Page 25 - 1351
P. 25
سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1351‬جمعه ‪ 19‬ریت ‪1394‬‬ ‫صدای سیلی اّول به جرم چشم ترش‬ ‫شبیه بولدوزرم حمله ور به هر دینی‬
‫صدای سیلیِ دّوم برای تسکینش‬ ‫که خوب و بد را چیده ست داخل سینی‬

‫‪25‬‬ ‫فرشت ‌های عصبی توی جاده‌ای خاکی‬
‫که لخت م ‌یشود از عاشقان ‌ههاش به تن‬ ‫به هر خدای بداخلا ِق از همه شاکی‬
‫مکالمات شما ظاهراً شنود شده!‬ ‫شبیه بولدوزرم حمله ور به بی‌غ ‌مها‬
‫ترانه م ‌یخواند با لبانِ جر خورده‬
‫که شعر م ‌یگوید با تنی کبود شده‬ ‫لباس طبق ُمدی از نژاد آد ‌مها‬
‫به مغز کار نکرده به خواب طولانی‬
‫به «قاف» م ‌یچسبی بوی نفت می‌گیری‬ ‫میان اسکی و مشروب و سکس و مهمانی‬
‫کدام «قّله»؟ کدام اوج؟ نسل سوخته‌ایم‪...‬‬ ‫شبیه بولدوزرم حمله ور به آل ‌تها‬
‫که جسممان خسته‪ ،‬له شده‪ ،‬پر از سوراخ‬ ‫تلاش در پی زن در تمام حال ‌تها‬
‫که روح را قبل از جسممان فروخته‌ایم!‬ ‫تلاش در پی شوهر‪ ،‬لباس و تور سفید‬
‫به برد ‌ههای ویاگرای اصل‪ ،‬نوع جدید!‬
‫به «عین» می‌چسبی ای «عروسک» غمگین!‬ ‫شبیه بولدوزرم حمله ور به تلویزیون‬
‫به «قاف» م ‌یچسبم بوی نفت می‌گیرم‬ ‫به رقص مسخر ‌هی چند خوک یا میمون‬
‫منم که خودکارم را به دست م ‌یگیرند‬ ‫به آخرین سریال و به آخرین بازی‬
‫که م ‌ینویسم و آرام رام‪ ...‬م ‌یمیرم!‬ ‫تلاش «بیست و سی» موقع خبرسازی‬
‫شبیه بولدوزرم حمله ور به خواب «اِوین»‬
‫مرا نجات بده از میانشان عشقِ ‪...‬‬ ‫شود تا مردمی‌ باشد‪ :‬سید مهدی موسوی‪ ،‬شاعری که به خاطر مردمی‬ ‫شکنجه کردن خورشید توی زیرزمین‬
‫مرا بگیر در آغوش خا ‌کها مرگِ ‪...‬‬ ‫بودن‌اش سال‌ها ممنوع‌القلم شد و به اجبار‪ ،‬تعدادی از کتا ‌بهایش‬ ‫به هر ترانه‌ی مسموم از تص ّور زهر‬
‫سپید م ‌یشوم از ترس و نور مهتابی‬ ‫را به صورت زیر زمینی منتشر م ‌یکرد؛ شاعری که به خاطر مردمی‬ ‫به بازجویی و اعدام در «رجایی شهر»‬
‫بودن‌اش مدتی را در سلول انفرادی به سر برد؛ شاعری که به خاطر‬
‫سیاه م ‌یشود از مغزهایشان برگه‬ ‫مردمی بودن‌اش بارها تحت بازجویی قرار گرفت و به دادگاه کشانده شد؛‬ ‫شبیه بولدوزرم حمله ور به هر ق ّصاب‬
‫شاعری که به خاطر مردمی بودن‌اش بارها از حضور در اماکن عمومی و‬ ‫سکوت دنیایی که به خواب رفته‪ ...‬به خواب‬
‫به «عین» آویزانم به «قاف» آویزان‬
‫حتی شبکه‌های اجتماعی منع شد‪ ،‬اما باز از یاد مرد ‌ماش نرفت‪:‬‬ ‫به زندگی که کتابی ته کمد شده است!‬
‫ناهارشان سیمرغ است با ُس ِس آدم!‬ ‫به گوسفند که راضی به نقش خود شده است‬
‫تو «شی ِن» «شوقِ» رهاییِ لعنتی هستی‬ ‫به «عین» و «شین» تو چسبیدم از دِر زندان‬
‫که نعش سیمرغی رهسپار «قاف» کنم‬ ‫■‬
‫«شکنجه» می‌شوم اّما نمی رود یادم‬ ‫به بازجوی گرامی بگو که راحت باش‬ ‫نگو سکوت کنم‪ ،‬وقت مرگ این باغ است‬
‫نشسته‌ام که در این شعر‪ ،‬اعتراف کنم‬ ‫شبیه بولدوزرم‪ ،‬بولدوزر سرش داغ است!‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫بجنگ تا ته این ق ّصه قهرما ْن کوچولو!‬
‫برای باختنِ در نبردِ بُرد شده!‬ ‫صدای بمب گذاری ذهن م ‌یآید‬ ‫شبیه بولدوزرم توی دادگاه جدید‬
‫گرفت ‌هاند دهان مرا که لب نزنم‬ ‫شبیه بولدوزرم پشت مرز‪ ،‬در تبعید‬
‫صدای «فاطمه» م ‌یآید از اتاق بغل‬ ‫کشیدنِ ناخ ‌نهام روی سیل ‌یهاش‬
‫صدای جیغ کشیدن از آدمی که منم‬ ‫شبیه بولدوزرم مثل آینه در نور‬
‫صدای آدمِ در چرخ گوشت‪ ،‬خرد شده‬ ‫شبیه بولدوزرم بع ِد اعترا ِف به زور‬
‫به «قاف» م ‌یچسبی روی «قبر» گمنامم‬ ‫شبیه بولدوزرم جان گرفته از تن تو‬
‫صداش هق هق فریاد در گلوی من است‬ ‫در این دیار که بازار مرگ‪ ،‬س ّکه شده‬ ‫شبیه بولدوزرم بعد گریه کردن تو‬
‫صدای پوست سوراخ و تیزی میخ است‬ ‫به «قاف» می‌چسبم مثل آن «قناری» که‬ ‫بدون ترس‪ ،‬بدون وطن‪ ،‬بدون درد‬
‫به دست عاشق سّلخ! ت ّکه ت ّکه شده‬ ‫خراب می شوم اّما خراب خواهم کرد‬
‫صداش قابل انکار نیست با کشتن‬
‫صدای گری ‌هی زن بر خطوط تاریخ است‬ ‫بله!‪ ...‬و آزادی نام برج معروفی ست!‬ ‫برای ساختن راه تازه منتظرم‬
‫که واقعّیت‪ ،‬مرد دروغگویی بود!!‬ ‫شبیه مردی تنها‪ ،‬شبیه بولدوزرم‪...‬‬
‫بله! کم آوردم مثل گوشت از سیگار‬
‫تو ایستادی و از خون ترانه سر دادی‬ ‫تمام زندگی‌ام برگ ‌ههای پُر شده است‬ ‫(شعر ‪ ۶۳‬از همان کتاب)‬
‫تمام زندگ ‌یام میز بازجویی بود‬
‫که اعتراف کنم از خودم پشیمانم‬ ‫هر از چند گاه می‌شنویم که یک چهره‌ی شعری که ظاهراً خود را‬
‫که اعتراف کنی‪ :‬زنده باد آزادی!‬ ‫«گذشته» خرد شد و «حال» در سرم چرخید‬ ‫طلای ‌هدا ِر ساده‌نویسان می‌داند رفتارهای تقلی ‌لگرایانه‌ی افرا ِد منتسب به‬
‫کسی کتک می‌خوردم کسی که «آدم» شد‬ ‫این جریان با زبان و ساختار شعر‪ ،‬و همچنین حذ ‌فگرای ِی خود در مورد‬
‫به هیچ جا نرسیدم به جز دِر زندان‬ ‫شعر ندانست ِن اشعاری غیر از «شعر ساده» را با نام بردن از حافظ به‬
‫کجاست آخرِ این را ‌ههای پیچاپیچ‬ ‫«بهشت» را گم کردم به عشق «آینده»‬
‫رسیدم آخر ق ّصه به قّله‌ی «قاف»ات‬ ‫که اعتراف کنم‪ :‬هیچ چی نخواهم شد!‬ ‫عنوان شاعری که با ساد‌هنویسی مردمی شد‪ ،‬توجیه م ‌یکند‪1.‬‬
‫سرِ بریده ی سیمرغ بود و دیگر هیچ‪...‬‬ ‫وقتی به این شکل حک ِم کلی صادر م ‌یکنیم‪ ،‬تنها یک مثا ِل نقض هم‬
‫به «قاف» می‌چسبم روی «قاب» عکس خدا!‬ ‫می‌تواند کلی ِت حکم ما را زیر سؤال ببرد‪ .‬یک مثال نقض م ‌یزنم از شعر‬
‫‪Vol. 22 / No. 1351 - Friday, July 10, 2015‬‬ ‫(برگرفته از وبلاگی که سید مهدی موسوی پی ‌ش از بازداشت شد ‌ناش‬ ‫که له شوم وسط فح ‌شهای ناموسی‬
‫در سال ‪ ۱۳۹۲‬در آن می‌نوشت‪:‬‬ ‫حافظ‪ ،‬با شعری که زبان را به او ِج پیچیدگ ِی خود رسانده است‪:‬‬
‫به «قاف» م ‌یچسبی روی «قوری» بی چای‬
‫‪http://bahal66.persianblog.ir‬‬ ‫که زخم‌های تنم را یواش م ‌یبوسی‬ ‫سم ‌نبویان غبار غم چو بنشینند بنشانند‬
‫پ ‌ینوشت‪:‬‬ ‫پر ‌یرویان قرار از دل چو بستیزند بستانند‬
‫به روی برگه نوشتم مکان ختمم را‬
‫‪ -1‬به طور مثال در این مصاحبه‪« :‬می‌خواستیم جهان را عوض کنیم‪،‬‬ ‫که بازجو بنویسد زمان خاتمه را‬ ‫بفتراک جفا د ‌لها چو بربندند بربندند‬
‫جهان ما را عوض کرد»‪ ،‬گف ‌توگوی زینب کاظ ‌مخواه با شمس لنگرودی‪،‬‬ ‫به زور قرص مس ّکن دوباره می‌خوابم‬ ‫ز زلف عنبرین جا ‌نها چو بگشایند بفشانند‬
‫خبرآنلاین‪ ،۱۳۹۰/۱/۳ ،‬شمس لنگرودی می‌گوید‪« :‬فرق خاقانی و‬ ‫و باز می‌شنوم جی ‌غهای «فاطمه» را‬ ‫بعمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند‬
‫حافظ در این است که خاقانی فقط به نیازهای عقلی یک عده استاد‬ ‫نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند‬
‫دانشگاه پاسخ می‌دهد‪ ،‬اما شعر حافظ به طیف وسیعی از آدمیزاد پاسخ‬ ‫صداش «عر» زدنِ «عین» توی سّلول است‬ ‫سرشک گوشه‌گیران را چو َدریابند ُدریابند‬
‫م ‌یدهد‪ ،‬از استاد دانشگاه گرفته تا توده مردم عادی که م ‌یخواهند شب‬ ‫«شکنجه»ی «شین»‪ ،‬رویِ خطوط غمگینش‬ ‫رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند‬
‫یلدا فال بگیرند و ببینند که مشکل‌شان حل م ‌یشود یا نه‪ ...‬برای همین‬ ‫ز چشمم لعل رّمانی چو م ‌یخندند می‌بارند‬
‫حافظ‪ ،‬حافظ می‌شود خاقانی حافظ نمی‌شود‪ .‬چیزی که در حافظ هست‬ ‫ز رویم راز پنهانی چو م ‌یبینند م ‌یخوانند‬
‫در خاقانی نیست‪ .‬بیشتر مسئله خاقانی صناعات ادبی است و او فقط‬ ‫دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد‬
‫م ‌یخواهد به ه ‌منوردان خود یادآوری کند که ببینید من این‌ها را بلد‬
‫‪25‬‬ ‫هستم‪ ،‬اما حافظ از روی همه این‌ها پرواز م ‌یکند در حالی که اندیشه‬ ‫ز مکر آنان که در تدبیر درمانند درمانند‬
‫درین حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند‬
‫والایی دارد‪ ،‬به زبان مردم زمانه خود و درباره مسائل آن‌ها حرف می‌زند‪.‬‬
‫برای همین هست که حافظ یا سعدی برتر می‌شوند‪».‬‬ ‫که با این درد اگر در بند درمانند درمانند‬
‫چو منصور از مراد آنان‌که بردارند بردارند‬

‫بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند‬

‫و یک مثال نقض می‌زنم از شاعران‪ :‬شاعری که نیاز ندارد ساده‌نویس‬
   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29   30