Page 25 - Shahrvand BC No.1342
P. 25
‫سرش به دوار افتاده بود و اثر داروی بیهوشی که کم‌کم می‌رفت درد هم انگار صبورانه منتظر توضیحی از طرف او بود‪ .‬اما توضیحی در کار نبود‪.‬‬
‫ک ‌مکم سروکل ‌هاش پیدا می‌شد‪ .‬پایش را که داخل توآلت گذاشت‪ ،‬دید بنی راهش را کج کرد‪ ،‬با شان ‌ههای افتاده و ژاکت بزرگ که از زیر کت‬
‫که یک نفر روی زمین و نشیمنگاه توآلت بالا آورده و دیگر نتوانست جلو جیرش بیرون زده بود‪ ،‬و با گام‌های بلند به راه افتاد‪ ،‬تنه‌اش مانند ‪25‬‬ ‫انتظار‬ ‫ادبیات‬

‫خود را بگیرد‪ :‬او هم بالا آورد‪ .‬مدتی طولانی خود را همان جا قایم کرد‪ ،‬مجسمه‌ی جلو کشتی که امواج را می‌شکافد به جلو متمایل بود‪ .‬و سگ‬ ‫داستان‬
‫زار زد‪ ،‬سرش را روی دست‌هایش گذاشته بود و دس ‌تهایش را به دیوار با فاصل ‌های مطمئن به دنبالش به راه افتاد‪.‬‬ ‫کوتاه‬

‫تکیه داده بود‪ ،‬تا این که مهمان‌های پرسروصدای‌شان رفتند و بنی او را ناوا کجا رفته بود؟ رفته بود سری به یکی از دوست‌هایش بزند و معطل‬
‫که لرز به تنش افتاده بود پیدا کرد‪ .‬بنی شانه‌های او را گرفت و آرام به شده بود؟ کاری فوری پیش آمده و مجبور شده بود در مدرسه بماند؟‬
‫اتاق هدایتش کرد‪ .‬دو سال بعد ازدواج کردند‪ ،‬اما ناوا برای حامله شدن به کلینیک رفته بود؟ چند هفته پیش که بحث‌شان شده بود‪ ،‬ناوا بهش‬
‫مشکل داشت‪ .‬به سراغ چند دکتر رفتند که هر یک درمان‌های مختلفی گفته بود که مهر و محبتش چیزی نیست جز نقاب‪ ،‬نقابی که زیرش‬
‫را پیشنهاد م ‌یکردند‪ .‬بعد از پنج سال دوقلوها به دنیا آمدند‪ ،‬دو دختر زمهریر بود و بس‪ .‬بنی جواب نداده بود‪ ،‬فقط باملاطفت لبخندی زده بود‪،‬‬
‫به نام‌های یووال و اینبال‪ .‬ناوا و بنی دیگر هرگز درباره آن روز بعدازظهر مثل هر وقت دیگر که ناوا عصبانی و کفری می‌شد‪ .‬اما لبخندش باعث‬
‫در خوابگاه با هم حرفی نزدند‪ ،‬انگار بدون یک کلام حرف با هم توافق شده بود که ناوا حسابی جوش بیاورد و فریاد بزند که «تو اصلا اهمیت‬ ‫عاموس عوز‬
‫ترجمه‌ی امید نی ‌کفرجام از مجل ‌هی نیویورکر‪ ۸ ،‬دسامبر ‪۲۰۰۸‬‬
‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1342‬جمعه ‪ 18‬تشهبیدرا ‪1394‬‬ ‫کرده بودند که حرفی برای گفتن نیست‪ .‬ناوا در مدرسه درس می‌داد نمی‌دی‪ .‬نه به خودمون‪ ،‬نه به بچه‌هامون!» بنی لبخندش را حفظ کرده‬
‫و مجسمه‌هایش را می‌ساخت‪ .‬بالاخره بنی آونی هم به ریاست شورای و دستش را روی شانه‌ی ناوا گذاشته بود‪ ،‬اما زن دستش را پس زده و‬
‫محلی تل ایلان انتخاب شد و همه هم به خاطر گوش شنوا و تواضع و باعصبانیت از اتاق بیرون رفته و در را پشت سرش محکم بسته بود‪ .‬یک‬
‫فروتن ‌یاش کلی دوستش داشتند‪ .‬با این همه او خوب م ‌یدانست که چه ساعت بعد‪ ،‬بنی به آتلیه‌ی دربسته‌ی زن رفته بود تا به او یک فنجان‬ ‫‪ -‬بخش دوم و پایانی ‪-‬‬

‫چای سبز داغ با عسل بدهد‪ .‬فکر کرده بود که نکند ناوا سردش باشد‪.‬‬ ‫طور دیگران را مقهور کند‪ ،‬و این کار را طوری م ‌یکرد که طرف اصلا‬ ‫جمع ‌هها بعدازظهر خیابان‌های ده خال ِی خالی بود‪ .‬همه م ‌یرفتند‬
‫زن سردش نبود‪ .‬اما فنجان را گرفته و گفته بود که «مرسی‪ .‬واقعا اون‬ ‫متوجه نم ‌یشد که مقهور بنی شده است‪.‬‬ ‫استراحت کنند تا برای مراسم شبانه حاضر و‌آماده باشند‪ .‬روزی‬
‫کار زیادی بود‪».‬‬
‫خاکستری و مرطوب بود‪ ،‬ابرهای پایین روی سقف خانه‌ها سنگینی‬
‫م ‌یکرد و زیر آن‌ها مهی رقیق جریان داشت‪ .‬خواب تک‌ت ِک خانه‌های نبش خیابان کنیسه‪ ،‬لحظه‌ای ایستاد و نگاه کرد تا ببیند که سگ هنوز‬
‫بسته و تاریک را دربرم ‌یگرفت‪ .‬باد نیم‌روز ِی ماه فوریه پار‌هروزنامه‌ای را دنبالش می‌آید یا نه‪ .‬سگ کنار یکی از درهای باغ ایستاده بود و با دمی شاید هم در حالی که او در مه سرگردان بود‪ ،‬زن به خانه برگشته بود؟‬
‫با خود آورد و بنی به دنبالش به راه افتاد و به سطل آشغالش انداخت‪ .‬لای پاها و دهانی اندکی باز‪ ،‬با صبر و کنجکاوی بنی را می‌پایید‪ .‬بنی به برگشتن به خانه فکر کرد‪ .‬اما فکر خانه‌ی خالی‌ـ مخصوصا فکر آن‬
‫به نزدیکی پارک سربازان جنگ که رسید‪ ،‬سگ دورگه‌ی هیکل‌داری با صدایی یواش گفت که «بیا» و سگ نف ‌سنفس‌زنان گو ‌شهایش را اتاق‌خواب خالی با دمپایی‌های رنگارنگ زن که مثل قایق اسبا ‌ببازی‬
‫به دنبالش به راه افتاد و غر ‌شکنان دندان‌هایش را به او نشان داد‪ .‬بنی تیز کرد و زبان سرخش را نشان داد‪ .‬معلوم بود که به بنی علاقه دارد‪ ،‬پای تخت جا خوش کرده بودند‌ـ حالش را بد کرد و باعث شد که به‬
‫به سگ تشری زد که این خود سگ را وحشی‌تر کرد‪ ،‬انگار الان بود اما تصمیمش را گرفته که فاصله‌اش را حفظ کند‪ .‬اثری از هیچ موجود راهش ادامه دهد‪ .‬با شانه‌های افتاده به راه افتاد‪ ،‬خیابان‌های هگفن و‬
‫که حمله کند‪ .‬بنی قلو‌هسنگی برداشت و آن را به هوا پرت کرد‪ .‬سگ زنده‌ی دیگری در دهکده نبود‪ ،‬حتا یک گربه یا پرنده‪ .‬فقط بنی آونی ترپط را رد کرد تا این که به مدرسه‌ی ناوا رسید‪ .‬هنوز یک ماه نشده‬
‫عقب نشست و دمش را لای پاهایش گرفت؛ با این همه باز از فاصله‌ای بود و سگ و ابرهایی که آن قدر پایین آمده بودند که بفهم ‌ینفهمی سر بود که در بحث و مناظره با رقبایش در شورای محلی و وزارت آموزش و‬
‫پرورش پیروز شده و بودجه‌ی چهار کلاس جدید و یک ورزشگاه بزرگ‬ ‫مطمئن بنی را تعقیب کرد‪ .‬این طوری شد که دو تایی با ده متری فاصله به نُک سروها می‌ساییدند‪.‬‬
‫به راه‌شان ادامه دادند و سمت چپ به خیابان بنیا ‌نگذاران پیچیدند‪ .‬نزدیک برج منبع آب یک پناهگاه عمومی زیرزمینی بود‪ .‬بنی در آهنی را گرفته بود‪.‬‬
‫این‌جا هم پنجره‌های تمام خان ‌هها برای چرت بعدازظهر بسته بود‪ .‬بیشتر پناهگاه را امتحان کرد‪ ،‬قفل نبود‪ .‬وارد شد و به دنبال کلید چراغ دستی درهای آهنی مدرسه به خاطر شبات قفل بود‪ .‬دورتادور ساختمان‬
‫پنجره‌ها رنگ خاکستری مات داشت و گیره‌ی چوبی بعضی از آن‌ها کج به دیوار کشید‪ ،‬اما برق پناهگاه قطع بود‪ .‬با این همه از دوازده پله‌ی مدرسه و زمین بازی هم نرده‌ای آهنی بود با سیم خاردار‪ .‬بنی آونی دو‬
‫آن‌جا پایین رفت‪ .‬از کنار مشعلی ن ‌مدار و کثیف گذشت که به تنش بار نرده‌ی آهنی را دور زد تا این که جایی را پیدا کرد که به نظرش آمد‬ ‫شده یا اصلا نبود‪.‬‬
‫در گذر سا ‌لها‪ ،‬باغچه‌ی جلویی خانه‌های تل ایلان ک ‌مکم به دست ساییده شد و پا به اعماق فضای تاریک گذاشت و در همین حال راهش می‌تواند از آن رد شود‪ .‬به طرف سگ که در پیاد‌هروی روبه‌رو ایستاده‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫فراموشی سپرده شده بود‪ .‬بنی آونی چشم گرداند و این‌جا و آن‌جا را از میان اشیایی مبهم گشو ‌دـ از میان یک کپه تشک و قفسه‌ای بود دستی تکان داد‪ ،‬میله‌های آهنی را گرفت و خود را بالا کشید‪ ،‬سیم‬
‫کفترخان‌های پوسیده و فرسو ده دید‪ ،‬آغ ‌لهایی را دید که به مغازه زهواردررفته‪ .‬هوای سنگین و غلیظ پناهگاه را به درون سینه داد‪ ،‬بعد خاردار را کنار زد‪ ،‬دستش را بُرید و به داخل پرید و قوزک پایش قدری‬
‫تبدیل شده بود‪ ،‬و اسکلت کامیونی را که در کنار یک انباری متروک برگشت و راهش را به طرف پله‌ها پیدا کرد‪ .‬بالای پل ‌هها که رسید‌‪ ،‬بار پیچ خورد‪ .‬در حالی که از پشت دستش خون می‌آمد‪ ،‬در زمین بازی‬
‫یا لانه‌ی خالی سگ تا کمر در علف هرز فرو رفته بود‪ .‬باغچه‌ی جلویی دیگر کلید چراغ را امتحان کرد‪ ،‬بعد در آهنی را پشت سرش بست و به لن ‌گلنگان به راه افتاد‪.‬‬
‫از یک در کناری وارد ساختمان شد و خود را در راهرویی دراز یافت که‬ ‫خانه‌ی خودشان زمانی دو نخل خیلی سن‌وسا ‌لدار داشت‪ ،‬اما چهار خیابان خالی قدم گذاشت‪  .‬‬
‫سال پیش ناوا گیر داده بود که آن‌ها را از ریشه درآورند‪ ،‬چون شب‌ها نسیم فرونشسته و مه غلیظ‌تر شده و خطوط خان ‌هها را محو کرده بود‪ ،‬به چندین و چند کلاس درس منشعب می‌شد‪ .‬هوا پر بود از بوی عرق‬
‫خ ‌شخ ِش شاخ و برگ‌شان بر سطح پنجره‌ی اتاق‌خواب بیدار نگهش خان ‌ههایی که بعضی‌شان بیش از صد سال عمر داشتند‪ .‬گچ‌کاری زرد و غذای مانده و گچ تخته‌سیاه‪ .‬این‌جا و آن‌جا کف راهرو پوست پرتغال‬
‫خانه‌ها ترک خورده و ریخته بود و این‌جا و آن‌جا تک ‌ههایی خالی بر و تکه‌کاغذ افتاده بود‪ .‬بنی آونی از دری نیم ‌هباز وارد یکی از کلاس‌ها‬ ‫م ‌یداشت و به دلش غم و غصه می‌انداخت‪.‬‬
‫بعضی از باغچ ‌هها یاس و مارچوبه داشت و بعضی دیگر پر بود از علف هرز دیوارها جا گذاشته بود‪ .‬درختان کاج خاکستر ‌یرنگی در حیا ‌طها بود و شد‪ .‬روی میز معلم یک تخت ‌هپا ‌ککن بود و یک برگ کاغذ که رویش‬
‫زیر نخل‌های بلند که در باد سر به هم می‌ساییدند‪ .‬بنی آونی سلان ‌هسلانه دیواری از سرو هر خانه را از خانه‌ی بغلی جدا م ‌یکرد‪ .‬هرازگاهی خیشی چیزی نوشته شده بود‪ .‬بنی کاغذ را برداشت و دس ‌تخط را وارسی‬
‫به راهش ادامه داد‪ ،‬دست‌هایش هماهنگ حرکت م ‌یکردند‪ ،‬و از خیابان زنگ‌زده یا دستشویی‌ای پوسیده گرفتار در پیچ‌وتاب سماق و علف و کرد؛ دست‌خط زنانه بود‪ ،‬اما مال ناوا نبود‪ .‬بنی کاغذ را که حالا دیگر‬
‫خونی بود روی میز گذاشت و به تخته‌سیاه نگاه کرد‪ .‬با همان خط زنانه‬ ‫شیوته‌ی ییسرائل گذشت‪ .‬در پارک یادبود لحظه‌ای کنار نیمکتی ایستاد نیلوفر پیچ چشمش را می‌گرفت‪.‬‬
‫که ناوا‪ ،‬به گفته‌ی عادل‪ ،‬روی آن نشسته بود و همان جا یادداشتی را به بنی آونی برای سگ سوت زد‪ ،‬اما سگ باز هم فاصله‌اش را حفظ کرد‪ .‬این کلمات را روی تخته‌سیاه دید‪« :‬زندگی آرام روستا در برابر زندگی‬
‫‪Vol. 22 / No. 1342 - Friday, May 8, 2015‬‬ ‫جلو کنیسه که همراه دهکده در آغاز قرن گذشته ساخته شده بو د‪ ،‬پر شروشور شه ‌رــ لطفا تا چهارشنبه تحویل بدهید‪ ».‬زیر این جمله‪،‬‬ ‫او داده بود که می‌گفت‪« :‬نگران من نباش‪».‬‬
‫بنی که کنار نیمکت ایستاد‪ ،‬سگ دورگه هم ده متری آن طرف‌تر مکث غرفه‌ای بود با پوسترهای سینما و شراب‌سازی محل و همین طور این کلمات را دید‪« :‬سه فصل بعد را با دقت در خانه بخوانید و برای‬
‫کرد‪ .‬دیگر نه غرش می‌کرد و نه دندان نشان م ‌یداد‪ ،‬فقط با نگاهی نسخه‌ای از احکام و بخ ‌شنامه‌های شورا با امضای خود بنی‪ .‬بنی لحظه‌ای پاسخ دادن به پرسش‌های پشت صفحه آماده شوید‪ ».‬و روی دیوار قاب‬
‫عاقلانه و پرسش‌گر بنی را زیر نظر داشت‪ .‬هنوز ازدواج نکرده بودند و در روی نوشته‌های خود مکث کرد‪ ،‬نوشت ‌ههایی که به دلیلی نامعلوم به عکس‌های تئودور هرتزل و رئیس جمهور و نخست وزیر را دید‪ ،‬به علاوه‬
‫تل آویو دانشجو بودند‌ـ ناوا در تربیت معلم و او در دانشکده‌ی تجار ‌تـ نظرش هجو یا سراپا غلط می‌آمد‪ .‬یکهو به نظرش آمد که از گوشه‌ی چند نقاشی‪ ،‬ازجمله یکی که م ‌یگفت‪« :‬طبیعت‌دوس ‌تها از گل‌های‬
‫که ناوا حامله شده بود‪ .‬هر دو ب ‌یمعطلی به این نتیجه رسیدند که باید چشم شبحی خمید‌هپشت را ته خیابان دید‪ ،‬اما تا سرش را برگرداند‪ ،‬وحشی محافظت و مراقبت م ‌یکنند‪».‬‬
‫جنین را سقط کنند‪ ،‬اما دو ساعت قبل از این که ساعت ده صبح در تنها چیزی که به چشمش آمد درختچ ‌ههایی بود در مه‪ .‬کنیسه مناره‌ای میزها را به یک سو هل داده بودند که احتمالا نتیجه‌ی هجوم‬
‫کلینیک خصوصی خیابان رنس دکتر را ببینند‪ ،‬ناوا نظرش را عوض کرد فلزی داشت و درهایش منقش بود به نقش شیر و ستاره‌ی داوود‪ .‬از دانش‌آموزها به طرف در پس از به صدا درآمدن زنگ مدرسه بود‪ .‬در‬
‫و خواست که قرار را لغو کنند‪ .‬سرش را روی سینه‌ی بنی گذاشت و پنج پله‌ی جلو کنیسه بالا رفت و در را امتحان کرد‪ .‬داخل کنیسه‪ ،‬هوا تاقچه‌ی پنجر‌هها گل‌های شمعدانی فراموش‌شده و تشنه بودند‪ .‬روب ‌هروی‬
‫زد زیر گریه‪ .‬بنی هم در جواب ملتمسانه از او خواست که عاقل باش ‌دـ خنک بود و تقریبا تاریک‪ ،‬با بوی گردوغبار‪ .‬بر فراز صندوق تورات که میز معلم یک نقشه‌ی بزرگ اسرائیل آویزان بود با دایره‌ای سبزرنگ‬
‫آخر با توجه به وضعیت‌شان چاره‌ی دیگری نداشتند و سقط جنین با پرده‌ای پوشیده شده بود‪ ،‬در کورسوی شمعی الکتریکی این نوشته را و بزرگ دور روستای تل ایلان در کوهپایه‌ی منطقه‌ی مناشه‪ .‬کتی‬
‫هم که کاری نداشت‪ ،‬مثل کشیدن دندان عقل بود‪ .‬بنی در کافه‌ی آن خواند‪« :‬پروردگار هماره در برابر دیدگان من است‪ ».‬بنی آونی در تاریکی بی‌صاحب از جالباسی آویزان بود‪.‬‬
‫طرف خیابان نشست به انتظار و روزنامه‌های روز قبل‪ ،‬از جمله صفحه‌ی در میان صندلی‌ها گشتی زد و بعد از پله‌ها به قسمت زن‌ها رفت‪ .‬روی بنی آونی از کلاس بیرون رفت و با اندکی لنگی در راهروهای خالی به‬
‫ورزشی‌شان را خواند‪ .‬دو ساعت نشده بود که سروکله‌ی ناوا با رن ‌گورویی نیمکت‌ها چند کتاب دعای سیاه‌رنگ و کهنه افتاده بود‪ .‬بوی عرق کهنه راه افتاد‪ ،‬خونی که از دستش م ‌یچکید مسیرش را علامت م ‌یزد‪ .‬به‬
‫پریده پیدا شد‪ .‬ولخرجی کردند‪ ،‬تاکسی گرفتند و برگشتند به خوابگاه‪ ،‬با بوی کتاب‌های قدیمی درآمیخته بود‪ .‬با دست یکی از نیمکت‌ها را توآلت‌های ته سالن که رسید‪ ،‬فکر کرد باید سری هم به توآلت زنانه بزند‪.‬‬
‫اما شش هفت دانشجوی پرسروصدا به خاطر جلسه‌ی کمیته که از لمس کرد‪ ،‬چون یک لحظه به نظرش رسید که روسری یا شالی روی پنج توآلت آن‌جا بود‪ .‬بنی پشت تک‌تک درها را وارسی کرد و حتا به‬
‫اتاقک وسایل نظاف ‌تچی هم نگاهی انداخت‪ .‬بعد به راهرویی دیگر پیچید‬ ‫پیش قرارش را گذاشته بودند در اتاق منتظر بنی بودند‪ .‬ناوا روی تخت نیمکت جا مانده است‪.‬‬
‫گوشه‌ی اتاق‌شان دراز کشید و خود را زیر پتو قایم کرد‪ .‬اما جروبحث و از کنیسه که خارج شد‪ ،‬دید که سگ پای پل ‌هها هنوز منتظر اوست‪ .‬و راهرویی دیگر‪ ،‬تا این که بالاخره به اتاق معلم‌ها رسید‪.‬‬
‫دادوبیداد و شوخی‌ها و دود سیگار بالاخره به زیر پتو نفوذ کرد‪ ،‬ناوا دچار اما بنی این بار لگدی در هوا رها کرد و گفت‪« :‬برو! چخه!» سگ که از‬
‫‪25‬‬ ‫ضعف و حالت تهوع شد و دستش را به دیوار گرفت و به دستشویی رفت‪ ،‬قلاد‌هاش یک پلاک اسم آویزان بود نف ‌سنفس‌زنان سرش را خم کرد‪،‬‬
‫ادامه در صفحه ‪۲۶‬‬
   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29   30