Page 24 - 1349
P. 24
یک شب دلم خواهد‬ ‫ادبیات‬ ‫دستی قدیمی که از شاخه یک درخت بدون برگ آویزان بود را نشان م ‌یداد‪ .‬در این عکس‬ ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1349‬جمعه ‪ 5‬ریت ‪1394‬‬
‫که مهمانت کنم‬ ‫پسرک ده ساله است‪ ،‬همان سال بود که آ ‌نها اروپا را ترک کردند‪ .‬پیرزن یاد سختی‪ ،‬خفت‬
‫طنز‬ ‫و بدبختی های ســفر افتاد و یادش آمد که بعد از آمدن به امریکا‪ ،‬پســرک مجبور شــد با‬
‫پدرام پاشائیان‬ ‫‪ 24‬بچ ‌ههای کثیف و شرور مدرس ‌هی استثنائی روب ‌هرو شود‪ .‬بعد‪ ،‬در زندگی پسرک زمانی رسید‬
‫که مقارن شــد با دور‌هی نقاهت طولانی او بعد از سین ‌هپهلو‪ .‬هم آن وقت بود که تر ‌سهای‬
‫ب ‌یدلیل او شدت گرفتند‪ .‬البته پدر و مادر پسرک اعتقاد شدید داشتند که این تر ‌سها وجه‬
‫تمایز یک بچ ‌هی بسیار استثنائی از دیگر بچ ‌ههاست‪ .‬اما تر ‌سهای پسرک تبدیل به توهماتی‬
‫شــدند که از لحاظ منطقی به گون ‌های به یکدیگر ربط پیدا م ‌یکردند که ذه ‌نهای معمولی‬

‫قادر به درک آن نبودند‪.‬‬

‫در خانه نشسته بودم و والیبال‬ ‫پیرزن تمام ای ‌نها را پذیرفته بود‪ ،‬چرا که در نظر او معنی زندگی‪ ،‬پذیر ِش از دســت دادن‬
‫تماشــا م ‌یکردم‪ .‬ترجیح دادم‬ ‫لذ ‌تها‪ ،‬یکی پس از دیگری اســت‪ .‬اما در زندگی او که لذتی وجود نداشــت‪ .‬چیزی که در‬
‫در کنار خانواده بازی را ببینم‬ ‫زندگی او از دســت رفته بود همان فرص ‌تهای اندک پیش آمده برای پیشرفت بود‪ .‬به یاد‬
‫تا اینکه بروم در ورزشــگاه به‬ ‫رنج و مشق ‌تهایی افتاد که او و شوهرش با دلیل و ب ‌یدلیل متحمل شده بودند‪ .‬به هیولاهای‬
‫خانواده فکر کنم و دود سیگار‬ ‫ناپیدایی فکر کرد که داشتند پسرک را از بین م ‌یبردند‪ .‬به این فکر کرد که چقدر در دنیا‬
‫بخــورم و بــازی را هم نبینم‪.‬‬ ‫محبت کم اســت‪ ،‬به سرنوشت محب ‌تهایی که یا نابود م ‌یشدند یا هدر م ‌یرفتند یا تبدیل‬
‫البتــه با ایــن کار برنامه‌های‬ ‫به دیوانگی م ‌یشــدند‪ .‬به بچ ‌ههای رانده شد‌های فکر کرد که در گوش ‌های کثیف با خودشان‬
‫مفرح و متنوع استادیوم مثل‬ ‫چیزی زمزمه م ‌یکردند‪ ،‬به گیاهان خودروی زیبایی که نم ‌یتوانســتند خودشان را از چشم‬
‫«جناب‌خان» را از دست دادم‪.‬‬
‫در حالت درازکش و شکستن‬ ‫باغبان پنهان کنند‪.‬‬
‫تخمــه‪ ،‬اســپک‌های محکم‬
‫و دندان‌شــکن بــر مناطــق‬ ‫تقریباً نیمه شــب بود که پیرزن صدای غرولند شــوهرش را شــنید و بلافاصله سر و کله‬
‫شــ ‌شگانه آمریــکا می‌زدیم‪.‬‬ ‫شــوهرش پیدا شد‪ .‬پیرمرد روی لباس خوابش پالتوی رنگ و رو رفت ‌هاش را که یقه پوست‬
‫اگر به جای لهستان‪ ،‬انگلیس‬
‫در این گروه حضور داشــت‪،‬‬ ‫داشت‪ ،‬پوشیده بود‪ .‬این پالتو لباس مورد علاقه پیرمرد بود‪.‬‬
‫م ‌یتوانســتیم انتقــام تمــام‬
‫تاریخ‌مان را بگیریم و شعار نه‬ ‫پیرمرد گفت‪" :‬خوابم نم ‌یبره! "‬
‫شرقی نه غربی فقط زرد قناری‪ ،‬ببخشید فقط تیم ملی‪ ،‬را به گوش جهانیان برسانیم ‪ ...‬ناگهان تخمه در‬
‫گلویم خشک شد و گزارشگر محترم هر چه امتیاز گرفته بودیم از سرم پراند‪ .‬وقتی که گفت‪« :‬بازیکنان‬ ‫پیرزن پرسید‪" :‬چرا خوابت نم ‌یبره؟ تو که گفتی خیلی خست ‌هام‪" .‬‬
‫آمریکا تا قبل از اذان به احترام ایران ‌یها آب نخوردند‪ ».‬از آن لحظه دیگر نتوانســتم از بازی لذت ببرم‪.‬‬
‫هرچه خانم و بچ ‌هها گفتند‪« :‬بابا بازیه‪ ،‬بیخیال‪ ».‬من گفتم‪« :‬باید این کارشونو جبران کنم‪ .‬تو مرام من‬ ‫پیرمرد گفت‪ :‬خوابم نم ‌یبره‪ ،‬چون دارم م ‌یمیرم‪ " .‬و همان جا روی کاناپه دراز کشید‪.‬‬
‫نیست چنین کاری رو بی‌جواب بذارم‪ ».‬این شد که تلفن را برداشتم و زنگ زدم به «جان اسپراو»‪ ،‬مربی‬
‫تیم آمریکا‪ .‬گفتم‪«:‬حالا نو پرابلم که باختید‪ ،‬درینک دستته بذار زمین که امشب م ‌یخوام هاستت بشم‪،‬‬ ‫پیرزن گفت‪" :‬دوباره معد‌هات درد گرفته؟ م ‌یخوای به دکتر سولو زنگ بزنم؟"‬
‫با هر تِمی که دوست داری‪ .‬این احترامی که به ما گذاشتی باید جبران شه‪ ».‬از من اصرار و از جان تعارف‬
‫که در نهایت پذیرفت‪ .‬قرار شد بروم دم هتل دنبالش‪.‬‬ ‫پیرمرد ســرجایش نشست و با دست محکم به پیشان ‌یاش زد و گفت‪" :‬دکتر نه‪ ،‬گور بابای‬
‫پایــم که به خیابان رســید رویاهایم بر بــاد رفت‪ .‬فکر کردم حالا این آدم را چطــور تا خانه ببرم که از‬ ‫هر چی دکتره‪ .‬ما باید این پسره رو هر چه زودتر از او ‌نجا بیاریم بیرون و گرنه مسئولیم‪...‬‬
‫احترام گذاشــتن پشــیمان نشود‪ .‬خدا را شــکر در این مواقع خارجی‌ها را از خط ویژه عبور م ‌یدهند و‬
‫من هم همین کار را کردم‪ .‬تا قبل از آن همیشــه به خط ویژه حسادت م ‌یکردم اما دیدم این قسمت از‬ ‫مسئول‪"...‬‬
‫خیابان به صورت ویژه‌ای وضعش خراب اســت‪ .‬از اتوبوس و کامیون و موتور بگیر تا ماشــین‌های پلیس‬
‫و آمبولانس و آت ‌شنشــانی که خدا خیرشــان بدهد همیشه در حال ماموریت هستند‪ .‬جان گفت‪« :‬وات‬ ‫‪ IntouchwithIraniandiversity‬پیرزن که سعی م ‌یکرد شوهرش را آرام کند گفت‪" :‬باشه‪ ،‬فردا صبح م ‌یآری ‌مش خونه‪" .‬‬
‫ِد خاک» گفتم‪« :‬دیدی زبانت ضعیفه‪ .‬اون یه چیز دیگ ‌ه اســت‪ ».‬گفت‪« :‬منظورم اینه که چقدر خاک و‬
‫پیرمرد در حالی که به سمت دستشویی م ‌یرفت گفت‪" :‬یه چایی برام بریز‪".‬‬
‫ریزگرد تو هوا هست‪».‬‬
‫جلوی ســوپرمارکت ترمز کردم تا برای افطاری و شــام خرید کنیم‪ .‬جان از همه جا ب ‌یخبر بدون نگاه‬ ‫پیرزن با سختی خم شد و برگ سرباز دل‪ 9 ،‬و تک پیک و عکس السای خدمتکار و نامزدش‬
‫کردن به آینه پیاده شد که موتورسواری او را نقش زمین کرد‪ .‬از روی زمین جمعش کردم و لباسش را‬ ‫را از زمین برداشت‪ .‬پیرمرد وقتی برگشت حالش بهتر بود و با صدای بلند گفت‪" :‬چار‌هاش‬
‫تکاندم‪ .‬جان گفت‪« :‬وات ِد باک‪ ».‬و بلافاصله ادامه داد‪« :‬منظورم اینه چه باک درشتی زد به ما‪ ».‬گفتم‪:‬‬ ‫رو پیدا کردم‪ ،‬اتاق خواب رو م ‌یدیم به پســره‪ .‬هرکدو ‌ممون نصفی از شبو پیشش م ‌یمونیم‬
‫و نصف دیگ ‌هی شب رو روی همین کاناپه م ‌یخوابیم‪ .‬حداقل هفت ‌های دو دفعه م ‌یبریمش‬
‫«اینا باکشون خیلی درشته حتی از مامورای راهنمایی و رانندگی درشت‌تر‪».‬‬ ‫پیش دکتر‪ .‬مهم نیســت شازده چی بگه‪ .‬حرفی هم نم ‌یتونه بزنه چون ای ‌نجوری ارزو ‌نتر‬
‫کمی آمدیم جلوتر که جان با نگرانی فریاد زد‪« :‬وات ِد ســاک ورزشی‪ ».‬فهمیدیم ساک ورزشی جان به‬
‫دست موتوری محترم گیر کرده بود‪ .‬گفتم‪«:‬حالا اینا رو بیخیال‪ ،‬نثر مسجع به زبان سلیس فارسی رو از‬ ‫هم در م ‌یآد‪".‬‬

‫کجا یاد گرفتی؟ در حد خواجه عبدا‪ ...‬انصاری استعداد داری ها‪».‬‬ ‫تلفن زنگ زد‪ .‬زمان معمولی برای شنیدن صدای زنگ تلفن نبود‪ .‬پیرمرد وسط اتاق ایستاده‬
‫دیدم دارد آبرویم م ‌یرود‪ ،‬خواســتم ســرگرمش کنم‪ .‬فکر کردم اگر برویم سینما یا «ایران برگر» دارد‬ ‫بود و دنبال دمپایی که از پایش درآمده بود م ‌یگشت‪ .‬همی ‌نطور با دهان باز و بدون دندان‬
‫یــا «قصه‌ها»‪ ،‬کلا برای معرفی ایران فیلم‌های خوبی نیســتند‪ .‬پار ‌کها هم که محیط خانوادگی ندارند‬ ‫با حالتی بچ ‌هگانه به زنش زل زده بود‪ .‬از آ ‌نجا که پیرزن بیشــتر از شــوهرش انگلیســی‬
‫و همین احترامی که بین مان مانده بود هم از بین می‌رفت‪ .‬این شــد که مســتقیم رفتیم خانه‪ .‬به جان‬
‫گفتم‪«:‬ما قبل از افطاری تلویزیون هم نگاه نم ‌یکنیم‪ ».‬ترسیدم «ماه عسل» را ببیند و روحی ‌هاش خراب‬ ‫م ‌یدانست معمولاً تلف ‌نها را او جواب می داد‪.‬‬
‫شــود‪ .‬بنده خدا احترام گذاشت و دست به تلویزیون نزد‪ .‬بعد از افطاری رفتیم آشپزخانه که شام حاضر‬
‫کنیم‪ .‬چند دقیقه نگذشته بود که «تک‌دست‌زنان» و «لِی‌لِ ‌یکنان» آمد و گفت‪« :‬نقی نقی ایز کامینگ‪،‬‬ ‫یک صدای ظریف و دخترانه پرسید‪" :‬می تونم با چارلی صحبت کنم؟ "‬
‫ژیان لاین ایز کامینگ‪ ».‬بالاخره کارخودش را کرده و به سراغ تلویزیون رفته بود‪ .‬گفتم‪« :‬بیا بشین شام‬
‫بخوریم‪ ».‬گفت‪« :‬دینر نخردمی‪ ».‬گفتم‪« :‬آقای اســپراو یه کم احترام نگ ‌هدار‪ .‬از شــما بعیده‪ ».‬زبانش را‬ ‫‪ "-‬چه شمار‌های رو گرفتید؟ نه‪ ،‬شمار‌هتون اشتبا‌هست‪".‬‬

‫درآورد و گفت‪«:‬نه که شما احترا ِم همدیگه رو نگ ‌همی‌دارید‪ .‬تازه اخبار هم دیدم‪».‬‬ ‫پیرزن به آرامی گوشی را گذاشت و دستش را به سمت قلبش برد‪" :‬ترسیدم!"‬
‫دیگر از دست رفته بود و برایش جایی در خانه ما نبود‪ .‬آژانس گرفتم که برود هتل‪ .‬نیم ساعت بعد زنگ‬
‫زد‪« :‬سلام حاجی‪ ،‬دمت گرم‪ ،‬با این شوفر عشقی اومدیم قلیون بزنیم‪ ،‬گفتم خبر بدم نگران نشی‪ .‬بعدشم‬ ‫پیرمرد لبخندی زد و سخنران ‌یاش را از سر گرفت‪ .‬آنها فردا صبح در اولین فرصت پسرک را‬ ‫‪Vol. 22 / No. 1349 - Friday, June 26, 2015‬‬
‫به خانه برم ‌یگردانند‪ .‬برای مراقبت از او تمام چاقو را در یک کشو م ‌یگذارند و قفل م ‌یکنند‪.‬‬
‫با بکس بریم دوردور و تکچرخ‪ ،‬م ‌یخوامت‪‌».‬‬
‫پسرک حتی در بدترین شرایط روحی هم برای دیگران خطری ندارد‪.‬‬
‫‪ Ü‬ـ[روزنامه قانون]‬
‫تلفن برای بار دوم زنگ زد‪.‬‬

‫همان صدای قبلی دوباره ســراغ چارلی را گرفت‪ .‬پیرزن گفت‪" :‬شمار‌هتون اشتباهه‪ .‬بهتون‬
‫م ‌یگم اشتبا‌هتون چیه‪ .‬شما به جای ‪ 2‬شماره ‪ 3‬رو م ‌یگیرید" و دوباره گوشی را قطع کرد‪.‬‬

‫مشــغول نوشــیدن چای شــدند‪ ،‬یک ضیافت غیرمنتظره شــبانه‪ .‬پیرمرد چای را هورت‬
‫م ‌یکشــید‪ .‬صورتش پر از هیجان بود‪ .‬ر ‌گهای روی شــقیق ‌هاش بیرون زده بودند ‪ .‬موهای‬
‫نقر‌های روی چان ‌هاش دیده م ‌یشدند‪ .‬هدیه تولد روی میز بود‪ .‬وقتی که پیرزن داشت برای‬
‫شــوهرش یک لیوان دیگر چای م ‌یریخت‪ ،‬پیرمرد عین ‌کش را به چشــم زده بود و با لذت‬
‫مشغول برانداز کردن بست ‌ههای رنگارنگ ژله بود‪ :‬زرد‪ ،‬سبز‪ ،‬قرمز‪ .‬داشت با ل ‌بهای درشت و‬ ‫‪24‬‬

‫خی ‌سش روی برچس ‌بها را م ‌یخواند‪ :‬زردآلو‪ ،‬انگور‪ ،‬آلوی جنگلی‪ ...‬به سیب جنگلی رسیده‬
‫بود که تلفن دوباره زنگ زد‪.‬‬
   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29