Page 23 - 1345
P. 23
«با روانکاوم راجع به تو صحبت کردم». خواب ادبیات
«راجع به چ ِی من؟»
نوشته کا ِلم تویبین داستان
23 سال / 22شماره - 1345جمعه 8دادرخ 1394 «راجع به گری ههات توی خواب و این که شنبه اومدم خونه و دیدم این قدر ترجمه غزل فیض کوتاه
مضطرب ،ناراحت یا یه جوری به نظر م یرسی که حتی به سختی م یتونی حرف
In touch with Iranian diversity
بزنی».
23
«ولی تو راجع به ماجرای شنبه هیچی نگفتی ،همین شنبه بود؟»
«آره ،شنبه بود .نم یخواستم موضوع رو پیش بکشم».
«روانکاوت چی گفت؟» م یدانم صبح که برسد چه کار م یکنی .من قبل از تو بیدار م یشوم و همچنان در
تخت دراز م یکشم .گاهی چرت م یزنم ،اما معمولن با چشمانی باز ،هشیارم.
«گفت حالا م یفهمه چرا این همه رمان و نمایشنام هی بد ایرلندی هست». تکان نم یخورم .نم یخواهم مزاحم خوابت شوم .خ سخس نف سهای شمرده و
ملایمت را م یشنوم و دوستشان دارم .و بعد درست در یک زمان معین ،تو ،بدون
«نمایشنام هی خوب ایرلندی داریم». این که چشمانت را باز کنی ،رو به من م یچرخی .دستت را دراز م یکنی و روی
شانه یا کمر من م یگذاری .و سپس خودت را به سمت من م یکشی .مثل این
«اون این جوری فکر نم یکنه». که هنوز خواب باشی هیچ صدایی نم یدهی ،تنها نیاز داری نزدیک کسی باشی،
دراز کشیدهایم و به چت بیکر که "تقریبن غمگین ”8را م یخواند گوش م یدهیم، نیازی فوری و ناخودآگاه .وقتی با منی ،روز اینچنین آغاز م یشود.
نزدیک م یشوم که ببوسمت .تو روی آرنجت تکیه م یکنی و به من نگاه م یکنی.
این همه تلاش ناخواسته که ما را ای نجا رسانده باورکردنی نیست .مهندسین و
«اون م یگه تو احتیاج به کمک داری ،اما به کمک یه ایرلندی .فقط یه روانکاو کالــم تویبیــن نویســنده نامــدار ایرلنــدی اســت طراحین نرمافزار زمانی که استراتژی م یچیدند و به دنبال سرمای هگذاری بودند،
ایرلندی م یتونه بفهمه چته .من بهش گفتم که تو از انگلیس یها بدت نم یآد و حتی به فکرشان هم نم یرسید چیزی که م یساختند-اینترنت -موجب شود دو
شاید بتونی پیش یه روانکاو انگلیسی بری .گفت حتی فور یتر از اون چیزی که کــه بارهــا در فهرســت نامزدهــای جایــزه ادبــی غریبه هم را ببینند و کمی بعدتر در سایه روشن صبح ،در آغوش هم دراز بکشند.
فکر م یکرده به کمک احتیاج داری». بوکــر قــرار گرفــت و ششــمین کتــاب او ،رمــان اگر به خاطر آ نها نبود ما هرگز ،با هم ،ای نجا نبودیم.
«برای این اراجیف بهش پول هم م یدی؟» «بروکلیـن» جایـزه «کاسـتا» یکـی از جوایـز ادبـی یک روز از من م یپرسی که از انگلیس یها بدم م یآید یا نه؟ م یگویم نه .دیگرهمه
چیزتمامشده .اینروزهاایرلندیبودن آسان است.شاید آسا نترازاینکهیهودی
«بابام م یده». معتبــر بریتانیــا را در ســال ۲۰۱۰از آن خــود کــرد. باشی و مثل تو بدانی که آبا و اجدادت به دست هیتلر نابود شدهاند .و پدربزرگ و
مادربزرگت که دوستشان داری و گاهی به دیدنشان در لانگ آیلند 1م یروی ،برادر
«بیشتر دلق کبازی در م یآره انگار ،این دکترت». داســتان رمــان بروکلیــن او دربــاره یــک مهاجــر
و خواهرشان را از دست دادهاند و شبانه روز با این فاجعه زندگی م یکنند.
«گفتبهحرفتگوشندم.فقطمجبورتکنماینکاروبکنی.گفتمبیشتروق تها ایرلنــدی اســت کــه در یکــی از فروشــگاههای
حالت خوبه .البته قبلن هم بهش گفته بودم .راستی ،صدات رو دوست داره». م یگویی واقعن حیف که آلما نها موسیق یای به این خوبی دارند .من م یگویم
بــزرگ در نیویــورک دهــه ۱۹۵۰کار میکنــد. آلمان چهرههای زیادی دارد .شانه بالا م یاندازی و م یگویی « :برای ما نه!»
«گم شه!»
من اومدم طرفت و آروم در گو ِشت حرف زدم .بعدش دوباره خوابت برد و دیگه ما در نیویورک زندگی م یکنیم .محل هی شمال غربی .پردههای اتا قخواب را که
«آدم خوبیه ،مهربونه ،باهوشه .ه مجنسگرا هم نیست .از این لحاظ نم یخواد خوب بودی». باز م یکنم رودخانه و پل جرج واشنگتن 2دیده م یشود .نم یدانی من از این که پل
نگران باشی». این قدر نزدیک است و نمای کاملش دیده م یشود چقدر م یترسم ،چون هرگز به
«چی گفتی در گوشم؟» تو این را نمیگویم .تو موسیقی را بهتر از من بلدی ،اما من کتا بهایی خواندهام
«آره ،درسته .نم یخواد نگران باشم». که تو هرگز نخواندهای .کاش هیچ وقت گذرت به کتاب "کشوری دیگر ”3جیمز
«گفتم اوضاع مرتبه .مشکلی نیست .یه چیزی تو این مای هها». بالدوین 4نیفتد .امیدوارم هرگز نبینم این کتاب را م یخوانی و پاب هپای روفس5
بهارم یرسدوچیزیکهفراموششکردهبودمشروعم یشود.پشتاینساختمان، شدهای در نیویورک و سفرش با قطار به این منطقه و روی پل و پریدن و آب و...
کوچه یا در واقع یک راهی بین دو ساختمان است و اگر شب هوا گرم باشد، «امیدوارم بیدار نگهت نداشته باشم».
دانشجوها جمع م یشوند آ نجا .احتمالن آ نهایی که سیگار م یکشند .گاهی لاب هلایماجراهایزندگیتویکسالگمشدهواینباعثم یشودهم هیآ نهاکه
صداشان را م یشنوم .صدایی که درست مثل سر و صدای رادیاتور جزیی از شب «مهم نبود .دوباره خوابم برد .نمیدونم چه خوابی میدیدی ،اما هر چی بود دوستت دارند هوایت را بیشتر داشته باشند .چند باری از تو دربارهاش پرسیدهام.
م یشود ،تا ک مکم محو شود .در تمام مدتی که ای نجا زندگی کردهام هرگز اذیتم خوب نبود». اما تو شان ههای قوز کرده و نگاه مبهم و پوچ تحویلم دادی .همان نگاه ب یرمقی که
نکرده بود .ای نجا ساکت است ،البته نسبت به مرکز شهر یا آپارتمان اشتراکی تو در به وقت غم داری .م یدانم پدر و مادرت دوست ندارند که من از تو بزرگترم ،اما این
ترس ،شنب هها به سراغم م یآید .همی نطور وق تهایی که جایی ،مثلن در اتاق که م یدانند الکل نم یخورم و مواد نم یکشم تقریبن جبرانش م یکند ،یا حداقل
ویلیامزبرگ 9که ش بهایی که پیش من نم یمانی را در آن م یگذرانی. هتل هستم و شب کسی در خیابان فریاد م یزند .پای پنجرهی اتاق من .از این
ترس به کسی چیزی نم یگویم ،و گاهی با این کار از خود دورش م یکنم ،به من دوست دارم این طور فکر کنم.
م یآید. پییشکنهشادبداادی ینکسردکوتر اصیدرالنددریخدوااشتب بمهِ ،ب ِسهرامغدمر با این حال باید م یدانستم که جای دیگری که دستم بهش نرسد! ترس م یتواند از ناکجا سربرسد .وقتی در حال
این باره شاید اگر همانطور که دکترت کتاب خواندن باشم ،که اغلب ،شنب هها ،وقتی تو تمرین م یکنی یا با دوستانت به تو هم ،الکل نم یخوری و مواد مخدر مصرف نم یکنی ،ولی گاهی بیرون م یزنی
کنسرت م یروی ،مشغولش هستم .دارم کتاب م یخوانم و ناگهان پریشان ،سرم را و سیگاری م یکشی ،شاید من هم باید شروع کنم به سیگار کشیدن تا وقتی
هشدار داده بود ،یا خودم بعد از چندین ملاقات به این نتیجه م یرسیدم. م یروی بیرون خیلی عادی مواظبت باشم و مجبور نباشم انتظار بکشم تا صدای
از روی کتاب بلند م یکنم.
یادم نیست چطور شروع م یشود ،اما تو یادت هست .در خواب ه قهق م یکنم، درهای آسانسور و کلید انداختنت توی قفل را بشنوم و آنگاه خیالم راحت شود.
طبق گفت هی تو البته ،بعد برای مدتی ساکت م یشوم .و وقتی فریادهای توی ترس ،مثل درد ،از وسط شکم و مرکز گردنم نفوذ م یکند ،انگار که هیچ چیز نتواند
کوچ هی پشت ساختمان بیشتر م یشود ،شروع به لرزیدن م یکنم .م یگویی مثل حریفش شود .در نهایت ،اگرچه به سختی ،اما همانطور که آمده ،م یرود .گاهی در زندگی من هیچ سالی نیست که نتوانم توجیهش کنم ،اما سا لهایی هست که
این که آدم از ترس لرز کند ،از هراس مچاله شود ،اما من هیج چیز از ای نها یادم با یک آه کشیدن ،یا سر یخچال رفتن ،یا مشغول مرتب کردن لبا سها و کاغذها حالا دیگر بهشان فکر نم یکنم ،سا لهایی که در یک نوع حلق هی در به کندی
نیست .وقتی سعی م یکنی بیدارم کنی و موفق نم یشوی م یترسی .م یدانم تمام شدن از شرش خلاص م یشوم ،اما همیشه سخت است بفهمم کدامیک جواب سپری شدند .هی چوقت تو را با این جزئیات آزار ندادهام .تو فکر م یکنی چون من
کارهایی که م یکنی و نحوهی مدیریت روزان هات ،همه بر پای هی نیازت به آرامش م یدهد .ترس ممکن است مدتی بماند ،یا برود و برگردد ،انگار چیزی را فراموش
از تو بزر گترم پس حتمن قو یام .شاید هم باید همی نطور باشد.
و نترسیدن است. کرده .تحت اختیار من نیست.
آ نقدری پیر شدهام که زمانی که اوضاع فرق داشت را یادم بیاید .اما امروز در این
بالاخره وقتی بیدار م یشوم ،پای تلفنی و وحش تزده به نظر م یرسی .برایم تعریف م یدانم وقتی برادرم مرد کجا بودم و مشغول چه کاری .در برایتون انگلیس ،توی ساختمان یا حتی آن بیرون ،برای کسی مهم نیست که من و تو هر دو َمردیم و
م یکنی چه اتفاقی افتاده و پیراهنت را ب رم یداری. تخت بودم و از سر و صدای جماعت مست پای پنجرهی اتاق هتل خوابم نم یبرد. اغلب در یک تخت بیدار م یشویم .امروز کسی به این اهمیت نم یدهد که وقتی
بین ساعت دو و س هی صبح ،در خان هاش در دوبلین 6مرد .آن شب ،آ نجا تنها بود. صورت همدیگر را لمس م یکنیم ،م یبینیم هر دو باید ری شهایمان را بتراشیم.
«من دارم م یرم». اگر آن لحظه که این اتفاق افتاد خواب بودهام ،احتمالن بیدار شدهام ،یا حداقل در یا این که وقتی من بدن تو را لمس م یکنم ،م یبینم شکل بدن خودم است ،البته
ورزیدهتر و بیست و خردهای سال جوا نتر .فقط تو ختنه شدهای و من نه .فرقمان
«چی شده؟» خواب تکانی خوردهام .اما شاید هم نه .شاید همچنان خواب بودم. اینست .به قول مردم این کشور که هر دو در آن زندگی م یکنیم ،که تو در آن به دنیا
«صبح باهات حرف م یزنم .م یرم تاکسی بگیرم». او ُمرد .این مهمترین چیز یست که باید گفت .برادرم در خان هی خودش در آمدهای ،من بریدهام و تو نبریده.
دوبلین بود .تنها .شنبه نیمه شب بود یا یکشنبه صبح زود .حوالی دوی بعد از
Vol. 22 / No. 1345 - Friday, May 29, 2015 «تاکسی؟» نصفه شب به اورژانس زنگ زده بود .وقتی رسیده بودند مرده بود و کم کهای اولیه آلمان ،ایرلند ،اینترنت ،حقوق همجنسگرایان ،یهودیت ،کاتولیک بودن :هم هی
ای نها ما را به این جا کشانده .به این اتاق ،روی این تخت در آمریکا .چه ساده
«آره ،پول دارم». هم به زندگی برش نگرداند. م یشد هی چیک از ای نها هرگز اتفاق نیفتد .هم هی ای نها قبلن چه بعید به نظر
نگاهت م یکنم که لباس م یپوشی .ساکت و مصممی .ناگهان خیلی بزر گتر به هرگز به کسی نگفتم که من در آن ساعات ،در آن اتاق در برایتون بیدار بودم .چندان م یرسیده است.
نظر م یرسی .در روشنایی چرا غخواب سمت خودت ،م یتوانم ببینم که در آینده هم مهم نیست .فقط برای خودم ،آن هم فقط گاهی اوقات مهم است.
خوشحال و سرحا لام و آمادهام برای شروع روز در حالی که تازه دوش گرفت هام و
چه شکلی خواهی شد .همینطور که از در خارج م یشوی رو به من م یکنی. یکی از آن ش بهای زمستان یست که تو ای نجایی و زود به رخ تخواب م یرویم. م یبینمت که عینک به چشم ،به پشت دراز کشیدهای و دستانت را پشت سرت
تو برای خواب ت یشرت و شرت پاچ هدار پوشیدهای ،درست مثل یک آمریکایی
«بهت اس ام اس م یدم». خوب .من هم بلوزشلوار خواب ،درست مثل یک ایرلندی خوب .چت بیکر 7با گذاشت های.
صدایکمپخشم یشود.هردومشغولکتابخواندنیم،امام یدانمتوب یقراری.
در چشم به هم زدنی م یروی .وقتی به ساعت نگاه م یکنم یک ربع به چهار است. چون تو جوانی من همیشه شک م یکنم که زمانی دلت معاشقه بخواهد و دل «م یدونی دیشب توی خواب ناله م یکردی؟ تقریبن گریه م یکردی و یه چیزایی
ا سا ماس م یزنم و از این که بیدارت کردم معذرت م یخواهم .جواب نم یدهی. من نه ،این موضوع بین ما جوکی شده برای خودش .شاید هم درست باشد. م یگفتی ».لحنت اتهام زننده است ،صدایت کمی م یلرزد.
منطق یست .در هر صورت خودت را به سمت من م یکشی .یاد گرفت هام هر وقت
فردا عصرش م یآیی پیش من .معلوم است م یخواهی چیزی بگویی .وقتی این اتفاق م یافتد حواسم باشد و هیچ وقت حوا سپرت ،خسته یا ب یحوصله به «هیچ چی یادم نمیاد .چه بامزه .بلند بلند؟»
م یپرسم چیزی خوردی نشنیده م یگیری.
نظر نرسم .در حالی که کنار هم دراز م یکشیم تو زیرلب حرف م یزنی. «آره بلند ،اما همش نه .آخراش بلند بود و دستاتم اینور اونور تکون م یدادی.
«ببین ،من اومدم لبا سها و بند و بساطمو ببرم».
«بابت دیشب متأسفم».
«منو ترسوندی .تو یه چیزیت هست .نم یدونم چی ولی من دیگه نم یتونم
تحمل کنم».
«راجع به چ ِی من؟»
نوشته کا ِلم تویبین داستان
23 سال / 22شماره - 1345جمعه 8دادرخ 1394 «راجع به گری ههات توی خواب و این که شنبه اومدم خونه و دیدم این قدر ترجمه غزل فیض کوتاه
مضطرب ،ناراحت یا یه جوری به نظر م یرسی که حتی به سختی م یتونی حرف
In touch with Iranian diversity
بزنی».
23
«ولی تو راجع به ماجرای شنبه هیچی نگفتی ،همین شنبه بود؟»
«آره ،شنبه بود .نم یخواستم موضوع رو پیش بکشم».
«روانکاوت چی گفت؟» م یدانم صبح که برسد چه کار م یکنی .من قبل از تو بیدار م یشوم و همچنان در
تخت دراز م یکشم .گاهی چرت م یزنم ،اما معمولن با چشمانی باز ،هشیارم.
«گفت حالا م یفهمه چرا این همه رمان و نمایشنام هی بد ایرلندی هست». تکان نم یخورم .نم یخواهم مزاحم خوابت شوم .خ سخس نف سهای شمرده و
ملایمت را م یشنوم و دوستشان دارم .و بعد درست در یک زمان معین ،تو ،بدون
«نمایشنام هی خوب ایرلندی داریم». این که چشمانت را باز کنی ،رو به من م یچرخی .دستت را دراز م یکنی و روی
شانه یا کمر من م یگذاری .و سپس خودت را به سمت من م یکشی .مثل این
«اون این جوری فکر نم یکنه». که هنوز خواب باشی هیچ صدایی نم یدهی ،تنها نیاز داری نزدیک کسی باشی،
دراز کشیدهایم و به چت بیکر که "تقریبن غمگین ”8را م یخواند گوش م یدهیم، نیازی فوری و ناخودآگاه .وقتی با منی ،روز اینچنین آغاز م یشود.
نزدیک م یشوم که ببوسمت .تو روی آرنجت تکیه م یکنی و به من نگاه م یکنی.
این همه تلاش ناخواسته که ما را ای نجا رسانده باورکردنی نیست .مهندسین و
«اون م یگه تو احتیاج به کمک داری ،اما به کمک یه ایرلندی .فقط یه روانکاو کالــم تویبیــن نویســنده نامــدار ایرلنــدی اســت طراحین نرمافزار زمانی که استراتژی م یچیدند و به دنبال سرمای هگذاری بودند،
ایرلندی م یتونه بفهمه چته .من بهش گفتم که تو از انگلیس یها بدت نم یآد و حتی به فکرشان هم نم یرسید چیزی که م یساختند-اینترنت -موجب شود دو
شاید بتونی پیش یه روانکاو انگلیسی بری .گفت حتی فور یتر از اون چیزی که کــه بارهــا در فهرســت نامزدهــای جایــزه ادبــی غریبه هم را ببینند و کمی بعدتر در سایه روشن صبح ،در آغوش هم دراز بکشند.
فکر م یکرده به کمک احتیاج داری». بوکــر قــرار گرفــت و ششــمین کتــاب او ،رمــان اگر به خاطر آ نها نبود ما هرگز ،با هم ،ای نجا نبودیم.
«برای این اراجیف بهش پول هم م یدی؟» «بروکلیـن» جایـزه «کاسـتا» یکـی از جوایـز ادبـی یک روز از من م یپرسی که از انگلیس یها بدم م یآید یا نه؟ م یگویم نه .دیگرهمه
چیزتمامشده .اینروزهاایرلندیبودن آسان است.شاید آسا نترازاینکهیهودی
«بابام م یده». معتبــر بریتانیــا را در ســال ۲۰۱۰از آن خــود کــرد. باشی و مثل تو بدانی که آبا و اجدادت به دست هیتلر نابود شدهاند .و پدربزرگ و
مادربزرگت که دوستشان داری و گاهی به دیدنشان در لانگ آیلند 1م یروی ،برادر
«بیشتر دلق کبازی در م یآره انگار ،این دکترت». داســتان رمــان بروکلیــن او دربــاره یــک مهاجــر
و خواهرشان را از دست دادهاند و شبانه روز با این فاجعه زندگی م یکنند.
«گفتبهحرفتگوشندم.فقطمجبورتکنماینکاروبکنی.گفتمبیشتروق تها ایرلنــدی اســت کــه در یکــی از فروشــگاههای
حالت خوبه .البته قبلن هم بهش گفته بودم .راستی ،صدات رو دوست داره». م یگویی واقعن حیف که آلما نها موسیق یای به این خوبی دارند .من م یگویم
بــزرگ در نیویــورک دهــه ۱۹۵۰کار میکنــد. آلمان چهرههای زیادی دارد .شانه بالا م یاندازی و م یگویی « :برای ما نه!»
«گم شه!»
من اومدم طرفت و آروم در گو ِشت حرف زدم .بعدش دوباره خوابت برد و دیگه ما در نیویورک زندگی م یکنیم .محل هی شمال غربی .پردههای اتا قخواب را که
«آدم خوبیه ،مهربونه ،باهوشه .ه مجنسگرا هم نیست .از این لحاظ نم یخواد خوب بودی». باز م یکنم رودخانه و پل جرج واشنگتن 2دیده م یشود .نم یدانی من از این که پل
نگران باشی». این قدر نزدیک است و نمای کاملش دیده م یشود چقدر م یترسم ،چون هرگز به
«چی گفتی در گوشم؟» تو این را نمیگویم .تو موسیقی را بهتر از من بلدی ،اما من کتا بهایی خواندهام
«آره ،درسته .نم یخواد نگران باشم». که تو هرگز نخواندهای .کاش هیچ وقت گذرت به کتاب "کشوری دیگر ”3جیمز
«گفتم اوضاع مرتبه .مشکلی نیست .یه چیزی تو این مای هها». بالدوین 4نیفتد .امیدوارم هرگز نبینم این کتاب را م یخوانی و پاب هپای روفس5
بهارم یرسدوچیزیکهفراموششکردهبودمشروعم یشود.پشتاینساختمان، شدهای در نیویورک و سفرش با قطار به این منطقه و روی پل و پریدن و آب و...
کوچه یا در واقع یک راهی بین دو ساختمان است و اگر شب هوا گرم باشد، «امیدوارم بیدار نگهت نداشته باشم».
دانشجوها جمع م یشوند آ نجا .احتمالن آ نهایی که سیگار م یکشند .گاهی لاب هلایماجراهایزندگیتویکسالگمشدهواینباعثم یشودهم هیآ نهاکه
صداشان را م یشنوم .صدایی که درست مثل سر و صدای رادیاتور جزیی از شب «مهم نبود .دوباره خوابم برد .نمیدونم چه خوابی میدیدی ،اما هر چی بود دوستت دارند هوایت را بیشتر داشته باشند .چند باری از تو دربارهاش پرسیدهام.
م یشود ،تا ک مکم محو شود .در تمام مدتی که ای نجا زندگی کردهام هرگز اذیتم خوب نبود». اما تو شان ههای قوز کرده و نگاه مبهم و پوچ تحویلم دادی .همان نگاه ب یرمقی که
نکرده بود .ای نجا ساکت است ،البته نسبت به مرکز شهر یا آپارتمان اشتراکی تو در به وقت غم داری .م یدانم پدر و مادرت دوست ندارند که من از تو بزرگترم ،اما این
ترس ،شنب هها به سراغم م یآید .همی نطور وق تهایی که جایی ،مثلن در اتاق که م یدانند الکل نم یخورم و مواد نم یکشم تقریبن جبرانش م یکند ،یا حداقل
ویلیامزبرگ 9که ش بهایی که پیش من نم یمانی را در آن م یگذرانی. هتل هستم و شب کسی در خیابان فریاد م یزند .پای پنجرهی اتاق من .از این
ترس به کسی چیزی نم یگویم ،و گاهی با این کار از خود دورش م یکنم ،به من دوست دارم این طور فکر کنم.
م یآید. پییشکنهشادبداادی ینکسردکوتر اصیدرالنددریخدوااشتب بمهِ ،ب ِسهرامغدمر با این حال باید م یدانستم که جای دیگری که دستم بهش نرسد! ترس م یتواند از ناکجا سربرسد .وقتی در حال
این باره شاید اگر همانطور که دکترت کتاب خواندن باشم ،که اغلب ،شنب هها ،وقتی تو تمرین م یکنی یا با دوستانت به تو هم ،الکل نم یخوری و مواد مخدر مصرف نم یکنی ،ولی گاهی بیرون م یزنی
کنسرت م یروی ،مشغولش هستم .دارم کتاب م یخوانم و ناگهان پریشان ،سرم را و سیگاری م یکشی ،شاید من هم باید شروع کنم به سیگار کشیدن تا وقتی
هشدار داده بود ،یا خودم بعد از چندین ملاقات به این نتیجه م یرسیدم. م یروی بیرون خیلی عادی مواظبت باشم و مجبور نباشم انتظار بکشم تا صدای
از روی کتاب بلند م یکنم.
یادم نیست چطور شروع م یشود ،اما تو یادت هست .در خواب ه قهق م یکنم، درهای آسانسور و کلید انداختنت توی قفل را بشنوم و آنگاه خیالم راحت شود.
طبق گفت هی تو البته ،بعد برای مدتی ساکت م یشوم .و وقتی فریادهای توی ترس ،مثل درد ،از وسط شکم و مرکز گردنم نفوذ م یکند ،انگار که هیچ چیز نتواند
کوچ هی پشت ساختمان بیشتر م یشود ،شروع به لرزیدن م یکنم .م یگویی مثل حریفش شود .در نهایت ،اگرچه به سختی ،اما همانطور که آمده ،م یرود .گاهی در زندگی من هیچ سالی نیست که نتوانم توجیهش کنم ،اما سا لهایی هست که
این که آدم از ترس لرز کند ،از هراس مچاله شود ،اما من هیج چیز از ای نها یادم با یک آه کشیدن ،یا سر یخچال رفتن ،یا مشغول مرتب کردن لبا سها و کاغذها حالا دیگر بهشان فکر نم یکنم ،سا لهایی که در یک نوع حلق هی در به کندی
نیست .وقتی سعی م یکنی بیدارم کنی و موفق نم یشوی م یترسی .م یدانم تمام شدن از شرش خلاص م یشوم ،اما همیشه سخت است بفهمم کدامیک جواب سپری شدند .هی چوقت تو را با این جزئیات آزار ندادهام .تو فکر م یکنی چون من
کارهایی که م یکنی و نحوهی مدیریت روزان هات ،همه بر پای هی نیازت به آرامش م یدهد .ترس ممکن است مدتی بماند ،یا برود و برگردد ،انگار چیزی را فراموش
از تو بزر گترم پس حتمن قو یام .شاید هم باید همی نطور باشد.
و نترسیدن است. کرده .تحت اختیار من نیست.
آ نقدری پیر شدهام که زمانی که اوضاع فرق داشت را یادم بیاید .اما امروز در این
بالاخره وقتی بیدار م یشوم ،پای تلفنی و وحش تزده به نظر م یرسی .برایم تعریف م یدانم وقتی برادرم مرد کجا بودم و مشغول چه کاری .در برایتون انگلیس ،توی ساختمان یا حتی آن بیرون ،برای کسی مهم نیست که من و تو هر دو َمردیم و
م یکنی چه اتفاقی افتاده و پیراهنت را ب رم یداری. تخت بودم و از سر و صدای جماعت مست پای پنجرهی اتاق هتل خوابم نم یبرد. اغلب در یک تخت بیدار م یشویم .امروز کسی به این اهمیت نم یدهد که وقتی
بین ساعت دو و س هی صبح ،در خان هاش در دوبلین 6مرد .آن شب ،آ نجا تنها بود. صورت همدیگر را لمس م یکنیم ،م یبینیم هر دو باید ری شهایمان را بتراشیم.
«من دارم م یرم». اگر آن لحظه که این اتفاق افتاد خواب بودهام ،احتمالن بیدار شدهام ،یا حداقل در یا این که وقتی من بدن تو را لمس م یکنم ،م یبینم شکل بدن خودم است ،البته
ورزیدهتر و بیست و خردهای سال جوا نتر .فقط تو ختنه شدهای و من نه .فرقمان
«چی شده؟» خواب تکانی خوردهام .اما شاید هم نه .شاید همچنان خواب بودم. اینست .به قول مردم این کشور که هر دو در آن زندگی م یکنیم ،که تو در آن به دنیا
«صبح باهات حرف م یزنم .م یرم تاکسی بگیرم». او ُمرد .این مهمترین چیز یست که باید گفت .برادرم در خان هی خودش در آمدهای ،من بریدهام و تو نبریده.
دوبلین بود .تنها .شنبه نیمه شب بود یا یکشنبه صبح زود .حوالی دوی بعد از
Vol. 22 / No. 1345 - Friday, May 29, 2015 «تاکسی؟» نصفه شب به اورژانس زنگ زده بود .وقتی رسیده بودند مرده بود و کم کهای اولیه آلمان ،ایرلند ،اینترنت ،حقوق همجنسگرایان ،یهودیت ،کاتولیک بودن :هم هی
ای نها ما را به این جا کشانده .به این اتاق ،روی این تخت در آمریکا .چه ساده
«آره ،پول دارم». هم به زندگی برش نگرداند. م یشد هی چیک از ای نها هرگز اتفاق نیفتد .هم هی ای نها قبلن چه بعید به نظر
نگاهت م یکنم که لباس م یپوشی .ساکت و مصممی .ناگهان خیلی بزر گتر به هرگز به کسی نگفتم که من در آن ساعات ،در آن اتاق در برایتون بیدار بودم .چندان م یرسیده است.
نظر م یرسی .در روشنایی چرا غخواب سمت خودت ،م یتوانم ببینم که در آینده هم مهم نیست .فقط برای خودم ،آن هم فقط گاهی اوقات مهم است.
خوشحال و سرحا لام و آمادهام برای شروع روز در حالی که تازه دوش گرفت هام و
چه شکلی خواهی شد .همینطور که از در خارج م یشوی رو به من م یکنی. یکی از آن ش بهای زمستان یست که تو ای نجایی و زود به رخ تخواب م یرویم. م یبینمت که عینک به چشم ،به پشت دراز کشیدهای و دستانت را پشت سرت
تو برای خواب ت یشرت و شرت پاچ هدار پوشیدهای ،درست مثل یک آمریکایی
«بهت اس ام اس م یدم». خوب .من هم بلوزشلوار خواب ،درست مثل یک ایرلندی خوب .چت بیکر 7با گذاشت های.
صدایکمپخشم یشود.هردومشغولکتابخواندنیم،امام یدانمتوب یقراری.
در چشم به هم زدنی م یروی .وقتی به ساعت نگاه م یکنم یک ربع به چهار است. چون تو جوانی من همیشه شک م یکنم که زمانی دلت معاشقه بخواهد و دل «م یدونی دیشب توی خواب ناله م یکردی؟ تقریبن گریه م یکردی و یه چیزایی
ا سا ماس م یزنم و از این که بیدارت کردم معذرت م یخواهم .جواب نم یدهی. من نه ،این موضوع بین ما جوکی شده برای خودش .شاید هم درست باشد. م یگفتی ».لحنت اتهام زننده است ،صدایت کمی م یلرزد.
منطق یست .در هر صورت خودت را به سمت من م یکشی .یاد گرفت هام هر وقت
فردا عصرش م یآیی پیش من .معلوم است م یخواهی چیزی بگویی .وقتی این اتفاق م یافتد حواسم باشد و هیچ وقت حوا سپرت ،خسته یا ب یحوصله به «هیچ چی یادم نمیاد .چه بامزه .بلند بلند؟»
م یپرسم چیزی خوردی نشنیده م یگیری.
نظر نرسم .در حالی که کنار هم دراز م یکشیم تو زیرلب حرف م یزنی. «آره بلند ،اما همش نه .آخراش بلند بود و دستاتم اینور اونور تکون م یدادی.
«ببین ،من اومدم لبا سها و بند و بساطمو ببرم».
«بابت دیشب متأسفم».
«منو ترسوندی .تو یه چیزیت هست .نم یدونم چی ولی من دیگه نم یتونم
تحمل کنم».