Page 28 - Shahrvand BC No.1251
P. 28
‫ادبیات ‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫‪ 28‬‏«جفت»‏‬

‫غزاله علیزاده‬

‫داســتان کوتاه «جفت» یکی از آثار کمتر خوانده شده‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1251‬جمعه ‪ 18‬دادرم ‪1392‬‬
‫غزاله علیزاده اســت‪ ،‬داســتانی که در میانه دهه چهل‬
‫نوشته شده و برای نخستین بار‏در مجله آرش شماره ‪۱۶‬‬
‫منتشر شده اســت‪ .‬غزاله علیزاده به سبک داستا ‪‎‬نهای‬
‫کوتاه نخستین خود که در نشریات پراکنده آنها را منتشر‬

‫‏کرده‪ ،‬آن را با نام «غزاله» به چاپ رسانده است‏‪.‬‬
‫[مد و مه]‬

‫‏** ‏*‬

‫مجروح می‏‪‎‬کردند یک‏ســنگ بزرگ کنار دیوار بود‪ .‬حامد پای‬ ‫کفش و جورابش را پوشاند‪ .‬پالتو تنش کرد و سه نفری براه افتادند‬ ‫‏‪۱‬‏‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫محمود را گرفت‪ .‬او را کشان‏کشــان بطرف سنگ برد‪ .‬نر جیغ‬ ‫از‏حیاط که م ‪‎‬یگذشتند حامد زد زیر آواز‪ .‬محمود آرنجش را گاز‬ ‫شــنوندگان عزیز! ب ‌هکلم ‏ههای جاوید فکــر کنین! وجدانتونو در‬
‫کشید و التماس می‪‎‬کرد‪ .‬محمود‏دست‏وپا می‪‎‬زد‪ .‬چشمهایش از‬ ‫گرفت نیر باعصبانیت گفت‪ :‬اگر قرار‏ه از حالا شــروع کنین بهتره‬ ‫نظر بگیرین‪ .‬کســی چه م ‪‎‬یدونه که تو دنیا چه خبره‪ .‬شــاید یه‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1251 - Friday, Aug. 9, 2013‬‬
‫حدقه بیرون‏ آمده بود نور مات چراغها روی صورتش می‪‎‬تابید‪.‬‬ ‫چیــزی م ‪‎‬یخواد‏بترکه‪ .‬هر کی تو ایــن معرکه یه کاری م ‪‎‬یکنه‬
‫‏برگردیم‪ .‬حامد و محمود باالتماس قول دادند ک ‏ه عاقل باشند‏‪.‬‬ ‫که بــا کارای قبل ‏یش فرق داره‪ .‬هرکی یــه کاری م ‪‎‬یکنه ک ‏ه با‬ ‫‪28‬‬
‫کوچه مثل گورستان خلوت بود‪.‬‏‬ ‫از خانه بیرون آمدند کوچ ‏ههای پر از برف مثل طنابهای ســفید‬ ‫عمــل جراحی مغز فرق داره‪.‬‏من اینو مطمئنم چون جزء دانایان‬
‫حامد ســر محمود را بلند کرد و با تمام قدرت به تیزی ســنگ‬ ‫سبعه هستم‪ ،‬دانایان ســبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم بنظر‬
‫کوبید‪ .‬صدا ‏ی خرد شدن جمجم ‏هاش شنیده شد‪ .‬نیر شیو ‏نکنان‬ ‫توی هم پی ‏چ م ‏‪‎‬یخورد و تا دوردست پیش م ‪‎‬یرفت‏‪.‬‬ ‫میان اینو افلاطون گفته‪ .‬سمباد ذوقولس هم‏تصدیق کرده عین‬
‫صورتش را‏چنگ زد‪ .‬خون گر ‏م تیره روی برف جریان یافت حامد‬ ‫نیر گفت‪ :‬یکی از کوچ ‏هها رو انتخاب کنین تا راه بیفتیم‏‪.‬‬ ‫لوطی عنتریا حرف م ‪‎‬یزنی کاش یه کم فهم داشــتی‪ .‬نیز گفته‬
‫حامد کوچ ‪‎‬هی دســت چپ را انتخاب کرد‪ .‬وسط آن یک برج و‬ ‫هرکی بلند داد بکشــه م ‪‎‬یفرســتنش دیوون ‏هخونه‪ .‬دیوارای‏بلند‬
‫با چشمهای وحشی خشمگین به فوران خو ‏ن خیره ماند‏‪.‬‬ ‫گنبد قدیمی بود‪ .‬محمود باگریه گفت از دســت راســت بریم تا‬ ‫داره‪ .‬دیوارا ‏ش چسبیده بسقف آسمون‪ .‬سرشو م ‪‎‬یتراشن روپوش‬
‫محمود برای بلند شــدن تقلا کرد‪ .‬حامد باز هم سرش را بسنگ‬ ‫بخیابون برســیم‪.‬‏نیر گفت‪ .‬اصلا بحر ‏ف هیچکدومتون نیست از‬ ‫خاکســتری تنش م ‪‎‬یکنــن تاب تحم ‏ل اون تشــن ‏جها رو ندارم‪.‬‬
‫کوبید‪ .‬چند نال ‪‎‬هی خفه و کوتاه از حلقومش بیرون آمد‪ .‬دســت و‬ ‫کوچه وســطی م ‪‎‬یریم که یه کوچ ‪‎‬هی ب ‏نبسته‪ .‬وارد کوچه شدند‬ ‫زورقمو‏بآب سپردم‪ .‬بآب خای که مرد‏هشورا توش دلال ‏ی م ‪‎‬یکنن‪.‬‬
‫پایش را‏تکان داد‪ .‬بعد ب ‏یحرک ‏ت روی برفهای آشفت ‪‎‬هی خو ‏نآلود‬ ‫در فاصل ‏ههــای معین روی‏تیرهای چوبــی چراغهای آبی ک ‏منور‬ ‫نصیب و قســمت من چیه؟ یا شــاکر الشکار‪ .‬تصدیق نم ‏‪‎‬یکنین‬
‫م ‪‎‬یسوخت‪ .‬برفها ‏ی انبوه کوچه آبی بنظر م ‪‎‬یآمد‪ .‬محمود شروع‬ ‫آقایون؟ تصدی ‏ق‏نم ‏‪‎‬یکنین ســروران محترم‪ .‬نیر همیشه م ‪‎‬یگه‬
‫افتاد‏‪.‬‬ ‫بعلق زدن کرد‪ .‬وســط کوچه ی ‏ک‏انبار آب تاریک بود که ســی‬ ‫تو دیوون ‏هخونه دو تا جا نگهداشــتن و و اگه ما خیلی حرف بزنیم‬
‫حامد خودش را کنار دیوار کشــید‪ .‬بابهت بیک نقطه خیره ماند‬ ‫چهل تا پله م ‪‎‬یخورد‪ .‬حامد ســرش را تــوی آ ‏بانبار کرد و هو‬
‫نیر م ‪‎‬یلرزید قلبش تا حد خفگی م ‪‎‬یزد مغزش تیر م ‪‎‬یکشــید‪،‬‬ ‫کشــید‪ .‬صدایش در خلاء پیچید و طنیــن انداخت‪.‬‏نیر بازویش‬ ‫م ‪‎‬‏یبرنمون اونجا‏‪.‬‬
‫حس م ‏‪‎‬یکرد‏یک مایع غلیظ مذا ‏ب در سرش جریان پیدا م ‏‪‎‬یکند‬ ‫را نیشــگون گرفت‪ .‬کی م ‪‎‬یخوای دست از خلبازی ورداری‪ .‬مگه‬ ‫‏‪۲‬‏‬
‫نم ‏‪‎‬یبینــی هم ‪‎‬هی مرد ‏م خوابن ‪ .‬از برادرت یاد بگیر! حامد‏باغیظ‬
‫تعادلش را از دست م ‪‎‬یداد‪ .‬بتدریج سبک م ‪‎‬یشد‏‪.‬‬ ‫بمحمود نگاه کرد‪ .‬بعد شــروع کرد بمعلق زدند‪ .‬مثل فرفره توی‬ ‫نیر از کوچ ‏ههای پی ‏چدرپیچ برفی م ‪‎‬یگذشــت‪ .‬با بینی ســرخ و‬
‫بجسد نزدیک شــد‪ .‬روی زمین نشست‪ .‬با انگشتهای چن ‏گشده‬ ‫برفهــا م ‏‪‎‬یغلطیدند‪ .‬نیر دلش را از خنده گرفته بود چند دفعه تا‬ ‫پالتــوی قهو‏های‪ .‬معلم مدرســه بود‪ .‬از پنج ســال پیش که پدر‬
‫برفها را باطراف پاشــید‪ .‬ســعی کرد جســد را با برف بپوشاند‪.‬‬ ‫ته‏کوچه رفتند و برگشــتند‪ .‬حامد باخوشحالی گفت‪ :‬یه چیزی‬ ‫و مــادرش مردند با‏برادرهای دیوانــ ‏ها ‏ش توی یک خانه قدیمی‬
‫پاهایش را بهم‏چسباند و رو ‏ی آنها برف ریخت جسد تا کمر زیر‬ ‫زندگی م ‪‎‬یکرد‪ .‬جلوی در چوبی ایستاد‪ .‬آنرا با کلید باز کرد‪ .‬وارد‬
‫بفکر ‏م رسید‪ .‬مسابقه م ‪‎‬یندازیم‏‪.‬‬ ‫خانه شــد‪ .‬درختهای بید و‏کاج را بــرف گرفته بود‪ .‬بااحتیاط از‬
‫برف مدفون شد‏‪.‬‬ ‫مسابق ‪‎‬هی چی؟‬ ‫حیاط لیز ی ‏خزده گذشــت‪ .‬جلوی ایوان رسید‪ .‬اطراف ایوان پنج‬
‫ســرش را بلند کرد و چشمهای خالی و سردش را بحامد دوخت‬ ‫تا اطاق غیرمســکو ‏ن بود‪ .‬در اطاق‏ششم او و برادرهای دیوان ‏هاش‬
‫مدتی ســاک ‏ت ماند بعد ناگهان بشــدت خندید‪ .‬گفت ای ناقلا‬ ‫مســابق ‪‎‬هی بوم غلتونک‪ ،‬ما همینجــوری روی زمین م ‏‪‎‬یغلتیم‪.‬‬ ‫زندکی م ‪‎‬یکردند‪ .‬وســط ایوا ‏ن چهارپای ‏های گذاشته بودند‪ .‬برادر‬
‫بالاخره کارشو‏ســاختی باز بزمی ‏ن نگاه کرد و لرزان و وحشتزده‬ ‫هرکس زودتر رسید برند‏هس‏‪.‬‬ ‫اولش محمــود روی آن رفته بود‪ .‬داشــت‏ســخنران ‏ی م ‪‎‬یکرد‪.‬‬
‫حرفهایش که تمام شد از چهارپایه پائین آمد‪ .‬برادر دومش حامد‬
‫عق ‏بعقب رفت‏‪.‬‬ ‫نیر گفت‪ :‬باشه شروع کنین‪ .‬یک‪ .‬دو‪ .‬سه‏‪.‬‬
‫تارانتولاها را نیگا کن! دارن خونشــو م ‪‎‬‏یلیسن‪ .‬حیوونائی با بدن‬ ‫بســرعت روی زمین م ‪‎‬‏یغلتیدند‪ .‬برفها لوله م ‪‎‬یشــد و باطراف‬ ‫رو ‏ی چهارپایه رفت‏‪.‬‬
‫م ‪‎‬یپاشید محمود زودتر رسید‪ .‬از خوشحالی بالا و پائین م ‪‎‬یپرید‬ ‫آقایون محترم! خواهش م ‏‪‎‬یکنم انقدر تشــویق نفرمائین‪ .‬شماها‬
‫گر ‏گ و سر آدم دارن خونشو م ‪‎‬‏یلیسن‪ .‬اونا رو م ‏‪‎‬یبینی؟‬ ‫و داد م ‪‎‬یزد‏برنده‪ .‬برنده‪ .‬حامد با چشــمهای مشــتعل غضبناک‬ ‫با ای ‏ن ابراز احساســات بنده رو خجل م ‪‎‬یکنین‪ .‬شروع م ‏‪‎‬یکنیم‪.‬‬
‫حامد آهسته گفت‪ :‬منکه چیزی نم ‏‪‎‬یبینم‪ .‬تارانتولا دیگه چیه؟‬ ‫باو نگاه م ‪‎‬یکرد‪ .‬نیر گفت‪ .‬باریک اللّه پســر خوب تو برنده شدی‬ ‫م ‪‎‬‏یشــمریم‪.‬‏یک‪ .‬دو‪ .‬ســه‪ .‬ب ‏یحرف‪ .‬ب ‏یحرف لطفا چون ذهنم‬
‫نیر انگشــت اشــار‏هاش را بطرف جســد گرفت‪ .‬چطــور اونا رو‬ ‫حامد زیر لب غرید‪ .‬اونو‏بیشــتر دوس داره‪ .‬اون پدر سگو بیشتر‬ ‫پراکنــده و ادیبان ‏هس تمام مطالب یادم م ‪‎‬یره‪ .‬من معلم مشــق‬
‫نم ‏‪‎‬یبینی؟ کور ‏ی یا خودتو بــه نفهمی م ‪‎‬یزنی؟ حامد باپوزخند‬ ‫دوس داره از اولم م ‪‎‬یدونستم‪ .‬بعد داد کشید‪ .‬قبول نبود‪ .‬تو تقل ‏ب‬ ‫مدرس ‏ههای دولت ‏یام‪ .‬یک‏عمر باشرافت زندگی کردم ببخشین آقا‬
‫کردی‪ .‬دو مرتبه مسابقه م ‪‎‬یدیم‪.‬‏چی؟ من تقلب کردم؟ حالا که‬ ‫گره کراواتتون شل شده و لطفا محترمان ‏هتر بنشینین‪ .‬شمادر برابر‬
‫تکرار کرد‪،‬‏تارانتولا‪ ،‬تارانتولا‏‪.‬‬ ‫باختی مجبور ‏ی اینو بگی‪ .‬حســودو بردن جهنم گفت‪( :‬رو به نیر‬ ‫یک ادی ‏ب و سخنران قرار‏گرفت ‏هین‪ .‬حیفه اینقدر جلوی خودتونو‬
‫نیر بآســمان بنفش شــب نگاه کرد‪ .‬پرنده‏های عظیم سیاهی را‬ ‫ول بدین و مثل تلمب ‏هها ‏ی هشتاد اسب خرخرکنین آدمای چاق‬
‫دید که دایر‏هوار دور آنها م ‏‪‎‬یچرخند‪ .‬چند دفعه دور زدند تا روی‬ ‫کرد) گفت چیش کمه نیر‏‪.‬‬ ‫ت ‏نپرور! شــما نبودین که نن ‪‎‬هی منو کفن‏کردین؟ یادتون نم ‪‎‬یاد‪:‬‬
‫دیوار بلند‏روبرو نشستند‪ .‬یکی از آنها باخنده گفت‪ .‬بچه‏ها بیاین‬ ‫هیزمش تره‏‪.‬‬ ‫و سر گورش نشستین‪ .‬تا از گلای مرطوب اطلسی واسه خودتو ‏ن‬
‫نیگا کنین‪ .‬اینجا یکی برادرشــو کشــته‪ .‬موتسوویت‏ها هم ‏هتون‬
‫آها هیزمش تره‏!‬ ‫گردنبدند درست کنین‪ .‬این مسئله شما رو خجل‏نم ‪‎‬یکنه؟‬
‫جمع شین‏‪.‬‬ ‫ولی اون فضول بود‏‪.‬‬ ‫ه ‏قهق؟ این صدای گریه از کجا م ‪‎‬یاد؟ این کیه که وســط نطق‬
‫‏ «پرندگان بزرگی بودند با چشمهای مشتعل زرد و زبان آدمیزاد»‬ ‫نیر گفت‪ .‬بســه دیگه‪ .‬تو رو خدا سر موضوع باین کوچیکی دعوا‬ ‫من رشته پار‏ه م ‪‎‬یکنه؟ یک موش خیانتکار منفور؟ یا یک اسب؟‬
‫نیر ب ‏ه حامد گفت‪ :‬موتسووی ‏تها رو چطور؟ اونارم نم ‏‪‎‬یبینی‪ ،‬من؟‬ ‫نکنین حالا چه فرق م ‪‎‬یکنه که کدوم برنده بشین‏‪.‬‬ ‫نیر جلو آمد و داد زد‪ .‬بســه دیگه! بس کن! خدا خف ‏هت کنه‪ .‬ای ‏ن‬
‫حامد گفت‪ :‬چرا‪ ،‬واسه من فرق م ‪‎‬یکنه‏‪.‬‬ ‫سخنرانیها رو بذارین واسه وقتی که من نیستم‪ .‬از صب که خونه‬
‫من‏هیچی رو نم ‏‪‎‬یبین ‏م من کورم‏‪.‬‬ ‫محمود گفت‪ :‬پس حالا که فرق م ‪‎‬یکنه‪ ،‬از حسودی بمیر‪ .‬دق کن‏!‬ ‫تنهــا‏بودین چرا نطق نکردین؟ هم ‪‎‬هی ایــن حرفها رو جلو من‬
‫یکی از دریچ ‏هها باز شــد‪ .‬پیرزنی دستش را با یک فانوسی سرخ‬ ‫حامد بامشــت تــوی صورتش زد‪ .‬محمود داد کشــید حالا منو‬
‫بیرو ‏ن آورد و با دهان گشــاد و ب ‏یدندانش خندید‪ .‬نور فانوس در‬ ‫م ‪‎‬یزنی؟ اگ ‏ه جرأت داری بیا جلو‪-‬و لگد محکمی بشکمش زد‪ .‬از‬ ‫م ‪‎‬یزنین تا دلمو بسوزونین؟‬
‫آن‏حفر‪‎‬هی ســرخ خال ‏ی م ‪‎‬‏یتابید‪ .‬گفت‪ ،‬ش ‏ببخیر‪ .‬شبتون بخیر‬ ‫شدت درد‏خم شد و روی زمی ‏ن افتاد‪ .‬نیر باالتماس م ‪‎‬یگفت‪ :‬تو رو‬ ‫برادرها سرشان را پائین انداختند‪ .‬نیر چند لحظ ‏های خاموش ماند‬
‫خدا بس کنین‪ .‬ازتون خواهش م ‪‎‬یکنم‪ .‬آخ ‏ه مردم بیدار م ‪‎‬یشن‪.‬‬ ‫بعد جلو آمد‪ .‬موهایشــان را نوازش کرد و بامهربانی گفت‪ :‬خب‬
‫دوستان خوب من‪ .‬امیدوارم راحت بخوابین‏‪.‬‬ ‫حامد از زمین بلند‏شد و بطرف محمود رفت‪ .‬باهم گلاویز شدند‬
‫دریچه را بســت و فانــوس را خاموش کرد‪ .‬خواهــر و برادر براه‬ ‫نیر خودش را وســط معرکه انداخت‪ .‬ولی زیر ضرب ‏ههای مهلک‬ ‫بسه‏دیگه‪ .‬حالا آشتی م ‏‪‎‬یکنیم‏‪.‬‬
‫افتادند‪ .‬از جلوی آ ‏بانبار که م ‪‎‬یگذشــتند نیر سرش را داخل آن‬ ‫مشت آنها نتوانس ‏ت‏مقاومت کند‪ .‬هر دو قدرت وحشتناکی پیدا‬ ‫تا وقت شــام هر ســه ســاکت بودند‪ .‬فقط حامد گوشهایش را‬
‫کرد و هو‏کشــید صدایش در خلاء پیچید‪ .‬حامد بخنده افتاد و‬ ‫کرده بودند نیر کنار دیوار ایستاد و شرو ‏ع بگریه کرد‏‪.‬‬ ‫م ‪‎‬‏یخاراند و خرخر بدی داشت‪ .‬محمود با شکل ‏کهای اغرا ‏قآمیز‬
‫از او تقلید کرد هو‪-‬هو‪-‬هرکدام بنوبت فریاد م ‪‎‬یکشــیدند‪ .‬خسته‬ ‫برادرهــا روی بــرف درهــم می‏‪‎‬پیچیدند‪ .‬هر دو مثل اســب‬ ‫تنفرش را‏بکارهای او نشان م ‪‎‬یداد نیر بشقابها را جمع کرد و زیر‬
‫که شــدند باز براه افتادند‪.‬‏همانطور که م ‪‎‬یرفتند حامد دست نیر‬ ‫نفس‏نفــس می‪‎‬زدنــد و با چنگ و دندان ســر و صورت هم را‬ ‫شیر شست‪ .‬بیرون برف م ‪‎‬یآمد بساعتش نگا‏ه کرد‪ .‬ساعت یازده‬
‫را گرفت و بامهربانی گفت حالا که محمود نیست تو جفت منی‬ ‫و ربع بود‪.‬‏گفت‪ .‬حالا وقتشه چون تمام مردم خوابن و نم ‪‎‬یتونن‬
‫شــما رو ببینن‪ .‬برادرها از شــادی بهوا پریدند و در وسط اطاق‬
‫مگه نه؟ نیر خندید و باخجالت گفت‪.‬‏آره‏‪.‬‬
‫‏ دی ماه چهل و شش‬ ‫شرو ‏ع برقصیدن‏کردند‪ .‬نیر گفت بسه دیگه‪ .‬باید زود بریم‏‪.‬‬
‫آرش شماره ‪ ۶‬‏‪۱‬‬ ‫حامد م ‏‪‎‬یخواســت با پای برهنه بزنه بیرون‪ .‬نیر او را نگهداشت‬
   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33