین باشد‪ ،‬همینجا‬ ‫صدایی که می شــنود اکوی سوت خودش نیست‪ .‬اما چه کسی سوت‬
‫درون خانه بازی می کنیم‪ .‬یا بازی آرایشگاه _ موهای یکدگر را برس‬ ‫می زد؟ او برمی گشــت و اطراف را مــی پایید‪ ،‬و من در پناه دیوار یا‬
‫زانوانم را نوازش می کند!!‬ ‫سرسرای خانه ای پنهان می شــدم‪ .‬سرباز آلمانی وحشت زده به راه‬
‫قربانت‪،‬‬ ‫می کشیم _ یا بازی عروس مرده‪.‬‬ ‫می افتاد و با شــتاب بسوی خوابگاهش می رفت‪ .‬و من سوت زنان در‬
‫ژولیت‬ ‫عــروس مرده بــه اندازه بازی مار و پله مشــکل وو پیچیده نیســت‪.‬‬ ‫پی او با قدم های محکم می رفتم‪ .‬تا اینکه او به خوابگاهش وارد می‬
‫درحقیقت خیلی هم ساده است‪ .‬عروس خود را در یک پرده توری می‬ ‫شــد و من به فاحشه خانه برمی گشــتم و منتظر آلمانی دیگری می‬
‫از ژولیت به سیدنی‬ ‫پیچاند و داخل سبد لباس چرک ها پنهان می شود و خود را به مردن‬ ‫شــدم‪ .‬مطمئنم بسیاری از این ســربازان روز بعد با جدیت به وظایف‬
‫دهم ژوئن ‪۱۹۴۶‬‬ ‫می زند‪ .‬وداماد بینوا همه خانه را در پی او جستجو می کند‪ .‬و هنگامی‬
‫سیدنی عزیزم‪،‬‬ ‫که او را مرده و بی حرکت در سبد پیدا می کند‪ ،‬دست برسر می زند‬ ‫خود عمل نمی کردند‪ .‬شما اینطور فکر نمی کنید؟‬
‫و گریه و شیون می کند‪ .‬و فقط آن موقع است که عروس برخاسته و‬ ‫حال با پوزش از شــما می خواهم درباره فاحشه خانه ها بنویسم‪ .‬فکر‬
‫همین الان یک بســته زیبا از منشــیت دریافت کردم‪ .‬ببینم اسمش‬ ‫پرده توری را به کناری افکنده و فریاد می زند «گولت زدم!!» و داماد‬ ‫نمــی کنم هیچکدام از خانم های جوانــی که آنجا کار می کردند‪ ،‬به‬
‫براســتی بیلی بی جونز است؟ مهم نیست‪ .‬او یک قهرمان است‪ .‬برای‬ ‫را درآغوش می گیرد‪ .‬و پس از آن رقص و خنده و شــادی است‪ .‬تنها‬ ‫انتخاب خود آمده بودند‪ .‬همه آن ها را از سراســر اروپا و از کشورهای‬
‫کیت دو کتاب عروســک کاغذی فرستاده است‪ .‬و نه از آن کتاب های‬ ‫به تو می گویم که برای این عروس و داماد آینده شادی نمی بینم!!‬ ‫تحت اشــغال آلمان به اینجا فرستاده بودند‪ .‬درست مانند بردگان کار‬
‫قدیمــی و از مد افتاده! کتابی از لباس های گرتا گاربور و بربادرفته‪ ،‬با‬ ‫شنیده ام که همه بچه ها از بازی های ترسناک خوششان می آید‪ ،‬اما‬ ‫اجباری تاد‪ .‬گمان نمی کنم کار لذت بخشــی بــرای آن ها بود‪ .‬باید‬
‫لباس های زیبا‪ ،‬کلاه‪ ،‬پالتو پوست و _ آه خیلی زیبایند! بیلی بی یک‬ ‫آیا باید آن ها را به این کار تشــویق کرد؟ می ترسم از سوفی بپرسم‬ ‫بگویم مقامات ادرای آلمان برای این خانم ها سهمیه خوراک بیشتری‬
‫قیچی مناســب بچه ها هم با آن ها فرستاده‪ ،‬چیزی که هرگز به فکر‬ ‫آیا بازی عروس مرده برای یک دختر بچه چهارســاله مناسب است؟‬ ‫در نظر گرفته بود‪ ،‬مانند کارگران جزیره که کار ســنگین می کردند‪.‬‬
‫من هم نمی رسید‪ .‬و کیت همین الان دارد از آن استفاده می کند‪.‬‬ ‫اگر بگوید نه‪ ،‬باید این بازی را متوقف کنم و میل ندارم زیرا براســتی‬ ‫بعــاوه دیده بودم که برخی از این خانم های جوان ســهمیه خوراک‬
‫این تنها یک نامه تشــکر اســت و برای بیلی بی هم یکی می نویسم‪.‬‬ ‫خود را با بردگان تاد که هرشب در جزیره در پی غذا سرگردان بودند‪،‬‬
‫از کجا چنین منشــی پُر احساســی یافته ای؟ فکر می کنم باید زن‬ ‫عروس مرده را دوست دارم!‬
‫جاافتاده‪ ،‬تُُپل و مادرانه ای باشد‪ .‬لااقل من او را چنین تصور می کنم‪.‬‬ ‫وقتــی با یک بچه زندگی می کنی‪ ،‬ســوالات بســیاری هرروز برایت‬ ‫قسمت می کردند‪.‬‬
‫در یادداشــت ضمیمه ای که فرستاده نوشته‪ :‬چشم ها از چپ کردن‪،‬‬ ‫مطرح می شوند‪ .‬مثلا اگر کسی مدام چشمانش را چپ کند‪ ،‬آیا برای‬ ‫خالــه ام در جزیره جرزی زندگی می کند‪ .‬حــال که جنگ به پایان‬
‫چپ نمی شوند‪ .‬این از حرف های خاله زنک های قدیمی است‪ .‬کیت‬ ‫همیشــه چپ خواهد ماند؟ یا این فقط یک شــایعه است؟ مادرم می‬ ‫آمده‪ ،‬با کمال تاسف بیشتر به دیدن ما می آید‪ .‬چون زن بیهوده گویی‬
‫خیلی ذوق زده شــد و خیال دارد تا هنگام شــام چشــمانش را چپ‬ ‫گفت مــی ماند و من او را باور می کردم‪ ،‬امــا کیت از مواد متفاوتی‬
‫است داستان های زشتی برای تعریف دارد‪ .‬می گفت‪:‬‬
‫نگاه دارد‪.‬‬ ‫ساخته شده و به این آسانی حرف کسی را باور نمی کند‪.‬‬ ‫پــس از حمله متفقین‪ ،‬آلمانی ها تصمیم گرفتند خانم های فاحشــه‬
‫قربانت‪ ،‬قربانت‪ ،‬قربانت‪...‬‬ ‫تــاش می کنم ایده های مادرم را درمورد بزرگ کردن و تربیت بچه‬ ‫خانه را به فرانسه برگردانند‪ .‬همه را در یک قایق سوار و به سنت مالو‬
‫بخاطر آورم‪ ،‬اما بعنوان یک بچه بزرگ شــده نمی توام داور خوبی بر‬ ‫فرستادند‪ .‬آب در بســیاری از مسیر آنان مواج و طغیان کننده است‪.‬‬
‫ژولیت‬ ‫درســتی آنان باشم‪ .‬تنها بیادم هســت که اگر نخودفرنگی هایم را به‬ ‫قایق آنان به صخره ای خورد و در هم شکســت و همه غرق شــدند‪.‬‬
‫تذکر‪ :‬باید یادآوری کنم که برخلاف اشارات موذیانه پیشین تو‪ ،‬آقای‬ ‫ســوی خانم موریس تف می کردم‪ ،‬مادرم ســخت تنبیهم می کرد‪.‬‬ ‫می توانســتی جســد آن زنان بینوا را با موهای زرد (خاله ام آن ها را‬
‫داوســی آدامز در این نامه حضور نــدارد‪ .‬در حقیقت از جمعه بعد از‬ ‫اما شــاید خانم موریس حقش بوده‪ .‬در مورد کیت که توسط اعضای‬ ‫سگ هار زرد خطاب می کند) ببینی که روی آب را پوشانده اند و به‬
‫ظهر که برای بردن کیت آمده بود‪ ،‬آقای آدامز را ندیده ام‪ .‬او ما را در‬ ‫انجمن کتابخوانی تربیت می شــود‪ ،‬بنظر نمی رسد مشکل و نارسایی‬ ‫صخره ها کوبیده می شــوند‪ .‬خاله ام می گفت «حقشان بود‪ .‬فاحشه‬
‫بهترین لباس و جواهراتمان!! یافت که با آهنگ پامپ که از گرامافون‬ ‫وجود داشته باشد‪ .‬آنچه مسلم است ترسو و خجالتی بار نیامده‪ .‬دیروز‬
‫پخش می شــد درحال رقص و پایکوبی بودیم‪ .‬کیت برای او با حوله‬ ‫در ایــن باره با امیلیا صحبت می کردم‪ .‬خندید و گفت محال اســت‬ ‫های کثیف‪ ».‬و مادرم می خندید‪.‬‬
‫آشپرخانه کلاهی درست کرد و او هم با ما به رقص پرداخت‪ .‬فکر می‬ ‫بچه الیزابت ترسو و خجالتی باشد‪ .‬سپس داستان شیرینی از پسرش‬ ‫نمی توانستم تحمل کنم‪ .‬از روی صندلی برخاستم و لیوان چایی ام را‬
‫کنم در خانواده اش رگه های اشرافیت باشد‪ .‬می تواند مانند یک دوک‬ ‫ایــان و الیزابت‪ ،‬وقتی کودکی بیش نبودنــد‪ ،‬تعریف کرد‪ .‬وقتی قرار‬ ‫عمداً روی آندو پاشیدم‪ .‬و به هردو گفتم پیرزن های پُرگو و مزخرفی‬
‫شــد ایان را برای ادامه تحصیل به انگلســتان بفرستند‪ ،‬او که از این‬
‫در حالی که به دوردست ها خیره شده‪ ،‬با تو صحبت کند!!‬ ‫تصمیم خوشــحال نبود‪ ،‬به فکر فرار افتاد‪ .‬از نقشه فرارش با الیزابت و‬ ‫هستند‪.‬‬
‫جین صحبت کــرده و الیزابت او را قانع کرده بود که قایق کهنه او را‬ ‫خاله ام گفت دیگر هرگز پایش را به خانه ما نخواهد گذاشت‪ .‬و مادرم‬
‫بخرد‪ .‬مشکل اینجا بود که الیزابت قایقی نداشت‪ ،‬ولی ایان این را نمی‬ ‫از آن روز با من حرف نزده اســت‪ .‬من از این اتفاق براستی خوشحالم‪.‬‬
‫دانســت‪ .‬بنابراین در مدت سه روز الیزابت نشست و قایقی ساخت‪ .‬در‬
‫سرانجام آرامش یافتم‪.‬‬
‫ارادتمند شما‪،‬‬
‫هنری آ‪ .‬توسان‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36