Page 23 - Issue No.1363
P. 23

‫‪23‬‬                         ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1363‬جمعه ‪ 10‬رهم ‪1394‬‬                           ‫بخشی از داستان بلند‬                                                                 ‫ادبیات‬
                                                                       ‫«رنگ چشم عابرای معطل» اثر پیام فیلی‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬                                                                                                                                                ‫داستان‬
                                                                                           ‫اشاره‪ :‬این داستان بلند هم‌اکنون در حال نوشته شدن است‪.‬‬                                ‫کوتاه‬

                                                                                ‫ــ حالا کو تا بارون بزنه؟‬                                                   ‫ــ َاشهدو َانه‪...‬‬                                        ‫ــ حالا کو تا بارون بزنه؟‬

                                                                                              ‫ــ راستی‪...‬‬  ‫شهادت بده باباابر به بیابو ِن بی راه و به دستای مرد که بالا برده‬    ‫باباابر‪ ،‬ی گوشه چمباتمه زده بود و پشت به پشت حشیش بار‬
                                                                       ‫دنبا ِل عصمت آدم م ‌یدویدی؟!‪...‬‬     ‫و هر دو خالی بودن‪ ...‬شهادت بده باباابر به هفت سالگی صفورا‬           ‫م ‌یزد‪ .‬دلم لک زده بود ی بار روو زمین ببین ‌مش‪ ...‬از چشاش‬
                                                                       ‫تورات‪ ،‬کتاب ارمیاء‪ ،‬باب چهارم*‬      ‫و به دستای پرچین و هرز‌هی آی ‌تالله که چهارده پش ‌تش به‬             ‫پیدا بود که تبارش از قبایل بادیه نشین شکست خورده‪ ،‬ولی توو‬
                                                                                                                                                                               ‫این مای‌هها حرفی نم ‌یزد هیچ وقت‪ .‬صفورا چارشنب‌هها عصر توو‬
                                                                                                                                                   ‫حضر ِت آمین م ‌یرسید‪.‬‬
                                                                                                                                                            ‫ــ َاشهدو َانه‪...‬‬                              ‫باهارخواب براش تورات می‌خوند؛‬

                                                                                                              ‫شهادت بده باباابر به قصا ِص اطلسی که باید از ارتفاع فقه‬          ‫ــ بیایید به آواز کسی که در بیابان بی راه م ‌یخواند گوش دهیم!*‬
                                                                                                                           ‫سقوط م ‌یکردم روی دستای تو تا بخشیده شم‪.‬‬
                                                                                                                                                                               ‫ــ چه مای‌های از غم داری باباابر که انگار تموم تورات سر گذشت‬
                                                                                                              ‫شهادت بده بابا ابر به سنگسار قبیل‌هی منکه خون از فر ِق آمنه‬      ‫توئه؟ سرگردو ِن ایسگاهای قطار‪ ...‬گم شده توو کور‌هها‪ ...‬چه‬
                                                                                                                                      ‫جاری شد و حیفا به حرف نیومد‪...‬‬
                                                                                                                                                                                                                   ‫مای‌های از غم داری باباابر؟‬
                                                                                                              ‫شهادت بده باباابر که اورشلیم مث شهرای توو قص‌ههای ننه‬            ‫نشسته بودم که از راه بیای‪ .‬که بیای روی للو ت دراز بکشی و‬
                                                                                                              ‫آمنه‪ ،‬سنگسار شد و سنگ اول سهم قاضیا بود‪ ...‬شهادت بده‬             ‫کپه کپه دود به هوا بفرستی که هوای نفس کشید ‌نام رو دستگیر‬
                                                                                                              ‫باباابر‪ ...‬به اون شبایی که به شبگردا دستبند زدن توو همین‬
                                                                                                              ‫کوچ‌هها‪ ،‬که مبادا قص‌هگو باشن‪ ...‬شهادت بده به قص‌ههای‬                              ‫کردن بابا ابر‪ .‬بس نشسته بودن توو خونه که؛‬
                                                                                                              ‫ننه آمنه باباابر‪ ...‬شهادت بده به فرق آمنه‪ ...‬به خونیکه ریخت‬
                                                                                                              ‫و شهادت بده به ارحم الراحمین و به صدای پچپچ‌های که‬                                                              ‫ــ تو لکات‌های!‪...‬‬

                                                                                                                                ‫ُصبا از سجاد‌هی مادر بزرگ بلند م ‌یشه‪...‬‬          ‫حالا هم‌هی وقار من از این بود که لکات‌هها سلام‌ام م ‌یکردن‪.‬‬
                                                                                                                                                                                 ‫دلم لک زده بود شعراتو با صدای بلند بخونم‪ .‬از هر طرف که‬
                                                                                                                                               ‫ــ حالا کو تا بارون بزنه؟‬
                                                                                                                                                                                    ‫صدایی میومد‪ ،‬صدای اذون بود از پنج بار مناره در روز‪...‬‬
                                                                                                              ‫نشسته بودم که از ِی طرفی پیدات شه‪ ...‬اصن نم ‌یدونستم‬
                                                                                                              ‫کجای دنیام‪ .‬ی جا ت ِه گاراژ روو لاستیکا نشسته بودم و دود‬                                                          ‫ــ َاشهدو َانه‪...‬‬
                                                                                                              ‫م ‌یکردم‪ .‬می‌دونستم پیدات نم ‌یشه‪ ...‬یا اون س ِر شهر لابد‬
                                                                                                              ‫داشتی توو محل‌ههای خراب دنبال عصم ِت آدم م ‌یدویدی‪...‬‬            ‫شهادت بده باباابر به ایستگاهای قطار و به کور‌هها و به تنهایی‬
                                                                                                                                                                                                 ‫صفورا که برای خودش دست تکون م ‌یداد‪...‬‬

‫‪Vol. 22 / No. 1363 - Friday, Oct. 2, 2015‬‬

                               ‫‪23‬‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28