Page 29 - Shahrvand BC No.1220
P. 29
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫که هی بهش وقت م ‌یداد‪ .‬چقدر به چشــم م ‌یآمد چشــماش‪ .‬درشت ‪29‬‬
‫بود؛ به رنگ عســلی که کم کم قهوه ای م ‌یشــد و یک خ ِط پررنگ‪،‬‬
‫گرد قابش م ‌یگرفت‪ .‬اما اون ته ته چشماش برق م ‌یزد‪ .‬انگار چیزهایی‬ ‫گریهٔ ماهی‬
‫برا گفتن داشــت که بالا نمی اومد‪ .‬تقصیر من که نبود‪ .‬کم حرف بود‪.‬‬
‫همه می دونستند من چقدر خوش مشربم‪ ،‬و اهل بگو ‪ -‬بخند‪ .‬اما اون‬
‫نبود‪ .‬شــاید حرفهاش تو چشماش گیر کرده بود‪ .‬حتمن یه چیزی بود‬
‫که اســم دکتر چشم‪ ،‬بیشتر از نخود‪ -‬لوبیا و دکتر زنان رو تخته سفید‬
‫نوشــته م ‌یشد‪ .‬کاش باهاش م ‌یرفتم‪ .‬شاید چشــم چرون بوده‪ .‬آخه‬
‫اونها که فقط چشمشون به چشــم آد ‌مهاست‪ ،‬بهتر می دونن گیرایی‬
‫و زیبایی چشــم یعنی چه‪ .‬کارشون هم راحته با او دستگاه ‪ -‬مستگاه‪.‬‬
‫می گن چونه تو بذار اینجا‪ ،‬پیشــونی تو بچسبون این بالا‪ .‬کلی فرصت‬ ‫همون موقعی بود که من بیکار شــدم‪ .‬خب بابا‪ ،‬یه کار دیگه گیر می‬ ‫نوشته فرانک فرید‬
‫گیرشون می آد‪ .‬چونه اش هم زیبا بود و می تونسته تا چونه اش رو‪ ،‬رو‬ ‫آرم‪ .‬تو فکرشو نکن‪ ...‬ای ‌نها رو م ‌یگفتم‪ ،‬دلداریش م ‌یدادم اما به کتش‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1220‬جمعه ‪ 15‬ید ‪1391‬‬ ‫دستگاه جا به جا می کنه‪ ،‬دید بزنه اون چونه ی ظریف با زنخدان ریزه‬ ‫نم ‌یرفت‪ .‬شــاید هم ربطی به کار من نداشت‪ .‬بعد از سقط بچه بود که‬
‫نمک ‌یاش را‪ ...‬نمی دونم م ‌یشد از پشت دستگاه دستی هم به ل ‌پهاش‬ ‫گریه هاش هم فرق کرده بــود‪ .‬دیگه تقی به توقی م ‌یخورد‪ ،‬هق هق‬
‫بکشــه‪ ،‬یعنی که می خواد صورتش رو جا به جا کنه‪ ،‬بعد بره سروقت‬
‫گریه هاش بلند بود‪.‬‬

‫چشــماش؟ صورتش که لاغرتر شده بود‪ ،‬چشــماش بیشتر به چشم‬ ‫دیگه دیر به خونه می اومدم که راحت گریه هاشو کرده باشه و خوابیده‬
‫م ‌یآمد‪ .‬حالا با عینکی که م ‌یزد‪ ،‬باز هم نم ‌یشد توی چشماشو خوند‪،‬‬ ‫باشــه‪ .‬کارم هم زیاد شــده بود‪ .‬م ‌یگفت‪ ،‬حیف شد کار اولیت‪ .‬راست‬
‫اما دکتره حتمن می تونسته بخونه‪ .‬لابد هی زل م ‌یزده تو چشماش و‬ ‫هــم م ‌یگفت‪ .‬هم پولش‪ ،‬پول بود هم ســاعتش کم بود‪ .‬م ‌یگفت چه‬
‫م ‌یپاییده‪ .‬قطره ‪ -‬مطره هم بهش م ‌یداد که وقتی م ‌یریخت‪ ،‬چشماش‬ ‫وقت جنی شــدن بــود‪ .‬اما من که زن نبودم زر بزنــم و التماس کنم‪.‬‬
‫بیشتر برق م ‌یزد‪ .‬از قرمزی چشماش کم م ‌یکرد‪ .‬اما اون چش ‌مها این‬ ‫خب عصبانی شــدم و زمین و زمان به هــم ریختم‪ .‬مرد که زیر حرف‬
‫روزها اصلن دیگه قرمز نیستند‪ .‬کجاست اون دکتر لعنتیش که ای ‌نها‬
‫رو به بینه؟ به بینه چرا اینقدر آرومند و دیگه برق هم نم ‌یزنند _ مثل‬ ‫زور نمی ره‪.‬‬

‫چشمهای ماهی مرده‪.‬‬ ‫***‬

‫اونجا ســفید پوشش کرد‌هاند‪ .‬چه قدر هم لباس سفید بهش می آد‪ .‬از‬ ‫نمی دونم چرا تخته ســفید رو پاکش نم ‌یکنم‪ ،‬اونقدر مونده که رنگ‬
‫اول م ‌یآمد‪ .‬مثل لباس عروســیش‪ .‬با اون لباس که دیدمش خشــکم‬ ‫ماژیک به چشم نمی زنه‪ .‬قرمزیش کمرنگ شده‪ .‬نوشته های قبلی هم‬
‫زد‪ .‬مثل دســته گ ِل تو دستم بود‪ ،‬نیمه شــکفته‪ .‬اما اون روزها اینقدر‬ ‫جاش مونده‪ :‬کاهو‪ ...‬گوشت‪ ...‬آمپول‪ ...‬دکتر زنان‪ .‬سفیدیش به صورتی‬
‫تکیــده نبود‪ .‬حیف! اون روزها چقدر کم نگاش کردم‪ .‬اون روزهایی که‬ ‫می زنه‪ .‬مثل چشــمای اون بعد گریه‪ .‬اما همش همون سه کلمه هی‬
‫منو م ‌یدید _حتی وقتی پیشش نبودم‪ .‬اما حالا که چشم تو چش ِم هم‬
‫م ‌یشــینیم باز منو نمی بینه‪ .‬نگاهش به جای دیگه است؛ به یه جای‬ ‫می ره تو چشمم‪...‬‬
‫چش ‌مپزشک‪ .‬نمی دونم این دکتر چشم چی تو چشمای اون دیده بود‬
‫دور‪...‬‬
‫[مدرسه فمینیستی]‬

‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫رو تخته سفید آشپزخونه نوشته بود‪ :‬دستمال کاغذی‪ ...‬آبغوره‪ ...‬چشم‬
‫پزشک‪...‬‬

‫چیزهای دیگه هم هست‪ ،‬اما همش ای ‌نها تو چشم م ‌یزنه‪.‬‬

‫‪Vol. 20 / No. 1220 - Friday, Jan. 4, 2013‬‬ ‫هــی بهش م ‌یگفتم‪ ،‬زر نزن‪ ،‬اما مــ ‌یزد‪ .‬معمولاً زیرآبی گریه م ‌یکرد‪.‬‬
‫بعدها یــاد گرفته بود زار هم بزنه‪ .‬نکنه این کلمه از زر زدن درســت‬
‫شــده؟ این دو تا رو با هم قاطی کردن شــده‪ ،‬زن! نم ‌یدونم این همه‬
‫اشــک از کجاشون م ‌یآد؟ شاید از دلشون‪ .‬یا چشماشون به چشم ‌های‬
‫چیزی وصله‪ .‬اما کســی که دلش دریا باشه که گریه نم ‌یکنه‪ .‬من یادم‬
‫نم ‌یآد گریه کرده باشم‪ .‬شاید سر مزار مادرم چند قطره اشکی ریختم‪،‬‬
‫اما خب جلوی چشم مردم که نم ‌یشه گریه کرد‪ .‬راستش تو خلوت هم‬
‫گریه نکردم‪ .‬همون چند قطره اشــک روی خاک ریخت و جاش موند‪.‬‬
‫کاش مادرم م ‌یدید براش گریه م ‌یکنم‪ .‬اما نه! مادرم از اون ز ‌نهای زر‬
‫زرو نبــود‪ .‬به من هم م ‌یگفت خوبیت نداره مرد گریه کنه‪ .‬اما خودش‬

‫گاهی چشماش قرمز م ‌یشد‪.‬‬

‫بار اول که گریه کرد توی رختخواب بود‪ .‬همون اوایل‪ .‬یواشــکی پشت‬
‫به من کرد و لحافو پُر کرد توی صورتش که صداشو نشنوم‪ .‬اما شنیدم!‬
‫مثل صدای ماهی که زیر آب گریه کنه؛ خفه و آروم‪ .‬نم ‌یدونم یه دفعه‬
‫چش شد‪ .‬نتونستم ازش بپرسم‪ .‬بعدها حرصم م ‌یگرفت‪ .‬نم ‌یدونستم‬
‫چه مرگشه‪ .‬شاید اذیت م ‌یشد یا عاشق یکی دیگه بود‪ .‬یا شاید این هم‬
‫بخشی از همخوابگ ‌یهاش بود‪ .‬اما بعدها که دیگه گریه نکرد‪ ،‬فهمیدم‬

‫طوریش نیست‪.‬‬

‫اما بعدها گری ‌ههاش از رختخواب منتقل شد به آشپزخونه‪ .‬از سر کار که‬
‫برمی گشــتم‪ ،‬قبل از اینکه سرشو از رو اجاق بلند کنه چشماشو پاک‬
‫م ‌یکرد و دستی به پیشانیش م ‌یکشید‪ .‬یعنی که داره عرقشو پاک می‬
‫کنه‪ .‬اما چشــماش قرمز بود‪ .‬یا وقتی سالاد درست م ‌یکرد‪ ،‬م ‌یگفت‬

‫پیازها چقدر تلخن این روزها‪.‬‬

‫مدتی بود س ِرکار نم ‌یرفت‪ .‬گفتم فردا که بچه دار به شی‪ ،‬باید بشینی‬
‫بچه تو بزرگ کنی‪ ،‬خب از حالا اینکارو بکن‪ .‬راحت به شین سر خونه‬
‫‪ -‬زندگیت‪ .‬مــن که درآمدم خوبه‪ .‬قبول نم ‌یکــرد‪ .‬م ‌یگفت حالا کو‬
‫تــا بچه؟ گفتم خانم کم نگاه آینه کن! یه نگاه به شناســنام ‌هات بنداز‪.‬‬
‫درســته که خوب موندی اما سی و دو ‪ -‬سه سال کم سنی نیست برا‬
‫زن جماعت‪ .‬برا من که توفیری نمی کنه‪ ،‬ده ســال دیگه باشــه‪ .‬اما تو‬
‫نباید این دســت اون دست کنی‪ .‬دســت رو دست هم نذاشته بود‪ ،‬اما‬
‫‪29‬‬ ‫حامله نم ‌یشد‪.‬‬

‫بعدهــا تو هال‪ ،‬روی کاناپه م ‌ینشســت و خم م ‌یشــد روی پاهاش‪،‬‬
‫دســتاش رو می ذاشــت روی صورتش و هق م ‌یزد‪ .‬ای داد بی داد‪ .‬از‬
   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34