Page 27 - Shahrvand BC No.1268
P. 27
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫‪27‬‬ ‫آن باشد‪ .‬در ذهنم به آن مرد تجسد بخشیدم‪ .‬طرح اندامش یکی دکتر شان ‌ههایش را بالا انداخت و در حالی که کاغذ را مهر میکرد‪ ،‬برایم‬
‫یکی کامل میشد؛ صورتی استخوانی با پیشانی پهن‪ ،‬بینی نسبتا از داروهایی گفت که روزانه باید مصرف م ‌یکردم‪.‬‬
‫از مطب که بیرون آمدیم‪ ،‬همسرم عصبانی گفت‪« :‬پس چرا حرفی‬ ‫بزرگ و چشمهایی کم فروغ ‪...‬‬
‫پاشنه عصا را بر زمین سرد و موزاییکی کوفتم‪ ،‬یک بار‪ ،‬دوبار‪ ...‬از طنین نزدی؟»‬ ‫خانه ‪۳۲‬‬
‫صدایش در راهروی خالی‪ ،‬حسی از لذت آنی سراپایم را فراگرفت‪ .‬چند ب ‌یحوصله گفتم‪« :‬حرف چی؟» و با قد ‌مهایی بلند‪ ،‬او را که بالای پل ‌هها‬
‫قدمی با عصا راه رفتم و بعد برگشتم و آن را سر جای خود گذاشتم‪ ،‬ایستاده بود‪ ،‬جا گذاشتم‪ .‬صدایش از پشت سرم آمد که آزرد‌هخاطر نام‬
‫مرا برد‪ .‬ب ‌یآنکه پاسخی بدهم‪ ،‬تنها به مسیرم در پیاد‌هرو سنگفرش‬ ‫در گوشه خال ‌یتر کمد‪...‬‬
‫هوا سرد کرده بود‪ .‬از فکر اینکه یکی از پالتوها را بر تن کنم‪ ،‬لبخندی ادامه دادم‪ .‬تقریبا به دو خودش را به من رساند و در حالی که سعی‬ ‫نوشته احسان عابدی‬

‫زدم‪ .‬در کمد را ُجفت کردم و با دستمالی که در جیب داشتم‪ ،‬سیاهی میکرد به صورتم نگاه کند‪ ،‬دوباره پرسید‪« :‬چرا هیچی نگفتی؟»‬
‫برای اوتی ‌هرو اوتی ‌هری‪ ،‬نویسنده ایتالیایی خاک را از انگشتانم زدودم‪ .‬از اتاق نشیمن صدای همسرم میآمد که ای ‌نبار من با عصبانیت پرسیدم‪« :‬از چی باید حرف میزدم؟»‬
‫با صدایی که از ناامیدی و خشم اوج گرفته بود‪ ،‬گفت‪« :‬از خونه‪»...‬‬ ‫که خان ‌هاش پناهگاه ما بود سعی میکرد جملات ساد‌های را به ایتالیایی ادا کند‪:‬‬
‫سال مکی‌‌و تسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1268‬جمعه ‪ 15‬رذآ ‪1392‬‬ ‫…‪  Lui è giapponese… Loro sono a scuola‬جواب دادم‪« :‬خونه هیچ مشکلی نداره‪».‬‬ ‫‪ ‬‬
‫وارد اتاق شدم و ب ‌یصدا نگاهش کردم‪ .‬دست چپ را زیر چان ‌هاش گذاشته گفت‪« :‬هیچ مشکلی؟»‬
‫هفت ‌های از اقامتم در خانه شماره ‪ ۳۲‬خیابان پرسنا گذشته بود که بود و با دست دیگر مدادی را کاهلانه روی کاغذ م ‌یلغزاند‪ .‬نزدیکش محک ‌متر از قبل گفتم‪« :‬هیچ مشکلی‪ »...‬اما همان لحظه هم میدانستم‬
‫شدم تا جایی که میشد گرمای تنش را احساس کنم‪ .‬انگشتانم را روی که باوری به این قضاوت ندارم‪ .‬بیشتر لج کرده بودم‪.‬‬ ‫متوجه جسم سنگین و غو ‌لآسایی در گوش ‌های از خانه شدم‪.‬‬
‫چیزی که از نگاه من در تمام این هفت روز پنهان مانده بود‪ ،‬کمد چوبی بازویش گذاشتم و آرام فشردم‪ .‬صورتش را برگرداند و به چشمهایم انگار که متوجه روحی ‌هام شده باشد‪ ،‬لحظ ‌های سکوت کرد و بعد با‬
‫لحنی نرمتر گفت‪« :‬فضای این خونه داره ما رو از بین م ‌یبره‪»...‬‬ ‫کهن ‌های بود که به جز خراشیدگ ‌یهایی کم اهمیت بر پیکر‌هشیری خیره شد‪ .‬بعد لبانش را از هم گشود و شمرده شمرده گفت‪:‬‬
‫…‪  non è francese‬جواب دادم‪« :‬خونه مشکلی نداره‪ ،‬فقط قدیمییه‪».‬‬ ‫رنگ آن‪ ،‬از هر آسیب دیگری مصون مانده بود و محکم و باابهت‪ ،‬در‬
‫‪  -‬ما باید بریم از اینجا‪.‬‬ ‫پر ‌تترین نقطه خانه‪ ،‬جایی که تنها دست نظاف ‌تگر ساکنان به آن در قهو‌های چشمهایش دقیق شدم و بعد مژ‌ههای تاب خورده و حالت‬
‫‪  -‬ما باید عادت کنیم‪ .‬داریم یواش یواش عادت م ‌یکنیم‪.‬‬ ‫ابروانش را به حافظه سپردم‪.‬‬ ‫میرسد‪ ،‬پشت به دیوار داده و ایستاده بود‪.‬‬
‫انگار که با خود حرف بزند‪ ،‬تکرار کرد‪« :‬باید بریم‪»...‬‬ ‫کنجکاو از کشف این همخان ‌هی آرام و تنومند‪ ،‬نگاهم دور و اطراف پرسید‪« :‬فهمیدی چی گفتم؟»‬
‫کمد را کاوید‪ ،‬اما چیزی شبیه کلید که بتواند قفل آن را بگشاید‪ ،‬پیدا لبخند بزرگی زدم و به کتابش نگاه کردم که روی صفحات آغازین ب ‌یاختیار صدایم را بلند کردم و با فریاد گفتم‪« :‬ما جایی نمیریم‪».‬‬
‫نکردم‪ .‬در میان کلیدهای پرشمار اتا ‌قها و کمدهای دیواری هم که باز مانده بود‪ .‬هیجانزده گفت‪« :‬ایتالیای ‌یها هم ضمایر فاعلی رو حذف برگشت و به صورتم نگاه کرد و بعد به عابرانی که اطراف و کنارمان‬
‫همگی در یک ظرف شیش ‌های دربسته جمع آمده بودند‪ ،‬هیچ سراغی م ‌یکنند‪ »...‬و با مداد جملاتی را نشانم داد که دور ضمایرش خطی بودند‪ .‬به خودم آمدم و به آرامی گفتم‪« :‬ما نم ‌یتونیم جایی بریم‪...‬‬
‫از کلید آن کمد نیافتم؛ انگار که در این خانه دیگر بهانه و دلیلی برای قرمز رنگ کشیده شده بو د‪ .‬دوباره نگاهش را به صورتم دوخت و عزیزم‪ ».‬و دستش را که از سوز هوا رفت ‌هرفته سرد میشد‪ ،‬در اختیار‬
‫گرفتم‪ .‬حلق ‌های را که انگشت باریک و کشید‌هاش را در میان گرفته‬ ‫پرسید‪« :‬جالب نیست؟»‬ ‫گشودن درهای آن نبود‪.‬‬
‫همان شب‪ ،‬وقتی که با مستاجر قبلی خانه و دوست قدیم ‌یام صحبت گفتم‪« :‬چرا‪ .‬هست…» و بازویش را رها کردم تا به سمت پنجره بروم‪ .‬بود‪ ،‬ناخودآگاه لمس کردم و یاد حلقه خودم افتادم که مدتی بود‬
‫میکردم‪ ،‬تصویر کمد ت ‌کافتاده بار دیگر مقابل چشمانم آمد و از او کم کم داشت روشنایی روز به پایان م ‌یرسید‪ .‬در دوردس ‌تها آسمان فراموش میکردم آن را دست کنم‪...‬‬
‫گفتم‪« :‬ما فقط به زمان احتیاج داریم‪ .‬همین‪».‬‬ ‫نارنجی بود‪.‬‬ ‫درباره کلید آن سوال کردم‪.‬‬
‫ب ‌یاعتنا به آنچه شنیده بود‪ ،‬آهی کشید و گفت‪« :‬همه چیز داشت‬ ‫گفت‪« :‬ما هم خیلی وق ‌تها حذف م ‌یکنیم… نه؟»‬ ‫مکثی کرد و گفت‪« :‬کدوم کمد؟»‪ ‬‬
‫ای ‌نبار دقی ‌قتر نشانی کمد را گفتم‪ ،‬اما بیفایده بود و کمکی برای به گفتم‪« :‬آره… جالبه‪ ».‬و از پنجره به حرکت رخ ‌تهای آویخته از بند به خوب پیش میرفت‪»...‬‬
‫گفتم‪« :‬آره‪ »...‬و قدم به ازدحام ایستگاه اتوبوس گذاشتیم‪.‬‬ ‫خاطر آوردن این جسم فراموش شده نکرد‪ .‬در حالی که تلاش میکرد هنگامه باد نگاه کردم‪.‬‬
‫لحنی عادی به کلامش ببخشد‪ ،‬گفت‪« :‬من دو سال تو این خونه گفت‪« :‬تو هم باید کارت رو شروع کنی‪  ».‬‬
‫زندگی کردم‪ ،‬اما تا روز آخر خیلی چیزها برام تازگی داشت‪ ،‬مثلا اون زیرلب گفتم‪« :‬شروع میکنم…» ***‬
‫دریچ ‌های که روی سقف راهرو کار گذاشته شده‪ .‬تا حالا اون دریچه ‪   ‬‬
‫ساعات بعد بیشتر به سکوت گذشت‪ ،‬سکوتی که اشیاء کهنه و پوسیده‬ ‫***‬ ‫رو دیدی؟»‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫شمارش روزها گیجم م ‌یکرد‪ .‬احساس میکردم که زمان چندانی از خانه و فضای نموری که احاط ‌هاش کرده بود‪ ،‬به آن عمق بیشتری‬ ‫پاسخم منفی بود‪.‬‬
‫گفت که خودش حدس میزد متوج ‌هش نشده باشم و ادامه داد‪« :‬مثل ورودم به این خانه نگذشته‪ ،‬اما تقویم رومیزی انبوه روزهایی را نشانم م ‌یبخشید‪ .‬گاه صدای باران این سکوت را م ‌یشکست و پنجر‌هها را‬
‫م ‌یداد که از پی هم آمده و رفته بودند‪ .‬این میان یک خلاء بود و به مبارز‌های سخت با آسمان پر ابر و سیاه فرام ‌یخواند‪ .‬قطرات باران‪،‬‬ ‫اینکه یک انباری باشه‪ ...‬نمیدونم‪ .‬هیچ وقت اون بالا نرفتم‪»...‬‬
‫بعد انگار که دچار تردید شده باشد‪ ،‬سکوت کرد‪ .‬صدای نف ‌سهایش از من خاطر‌های برای پر کردن آن نداشتم‪ .‬سطرهایی نوشته بودم که محکم و تهدیدآمیز بر پنجره م ‌یکوفتند و سراپای آن را خیس از وجود‬
‫پشت تلفن‪ ،‬نامنظم و سنگین شنیده میشد‪ .‬لحظ ‌های در انتظار ادامه ب ‌یسرانجام رها شده بودند‪ ،‬مثل کتا ‌بهایی که برای خواندن دست خود م ‌یکردند‪.‬‬
‫کلامش ماندم‪ .‬مثل اینکه بخواهد دلدار ‌یام بدهد‪ ،‬گفت‪« :‬نگران نباش‪ .‬م ‌یگرفتم؛ هیچ کدام آنها را نم ‌یتوانستم به پایان برسانم‪ .‬جای اشیاء نگاهم را از پنجره گرفتم و در تختخواب غلت زدم‪ .‬کنارم خالی بود‪.‬‬
‫خونه خوبیه‪ .‬برای همین هم تو رو خبر کردم‪ ...‬میدونم از اینجا خوشت در خانه هنوز برایم تازگی داشت و همه چیز را گم میکردم‪ .‬کشوها و دستی به جای خالی همسرم کشیدم و ملافه را آرام نوازش کردم‪...‬‬
‫درها ب ‌یپایان بودند و در هر کشو‪ ،‬یک شیء غریبه انتظارم را میکشید‪ ،‬شب از نیمه گذشته بود‪ .‬از تخت پایین آمدم‪ .‬در اتاق نیمه باز بود و نور‬ ‫میاد‪ .‬ب ‌هخصوص برای تو خونه خوبیه‪»...‬‬
‫گیج و متعجب‪ ،‬گوشی تلفن را گذاشتم‪ .‬دور تا دورم را به دقت نگاه گاه یک چکش‪ ،‬گاه یک قیچی و یا دس ‌تهای ملاف ‌هاستفاده شده‪ .‬میلی کمرنگی از لای آن به درون م ‌یتابید‪ .‬پشت در ایستادم و گوش دادم‪.‬‬
‫کردم‪ .‬همه اشیاء‪ ،‬رنگ و نشانی از کهنگی با خود داشت؛ صندل ‌یهای نیرومند در خانه نگاهم میداشت و باعث میشد تنها به ضرورت تن به صدایی نم ‌یآمد‪ ،‬جز صدای باران که انگار در تمام خانه پژواک م ‌ییافت‪.‬‬
‫قدیمی‪ ،‬تابلوهای نقاشی رنگ و روغن‪ ،‬قا ‌بهای چوبی پنجر‌هها که در باد و باران و آفتاب بسپارم‪ .‬از برنام ‌ههایم عقب افتاد‌هبودم‪ ،‬از همسرم از اتاق بیرون آمدم‪ .‬در امتداد نگاهم‪ ،‬کمد قدیمی با درهای باز مثل‬
‫گذر زمان تر ‌کهایی نازک بر روی آنها نقش بست ‌ه و قالیچ ‌های رنگ که هر روز واژه و عبارتی نو یاد میگرفت و با پیچ و خ ‌مهای زبان جدید غولی بود که آغوش گشوده باشد‪ .‬به طرف آن رفتم‪ .‬سای ‌های محو بر‬
‫و رو رفته که گوش ‌های از اتاق را پر کرده‪ .‬عمر همه آنها به مراتب رفت ‌هرفته کنار م ‌یآمد‪ .‬گاهی همه چیز را به حساب خانه مینوشتم‪ .‬چه دیوار روب ‌هرو افتاده بود که طرحی از اندام همسرم را بازتاب میداد‪ .‬آنجا‪،‬‬
‫طولان ‌یتر از عمر من بود‪ ،‬مثل کتابچ ‌های که روز قبل در یکی از کشوها چیز دیگری به سردرگم ‌یام دامن میزد جز این دیوارهای تازه سفید در تاریک روشنا ایستاده بود‪ ،‬پنهان از نگاه من‪ ،‬پشت در بزرگ کمد‪.‬‬
‫‪Vol. 21 / No. 1268 - Friday, Dec. 6, 2013‬‬ ‫شده و فضای ناآشنایی که احاط ‌هام کرده بود؟ نمیدانم‪ ،‬اما اغلب از آرام در اختیارش گرفتم و از بالای شانه‌هایش به آینه غبار گرفته‬ ‫پیدا کرده بودم و تاریخ ‪ ۱۹۵۱‬را بر خود داشت‪.‬‬
‫به شنیدن آواز آرام همسرم که خالی از شنگی و سرخوشی نبود‪ ،‬خانه و هستی آن متنفر میشدم‪ .‬احساسم را که با دوست دیرینم در کمد نگاه کردم‪ .‬کلاه مردانه‌ای موها و بلندی پیشانی‌اش را پوشانده‬
‫به سمت اتاق خواب کشیده شدم‪ .‬او را دیدم که مقابل میز آرایش میان گذاشتم‪ ،‬خنده بلندی کرد و گفت‪« :‬فکر میکنی به دردسرت بود‪ .‬انگشتانم را روی شانه‌هایش حرکت دادم و به نرمی نوازش‬
‫کردم‪ .‬نگاهش روی تصویرم در آینه مکث کوتاهی کرد و باز به کلاه‬ ‫نشسته و موهای کوتاه شدهاش را شکل میدهد‪ .‬موهایش خیس انداختم؟ نه؟»‬
‫بود‪ ،‬مثل تمام پیکرش که در حول ‌های صورتی رنگ پناه گرفته بود‪ .‬میدانستم به زمان احتیاج دارم‪ ،‬اما نمیدانستم که در ازای آنچه از مشغول شد‪.‬‬
‫پرسید‪« :‬چطوره؟»‬ ‫روی تختخواب نشستم و به خطوط چهر‌هاش از آیینه نگاه کردم‪ .‬آرام دست میدهم‪ ،‬چه چیزی به دست خواهم آورد‪.‬‬
‫و آسوده م ‌ینمود‪ .‬نگاهم از اندامش گذشت و رسید به گوش ‌های از کم کم خلاء ذهنم گسترد‌هتر شد؛ مثل ملاف ‌های سفید که برای لبخندی زدم و آرام در گوشش گفتم‪« :‬خوب‪»...‬‬
‫تختخواب که کتاب ابتدایی زبان ایتالیایی افتاده بود‪ .‬بالاخره باور کرده محافظت از اشیا روی آنها میکشند‪ ،‬بخشی از خاطرات من هم پنهان کلاه را از پیشان ‌یاش عقب راند‪ .‬گفت‪« :‬حالا چطور؟»‬
‫بود که در ایران نیست و این غیبت تا زمانی نامعلوم امتداد م ‌ییابد‪   .‬شده بود‪ .‬تک ‌ههایی از زندگ ‌یام را به یاد نم ‌یآوردم و اشار‌ههای مرتب به موهای پسران ‌هاش نگاه کردم که از کلاه بیرون افتاده بود‪ .‬گفتم‪:‬‬
‫دراز کشیدم و کتاب را برداشتم‪ .‬هنوز تمیز و دس ‌تنخورده بود‪ .‬گفتم‪ :‬همسرم به آنها هم کمکی به تغییر وضعیت ابهام آلودم نم ‌یکرد‪« .‬خوب‪ ...‬خیلی خوب‪ »...‬و حلقه بازوانم را به دور اندامش تنگتر کردم‪.‬‬
‫خاطر‌ههایی که همسرم تعریف میکرد‪ ،‬بیشتر به هراسم م ‌یانداخت‪ .‬سرش را تکیه داد به شان ‌هام و لحظ ‌های چشمهایش را بست‪...‬‬ ‫«کلاسات از کی شروع میشه؟»‬
‫شان ‌ههایش را بالا انداخت و آوازش را که برای لحظ ‌های قطع شده بود‪ ،‬هیچ ردپایی از خودم در آنها نم ‌یدیدم‪ ،‬انگار که غریب ‌های در غیاب من‪ ،‬گفت‪« :‬حس میکنم کسی ما رو نگاه میکنه‪ ...‬همیشه‪ ...‬تو همه اتاقها‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬کسی اینجا نیست‪».‬‬ ‫دوباره از سر گرفت‪ .‬متوجه چینی که به پیشان ‌یاش افتاد‪ ،‬شدم‪ .‬کتاب نقش مرا بازی کرده باشد‪.‬‬
‫دکتر گفت که این پیامد یکجور شوک است و بعد ادامه داد‪« :‬شوک صورتش را برگرداند و نگاهم کرد‪.‬‬ ‫را روی سین ‌هام گذاشتم و چشمهایم را بستم‪...‬‬
‫گفتم‪« :‬هیچ کس‪».‬‬ ‫جاب ‌هجایی‪».‬‬ ‫‪ ‬‬
‫همسرم که همراهم آمده بود‪ ،‬گفت‪« :‬این یعنی‪ »...‬اما جمل ‌هاش انگش ‌تهایش را روی لبهایم گذاشت و آرام حرکت داد‪ .‬بعد چرخشی‬ ‫***‬
‫دو روز بعد قفل کمد را شکستم‪ .‬تق بلندی کرد و در قدیمی‪ ،‬آرام را نتوانست به پایان برساند‪ .‬دکتر همزمان با او توضیح دا د‪« :‬شما به تن خود داد و به نرمی از آغوشم بیرون لغزید‪.‬‬
‫روی پاشن ‌هاش چرخید و باز شد‪ .‬آنچه میدیدم‪ ،‬باعث شگفت ‌یام بود‪ .‬زمین ‌هتان را از دست داد‌هاید‪ »...‬و نگاهش را به من دوخت که مضطرب گفتم‪« :‬بزار همه چیز رو دوباره شروع کنیم‪»...‬‬
‫مجموع ‌های از لباسهای کهنه و از مد افتاده در فضایی تنگ و فشرده‪ ،‬و نگران‪ ،‬منتظر ادامه حر ‌فهایش بودم‪ .‬لحظ ‌های مکث کرد‪ ،‬انگار که کلاه را از سر برداشت و به طرفم دراز کرد‪.‬‬
‫یکدیگر را سخت در آغوش گرفته بودند‪ .‬انگار که به یکباره خود را در بخواهد واژ‌هها را در ذهن خود سبک سنگین کند‪ .‬بعد نفس بلندی گفتم‪« :‬نه؟»‬
‫لحظ ‌های مکث کرد و بعد گفت‪« :‬شب بخیر‪».‬‬ ‫گذشت ‌های دور پیدا کرده باشم؛ همه چیز را با دقت یک مسافر تازه از کشید و ادامه داد‪« :‬شما باید برگردید‪».‬‬
‫جواب دادم‪« :‬شب بخیر‪ »...‬و نگاهی به کلاه انداختم که حالا میان‬ ‫با هراس گفتم‪« :‬من اما‪ ...‬من نم ‌یتونم‪».‬‬ ‫راه رسیده برانداز کردم‪ ،‬کلا‌هها‪ ،‬پالتوها‪ ،‬کف ‌شها‪...‬‬
‫بوی خاک مشامم را پر کرد‪ .‬دست دراز کردم و عصای بلندی را که دکتر نگاهش را از من گرفت و شروع به ترسیم خطوطی سریع بر دستان من بود‪2 7   .‬‬
‫بهار ‪1390‬‬ ‫به دیواره کمد تکیه داده شده بود‪ ،‬با احتیاط بیرون آوردم‪ .‬عصای کاغذ زیر دستش کرد‪ .‬گفتم‪« :‬راه دیگ ‌های هم باید باشه‪ »...‬و به آن‬
‫ساده و زمختی بود یادآور مردی بلند قامت که میتوانست صاحب خطوط درهم نگاه کردم که داشت تمام سطح کاغذ را فرامیگرفت‪.‬‬
   22   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32