Page 24 - 1345
P. 24
این راهرو ،این اتاق .چیزی ست که دارد به مرگ م یرسد ،اما مرگ نیست ،مرگ زدهام .فکر کنم بعید نیست من را به دکتری در نیویورک معرفی کند که بتوانم مرتبن «دیگه نم یخوای ای نجا بمونی؟»
برایش عنوانی زیادی ساده است .به تهی شدن از دردی سخت نزدیکتر است ،تا ببینمش .همانطور که تو ،به قول خودت ،روانکاوت را م یبینی.
دیگر تنها "هیچ" باقی بماند ،نه آرامش یا چیزی شبیه آن ،دقیقن "هیچ" .به تدریج «ببین ،من هرگز اینو نگفتم .یه چیز دیگه گفتم».
م یآید و اجتناب ناپذیر است .من ،ما لبخند م یزنیم ،یا خوشحال و ب یدغدغه به وارد یک اتاق دراز م یشویم که قبلن دو اتاق بوده و به زیبایی مبله شده.
نظرم یرسیم.تقریبنلذ تبخشاست،اماکاملننهو کاملنب یدردیهمنیست. کف شهایمان را در م یآوریم و مقابل هم ،روی دو صندلی راحتی که نزدیک انتهای 24آه بلندی م یکشی و م ینشینی .من شروع م یکنم به حرف زدن.
نیستی ست ،و این نیستی بی هیچ اجباری م یآید ،تنها یک اشتیاق یا نیاز به این که اتاق است ،م ینشینیم .متوجه م یشوم که نیازی به حرف زدن من نیست ،هر چه «شاید باید»...
اجازه دهی همه چیز پیش رود ،مانعش نشوی .نیازی که طبیعی به نظر م یرسد. پای تلفن گفت هام را به خوبی گوش داده .از من م یپرسدکه تا به حال هیپنوتیزم سال / 22شماره - 1345جمعه 8دادرخ 1394
شدهام یا نه ،و پاسخ من نه است .یادم م یآید یک کسی بودکه در تلویزیون یا در «نه ،شاید و باید نداریم! تو باید بری پیش یه دکتر .تنهایی نم یتونی حلش کنی،
فکر م یکنم آزمایش رو به پایان است و قبل از تمام شدنش م یخواهم بدانم تئاتر هیپنوتیزم م یکرد .اسمش خاطرم نیست ،پاول 17فلانی .اما یکی دو بار در منم نم یتونم کمکت کنم و تا این کارو نکنی من دیگه ای نجا نم یمونم .نه این که
مادرماننزدیک استیانه .اما اینتنهابه عنوانیکسوال در ذهنم مطرح م یشود. تلویزیون دیدهبودمش .برای من هیپنوتیزم بیشتر یک بازی دور همی بود ،یا چیزی نخوام ولی یه جوریه .فقط هم یه بار نبوده که بگیم خب یه خواب بد بوده .موضوع
چهرهاش را م یبینم ،اما حضورش را احساس نم یکنم .این فکر در ذهنم نقش کهفقطدرفیل مهایسیاهوسفیداتفاقم یافتد.انتظارنداشتمروا نپزشکبخواهد جدیه .باید م یشنیدی .فکر کردم باید برات روی گوش یم ضبطش کنم که بدونی
م یبندد و خود را مشتاق به ثمر رسیدنش م یبینم ،رسیدن به یک تصویر رضایت
بخش تر ،اما هیچ چیز بیشتری نم یبینم .به جایش ،سکون است ،و سپس صدای همچین کاری با من بکند. چه جوریه».
باز شدن در و آد مها .صدای عجل هشان را م یشنوم ،اما شبیه عجله کردن در
فیل مهاست که نم یتوان کامل دید ،حقیقی نیست .در پ ِس زمین هاست ،در حالی م یگوید مرا هیپنوتیزم م یکند .هر دو باید سکوت کنیم .م یگوید بهتر است من تو را تصور م یکنم که در تاریکی گوش ی را با دکم هی ضبط روشن دستت گرفت های،
که مرا بلند م یکنند ،سین هام را فشار م یدهند و م یکوبند ،همینطور که صداها چش مهایم را ببندم .یک لحظه از ذهنم م یگذرد که بپرسم برای چه این کار را در حالی که من خواب بدی م یبینم که نم یتوانم از آن بیدار شوم.
م یکند ،یا همیشه این کار را م یکند ،یا این که به چه نتیج های م یتواند برسد ،اما
بلندتر م یشوند ،همینطور که من را جا به جا م یکنند. با چنان آرامش و قطعیتی کار را پیش م یبرد که حس م یکنم چیزی نپرسم بهتر «بذار توی هفته با هم حرف م یزنیم».
است .همچنان هشیارم و مطمئنم که او هم متوجه این هشیاری شده ،اما مانع
«حتمن».
کارش نم یشود .چش مهایم را م یبندم.
بعدش دیگر نیستی ست ،عدمی حقیقی ،نیست یای که منم و نیست یای که حالا در به اتاق خواب م یروی و بعد از چند دقیقه با یک ساک دوباره پیدایت م یشود.
این اتاق است .هرچه اتفاق افتاده ،دیگر تمام شده .دیگر جایی برای رفتن نیست. سکوت م یکند .نم یدانم چه مدت ساکت م یماند و بعد با صدایی متفاوت،
صداییبلندترازپ چپچکههنوزرگ ههاییازپ چپچدارد،م یگویدکهتادهم یشمارد «مطمئنی م یخوای وسایلتو ببری؟»
و وقتی به "ده" برسد ،من خواب خواهم بود .سری تکان م یدهم و شروع م یکنیم.
دوباره شروع م یکنم به گریه کردن .بعد سکوت م یکنم و ساکت م یمانم تا «آره».
روانکاو م یگوید که دوباره تا ده خواهد شمرد و به ده که م یرسد من از هر جا که صدایش در عین ملایمت تحکم خاصی دارد .نم یدانم جایی هیپنوتیزم کردن را
آموزش دیده یا خودش با تمرین روی بیمارانش این روش را گسترش دادهاست .به قبلن کلیدهای آپارتمان را از دسته کلیدت جدا کردهای و روی میز توی سالن
بودهام به همین اتاقی که با او هستم برخواهم گشت. ده که م یرسد چیزی چندان تغییر نکرده ،اما حرکت نم یکنم و نم یگویم که هنوز م یگذار یشان .همدیگر را بغل م یکنیم و تو سرت را پایین م یاندازی و م یروی.
ِبویرددارمش .باجادچوشن مکهرادیه،یمبنستهخوسابعمینبمردیهک،نومهنحودز مس بیزدنانممچکقجدایرمط.ول م یکشد تا بفهمد من با چش مهای بسته پشت به در م یایستم در حالی که صدای رسیدن آسانسور و
«نم یدونم کجا بودی ،اما او نجا ولت کردم». باز شدن د رهایش برای تو را م یشنوم .به تنها چیزی که م یتوانم فکر کنم اینست
“ به برادرت فکر کن” که هرگز با تو چنین کاری نم یکردم .اینطور گذاشتن و رفتن .و بعدش به تنها
پاسخینم یدهم. چیزی که فکر م یکنم اینست که شاید همین کارم اشتباه است .تو چیزی را یاد
“چیزی به ذهنم نمیاد”
«من شده بودم اون». گرفت های که من نم یخواهم بلد باشم.
“عجله نکن”
«ناراحت بودی؟» همیشه هواپیما که از فرودگاه جی.اف.کی 10به سمت دوبلین بلند م یشود با یک
ذهنم را خالی م یکنم و چش مهایم را بسته نگه م یدارم .هیچ اتفاقی نم یافتد ،فقط حس رها شدن همراه است .هر ایرلند یای که سوار آن هواپیما م یشود این حس
«من اون بودم ،خودم نبودم». انگار همان احساسات معمول یای که دارم ،غلیظ م یشوند .به طرز عجیبی هم را م یشناسد .بعض یها هم ،مثل من م یدانند که چندان دوام نم یآورد .کمی کتاب
آرامم و هم مضطرب .درست مثل یک لحظ ه در بچگی یا حتی بزرگسال یست م یخوانم ،بعد م یخوابم و بعد بیدار م یشوم و دور و برم را نگاه م یکنم و به
با آرامش نگاهم م یکند. که م یتوانم برای یک آن از اضطراب یک مسئل هی مبرم خلاص شوم در حالی که دس تشویی م یروم و م یبینم اکثر مسافرین خوابند .فکر نکنم من دوباره بخوابم.
«شاید حالا چیزی احساس کنی». م یدانم که اضطراب بازم یگردد. نم یخواهم کتاب بخوانم .هنوز هم چهار ساعت دیگر مانده.
«من شده بودم اون». در این فاصله تا دوباره حرف بزند ،نه تکان م یخورم و نه حرف م یزنم.
برای مدتی حرف نم یزنیم .به ساعتم که نگاه م یکنم فکر م یکنم اشتباه م یکنم. دوباره م یگوید« :به برادرت فکر کن». چرتی م یزنم و بیدار م یشوم و سپس یک ساعت ِمانده به فرود به چنان خواب
طبق ساعت ،دو ساعت گذشته است .بیرون تقریبن تاریک شده .او چای درست عمیقی فرو م یروم که مجبور م یشوند بیدارم کنند و بگویند که پشتی صندل یام را
م یکند و موسیقی م یگذارد.کف شهایم را که پیدا م یکنم ،متوجه م یشوم که نال هی کوتاهی م یکشم ،مثل یک جور گری های که احساسی پشتش نیست و فقط
نم یتوانم راحت بپوشمشان ،انگار آن مدتی که جای دیگری بودم پاهایم ورم چون از من انتظار دارد ،گریه م یکنم. In touch with Iranian diversityبه حالت عمودی برگردانم.
کردهاند .نهایتن بلند شده و آمادهی رفتن م یشوم .او شمارهای به من م یدهد که
زیرلب م یگویم« :هیچ چیز ،هیچ چیز». اتاقی در هتل سنت استفانزگرین 11درست مقابل ش لبورن 12رزرو کردهام ،برای
م یتوانم چند هفته بعد ،وقتی درک کردم چه اتفاقی افتاده با آن تماس بگیرم.
«همین رو ادامه بده». چهار شب .به هی چکس جز دکتر نگفت هام که م یآیم .روا نپزشکی که سا لها پیش
م یپرسم« :واقعن چی شد؟» «هیچ چیز» با او آشنا شدم ،وقتی به یکی از دوستانم که افسردگی داشت و نم یتوانست بخوابد
ساکت م یماند و به من فرصت م یدهد گریه کنم و به او بگویم که کجا م یروم، و هیچ چیز را کنترل کند ،کمک کرد .آشنای خانوادگی دوستم بود .مدت زمانی که
اما خودم هم مطمئن نیستم کجا م یروم .انگار که جای به خصوصی نباشد.
«نم یدونم .تویی که باید روش فکر کنی». حرکت م یکنم ،بیدار .چند بار دیگر حرف م یزند .صدایش ملای متر و مصرتر با او گذراند و بارها و بارها برگشتنش را به خاطر دارم .مهربان یاش ،صبور یاش،
است .حرفش را قطع م یکنم .احتیاج به سکوت دارم ،و او دوباره ساکت م یشود.
جوراب به پا و بدون کفش تا دم در ورودی من را همراهی م یکند .با هم دست آه م یکشم .گیج شدهام .نم یتوانم بگویم کجا هستم .م یدانم روی صندل یای در هشیار یاش ،یادم نم یرود .خاطرم هست چندین بار در آن ش بها ،وقتی دوستم
م یدهیم و من م یروم .در کوچه پس کوچ ههای دوبلین ،از رینلاگ به استفانز خان های در رینلاگ نشست هام و هر لحظه م یتوانم چشمانم را باز کنم .م یدانم که
کردم ،با هم از آخرین دراز کشیده بود ،برایش چای دم دکروااترتاقتکهنااری ِبیتتهاورینکحرشدفه
گرین ،پرسه م یزنم .از کنار آد مهایی که از سر کار به خانه م یروند م یگذرم. فردا به نیویورک برم یگردم. علاق هاش گفت .جاز زدیم و او از صفح ههای مورد
در نیویورک زمستان است و من جواب ا سا ما سهای تک و توک تو را که رفته رفته و بعد یک راهرو م یبینم ،یک راهروی مشخص در خان های که م یشناختم اما دوست داشت و به نظرش عجیب بود که من دوست نداشتم.
هرگز در آن زندگی نکردهام .زمین با کفپوش پوشیده شده ،میزی وسط آن است
کوتاه و کوتاهتر م یشوند ،ندادهام .دیگر به "سلام" و "چطوری" رسیده و فکر کنم به به علاوهی یک درکه به اتاق نشیمن باز م یشود ،لای در اندکی باز است .انتهای یعنی تا با تو آشنا نشده بودم؛ با تو دوست داشتم جاز گوش کنم.
زودی تمام شوند .به لینکلن سنتر 18که م یروم فیلمی ببینم یا موسیقی گوش کنم،
به فهرست کنسر تهای آینده نگاه م یکنم که ببینم اسم تو هست یا نه .اگر یکی از راهرو پله م یخورد. از نیویورک که با او تماس گرفتم آن روزها را یادش بود ،چند تا از کتا بهایم را هم
خوانده بود .حرفی نداشت مرا ببیند ،فقط گفت بهتر است وقتی باشد که بدخوابی
آن ش بها ببینمت که کنار من ایستادهای و من را نگاه م یکنی ،تعجب نم یکنم. دیگر "منی" وجود ندارد .من او هستم .دیگر خودم نیستم. ناشی از سفرم برطرف شده باشد .گفت از روزی که م یرسم دوبلین تا ملاقاتمان
چند روز فاصله بیندازم .گفت تنها زندگی م یکند و در نتیجه م یتواند من را در
این روزها تنها از خواب بیدار م یشوم .زود بیدار م یشوم و در حالی که دراز روانکاو م یپرسد «:برای برادرت ناراحتی؟» خان هاش ملاقات کند .وقتش را تعیین کردیم و آدرس خان هاش را به من داد .راجع
کشیدهام فکر م یکنم یا چرت م یزنم .صبح که م یشود ،سنگینی بار خواب شب به هزینه که پرسیدم گفت چند س یدی جاز از نیویورک برایش بفرستم ،یا کتاب
روی دوشم است .انگار که در تاریکی شب ،به جای استراحت ،کوه کنده باشم. «نه ،نه»
کسی هم نیست که بگوید در خواب سروصدا کردهام یا نه .نم یدانم خرخر ،ناله و بعد یام را به او بدهم.
کف زمین راهرو دراز کشیدهام .دارم م یمیرم .با اورژانس تماس گرفت هام و در
گریه م یکنم یا نه .دوست دارم فکر کنم ساکتم ،از کجا معلوم؟ جلویی را بی آن که قفل کنم بست هام. روز اول در دوبلین َبند م یکنم به خیابا نهای فرعی .بع دا زظهر به سینما م یروم
و بعد به رثماینز 13و چند جا پیدا م یکنم برای وقت تلف کردن .جاهایی که فکر
1 Long Island پ ینوشت: مردن مثل "سبکی" ظاهر م یشود ،سبک یای که به تدریج بیشتر م یشود ،انگار
2 George Washington Bridge که چیزی من را ترک م یکند ،من هم مانعش نم یشوم ،بعد م یترسم یا تقریبن م یکنم هیچ آشنایی نم یبینم .شهر ب یسروصدا و تقریبن آرام به نظر م یرسد.
3 Another country Vol. 22 / No. 1345 - Friday, May 29, 2015
4 James Baldwin م یترسم و بعد احساس خستگی م یکنم. یک سینمای جدید در اسمیتفیلد 14باز شده .روز دوم آ نجا م یروم و دو فیلم
5 Rufus پشت سر هم م یبینم .همان اطراف جایی برای غذا خوردن پیدا م یکنم .به شلوغ
6 Dublin «احساست رو دنبال کن». شدن رستوران دقت م یکنم ،به این که چقدر صداها بلند است ،به این همهمه.
7 Chet Baker به شهری که قبلن م یشناختم فکر م یکنم ،شهر حر فهای نیم هگفته ،شه ِر شانه
8 Almost blue به او اشاره م یکنم که دیگر صحبت نکند .این تصور که حالا چیزی کمتر از من بالا انداختن ،شهری که مردمش زیر چشمی هم را م یپاییدند .دیگر خبری از
9 Williamsburg باقی مانده و این کمتر شدن ادامه خواهد داشت و به زودی از این هم کمتر خواهم
10 J.F.K شد،کهاینتقلیلیافتنادامهخواهدداشت،رویسین هامسنگینیم یکند.چیزی، هی چکدام از ای نها نیست ،یا حداقل در اسمیتفیلد از این خبرها نیست.
11 St. Stephen’s Green با یک سهولت عجیب و پایدار ،در من کم م یشود ،از من خارج م یشود .درد
12 Shelbourne ندارد ،بیشتر یک فشار ملایم است در درون خودم ،یا خودی که حالا هستم ،در در این دو روز سعی م یکنم با این که خوابم م یآید در طول روز نخوابم .به
13 Rathmines کتا بفروش یهای هاجز فیگس 15و بوکس آپسترز م یروم و چند کتاب م یخرم
14 Smithfield و غروب را در اتاقم در هتل به دیدن آیریش نیوز و چند برنام هی بحث و تحلیل
15 Hodges Figgis
16 Ranelagh مسائل روز م یگذرانم.
17 Paul
18 Lincoln Center و سپس در سومین روز ،حوالی عصر برای دیدن روانپزشک به رینلاگ 16م یروم. 24
چه خواهیمکردیا خواهیمگفت،مطمئننیستم.قراراستروزبعدشبهنیویورک
برگردم .شاید دارویی برای مشکلم باشد ،اما بعید م یدانم .فقط نیاز دارم به من
گوش کند یا شاید فقط نیاز دارم وقتی برم یگردم بتوانم به تو بگویم که با او حرف
برایش عنوانی زیادی ساده است .به تهی شدن از دردی سخت نزدیکتر است ،تا ببینمش .همانطور که تو ،به قول خودت ،روانکاوت را م یبینی.
دیگر تنها "هیچ" باقی بماند ،نه آرامش یا چیزی شبیه آن ،دقیقن "هیچ" .به تدریج «ببین ،من هرگز اینو نگفتم .یه چیز دیگه گفتم».
م یآید و اجتناب ناپذیر است .من ،ما لبخند م یزنیم ،یا خوشحال و ب یدغدغه به وارد یک اتاق دراز م یشویم که قبلن دو اتاق بوده و به زیبایی مبله شده.
نظرم یرسیم.تقریبنلذ تبخشاست،اماکاملننهو کاملنب یدردیهمنیست. کف شهایمان را در م یآوریم و مقابل هم ،روی دو صندلی راحتی که نزدیک انتهای 24آه بلندی م یکشی و م ینشینی .من شروع م یکنم به حرف زدن.
نیستی ست ،و این نیستی بی هیچ اجباری م یآید ،تنها یک اشتیاق یا نیاز به این که اتاق است ،م ینشینیم .متوجه م یشوم که نیازی به حرف زدن من نیست ،هر چه «شاید باید»...
اجازه دهی همه چیز پیش رود ،مانعش نشوی .نیازی که طبیعی به نظر م یرسد. پای تلفن گفت هام را به خوبی گوش داده .از من م یپرسدکه تا به حال هیپنوتیزم سال / 22شماره - 1345جمعه 8دادرخ 1394
شدهام یا نه ،و پاسخ من نه است .یادم م یآید یک کسی بودکه در تلویزیون یا در «نه ،شاید و باید نداریم! تو باید بری پیش یه دکتر .تنهایی نم یتونی حلش کنی،
فکر م یکنم آزمایش رو به پایان است و قبل از تمام شدنش م یخواهم بدانم تئاتر هیپنوتیزم م یکرد .اسمش خاطرم نیست ،پاول 17فلانی .اما یکی دو بار در منم نم یتونم کمکت کنم و تا این کارو نکنی من دیگه ای نجا نم یمونم .نه این که
مادرماننزدیک استیانه .اما اینتنهابه عنوانیکسوال در ذهنم مطرح م یشود. تلویزیون دیدهبودمش .برای من هیپنوتیزم بیشتر یک بازی دور همی بود ،یا چیزی نخوام ولی یه جوریه .فقط هم یه بار نبوده که بگیم خب یه خواب بد بوده .موضوع
چهرهاش را م یبینم ،اما حضورش را احساس نم یکنم .این فکر در ذهنم نقش کهفقطدرفیل مهایسیاهوسفیداتفاقم یافتد.انتظارنداشتمروا نپزشکبخواهد جدیه .باید م یشنیدی .فکر کردم باید برات روی گوش یم ضبطش کنم که بدونی
م یبندد و خود را مشتاق به ثمر رسیدنش م یبینم ،رسیدن به یک تصویر رضایت
بخش تر ،اما هیچ چیز بیشتری نم یبینم .به جایش ،سکون است ،و سپس صدای همچین کاری با من بکند. چه جوریه».
باز شدن در و آد مها .صدای عجل هشان را م یشنوم ،اما شبیه عجله کردن در
فیل مهاست که نم یتوان کامل دید ،حقیقی نیست .در پ ِس زمین هاست ،در حالی م یگوید مرا هیپنوتیزم م یکند .هر دو باید سکوت کنیم .م یگوید بهتر است من تو را تصور م یکنم که در تاریکی گوش ی را با دکم هی ضبط روشن دستت گرفت های،
که مرا بلند م یکنند ،سین هام را فشار م یدهند و م یکوبند ،همینطور که صداها چش مهایم را ببندم .یک لحظه از ذهنم م یگذرد که بپرسم برای چه این کار را در حالی که من خواب بدی م یبینم که نم یتوانم از آن بیدار شوم.
م یکند ،یا همیشه این کار را م یکند ،یا این که به چه نتیج های م یتواند برسد ،اما
بلندتر م یشوند ،همینطور که من را جا به جا م یکنند. با چنان آرامش و قطعیتی کار را پیش م یبرد که حس م یکنم چیزی نپرسم بهتر «بذار توی هفته با هم حرف م یزنیم».
است .همچنان هشیارم و مطمئنم که او هم متوجه این هشیاری شده ،اما مانع
«حتمن».
کارش نم یشود .چش مهایم را م یبندم.
بعدش دیگر نیستی ست ،عدمی حقیقی ،نیست یای که منم و نیست یای که حالا در به اتاق خواب م یروی و بعد از چند دقیقه با یک ساک دوباره پیدایت م یشود.
این اتاق است .هرچه اتفاق افتاده ،دیگر تمام شده .دیگر جایی برای رفتن نیست. سکوت م یکند .نم یدانم چه مدت ساکت م یماند و بعد با صدایی متفاوت،
صداییبلندترازپ چپچکههنوزرگ ههاییازپ چپچدارد،م یگویدکهتادهم یشمارد «مطمئنی م یخوای وسایلتو ببری؟»
و وقتی به "ده" برسد ،من خواب خواهم بود .سری تکان م یدهم و شروع م یکنیم.
دوباره شروع م یکنم به گریه کردن .بعد سکوت م یکنم و ساکت م یمانم تا «آره».
روانکاو م یگوید که دوباره تا ده خواهد شمرد و به ده که م یرسد من از هر جا که صدایش در عین ملایمت تحکم خاصی دارد .نم یدانم جایی هیپنوتیزم کردن را
آموزش دیده یا خودش با تمرین روی بیمارانش این روش را گسترش دادهاست .به قبلن کلیدهای آپارتمان را از دسته کلیدت جدا کردهای و روی میز توی سالن
بودهام به همین اتاقی که با او هستم برخواهم گشت. ده که م یرسد چیزی چندان تغییر نکرده ،اما حرکت نم یکنم و نم یگویم که هنوز م یگذار یشان .همدیگر را بغل م یکنیم و تو سرت را پایین م یاندازی و م یروی.
ِبویرددارمش .باجادچوشن مکهرادیه،یمبنستهخوسابعمینبمردیهک،نومهنحودز مس بیزدنانممچکقجدایرمط.ول م یکشد تا بفهمد من با چش مهای بسته پشت به در م یایستم در حالی که صدای رسیدن آسانسور و
«نم یدونم کجا بودی ،اما او نجا ولت کردم». باز شدن د رهایش برای تو را م یشنوم .به تنها چیزی که م یتوانم فکر کنم اینست
“ به برادرت فکر کن” که هرگز با تو چنین کاری نم یکردم .اینطور گذاشتن و رفتن .و بعدش به تنها
پاسخینم یدهم. چیزی که فکر م یکنم اینست که شاید همین کارم اشتباه است .تو چیزی را یاد
“چیزی به ذهنم نمیاد”
«من شده بودم اون». گرفت های که من نم یخواهم بلد باشم.
“عجله نکن”
«ناراحت بودی؟» همیشه هواپیما که از فرودگاه جی.اف.کی 10به سمت دوبلین بلند م یشود با یک
ذهنم را خالی م یکنم و چش مهایم را بسته نگه م یدارم .هیچ اتفاقی نم یافتد ،فقط حس رها شدن همراه است .هر ایرلند یای که سوار آن هواپیما م یشود این حس
«من اون بودم ،خودم نبودم». انگار همان احساسات معمول یای که دارم ،غلیظ م یشوند .به طرز عجیبی هم را م یشناسد .بعض یها هم ،مثل من م یدانند که چندان دوام نم یآورد .کمی کتاب
آرامم و هم مضطرب .درست مثل یک لحظ ه در بچگی یا حتی بزرگسال یست م یخوانم ،بعد م یخوابم و بعد بیدار م یشوم و دور و برم را نگاه م یکنم و به
با آرامش نگاهم م یکند. که م یتوانم برای یک آن از اضطراب یک مسئل هی مبرم خلاص شوم در حالی که دس تشویی م یروم و م یبینم اکثر مسافرین خوابند .فکر نکنم من دوباره بخوابم.
«شاید حالا چیزی احساس کنی». م یدانم که اضطراب بازم یگردد. نم یخواهم کتاب بخوانم .هنوز هم چهار ساعت دیگر مانده.
«من شده بودم اون». در این فاصله تا دوباره حرف بزند ،نه تکان م یخورم و نه حرف م یزنم.
برای مدتی حرف نم یزنیم .به ساعتم که نگاه م یکنم فکر م یکنم اشتباه م یکنم. دوباره م یگوید« :به برادرت فکر کن». چرتی م یزنم و بیدار م یشوم و سپس یک ساعت ِمانده به فرود به چنان خواب
طبق ساعت ،دو ساعت گذشته است .بیرون تقریبن تاریک شده .او چای درست عمیقی فرو م یروم که مجبور م یشوند بیدارم کنند و بگویند که پشتی صندل یام را
م یکند و موسیقی م یگذارد.کف شهایم را که پیدا م یکنم ،متوجه م یشوم که نال هی کوتاهی م یکشم ،مثل یک جور گری های که احساسی پشتش نیست و فقط
نم یتوانم راحت بپوشمشان ،انگار آن مدتی که جای دیگری بودم پاهایم ورم چون از من انتظار دارد ،گریه م یکنم. In touch with Iranian diversityبه حالت عمودی برگردانم.
کردهاند .نهایتن بلند شده و آمادهی رفتن م یشوم .او شمارهای به من م یدهد که
زیرلب م یگویم« :هیچ چیز ،هیچ چیز». اتاقی در هتل سنت استفانزگرین 11درست مقابل ش لبورن 12رزرو کردهام ،برای
م یتوانم چند هفته بعد ،وقتی درک کردم چه اتفاقی افتاده با آن تماس بگیرم.
«همین رو ادامه بده». چهار شب .به هی چکس جز دکتر نگفت هام که م یآیم .روا نپزشکی که سا لها پیش
م یپرسم« :واقعن چی شد؟» «هیچ چیز» با او آشنا شدم ،وقتی به یکی از دوستانم که افسردگی داشت و نم یتوانست بخوابد
ساکت م یماند و به من فرصت م یدهد گریه کنم و به او بگویم که کجا م یروم، و هیچ چیز را کنترل کند ،کمک کرد .آشنای خانوادگی دوستم بود .مدت زمانی که
اما خودم هم مطمئن نیستم کجا م یروم .انگار که جای به خصوصی نباشد.
«نم یدونم .تویی که باید روش فکر کنی». حرکت م یکنم ،بیدار .چند بار دیگر حرف م یزند .صدایش ملای متر و مصرتر با او گذراند و بارها و بارها برگشتنش را به خاطر دارم .مهربان یاش ،صبور یاش،
است .حرفش را قطع م یکنم .احتیاج به سکوت دارم ،و او دوباره ساکت م یشود.
جوراب به پا و بدون کفش تا دم در ورودی من را همراهی م یکند .با هم دست آه م یکشم .گیج شدهام .نم یتوانم بگویم کجا هستم .م یدانم روی صندل یای در هشیار یاش ،یادم نم یرود .خاطرم هست چندین بار در آن ش بها ،وقتی دوستم
م یدهیم و من م یروم .در کوچه پس کوچ ههای دوبلین ،از رینلاگ به استفانز خان های در رینلاگ نشست هام و هر لحظه م یتوانم چشمانم را باز کنم .م یدانم که
کردم ،با هم از آخرین دراز کشیده بود ،برایش چای دم دکروااترتاقتکهنااری ِبیتتهاورینکحرشدفه
گرین ،پرسه م یزنم .از کنار آد مهایی که از سر کار به خانه م یروند م یگذرم. فردا به نیویورک برم یگردم. علاق هاش گفت .جاز زدیم و او از صفح ههای مورد
در نیویورک زمستان است و من جواب ا سا ما سهای تک و توک تو را که رفته رفته و بعد یک راهرو م یبینم ،یک راهروی مشخص در خان های که م یشناختم اما دوست داشت و به نظرش عجیب بود که من دوست نداشتم.
هرگز در آن زندگی نکردهام .زمین با کفپوش پوشیده شده ،میزی وسط آن است
کوتاه و کوتاهتر م یشوند ،ندادهام .دیگر به "سلام" و "چطوری" رسیده و فکر کنم به به علاوهی یک درکه به اتاق نشیمن باز م یشود ،لای در اندکی باز است .انتهای یعنی تا با تو آشنا نشده بودم؛ با تو دوست داشتم جاز گوش کنم.
زودی تمام شوند .به لینکلن سنتر 18که م یروم فیلمی ببینم یا موسیقی گوش کنم،
به فهرست کنسر تهای آینده نگاه م یکنم که ببینم اسم تو هست یا نه .اگر یکی از راهرو پله م یخورد. از نیویورک که با او تماس گرفتم آن روزها را یادش بود ،چند تا از کتا بهایم را هم
خوانده بود .حرفی نداشت مرا ببیند ،فقط گفت بهتر است وقتی باشد که بدخوابی
آن ش بها ببینمت که کنار من ایستادهای و من را نگاه م یکنی ،تعجب نم یکنم. دیگر "منی" وجود ندارد .من او هستم .دیگر خودم نیستم. ناشی از سفرم برطرف شده باشد .گفت از روزی که م یرسم دوبلین تا ملاقاتمان
چند روز فاصله بیندازم .گفت تنها زندگی م یکند و در نتیجه م یتواند من را در
این روزها تنها از خواب بیدار م یشوم .زود بیدار م یشوم و در حالی که دراز روانکاو م یپرسد «:برای برادرت ناراحتی؟» خان هاش ملاقات کند .وقتش را تعیین کردیم و آدرس خان هاش را به من داد .راجع
کشیدهام فکر م یکنم یا چرت م یزنم .صبح که م یشود ،سنگینی بار خواب شب به هزینه که پرسیدم گفت چند س یدی جاز از نیویورک برایش بفرستم ،یا کتاب
روی دوشم است .انگار که در تاریکی شب ،به جای استراحت ،کوه کنده باشم. «نه ،نه»
کسی هم نیست که بگوید در خواب سروصدا کردهام یا نه .نم یدانم خرخر ،ناله و بعد یام را به او بدهم.
کف زمین راهرو دراز کشیدهام .دارم م یمیرم .با اورژانس تماس گرفت هام و در
گریه م یکنم یا نه .دوست دارم فکر کنم ساکتم ،از کجا معلوم؟ جلویی را بی آن که قفل کنم بست هام. روز اول در دوبلین َبند م یکنم به خیابا نهای فرعی .بع دا زظهر به سینما م یروم
و بعد به رثماینز 13و چند جا پیدا م یکنم برای وقت تلف کردن .جاهایی که فکر
1 Long Island پ ینوشت: مردن مثل "سبکی" ظاهر م یشود ،سبک یای که به تدریج بیشتر م یشود ،انگار
2 George Washington Bridge که چیزی من را ترک م یکند ،من هم مانعش نم یشوم ،بعد م یترسم یا تقریبن م یکنم هیچ آشنایی نم یبینم .شهر ب یسروصدا و تقریبن آرام به نظر م یرسد.
3 Another country Vol. 22 / No. 1345 - Friday, May 29, 2015
4 James Baldwin م یترسم و بعد احساس خستگی م یکنم. یک سینمای جدید در اسمیتفیلد 14باز شده .روز دوم آ نجا م یروم و دو فیلم
5 Rufus پشت سر هم م یبینم .همان اطراف جایی برای غذا خوردن پیدا م یکنم .به شلوغ
6 Dublin «احساست رو دنبال کن». شدن رستوران دقت م یکنم ،به این که چقدر صداها بلند است ،به این همهمه.
7 Chet Baker به شهری که قبلن م یشناختم فکر م یکنم ،شهر حر فهای نیم هگفته ،شه ِر شانه
8 Almost blue به او اشاره م یکنم که دیگر صحبت نکند .این تصور که حالا چیزی کمتر از من بالا انداختن ،شهری که مردمش زیر چشمی هم را م یپاییدند .دیگر خبری از
9 Williamsburg باقی مانده و این کمتر شدن ادامه خواهد داشت و به زودی از این هم کمتر خواهم
10 J.F.K شد،کهاینتقلیلیافتنادامهخواهدداشت،رویسین هامسنگینیم یکند.چیزی، هی چکدام از ای نها نیست ،یا حداقل در اسمیتفیلد از این خبرها نیست.
11 St. Stephen’s Green با یک سهولت عجیب و پایدار ،در من کم م یشود ،از من خارج م یشود .درد
12 Shelbourne ندارد ،بیشتر یک فشار ملایم است در درون خودم ،یا خودی که حالا هستم ،در در این دو روز سعی م یکنم با این که خوابم م یآید در طول روز نخوابم .به
13 Rathmines کتا بفروش یهای هاجز فیگس 15و بوکس آپسترز م یروم و چند کتاب م یخرم
14 Smithfield و غروب را در اتاقم در هتل به دیدن آیریش نیوز و چند برنام هی بحث و تحلیل
15 Hodges Figgis
16 Ranelagh مسائل روز م یگذرانم.
17 Paul
18 Lincoln Center و سپس در سومین روز ،حوالی عصر برای دیدن روانپزشک به رینلاگ 16م یروم. 24
چه خواهیمکردیا خواهیمگفت،مطمئننیستم.قراراستروزبعدشبهنیویورک
برگردم .شاید دارویی برای مشکلم باشد ،اما بعید م یدانم .فقط نیاز دارم به من
گوش کند یا شاید فقط نیاز دارم وقتی برم یگردم بتوانم به تو بگویم که با او حرف