Page 23 - 1349
P. 23
‫بیشتر م ‌یشوند‪ .‬درحقیقت‪ ،‬وجود او کوهی از رنج و درد است که‬ ‫نشان ‌هها و نمادها‬ ‫ادبیات‬
‫در سلول سلول بدن او جاری است‪.‬‬
‫داستان‬
‫‪23‬‬ ‫وقتی پیرزن و پیرمرد از شــر رعدوبرق و هوای کثیف داخل مترو‬ ‫کوتاه‬
‫راحت شدند در خیابان‪ ،‬آخرین تـــه ماند‌ههای روز با نور چرا ‌غها‬
‫مخلوط شــده بود‪ .‬پیرزن م ‌یخواست برای شــام ماهی بخرد‪ ،‬به‬
‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1349‬جمعه ‪ 5‬ریت ‪1394‬‬ ‫همین خاطر سبد ژل ‌ههای میو‌های را به پیرمرد داد و به او گفت که‬ ‫او را به یاد چه کسی م ‌یانداخت؟ این زن شبیه "ربکا بوریسونا" بود‬ ‫داستانی از‪ :‬ولادیمیر ناباکف‬
‫به خانه برود‪ .‬پیرمرد به سمت خان ‌هی اجار‌ها ‌یشان رفت‪ ،‬تا پاگرد‬ ‫که سا ‌لها پیش دخترش در مینسک با یکی از "سولووی چیک"ها‬ ‫برگردان‪ :‬فریبرز نریمانی‬
‫سوم بالا رفته بود که یادش آمد که صبح کلیدها را به پیرزن داده‪.‬‬
‫ازدواج کرده بود‪.‬‬

‫ســاکت روی پل ‌هها نشســت و وقتی ده دقیقه بعد صدای سنگین‬ ‫طبق گفته دکتر‪ ،‬روش پسرک در آخرین باری که دست به این کار‬
‫پاهای پیرزن را روی پله ها شــنید‪ ،‬در ســکوت از جا بلند شــد‪.‬‬ ‫زده بود از نقطه نظر خلاقیت یک شاهکار بود‪ .‬اگر یک مریض دیگر‬
‫پیرزن لبخند کمرنگی زد و سرش را به علامت اینکه حماق ‌تشان را‬ ‫از روی حسادت به اینکه پسرک پرواز کردن را یاد گرفته جلوی او‬ ‫در طول همه این ســا ‌لها این چهارمین باری بود که با این مشکل‬
‫فهمیده تکان داد‪ .‬آنها وارد آپارتمان دو خواب ‌هشان شدند و پیرمرد‬ ‫را نگرفته بود‪ ،‬کار از کار گذشــته بود‪ .‬پسرک واقعا قصد داشته که‬ ‫مواجه شــده بودند که چه هدی ‌های برای پسر جوانی که به بیماری‬
‫مســتقیم به سمت آینه رفت‪ .‬گوشــ ‌هی ل ‌بهایش را با انگشتانش‬ ‫شدید روانی مبتلاست بگیرند‪ .‬خود پسرک که آرزویداشتن چیزی‬
‫کشید‪ ،‬قیاف ‌هاش را درهم کشید و دندا ‌نهای مصنوعی آزاردهنده را‬ ‫سوراخی در دنیای خودش درست کند تا از طریق آن فرار کند‪.‬‬ ‫را نداشــت‪ .‬وسایلی که آد ‌مها ساخت ‌هاند از نظر او یا لانه قدر ‌تهای‬
‫شیطانی بودند‪ ،‬که فقط او قادر به درکشان بود‪ ،‬یا ابزارهای زشت و‬
‫زمختی که در دنیای انتزاعی او هیچ استفاد‌های نداشتند‪ .‬بعد از قلم‬
‫گرفتن چند وســیله که احتمال داشت باعث آزار و ترس او شوند (‬
‫مثل هر نوع ابزار) پدر و مادرش یک خوراکی خوشــمزه و بی ضرر‬
‫‪ -‬یک سبد شامل ده بسته ژله میو‌های با طع ‌مهای مختلف ‪ -‬را به‬

‫عنوان کادو انتخاب کردند‪.‬‬

‫‪In touch with Iranian diversity‬‬‫‪Vol. 22 / No. 1349 - Friday, June 26, 2015‬‬ ‫ســاختار توهم ذهنی پســرک موضوع یک تحقیق بسیار عالی در‬ ‫پسرک ســا ‌لها بعد از ازدواج آ ‌نها به دنیا آمده بود و حالا بعد از‬
‫یک ماهنامه علمی بود‪ .‬دکتر آسایشــگاه ایــن ماهنامه را به آ ‌نها‬ ‫ســپری شدن این همه ســال‪ ،‬پدر و مادرش دیگر پیر شده بودند‪.‬‬
‫از دهانش بیرون آورد‪ .‬وقتی که پیرزن میز شام را م ‌یچید‪ ،‬پیرمرد‬ ‫داد که بخوانند‪ .‬اما خیلی پی ‌شتر‪ ،‬پیرزن و شوهرش این مسئله را‬ ‫پیرزن موهای خاکســتریش را ب ‌یدقت و حوصله‪ ،‬بالای ســرش‬
‫یک روزنام ‌هی روســی را م ‌یخوانــد و همی ‌نطور در حال خواندن‬ ‫برای خودشــان حل کرده بودند‪ .‬آن طور که در مقاله نوشته شده‬ ‫ســنجاق کرده بود و لباس مشــکی ارزان قیمتی به تن داشــت‪.‬‬
‫روزنامه غذای آبکی را ‪-‬که برای خوردن احتیاج به دندان نداشت‪-‬‬ ‫بود‪ ،‬اســم بیماری "جنون ارجاعی" بود‪ .‬در موارد بسیار نادر‪ ،‬بیمار‬ ‫او برخلاف دیگر زنان همســن و ســالش (بــرای مثال همین زن‬
‫تصــور م ‌یکند هر چیزی که در اطراف او اتفاق م ‌یافتد اشــار‌های‬ ‫همسای ‌هشان‪ ،‬خانم سول‪ ،‬که صورتش سرخ و سفید بود و خون زیر‬
‫م ‌یخورد‪ .‬پیرزن اخلاق او را م ‌یدانست و ساکت بود‪.‬‬ ‫غیرمستقیم و سرپوشیده به شخص او و موجودیت اوست‪ .‬آد ‌مهای‬ ‫پوســتش م ‌یدوید و کلاهش مثل با ‌غهای اطراف بروک پر از گل‬
‫وقتی که پیرمرد به رختخواب رفت‪ ،‬پیرزن در اتاق نشــیمن با یک‬ ‫واقعیدردنیای پر رمز و راز او جایی ندارند ‪ ،‬چرا که او خود را بسیار‬ ‫بود) در زیر نور آفتاب رنگ پریده و نزار به نظر م ‌یرسید‪ .‬شوهرش‬
‫دســت ورق رنگ و رو رفته و آلبوم قدیمی عک ‌سهایش تنها ماند‪.‬‬ ‫باهو ‌شتر از دیگران م ‌یداند‪ .‬او پیوســته با این اوهام شگف ‌تانگیز‬ ‫که در کشور خودشان یک تاجر نسبتا موفق بود حالا در نیویورک‬
‫آن ســمت حیاط پشتی‪ ،‬جایی که در تاریکی باران با سر وصدا به‬ ‫زندگی م ‌یکند‪ .‬به وسیله نشان ‌ههای گذرا که برای او حاوی اطلاعات‬ ‫از هر لحاظ به برادرش ایزاک‪ ،‬یک آمریکایی تمام و کمال که چهل‬
‫قوط ‌یهای خالی م ‌یخورد و پشت پنجر‌ههایی که نور کمی به آنها‬ ‫دقیقی هســتند ‪ -‬و البته او مرجع تمام این نشان ‌ههاست‪ -‬توهمات‬ ‫ساله به نظر م ‌یرسید‪ ،‬وابسته بود‪ .‬این زن و شوهر به ندرت ایزاک‬
‫تابیده بود‪ ،‬پیرزن تصویر مردی را م ‌یدید که شــلوار سیاه پوشیده‬ ‫ذهنی او به یکدیگر پیوند م ‌یخورند‪ .‬عمی ‌قترین توهمات او هنگام‬
‫و دس ‌تهایش را زیر سرش گذاشــته و آرنجش را بالا آورده‪ .‬انگار‬ ‫تاریکی شــب و از طریق ارتباط با چیزهایی از قبیل سایه درختان‬ ‫را م ‌یدیدند و به او لقب "شازده" داده بودند‪.‬‬
‫که طاق باز روی یک تخ ‌تخواب کثیف دراز کشــیده باشــد‪ .‬پرده‬ ‫و با اســتفاده از الفبایی ویژه که از طریق حرکات ســر و دست القا‬ ‫آن جمعه‪ ،‬روز تولد پسرشــان‪ ،‬همه چیز سر ناسازگاری گذاشته‬
‫را کشــید و ســرگرم نگاه کردن عک ‌سها شد‪ .‬در بچگی پسرک از‬ ‫م ‌یشــوند شکل م ‌یگیرد‪ .‬شن و ســنگریزه یا حتی خا ‌لهای روی‬ ‫بود‪ .‬قطار مترو بین دو ایســتگاه خراب شــد و برای مدت سه ربع‬
‫اکثر بچ ‌ههــا پرهیجا ‌نتر بود‪ .‬یک عکس از خدمتکار آلمانی که در‬ ‫پوست حاوی پیا ‌مهایی هستند که تنها او توانایی درک آنها را دارد‪.‬‬ ‫هیچ صدایی جز صدای ضربان قلب خودشان و خش و خش کاغذ‬
‫لایپزیگ داشتند و نامزد چاقش از لای صفحات آلبوم بیرون افتاد‪.‬‬ ‫هر چیز حاوی یک راز است و او مخاطب تمام آن رازهاست‪ .‬اطراف‬ ‫روزنامه نم ‌یشــنیدند‪ .‬اتوبوسی که باید بعد از مترو سوار م ‌یشدند‬
‫آلبوم را ورق زد‪ :‬مینسک‪ ،‬انقلاب‪ ،‬لایپزیگ‪ ،‬برلین ودوباره لایپزیگ‪.‬‬ ‫او‪ ،‬هم ‌هجا پر از جاســوس است‪ .‬بعضی از اشیاء مثل سطح آینه یا‬ ‫تاخیر داشــت و آ ‌نهــا را برای مدت زیادی کنــار خیابان معطل‬
‫عکسی از آ ‌نها جلوی خانه که تار افتاده بود‪ .‬یک عکس از پسرک‬ ‫ســطح آرام آب درون استخر از نظر او نظار‌هگران خاموش هستند‪.‬‬ ‫گذاشت‪ .‬وقتی هم که اتوبوس رسید‪ ،‬پر بود از بچه دبیرستان ‌یهای‬
‫که چهار ساله است‪ ،‬در یک پارک‪ ،‬خجالتی است‪ ،‬اخمایش را درهم‬ ‫اشیاء دیگر‪ ،‬مثل ک ‌تهایی که در ویتری ‌نهای مغازه آویزانند‪ ،‬برای‬ ‫پر حرف‪ .‬بعد هم به محض اینکه پایشــان را در مســیر خاکی که‬
‫کشــیده و از یک سنجاب ترســیده‪ ،‬هما ‌نطور که از هر غریب ‌های‬ ‫او شاهدانی هستند که کورکورانه قضاوت م ‌یکنند‪ .‬چیزهای دیگر‬ ‫به آسایشگاه منتهی م ‌یشــد گذاشتند‪ ،‬باران گرفت‪ .‬در آسایشگاه‬
‫م ‌یترســید‪ .‬یک عکس از عمه رزا‪ ،‬یک پیــرزن غرغروی لاغر که‬ ‫مثل جریان آب یا طوفان‪ ،‬از شــدت هیجان‪ ،‬او را به سر حد جنون‬ ‫دوباره معطل شــدند و آخر ســر هم به جای اینکه پسرشان مثل‬
‫در دنیای ترس و هراس از خبرهای بد مثل ورشکســتگی‪ ،‬تصادف‬ ‫م ‌یرسانند‪ .‬دیگران برداش ‌تهای اشتباهی از او دارند و رفتارهای او‬ ‫همیشــه با ســر و صورت پر از جوش ‪-‬که خوب هم اصلاح نشده‪-‬‬
‫قطــار و ابتلا به ســرطان زندگی م ‌یکرد‪ .‬تا اینکــه آلما ‌نها او را‬ ‫را به طرز عجیبی غلط تفســیر م ‌یکنند‪ .‬او باید همیشه در حالت‬ ‫ب ‌یقرار و عبوس وارد اتاق شود‪ ،‬پرستاری که آ ‌نها م ‌یشناختند ولی‬
‫همراه همان مردمی که از آنها م ‌یترسید کشتند‪ .‬یک عکس دیگر‬ ‫تدافعی باشــد و لحظه به لحظ ‌هی زندگیش را صرف رمزگشایی از‬ ‫خیلی تحویلش نم ‌یگرفتند‪ ،‬به اتاق آمد و برا ‌یشــان توضیح داد‬
‫از پســرک در سن شش ســالگی‪ ،‬وقتی که پرندگانی را م ‌یکشید‬ ‫نشان ‌ههای موجود در اشیاء اطرافش کند‪ .‬این نشان ‌هها در هر نفس‬ ‫که پسرشــان دوباره م ‌یخواسته خودش را بکشد‪ .‬پرستار گفت که‬
‫که دست و پایی شــبیه آد ‌مها داشتند‪ ،‬در آن زمان مثل یک آدم‬ ‫با او هســتند‪ .‬کاش نشان ‌ههایی که او دریافت م ‌یکند فقط به اشیاء‬ ‫حال پسرک خوب است ولی ممکن است ملاقات پدر و مادر باعث‬
‫بزرگ از ب ‌یخوابی رنج م ‌یبرد‪ ،‬به همراه پســر عم ‌هاش که حالا یک‬ ‫اطرافش منحصر م ‌یشــدند‪ ،‬اما متاســفانه ای ‌نطور نیست‪ .‬هر چه‬ ‫وخامت بیشــتر حالش شود‪ .‬دفتر آسایشــگاه آنقدر به هم ریخته‬
‫شطرن ‌جباز معروف است‪ .‬یک عکس دیگر از پسرک‪ ،‬در اینجا تقریبا ‪23‬‬ ‫فاصله بیشتر شود نشــان ‌ههایی که او را مورد هجوم قرار م ‌یدهند‬ ‫بود که امکان داشــت هر چیزی در آنجا گم شود‪ ،‬به همین دلیل‬
‫هشــت ساله است‪ ،‬در آن زمان مشــکل م ‌یشد علت ترس او را از‬ ‫تصمیم گرفتند کــه کادوی تولد را با خود ببرند و دفعه بعد آن را‬
‫نقاشــ ‌یهای روی دیوار یا تصاویر بعضــی از کتا ‌بها فهمید‪ ،‬ترس‬
‫از تصویر شــاعران ‌های که فقط منظر‌هی از صخره و تپه و یک چرخ‬ ‫دوباره بیاورند‪.‬‬
‫بیرون از آسایشــگاه‪ ،‬پیرزن منتظر شوهرش بود تا چتر را باز کند‬
‫و بعد دســتش را بگیرد‪ .‬پیرمرد مدام گلویش را صاف م ‌یکرد‪ .‬هر‬
‫وقت ناراحت بود این کار را م ‌یکرد‪ .‬آنها به سر پناه ایستگاه اتوبوس‬
‫که سمت دیگر خیابان بود رســیدند و پیرمرد چتر را بست‪ .‬چند‬
‫قــدم آن طر ‌فتر زیر یک درخت که از باران خیس بود یک جوجه‬
‫گنجشک که هنوز پر در نیاورده بود در یک چاله پر از آب گ ‌لآلود‬

‫تقلا م ‌یکرد‪.‬‬
‫در مســیر طولانی تا ایستگاه مترو حتی یک کلمه هم بی ‌نشان رد‬
‫و بدل نشد‪ .‬هر بار که پیرزن به دس ‌تهای شوهرش که دور دسته‬
‫چتر حلقه شــده بودند نگاه م ‌یکــرد و ر ‌گهای برآمده و لک ‌ههای‬
‫قهو‌های دس ‌تهای او را م ‌یدید‪ ،‬بغض بیشتر گلویش را فشار م ‌یداد‪.‬‬
‫ســعی کرد به اطراف نگاه کند تا حواســش را پرت کند‪ .‬یکی از‬
‫مســافران ‪-‬دختری با موهای مشکی و زیر ناخ ‌نهای کثیف‪ -‬روی‬
‫شــانه مردی که از خودش مس ‌نتر بود گریه م ‌یکرد‪ .‬با دیدن این‬
‫صحنه احساس مبهمی از تعجب و دلسوزی به او دست داد‪ .‬این زن‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28