Page 22 - 1345
P. 22
در ما به لعاب حجامتِمرداب ،خانه را نقش آویخته اند بر نقشه ها ریخته شعری از فرزاد طبائی
بر تن هامان خمِ تو روئیده ،حرامِ مغز پر کرده انحنای ناشکستنی ات
ادبیات
تو را در بند شمرده ایم در انگشت ها بند به بند
نغمه کرده ایم در ارتعاشِ پرده ها خطوط تو را ،در خونِ پرده ها 22
مرزهای مدامت پریشا بیرون مانده از گوشه ی چشمانمان توضیح شاعر :شعر پریشا متعلقاست به مجموع هی ندیدن .شاید لازم شعر سال / 22شماره - 1345جمعه 8دادرخ 1394
از فروزان شهوت مدوری به رنگ غروبِ افتاده بر خاک است که بگویم من اینگونه کار کردهام و همواره اعتقادم بر این بوده که
ما فکرهامان بیرون پاشیده از چشمِ باریکِ فرازِ برج یک ایده در نوشتار ،و حتی زبان اجرا کنندهی آن ایده ،در یک مجموعه
به تکامل و بلوغ میرسد؛ قابل قضاوت م یشود و در نهایت ،اگر ،اثرگذار
تالی هامان پیچیده و تندیده به ساقه ی آن در فوران ستون ها
گذشته از صافیِ حریرِ خونینِ خیال ،معجزه ی مدام خیال شود .و ندیدن مجموعهای است از ایدهی بررسی ندیدنها؛ و آنچه را
ندیدن نامیدهام آن دیدنیست فراتر از دیدن ،فیالامثل دانستههای ما از مدوزا متکی بر دیدن نیست چرا که راه بر دیدن
سربازان تو ایم پریشا ؛ آلت های سترگ بر دوشمان به رژه در خفتن ایستاده ایم
گرزهامان به استنشاق و درزها را پائیده ایم ؛ آن شکاف های گشوده بر بی کرانِ خیال بسته است و توسط ندیدن باید دید و این نوع از دیدن که من ندیدن م ینامماش ،نوعی تمناست و برای من البته ادبیات
آسمان نشانه کرده ایم و نجنبیده از جای همواره تمنا بوده و هست.
متولد خرداد شصت و یک در اصفهان هستم و قبری نخواهم داشت چرا که کالبد بیجان پس از مرگم را با طی تمام
بر ما رفته و ما مانده ایم در تو ،خوابیده ایم در تو ؛ ریخته
مراحل قانونی و اداری تقدیم کردهام به دانشگاه علوم پزشکی اصفهان! همین!
بهار اینجا مدام است آری و نطفه در رگ می گردد بی که تو سینه گشوده باشی
فرزاد طبائی
با انگشت با انگشت اردیبهشت 94ـ اصفهان
در ابر تو را دیده ایم در ماه پاها گشوده بودی ،در آب ؛ تن
بی زاویه در هر زاویه تو را دیده ایم ،بی گوشه و کرانه
آی پریشای من ،هم تنِمن ،تنِ ما ،ما در تنِ تو چون شبتاب های خورنده
درونمان تهی کرده ای پریشانده ای بخشیده ای نورمان به آن دروغین دریاهای بر فراز
که تو به آبتنی غنوده ای تنی رها کرده ای چونان تاول های مسری کشاله ها
به روشنیِحروف نگاشته در تاریکی ی تمهیدِ ادامه ،پنهانی ی بقا
تابیده ایم ما به مانند آن خیس ـ آلت ها که بر ما تابیده ،تنیده ایم
بر پیچ و سلسله ها نوازش ،چنگ بر گونه ها و گرده ها
واگذاشته کمان ها در کشیدگی ،واگشاده کلمه در دخول ها
تاختیم بر یکدیگرِ
مزارها بر بزاق به پاها ایم تو را نشانه رفته ایم در هیجان بُگهردسهقوهاط ِو مشت ها مشت ها پر یشا
پرانده ایم ،پوستیده چلچله ها
با مشت با مشت
ما ،ما پریشا تو را و تو ما را ،
نخ از رگ هامان بر باد ،باد بر آن ناممکن ها در نگاشتن بدست و پنجه کشیده ای
ندیدن به باد کرده ای ،به یک خشکاندن پلک بر خطِ پیشانی
زبان را پس برده ای ,نه در دیس که بر قناره آلت های در التهاب و انقلاب
نا بلدی بدل به فلاکتِ لغات کرده ای ،سجده می کنیم و سجده می کنیم In touch with Iranian diversity
فواصل این دنده ها شکافته ی مهمیزهای پریشاندن توست ،پریشا تنِ من
رستگاری ی خفته در بسترِ نادسترسی
شکافت تنِ من و جاری تاختند سربازان از بی انتهای شرق و غرب
را به ساقه ی تن از بعیدِ گیس ها دریغ ،دریغا سر بریده اند
و چسبیده با لخته ها پلک ها و شرمسار ،نیزه ها از ره گشودن گردن زده اند ،زنده ام زده اند و جنبیده ام کماکان
گذر کرده همه ی بادها از خشونتِ این دریده حلقومِ موصوف به فرجام
خون جهانده ام و جهان را به خونِ خود گردانده ام ،رانده ام بر خونِخود
پراکنده ایم سرها و سنگ ها به سر گرفته در گردن کرده ایم نام ها خوابِ بی درنگِ سنگی را غصب کرده ام
لبِ ریخته با فک گزیده ایم ،گشته ایم گشته ایم در فقدان انگشت ها
بهار در حدقه هامان به ریزی ی ذکری واجب روئیده ،بهارِ دیر ، بهارم را مرگ گشوده بر ریخته ز زمینِ لبریخته برگ ها را
تنها بر سنگ کوبیدنِسنگ ریزه ای و لب جنباندن ،فرود شهابی که تن بلرزاند
نه دیده مانده ایم و نه دیده ای
بر سینه ام بنشین و بهار بر سر بگذار ،سبز رود هات که شهدِ معطرِ فراموشی است به خاک غلتید و دست کشید و رفته اند ،اینک رفته اند
اینکِمان که سوخته مانده از شکافِ به افق دوخته هایِ مدام مان ،از بهارِ رگ ریخته
به رعدی رعشه افکن بر زبان از یاد رفته ی تنم که تو ،تو پریشا
آن جا که بر آبها ایستاده ای در شب و کلمه به دندانِدرخشیدن می پراکنی پریشای من که در خود خون خزانده ای خشکیده به برگ ها
در من معنای خاک و خانه به باد رفته ای ،به لعاب ،خون پخته ای
آن موجها دریده گلوی سربازانت را ،بریده آن تورم خزیده بر شانه ها را
به کدام حسرت بیاویزم؟ به کدام سینه ها و چشم ها در مشت ؟
با انگشت با انگشت آونگ طلوع در دهانه ی کدام پل به سرخی مرا خواهی افروخت؟
تو را نشانه رفتیم و فریادِ موها بر گوش هامان بر شانه ها و لب ها روئیدند بر فقراتِ این یادآوری چمن روئیده ،بر عانه اردیبهشت سبز کرده پریشا
تجسد پخته ی لجن است بر خاکی که ما از َبر سر َ ،بر ما به سر
کتاب ها به پهنا ورق خوردند و به عنف ؛ زبان بر تحدب تن فرو افتاد و غلتیده بر گونه های دیرینِتو سرها رفته از ما ،نامیده ای تنم را پریشا
شیررودها از گوشه لبانت به بارش و تو مست قهقه ی سوراخِ همیشه تهی ات آن گل های سیاه بر مزار شکسته نفس ما ،بر فراموشیِدر سنگی که منم
ما تن آویخته بر تنه ی بریده آلت ها بر مواجِ زبانِ نابلدت
دریغا سرم ،دریغا که روان نمی شود خونی به درهم خفتنمان Vol. 22 / No. 1345 - Friday, May 29, 2015
ما را ما را به نامیدن ،فتوای خون داده ای ،نبین پریشا چشم ببند و آن سوراخ درمن وارد شو بگذران خودت را بر دهان های تشنه ی رعشه بر مرگِ منتظر
ما نهنگ ها و نخل ها را ،ما سازه های سرفرازِ دست های حقیرمان را نفس می شکند در مفاصل این صلاة ،نازل می شود آن فرجامِ فصول بهار
تو فرا رفته ای پریشا از پسِکلمات ،پریشا از اجساد و بند ناف ها گذشته ای
تو را مشت بر خویش کشیده ای و سربازان دست به خویشیم
آن منور خطوطِ دویده از پیِ هزار چشمت ،را بر چشمت گشاده ای چه بدوی پاها چه نابلد به خفتن ؛ تن ،بلدِ زبان تو نیستی
آن تنگه ها را از فراز پیموده ای ،آن آبها را ز تنگنای غارها تنیده ای
ندیده ای و ندیده ایم پشت تو را ،آن گره ها که بر لابدِ شانه ها روئیده اند
تو بر تباهی مردمت چشمی به اجبارِ ندیدن نبسته ای
بارز نمفشستا،فتباردهاجیتِماخاعِ ُکِم احزرتکِن با مشت با مشت در خیره گی تو ،سر باختند سربازان ناخن ریختند پرندگان
به نعوظِ مدامِ انگشتی همان جوخه ها که به خود دست می کشیدند و باد می وزید
از ِ نطفه انگشت انعطاف را به تن تو پریشا ,زبانِ
ِلخته ی افتاده ی به خود دست و از خود دست می کشیدند ،ابرهای شکیل و بشارتگر
خانه آنجا که گونه های تو را گرم باران اردیبهشت ،لخته لخته بر مژه هات
از من ،انگشت ،را ما را ،مشت قطره قطره تبرک خاک می شد ،خزنده ی رنگینی که فرا می گرفت دیوارها را
از ...از ... 22
ندیده ایم ات
را پشت .
بر تن هامان خمِ تو روئیده ،حرامِ مغز پر کرده انحنای ناشکستنی ات
ادبیات
تو را در بند شمرده ایم در انگشت ها بند به بند
نغمه کرده ایم در ارتعاشِ پرده ها خطوط تو را ،در خونِ پرده ها 22
مرزهای مدامت پریشا بیرون مانده از گوشه ی چشمانمان توضیح شاعر :شعر پریشا متعلقاست به مجموع هی ندیدن .شاید لازم شعر سال / 22شماره - 1345جمعه 8دادرخ 1394
از فروزان شهوت مدوری به رنگ غروبِ افتاده بر خاک است که بگویم من اینگونه کار کردهام و همواره اعتقادم بر این بوده که
ما فکرهامان بیرون پاشیده از چشمِ باریکِ فرازِ برج یک ایده در نوشتار ،و حتی زبان اجرا کنندهی آن ایده ،در یک مجموعه
به تکامل و بلوغ میرسد؛ قابل قضاوت م یشود و در نهایت ،اگر ،اثرگذار
تالی هامان پیچیده و تندیده به ساقه ی آن در فوران ستون ها
گذشته از صافیِ حریرِ خونینِ خیال ،معجزه ی مدام خیال شود .و ندیدن مجموعهای است از ایدهی بررسی ندیدنها؛ و آنچه را
ندیدن نامیدهام آن دیدنیست فراتر از دیدن ،فیالامثل دانستههای ما از مدوزا متکی بر دیدن نیست چرا که راه بر دیدن
سربازان تو ایم پریشا ؛ آلت های سترگ بر دوشمان به رژه در خفتن ایستاده ایم
گرزهامان به استنشاق و درزها را پائیده ایم ؛ آن شکاف های گشوده بر بی کرانِ خیال بسته است و توسط ندیدن باید دید و این نوع از دیدن که من ندیدن م ینامماش ،نوعی تمناست و برای من البته ادبیات
آسمان نشانه کرده ایم و نجنبیده از جای همواره تمنا بوده و هست.
متولد خرداد شصت و یک در اصفهان هستم و قبری نخواهم داشت چرا که کالبد بیجان پس از مرگم را با طی تمام
بر ما رفته و ما مانده ایم در تو ،خوابیده ایم در تو ؛ ریخته
مراحل قانونی و اداری تقدیم کردهام به دانشگاه علوم پزشکی اصفهان! همین!
بهار اینجا مدام است آری و نطفه در رگ می گردد بی که تو سینه گشوده باشی
فرزاد طبائی
با انگشت با انگشت اردیبهشت 94ـ اصفهان
در ابر تو را دیده ایم در ماه پاها گشوده بودی ،در آب ؛ تن
بی زاویه در هر زاویه تو را دیده ایم ،بی گوشه و کرانه
آی پریشای من ،هم تنِمن ،تنِ ما ،ما در تنِ تو چون شبتاب های خورنده
درونمان تهی کرده ای پریشانده ای بخشیده ای نورمان به آن دروغین دریاهای بر فراز
که تو به آبتنی غنوده ای تنی رها کرده ای چونان تاول های مسری کشاله ها
به روشنیِحروف نگاشته در تاریکی ی تمهیدِ ادامه ،پنهانی ی بقا
تابیده ایم ما به مانند آن خیس ـ آلت ها که بر ما تابیده ،تنیده ایم
بر پیچ و سلسله ها نوازش ،چنگ بر گونه ها و گرده ها
واگذاشته کمان ها در کشیدگی ،واگشاده کلمه در دخول ها
تاختیم بر یکدیگرِ
مزارها بر بزاق به پاها ایم تو را نشانه رفته ایم در هیجان بُگهردسهقوهاط ِو مشت ها مشت ها پر یشا
پرانده ایم ،پوستیده چلچله ها
با مشت با مشت
ما ،ما پریشا تو را و تو ما را ،
نخ از رگ هامان بر باد ،باد بر آن ناممکن ها در نگاشتن بدست و پنجه کشیده ای
ندیدن به باد کرده ای ،به یک خشکاندن پلک بر خطِ پیشانی
زبان را پس برده ای ,نه در دیس که بر قناره آلت های در التهاب و انقلاب
نا بلدی بدل به فلاکتِ لغات کرده ای ،سجده می کنیم و سجده می کنیم In touch with Iranian diversity
فواصل این دنده ها شکافته ی مهمیزهای پریشاندن توست ،پریشا تنِ من
رستگاری ی خفته در بسترِ نادسترسی
شکافت تنِ من و جاری تاختند سربازان از بی انتهای شرق و غرب
را به ساقه ی تن از بعیدِ گیس ها دریغ ،دریغا سر بریده اند
و چسبیده با لخته ها پلک ها و شرمسار ،نیزه ها از ره گشودن گردن زده اند ،زنده ام زده اند و جنبیده ام کماکان
گذر کرده همه ی بادها از خشونتِ این دریده حلقومِ موصوف به فرجام
خون جهانده ام و جهان را به خونِ خود گردانده ام ،رانده ام بر خونِخود
پراکنده ایم سرها و سنگ ها به سر گرفته در گردن کرده ایم نام ها خوابِ بی درنگِ سنگی را غصب کرده ام
لبِ ریخته با فک گزیده ایم ،گشته ایم گشته ایم در فقدان انگشت ها
بهار در حدقه هامان به ریزی ی ذکری واجب روئیده ،بهارِ دیر ، بهارم را مرگ گشوده بر ریخته ز زمینِ لبریخته برگ ها را
تنها بر سنگ کوبیدنِسنگ ریزه ای و لب جنباندن ،فرود شهابی که تن بلرزاند
نه دیده مانده ایم و نه دیده ای
بر سینه ام بنشین و بهار بر سر بگذار ،سبز رود هات که شهدِ معطرِ فراموشی است به خاک غلتید و دست کشید و رفته اند ،اینک رفته اند
اینکِمان که سوخته مانده از شکافِ به افق دوخته هایِ مدام مان ،از بهارِ رگ ریخته
به رعدی رعشه افکن بر زبان از یاد رفته ی تنم که تو ،تو پریشا
آن جا که بر آبها ایستاده ای در شب و کلمه به دندانِدرخشیدن می پراکنی پریشای من که در خود خون خزانده ای خشکیده به برگ ها
در من معنای خاک و خانه به باد رفته ای ،به لعاب ،خون پخته ای
آن موجها دریده گلوی سربازانت را ،بریده آن تورم خزیده بر شانه ها را
به کدام حسرت بیاویزم؟ به کدام سینه ها و چشم ها در مشت ؟
با انگشت با انگشت آونگ طلوع در دهانه ی کدام پل به سرخی مرا خواهی افروخت؟
تو را نشانه رفتیم و فریادِ موها بر گوش هامان بر شانه ها و لب ها روئیدند بر فقراتِ این یادآوری چمن روئیده ،بر عانه اردیبهشت سبز کرده پریشا
تجسد پخته ی لجن است بر خاکی که ما از َبر سر َ ،بر ما به سر
کتاب ها به پهنا ورق خوردند و به عنف ؛ زبان بر تحدب تن فرو افتاد و غلتیده بر گونه های دیرینِتو سرها رفته از ما ،نامیده ای تنم را پریشا
شیررودها از گوشه لبانت به بارش و تو مست قهقه ی سوراخِ همیشه تهی ات آن گل های سیاه بر مزار شکسته نفس ما ،بر فراموشیِدر سنگی که منم
ما تن آویخته بر تنه ی بریده آلت ها بر مواجِ زبانِ نابلدت
دریغا سرم ،دریغا که روان نمی شود خونی به درهم خفتنمان Vol. 22 / No. 1345 - Friday, May 29, 2015
ما را ما را به نامیدن ،فتوای خون داده ای ،نبین پریشا چشم ببند و آن سوراخ درمن وارد شو بگذران خودت را بر دهان های تشنه ی رعشه بر مرگِ منتظر
ما نهنگ ها و نخل ها را ،ما سازه های سرفرازِ دست های حقیرمان را نفس می شکند در مفاصل این صلاة ،نازل می شود آن فرجامِ فصول بهار
تو فرا رفته ای پریشا از پسِکلمات ،پریشا از اجساد و بند ناف ها گذشته ای
تو را مشت بر خویش کشیده ای و سربازان دست به خویشیم
آن منور خطوطِ دویده از پیِ هزار چشمت ،را بر چشمت گشاده ای چه بدوی پاها چه نابلد به خفتن ؛ تن ،بلدِ زبان تو نیستی
آن تنگه ها را از فراز پیموده ای ،آن آبها را ز تنگنای غارها تنیده ای
ندیده ای و ندیده ایم پشت تو را ،آن گره ها که بر لابدِ شانه ها روئیده اند
تو بر تباهی مردمت چشمی به اجبارِ ندیدن نبسته ای
بارز نمفشستا،فتباردهاجیتِماخاعِ ُکِم احزرتکِن با مشت با مشت در خیره گی تو ،سر باختند سربازان ناخن ریختند پرندگان
به نعوظِ مدامِ انگشتی همان جوخه ها که به خود دست می کشیدند و باد می وزید
از ِ نطفه انگشت انعطاف را به تن تو پریشا ,زبانِ
ِلخته ی افتاده ی به خود دست و از خود دست می کشیدند ،ابرهای شکیل و بشارتگر
خانه آنجا که گونه های تو را گرم باران اردیبهشت ،لخته لخته بر مژه هات
از من ،انگشت ،را ما را ،مشت قطره قطره تبرک خاک می شد ،خزنده ی رنگینی که فرا می گرفت دیوارها را
از ...از ... 22
ندیده ایم ات
را پشت .