Page 23 - Issue No.1371
P. 23

‫استفاده از زور‬                                                                                                ‫ادبیات‬

‫‪23‬‬                                                                                                                                                                                                                                   ‫داستان‬

‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1371‬جمعه ‪ 6‬رذآ ‪1394‬‬                                                                                                                                                                ‫نوشته‪ :‬ویلیام کارلوس ویلیامز*‬   ‫کوتاه‬
                                                                                                                                                                                                                 ‫ترجمه‪ :‬داود مرزآرا‬

                                                                                                                       ‫[‪ ]William Carlos Williams‬ویلیام کارلوس ویلیامز (‪ ۱۷‬سپتامبر ‪ ۴ – ۱۸۸۳‬مارس ‪ )۱۹۶۳‬متولد روتر فورد نیوجرسی‪ ،‬مؤلف ‪ ۲۱‬مجموعه شعرو ‪ ۲۹‬رمان‬
                                                                                                                       ‫و مقاله و مجموعه داستان است‪ .‬او درنوشته هایش با تخیل و مدرنیزم سرو کار داشته است‪ .‬بیشتر‪ ،‬تحت تأثیر جیمز جویس‪ ،‬والت ویتمن و جان کیتز بود‪ .‬و در‬
                                                                                                                       ‫طول عمرهفتاد ساله‌اش با رابرت فراست‪ ،‬والاس استیون و هایدا دولیتل هم دوره بود که با هم گروهی چهارنفری را تشکیل داده بودند‪ .‬او به اخذ جوایز متعد دی‬
                                                                                                                       ‫نظیر جایز‌هی «پولیتزر» نائل شده بود‪ .‬پزشک عمومی ومتخصص امراض کودکان بود‪ .‬از سال ‪ ۱۹۲۴‬تا زمان مرگش دربخش کودکان جنرال هاسپیتال مری‪،‬‬

                                                                                                                                                  ‫درنیوجرسی کارمیکرده است‪ .‬درتابلوی یاد بودش درآن بیمارستان نوشت ‌هاند‪« ،‬راهی را که ویلیامز طی کرد ما دنبال می‌کنیم‪».‬‬
                                                                                                                       ‫[ترجمه معرفی‌نامه از روی صفحه ویکی‌پدیا ‪ -‬مترجم]‬

                                            ‫وحشی‪ .‬رفتارپدرمادرنسبت به من اهانت آمیزبود‪ .‬نتیج ‌هی کشمکش آنها‬            ‫مثل دکترها که غالب ًا برای شروع‪ ،‬به دنبال نشانه‌های‬
                                            ‫دردامن زدن بیشترو بیشتر به تحقیرو شکست وخستگی‪ ،‬خشم بچه را به جائی‬          ‫مریضی م ‌یگردند پرسیدم‪ ،‬گلودرد هم داشت؟ هردو‬
                                                                                                                       ‫پدرمادربا هم جواب دادند نه‪ .‬نه میگه گلوش درد نمی‬
                                                                                ‫رساند که ازمن وحشت کرده بود‪.‬‬           ‫کنه‪ .‬مادرازاوپرسید‪ ،‬گلوت اذیتت میکنه؟ اما دختر‬
                                                                                                                       ‫کوچولو نه عکس العملی بخرج داد و نه نگاهش را از‬
                                            ‫پدرتمام تلاشش را کرد‪ ،‬اومرد تنومندی بود اما درواقع ازرفتاردخترش شرمنده‬
                                            ‫م ‌یشد و ازطرفی هم اذیت شدن بچ ‌هاش‪ ،‬او را نگران م ‌یکرد‪ .‬بطوری که‬                                        ‫صورتم برگرفت‪.‬‬
                                            ‫درست سربزنگاه که داشتم موفق م ‌یشدم‪ ،‬او نا خواسته دخترش را رها کرد و‬                                     ‫آیا گلوشو دیدین؟‬
                                            ‫من ازفرط عصبانیت م ‌یخواستم او را بکشم‪ .‬هرچند که داشت ازحال م ‌یرفت‬            ‫مادرش گفت سعی کردم اما نتونستم چیزی ببینم‪.‬‬
                                            ‫اما ازترس این که دخترش احتمال ًا به دیفتری مبتلا شده است‪ ،‬وادارشد تا‬       ‫همان طورکه اتفاق می افتد‪ ،‬درطی آن ماه‪ ،‬درمدرسه‬
                                            ‫قبول کند که کارم را انجام دهم‪ .‬دراین مدت‪ ،‬مادر‪ ،‬رویش را برگردانده بود و‬    ‫ای که او م ‌یرفت‪ ،‬چند مورد بیماری دیفتری دیده شده‬
                                                                                                                       ‫بود‪ .‬هرچند که در ظاهرهمه‌ی ما کامل ًا به آن مسئله‬
                                                              ‫پشت سرما با دلواپسی دستهایش را بالا و پائین م ‌یبرد‪.‬‬      ‫فکر م ‌یکردیم‪ ،‬اما هنوزهیچ کدام‪ ،‬حرفی نزده بودیم‪.‬‬
                                                                                                                       ‫گفتم‪ُ ،‬خب‪ ،‬باید اول نگاهی به گلوش بندازیم‪ .‬و با‬
                                            ‫دستور دادم تا اورا روی زانویش بنشاند و هردو مچش را نگهدارد‪.‬‬                ‫بهترین روش حرف ‌ها ‌یام به او لبخند زدم و با پرسیدن‬
                                                                                                                       ‫اسم بچه گفتم‪ :‬بیا‪ ،‬ماتیلدا‪ ،‬دهنتو باز کن‪ ،‬بذارنگاهی‬
                                            ‫اما به محض اینکه این کاررا کرد‪ ،‬بچه شروع به جیغ زدن کرد‪ .‬نکن‪ ،‬داری منو‬                      ‫به گلوت بندازم‪ .‬هیچ کاری ندارد‪.‬‬
                                            ‫اذیت می‌کنی‪ .‬دستا مو ول کن‪ .‬بهت میگم ولشون کن‪ .‬بطرزهولناکی با تشنج‬         ‫با چاپلوسی گفتم‪ :‬آ ‪ ...‬بیا‪ ،‬فقط دهنتو کاملن بازکن تا‬
                                                                                                                       ‫نیگاش کنم‪ .‬درحالی که دستهایم راکاملن ازهم بازکرده‬
                                                      ‫و عصبیت فریاد می‌کشید‪ ،‬بس کن! بس کن! داری منو م ‌یکشی‪.‬‬           ‫بودم‪ ،‬گفتم‪ :‬ببین‪ ،‬چیزی تو دستم نیست‪ .‬فقط دهنتو‬
                                                                                                                                                   ‫بازکن و بذارتا ببینم‪.‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬             ‫مادر گفت‪ ،‬دکترفکر می‌کنی بتونه تحمل کنه؟‬                                   ‫مادرشروع کرد که چه مرد نازنینی‪ ،‬ببین چقدرباهات‬
                                                                                                                       ‫مهربونه‪ .‬بیا جلو‪ ،‬هرچی میگه انجام بده‪ .‬اذ یتت نمی‬
                                            ‫شوهربه زنش گفت‪ ،‬برو بیرون‪ ،‬میخوای از دیفتری بمیره؟‬
                                                                                                                                                                ‫کنه‪.‬‬
                                            ‫گفتم‪ ،‬حالا بیا جلو‪ ،‬نگهش دار‪.‬‬                                              ‫ازهمان لحظه‪ ،‬بقدری ازاین کلم ‌هی اذیت کردن بدم‬
                                                                                                                       ‫آمد که ازفرط عصبانیت دندان‌هایم را به هم فشاردادم‪.‬‬
                                            ‫سربچه رابا دست چپم محکم گرفتم و سعی کردم تا چوب مخصوص دهان را‬              ‫فقط اگرازکلم ‌هی «اذیت» استفاده نم ‌یکردند‪ ،‬شاید م ‌یتوانستم کارم را به جائی‬  ‫ازبین هم ‌هی بیماران جدیدی که داشتم‪ ،‬یک اسم بود بنام ُالسون‪ .‬دخترم خیلی‬
                                            ‫بین دندا ‌نها‪ ،‬روی زبانش قراردهم‪ .‬او دندانهایش رابه هم فشارمی داد وبا من‬   ‫برسانم‪ .‬اما جلوی خودم را گرفتم که عجله نکنم و یا اورا مضطرب نسازم‪ ،‬بلکه‬                              ‫مریض است‪ .‬لطف ًا هرچه زودترخودتان را برسانید‪.‬‬
                                            ‫نومید انه م ‌یجنگید‪ ،‬هرچند که ازدستش عصبانی ترشده بودم و سعی م ‌یکردم‬
                                            ‫خودم را آرام نگهدارم‪ .‬اما نتوانستم‪ .‬می‌دانستم که چطورگلویش را درمعرض‬                      ‫با آرامش صحبت کنم وآهسته دوباره به بچه نزدیک شدم‪.‬‬              ‫وقتی رسیدم با مادرش روبرو شدم‪ .‬یک زن وحشت کرد‌هی درشت اندام‪،‬‬
                                            ‫دید قراردهم ودراین مورد سعی خودم را کردم‪ .‬وقتی بالاخره چوب را پشت‬          ‫همین که صندل ‌یام را کمی جلو کشیدم‪ ،‬یک دفعه‪ ،‬او بطورغریزی با حرکتی‬            ‫خیلی تمیزو مرتب‪ ،‬با حالتی شرمنده گفت‪ ،‬شما هستید دکتر؟ واجازه داد تا‬
                                            ‫آخرین دندانش‪ ،‬درست نزدیک حلق بردم اوبرای یک لحظه دهانش را بازکرد‪،‬‬          ‫گربه وارپرید که با دودستش به چشمانم چنگول بکشد‪ ،‬تقریب ًا به آنها هم رسید‪،‬‬     ‫داخل شوم‪ .‬درحالی که درپشت سرم بود ادامه داد‪ ،‬باید ما را ببخشید دکتر‪ ،‬اونو‬
                                            ‫بطوریکه توانستم همه چیز را ببینم‪ ،‬اما دوباره دهانش را بست و قبل ازآنکه‬     ‫بطوری که عینکم هرچند که نشکست‪ ،‬اما چند قدم آن طرف تر پرت شد‬                   ‫آوردیمش تو آشپزخونه‪ ،‬چون جای گرمیه‪ .‬بعضی وق ‌تها هوای این جا خیلی‬
                                                                                                                       ‫روی کف آشپزخانه‪ .‬پدرمادر‪ ،‬هردو با دست پاچگی وعذر خواهی پریدند وسط‪.‬‬            ‫مرطوب میشه‪ .‬بچه‪ ،‬سرتا پا لباس پوشیده بود ونشسته بود روی زانوی پدرش‬
                                                       ‫تیغ ‌هی چوب را بیرون بیاورم آنرا با دندا ‌نهای آسیابش شکست‪.‬‬     ‫مادردرحالی که بازوی بچه را گرفته بود و تکانش م ‌یداد گفت‪ ،‬دختربد‪ ،‬ببین‬        ‫کنار میزآشپزخانه‪ .‬پدرخواست تا ازجایش بلند شود‪ ،‬اما به اواشاره کردم خودش‬
                                                                                                                                                                                                     ‫را اذیت نکند‪ ،‬پالتوام را درآوردم ونگاهی به اطراف انداختم‪ .‬م ‌یتوانستم ببینم‬
                                            ‫مادر سرش فریاد زد‪ ،‬خجالت نمی‌کشی‪ .‬خجالت نمی‌کشی جلوی دکتر این‬                                                      ‫چه کار کردی‪ .‬مرد نازنین ‪...‬‬           ‫خیلی عصبی هستند وبا پریشانی و اضطراب سراپایم را ورانداز م ‌یکنند‪ .‬درچنین‬
                                                                                              ‫کار را می‌کنی؟‬           ‫دیگرازفرط عصبانیت منفجرشدم‪ .‬محض رضای خدا دیگه جلوی بچه‪،‬‬                       ‫مواقعی‪ ،‬اغلب آد ‌مها تا مجبور نباشند زیاد حرف نم ‌یزنند‪ ،‬به من بستگی دارد‬
                                                                                                                       ‫منونازنین صدا نکن‪ .‬من اومده ام اینجا تا گلوی اونو ببینم که نکنه به دیفتری‬     ‫تا با آنها حرف بزنم‪ .‬به همین خاطرهم هست که به من سه دلارحق ویزیت‬
                                            ‫به مادر گفتم یک قاشق دسته نرم به من بده‪ .‬با اون دهنشو باز م ‌یکنیم‪.‬‬        ‫مبتلا شده باشه واحتمالن به همین خاطر بمیره‪ .‬اما برای بچه که این حرفها‬
                                                                                                                       ‫معنی نداشت‪ .‬رو کردم به بچه و گفتم اینجارو نیگاه کن‪ .‬ما میخوایم گلوتو‬                                                                 ‫م ‌یدهند‪.‬‬
                                            ‫دهان بچه به خونریزی افتاده بود‪ .‬زبانش بریده بود و با حالتی وحشی و‬          ‫ببینیم‪ .‬توانقدربزرگ شد‌های که بفهمی چی میگم‪ .‬همین الان خودت‪ ،‬دهنتو‬            ‫بچه با حالتی بی تفاوت بدون آنکه تکانی بخورد با چشمانی ثابت ونگاهی‬
                                            ‫متشنج‪ ،‬فریادکنان جیغ می‌کشید‪ .‬شاید می‌بایستی دست ازکار م ‌یکشیدم‬                                                                                         ‫سرد داشت مرا م ‌یخورد‪ ،‬دختر بچ ‌های که آرام و تودار به نظر می‌رسید‪ ،‬به‬
                                            ‫ویک ساعت بعد یا بیشتر‪ ،‬برمی گشتم‪ .‬شکی نبود که این کاربهتر بود‪ .‬اما‬                              ‫بازمی کنی وگرنه مجبور میشیم اونو برات باز کنیم‪.‬‬          ‫طورعجیبی جذاب و درعین حال با ظاهری قوی مثل یک گوساله‌ی ماده‪.‬‬
                                            ‫بخاطرغفلت درچنین مواردی‪ ،‬حد اقل مرگ دو بچه را قبل ًا دیده بودم‪ ،‬احساس‬      ‫حرکتی نکرد‪ .‬حتا قیافه‌اش هم عوض نشد‪ .‬اما نفس کشیدنش تندتروتندترشده‬            ‫اما صورتش برافروخته بود وتند تند نفس م ‌یکشید‪ ،‬فهمیدم تب شدیدی دارد‪.‬‬
                                            ‫م ‌یکردم باید همان موقع‪ ،‬بیمار ‌یاش را تشخیص دهم وگرنه هرگزموفق به‬         ‫بود‪ .‬سپس جنگ آغاز شد‪ .‬باید گلویش را مید یدم‪ .‬باید بخاطر نجاتش نمونه‌ای‬        ‫موهای طلائی با شکوه وپرپشتی داشت‪ .‬مثل عکس یکی ازهمان بچه‌ها که‬
‫‪Vol. 23 / No. 1371 - Friday, Nov. 27, 2015‬‬  ‫این کارنخواهم شد‪ .‬بدترازهمه این بود که درآن لحظه خودم هم منطقی‬             ‫ازعفونت گلویش را برمیداشتم وبرای کشت به آزمایشگاه م ‌یفرستادم‪ .‬ولی اول‬
                                            ‫فکرنمی کردم‪ .‬می‌توانستم باخشم زیادی که درمن جمع شده بود بچه را تکه‬         ‫به پدرمادرش گفتم که این مسئله کاملن به آنها مربوط است و خطربیماری را‬             ‫اغلب در تبلیغات تجاری یا درصفحات روزنامه‌های یکشنبه چاپ م ‌یشود‪.‬‬
                                            ‫تکه کنم وازآن لذت هم ببرم‪ .‬صورتم داشت از زور خشم آتش م ‌یگرفت‪ .‬دراین‬       ‫برایشان توضیح دادم‪ .‬گفتم من اصراری روی آزمایش گلوی او ندارم‪ ،‬مگراینکه‬         ‫سه روز بود که تب داشت‪ .‬پدرش شروع کرد که نم ‌یدانیم این تب ازکجاآمد‪.‬‬
                                            ‫طورمواقع‪ ،‬آدم به خودش م ‌یگوید باید بچ ‌هی لعنتی را ازدست نفهمی خودش‬       ‫شما مسئولیت این کار را قبول کنید‪ .‬مادربا حالتی نصیحت وار و جدی به‬             ‫همسرم چیزهائی به او داده است‪ .‬میدانید که مثل بقیه‌ی مردم که ازاین کارها‬
                                            ‫نجات داد و سایرین را هم ازدست اودرامان نگهداشت‪ .‬این یک الزام اجتماعی‬                                                                                     ‫م ‌یکنند‪ ،‬اما هیچ نتیج ‌های ندارد‪ .‬وخیلی ها تازگ ‌یها مریض شد‌هاند‪ .‬بهمین‬
                                            ‫است و تمام این چیزها درست است‪ .‬اما خشم کورواحساس خجالت دربزرگترها‬               ‫اوگفت‪ ،‬اگرآنچه که دکترمیگه انجام ندی‪ ،‬مجبورمیشی بری بیمارستان‪.‬‬           ‫خاطر فکر کردیم بهتراست شما اورا معاینه کنید و به ما بگوئید که علتش‬
                                            ‫باعث م ‌یشود تا رهائی ازعمل کردشان به درازا بکشد وادامه دار شود‪ .‬با یک‬     ‫اُ‪ ...‬ای بابا؟ تودلم خندیدم‪ ،‬بالاخره حالادیگه افتاده بودم تودام یک بچ ‌هی‬
                                            ‫حمل ‌هی غیر منطقی‪ ،‬گردن و چان ‌هی دختر را درکنترل خود گرفتم و با یک‬                                                                                                                                               ‫چیست‪.‬‬
                                            ‫قاشق سنگین نقر‌های به ته حلق او‪ ،‬روی زبانش فشار آوردم‪ ،‬بطوری که داشت‬
                                            ‫خفه م ‌یشد‪ .‬هردو لوزه‌اش ازچرک پوشیده شده بود‪ .‬او با حالتی وحشی با من‬
                                            ‫م ‌یجنگید تا از رازش سردرنیاورم‪ .‬برای سه روز توانسته بود گلودردش را از‬
‫‪23‬‬                                          ‫پدرمادرش پنهان کند و به آنها دروغ بگوید تا ازچنین برخوردی فرارکرده باشد‪.‬‬

                                            ‫حالا دیگر حسابی عصبانی شده بود‪ .‬قبل ًا درمقابل من جبهه گرفته بود اما حالا‬
                                            ‫حمله کرد‪ .‬سعی کرد تا از روی پای پدرش بلند شود ودرحالی که اشک شکست‬
                                            ‫از چشمان بسته‌اش سرازیر بود به سوی من حمله ور شد‪.‬‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28