Page 23 - 1351
P. 23
سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1351‬جمعه ‪ 19‬ریت ‪1394‬‬ ‫من غبا ِر راهت ُو تو دل فشردم‬ ‫هر آنگهی كه به زل ِف تو می‌وزید صبا‬ ‫ادامه‌ی صفحه ‪۱۸‬‬
‫بعداز اون بی تو به هر كجا كه رفتم‬ ‫دو موج بود‪ ،‬یكی مو ِج آب دریا بود‬
‫توی صندوقچة جونم اون ُو بردم ‪23‬‬ ‫یكی تلاط ِم امواج این دل شیدا‬ ‫وقتی دهکده را ترک می‌کردم‪ ،‬سوار بر همان توس ِن سرکش که گویی‬
‫دو ماه بود‪ ،‬یكی ما ِه آسمانی بود‬ ‫نم ‌یخواست مرا از تو جدا كند‪ ،‬قطرا ِت اشكم در چشم‌هایم از چپ به‬
‫منیر طه‪ ،‬ونكوور‪ 1361‬ـ ‪ 1982‬مجموعة «پائیز در پرچی ِن باغ »‬ ‫یكی به ساح ِل دریا تو ما ِه ب ‌یهمتا‬ ‫راست و از راست به چپ سرگردان م ‌یدوید‪ .‬همینكه در پیچ و خ ِم‌‬
‫گهی تو نغمة داوود بركشیده و ما‬ ‫كوچه‌ها از دیده‌ات‪ ،‬اگر در پی من نگران بودی‪ ،‬ناپدید شدم‪ ،‬بند سیل‬
‫****‬ ‫گرفته ِگر ِد تو را چون قبیله و لیلا‬ ‫بگشودم و هزاران قطره اشك بر یال آن راهوار خوش هیكل و گرد ِن‬
‫افراشته‌اش از دیده فرو ریختم‪ .‬از آن هفت روز‪ ،‬گویی بارسنگی ِن هفتاد‬
‫هرگز در برابر دریای بی‌كران ایستا ده‌اید؟ هرچه می‌نگرید پایانش‬ ‫گهی‌تو روی به صحرا نهاده‌بودی و من‬ ‫سال از امید و آرزو را بر شان ‌ههای ناتوانم حمل می‌كردم و نمی‌دانستم‬
‫نهاده در پ ِی تو سر به دام ِن صحرا‬ ‫كجا می‌روم‪ .‬هستیم را در همان ساحل‪ ،‬در همان بیشه‌زار‪ ،‬در سایبا ِن‬
‫را نم ‌یبینید‪ .‬نم ‌یدانید كجا دریا به پایان می‌رسد و كجا آسمان آغاز‬ ‫همان درخت توت‪ ،‬در همان باغ با دام‪ ،‬در همان ُم ِوستان‪ ،‬در همان‬
‫تو چشم دوخته بر رقص مه در آب‪ ،‬ولی‬ ‫چشمه‌سار و در همان ایوانی كه مرا به گوشه‌ای در انزوا نشانده‪ ،‬دیگران‬
‫می‌كند‪ .‬نم ‌یدانید این آب‌های كبود كه سر بر سینة یكدیگر گذاشته و‬ ‫رخ تو در نظرم بود از همه دنیا‬ ‫را گرد خود ِگرد آورده بودی‪ ،‬به آگاهی جا گذاشته بودم‪ .‬آن كوچ ‌هها‪،‬‬

‫در آغوش یكدیگر خفته و رازهای ازل و ابد را در گوش یكدیگر م ‌یگویند‬ ‫چه‌جلوه‌ها كه مه آن شب درآسمان می‌كرد‬ ‫آن صحرای با صفا‪ ،‬آن اسب نجیب شاه ِد صدق مدعای من هستند‪.‬‬
‫ولی نبود چو ما ِه منیر من زیبا‬ ‫وقتی پیش از آنكه پای در ركاب نهم‪ ،‬درنگ كردم‪ ،‬لا اقل م ‌یتوانستی‬
‫ازكجا آمد‌هاند و به كجا خواهندرفت‪ .‬در نظر اول م ‌یپنداریدكه این‬ ‫نگویمت که کنار کدام دریا بود‬ ‫بگویی بُرو خودت را در دریا غرق‌كن‪ .‬چرا نگفتی؟ بیم داشتی به غرور و‬

‫جها ِن بی‌كران‪ ،‬سراسر تكراری بیش نیست همه جا آبست و همه‌جا‬ ‫تو خویش واقفی ای مه به را ِز این ایما‬ ‫حك ِم دلبرانه‌ات لطمه بخورد و فرمانت زمین بیفتد؟‬
‫آب‪ .‬اما اگر درست دیدة ژرف بین را بگشایید م ‌یبینید كه هرگوشة آن‬ ‫چگونه قصۀ عشق مرا تو نشنیدی!!‬ ‫منوچهر مرتضوی‪ ،‬تهران ‪1329‬‬

‫حكمی می‌كند‪ .‬هرگوشة آن زیبایی و جلوة دیگری دارد‪ .‬اندك وزش هوا‬ ‫که گشته‌ام من از آن شب به عالمی رسوا‬ ‫****‬
‫چگونه دست بدارم ز تو به این زودی‬ ‫فكر می‌كردم پا در ركاب می‌گذارم و در پَیت می‌تازم كه ِهی‪ ،‬كجا‪ ،‬مرا‬
‫یا نسیمی‌كه از دور بر م ‌یخیزد‪ ،‬در هر گوشة آن طرحی م ‌یافكند و‬ ‫جا گذاشته‌ای‪ .‬اما‪ ،‬نه من در پَیت تاختم و نه تو راهوارت را كه خلا ِف‬
‫که گشته دین و دل من به دست تو یغما‬
‫نقشی بر م ‌یانگیزد‪ .‬اگر كسی سینة آب‌ها را بشكافد‪ ،‬رازهای درون دریا‬ ‫ز ماهتاب و ز دریا دو شاهد عادل‬ ‫عادت آنهمه ُكند و با حوصله می‌رفت به سوی من برگرداندی‪.‬‬
‫غروب بود‪ .‬دهكدة «شیخ ولی»‪ ،‬آباد ِی ساحل نشی ِن دریاچة اورمیه‪.‬‬
‫را از دلش بیرون بكشد‪ ،‬م ‌یبیند كه در آن اعماق نیز جهانی نهفته و‬ ‫بپرس صدق مقا ِل من اندرین دعوا‬
‫بپا ِس خاطر این شاهدان بده ای گل‬ ‫گفتند مهمان‌ها آمدند‪ .‬تا به استقبال بیاییم رسیده بودید‪.‬‬
‫خفته‌است‪ .‬جانوران و گیاهان شگرف در آنجا ساخت ‌هاند و كاخ و كوشك‬ ‫ـ نشناختمت‪ ،‬سال هاست ندیدمت‪ ،‬بچه بودی‪.‬‬
‫بهای خون مرا با تبسمی گیرا‬
‫بنیاد نهاد‌هاند‪.‬‬ ‫ز نیم خنده هم ار می کنی دریغ‪ ،‬بکن‬ ‫ـ بچ ‌هها بزرگ می‌شوند‪ ،‬بزرگ‌ها بی‌حافظه‪ .‬دندان‌هایم را بهم ساییدم‬
‫میان عاشق و معشوق نیست بیع و شرا‬ ‫و كینه‌ات را به دل گرفتم‪ .‬غریبه همراهت بود‪ .‬چای ریختند و گفتند‬
‫هیچ چیز به این دریای بی‌كران‪ ،‬به این اقیانوس ناپیدا كران از فكر‬ ‫بیا ببر‪ .‬در آستانة در‪ ،‬سینی را از دستم گرفتی‪ .‬غریبه گفت‪ :‬عجب! تو‬
‫اگر تو روی بتابی ز من هزاران بار‬ ‫پذیرایی می‌كنی؟ هنوز سینی از دستم رها نشده‪ ،‬بی ِخ گوشم گفتی‪:‬‬
‫آدمیزاده ماننده‌تر نیست‪ .‬اندیشة آدمی خود دریایی‌ست كه هرچه بدان‬ ‫من از تو روی نتابم به صد هزار جفا‬ ‫حسودی می‌كند و راست هم می‌گوید من از این كارها نمی‌كنم‪ .‬خودم‬
‫تو آن گلی که نپایی به عه ِد خود یک روز‬ ‫را زدم به آن راه كه چیزی نشنیده‌ام‪ .‬حواسم را جمع كردم و جایی‬
‫بنگرید كرانة آن را نم ‌یبینید و هرچه در آن بیشتر فرو روید ساحل‬ ‫من آن که عمر تمامی نگشته‌ام ز وفا‬ ‫نشستم كه در كنارم جای نشستن برای هیچكس نبود‪ .‬غرو ِب فردا‬
‫گذشت آن شب و جز یادگار جانسوزی‬
‫آن از دیدة شما دورتر می‌نماید‪ .‬در ظاهر دریاها همه مانند یكدیگرند‪.‬‬ ‫دگر نماند از آن شب نشانه‌ای بر جا‬ ‫اسب آوردند‪.‬‬
‫هنوز بلب ِل شوریده دل پس از سالی‬ ‫ـ اینطور نمی‌توانم سوار شوم ببرید پای پلّه‪ .‬دس ‌تهایت را قلاب كردی‪:‬‬
‫افكار مردم نیز در دیدار نخست این حال را دارند‪ .‬هر دریایی را جلوه‌ای‬ ‫بیاد آن ش ِب مهتابی است خون پالا‬
‫هر آنزمان که ببینم در آسمان مه را‬ ‫ـ سوار شو‪.‬‬
‫و ذخایری‌ست كه در دریای دیگر نیست‪ .‬فكر مردمی نیز چنین است‬ ‫شود به خاطر من زنده یاد آن رویا‬ ‫پی ِر قوم گفت‪ :‬اگر م ‌یخواهید‪ ،‬بتازانید‪ .‬ما یواش یواش م ‌یآییم‪.‬‬
‫تو گر ز یاد بری‪ ،‬من نم ‌یبرم هرگز‬ ‫به پهلوهای طلای ِی سركش كوفتی‪ .‬از زمین كنده شد‪ .‬اسب آرام و‬
‫و هر اندیشه‌ای رازهایی در خود نهفته‌است كه در اندیشة دیگر نیست‪.‬‬ ‫من و تو و شب مهتاب و ساح ِل دریا‬ ‫صبو ِر من هم به دنبالش‪ .‬هرچه فریاد زدم آهسته نكردی‪ .‬سینه‌ام را به‬
‫پشتش خواباندم جوش و خروش تنش در تنم پیچید و حرارت خونش‬
‫هیچ چیز بهتر از شعر روح آدم ‌یزاده را نشان نم ‌یدهد‪ .‬شعر آیینة‬ ‫منوچهر مرتضوی‪ ،‬تهران ‪1329‬ـ «چراغ نیم مرده» و مجموعۀ‬ ‫در رگهایم ریخت‪ .‬آنی بود كه یالش كنده شود‪ .‬پای تپه ایستادی‪.‬‬
‫نام ‌ههای منظوم‬
‫جلی و روش ‌ننمایی‌ست كه پوشیده‌ترین خفایای درون فكر بشر را آشكار‬ ‫ـ ترسیدی؟‬
‫****‬ ‫ـ كم مانده بود بیفتم‪.‬‬
‫می‌كند‪ .‬اینست كه همواره شعر را كلید راز آفرینش و مظهر وحی و الهام‬ ‫ـ پیاده شو آب بخوریم‪.‬‬
‫سب‪ ،‬غبار‪ ،‬صندوقچۀ جانم‬ ‫مرا برگرفتی‪ .‬زمین زیر پایم نبود‪ .‬كنار چشمه روی سنگی فرود‬
‫آسمانی و بانگ و نغمة فرشتگان بالا دانسته‌اند‪ .‬آدمی‌زاده هرگز از شعر‬ ‫آوردی‪ .‬خیالات برم داشت سرخ شده بودم از هولم صورتم را می‌شستم‪.‬‬
‫اون دو چشمو ِن سیا یادم نمیره‬ ‫چشمه در چشم‌هایم می‌جوشید‪.‬‬
‫خسته نخواهد شد چنانكه هرگز از زیستن روی برنخواهد تافت‪.‬‬ ‫اون ق ِد بالا بلا یادم نمیره‬
‫منیر طه‪ ،‬تهران ‪1329‬‬
‫به همین جهت من معتقدم هركه طبعی دارد و می‌تواند سخن منظوم‬ ‫اون نگاهای اسی ِرت بخدا یادم نمیره‪ ،‬بخدا یادم نمیره‬
‫م ‌یدونی‪ ،‬شب كه همه میرن م ‌یخوابن‪،‬‬ ‫****‬
‫ادا كند نباید از گفتن آن دریغ بكند و اگر گفت نباید از انتشار آن سر‬ ‫خونه خلوت میشه از بیگونگ ‌یها‪،‬‬ ‫بیاد دریا کنار‬
‫َدرُو روت وا می‌كنم تو خونة دل‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫باز زند‪ .‬همچنانكه هر حیاتی و هر وجودی محترم است و از میان‬ ‫میگ ِمت خوش اومدی به خونة ما‬ ‫چه زود گشت فراموشت ای گ ِل یكتا‬
‫می شینیم پهلوی هم شونه به شونه‬ ‫من و تو و شب مهتاب و ساحل دریا‬
‫بردن آن كیفر دارد همچنان هم هر فكری در حد خویش حرمتی‬ ‫تو میگی برام بگو دونه به دونه‬ ‫تو ایستاده تماشا كنان و خنده زنان‬
‫از خودت از هم ‌هچی از همه دنیا‬ ‫به عكس ماه كه در آب می‌نُمود شنا‬
‫دارد و كسی حق ندارد آن را از میان بردارد و بر آن بستیزد‪.‬‬ ‫من میگم آخه مگه یادم میمونه‬ ‫گهی به طعنه به ماه فلك هم ‌یگفتی‬
‫نامه‌هایی كه در این اوراق به نظر خوانندگان می‌رسد از طبع دو‬ ‫اما من رو راس نمیگم‬ ‫مهیم هردو ‪ ،‬ولی من كجا و ماه كجا‬
‫هم ‌هچی یادم میمونه‬ ‫گهی به طعنه به امواج می‌زدی لبخند‬
‫دلدادة جوان و با ذوق منیر طه و منوچهر مرتضوی تراویده‌است‪ .‬در‬ ‫همه‌چی یادم میمونه‬
‫كه یادگیر تلاطم ز مو ِج دیدة ما‬
‫مراحل مختلف زندگی‪ ،‬در جهات و مسایل گوناگون خطاب به یكدیگر‬ ‫این د ِل خاطره بازم تو گوشم هنوز میخونه‪:‬‬ ‫من ایستاده به روی تو واله و در دل‬
‫ل ِب چشمه‪ ،‬س ِر باغ‪ ،‬كنار دریا‬
‫سروده‌اند‪ .‬من این اشعار را پیش از انتشار خوانده‌ام و در میان آنها‬ ‫هزار شور ز توفا ِن چش ِم تو بر پا‬
‫كه به هم می‌افتادن نگاهای ما‪،‬‬ ‫گهی ز با ِد شبانگاه زلف تو در رقص‬
‫بسیاری مطالب شیوا و بیان‌های رسا دید‌هام و اینست كه خوانندگان را‬ ‫من هراسون كه نبینن مردمونا‬ ‫گهی ز جنب ِش زلف تو در دلم غوغا‬
‫تو به فك ِر همه چی غی ِر همونا‬ ‫ز رش ِگ باد صبا خون ز دید‌هام می‌ریخت‬
‫نیز توصیه می‌كنم كه آنها را بخوانند‪.‬‬ ‫ما نگفتیم كه برای هم م ‌یمونیم‬
‫ما نگفتیم كه غ ِم هم ُو م ‌یدونیم‬
‫این دو دلدادة جوان با این مقدمة فروزان آیندة تابانی را نوید م ‌یدهند‬
‫اما وقتی كه م ‌یرفتی‪،‬‬
‫و من منتظرم هرچند یك بار كتاب دیگری به همین نیرومندی از‬ ‫دلامون م ‌یگفت م ‌یدونیم‬
‫چشمامون م ‌یگفت می‌مونیم‬
‫طبعشان بتراود و انتشار یابد‪.‬‬ ‫اسب چابكت تو رُو َكند و رها شد‬

‫تهران‪ 19 ،‬اردیبهشت ماه ‪1331‬‬
‫سعید نفیسی‬

‫‪Vol. 22 / No. 1351 - Friday, July 10, 2015‬‬ ‫****‬
‫مجموعة منظوم «نام ‌هها» كه آن روز در‪ 150‬صفحه تنظیم شده بود‬
‫و امروز تعدادشان بسی بیشتر است‪ ،‬انتشار نیافت‪ .‬امیدكه روان تابناك‬
‫آن استاد بزرگوار این قصور را بر ما ببخشاید‪ .‬روانش شاد و یادش‬
‫جاودانه مانا د‪ .‬مجموعة نامه‌های منثور نیز در همین رابطه و دركنار‬
‫همان‌منظومه‌ها‪ ،‬آنچه در دسترس من است قریب ‪ 500‬نامه است كه‬
‫دوبار‌هخوانی آنهمه زمان دوباره‌ای می‌طلبد و در مجموع تكرار همان‬
‫قصة نامكرر است‪ .‬برگرفته‌ای از آنها را به حال و هوایی كه دست دهد‬

‫تنظیم و منتشر خواهم کرد‪.‬‬
‫گفتند بخش بزرگی از نام ‌ههای منثور مرا فرزند برومندش به هنگام‬
‫آخرین وداع با خانه و کاشانه‌اش‪ ،‬گرامی و محفوظ داشته است‪ .‬امید‬

‫دارم آن جا ‌نپار‌هها را برای تنظیم کتاب نام ‌هها در اختیار من بگذارد‪.‬‬

‫ونكوور‪ 9 ،‬تیر ‪ 1394‬ـ ‪30‬جون ‪2015‬‬

‫ـــــــــــــ‬
‫‪ 1‬ـ چرا ِغ نیم مرده‪ ،‬قطعۀ زیبای وسواس عشق ‪23‬‬

‫‪ 2‬ـ دهی سبز و خرم در پنج فرسنگی مرند‬
‫‪ 3‬ـ گوهری که به گردنم آویخته بود‪.‬‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28