Page 25 - Shahrvand BC No.1341
P. 25
میشد تا او بیاید و با هم ناهار بخورند .هفده سال از ازدوا جشان میگذشت که رسید ،یکباره نظرش عوض شد و به طرف تلفن به راه افتاد .نگران
و ناوا و بنی هنوز عاشق هم بودند ،اما مشخصهی رابطهی هرروزهشان نبود ،اما با این حال مدام از خود م یپرسید که ناوا کجا رفته و چرا مثل
ادب و احترام متقابل بود توام با ب یصبری و ب یحوصلگی فروخورده .ناوا نه همیشه س ِر ناهار منتظرش نبود؟ 25 انتظار ادبیات :
از رفتار و کردار کارمندمآبان هی او خوشش میآمد ،نه از این که همیشه به گیلا استاینر زنگ زد و پرسید که ناوا آنجاست یا نه. داستان
گیلا گفت« :نه .چه طور مگه؟ گفت میاد اینجا؟» کارش را با خود به خانه میآورد و نه از خوشخلقی و تعارفی که ب یدریغ کوتاه
بنی آونی گفت« :مسئله همینه .نگفت که کجا م یره». و سخاوتمندانه نثار کوچک و بزرگ م یکرد .بنی هم به نوبهی خود دیگر عاموس عوز
گیلا گفت« :فروشگاه ساعت دو م یبنده .شاید س ِر راه واستاده چیزی داشت از علاقهی ب یحدوحصر ناوا به ساختن مجسمههای کوچک هنری ترجمهی امید نی کفرجام
که در کورهای در حیاط پشتی میپخت ذله میشد .بوی گل پخته که از مجل هی نیویورکر ۸ ،دسامبر ۲۰۰۸
بگیره».
بنی آونی گفت« :مرسی ،گیلا .مشکلی نیست .مطمئنم زود برم یگرده. همیشه از لبا سهای زن بلند میشد حالش را به هم م یزد.
نگران نیستم». بنی آونی شمارهی خود را گرفت و هشتنه زنگ گوشی را نگه داشت تا
سال / 22شماره - 1341جمعه 11تشهبیدرا 1394 با این حال به دنبال شماره تلفن فروشگاه گشت .تلفن مدتی طولانی زنگ این که بالاخره رضایت داد که ناوا خانه نیست .به نظرش عجیب میآمد روستای قدیمی تل ایلان در محاصرهی باغ و بیشه بود .دامنهی تپ ههای
خورد ،و بالاخره صدای تودماغی لیبرسو ِن پیرمرد مثل تکخوانها به که زن پیش از این که او به خانه برگردد رفته است ،و عجیبتر این که شرقیاش پوشیده بود از موستان و خانههایش با سقف سفال قرمز زیر بار
In touch with Iranian diversity گوشش رسید« :بله ،بفرمایین؟ شلومو لیبرسو ِن فروشگاه ،در خدم تگذاری یادداشت را داده بود عادل بیاورد و هیچ به خود زحمت نداده بود که بگوید شاخوبرگ پر و ضخیم درختان کهن بادام .عدهی زیادی از مردم روستا
کجا م یرود یا ِکی برم یگردد .پیغام برایش گی جکننده بود و پیغامرسان هنوز به سنت کشاورزی با کمک کارگرهای مهاجر پا یبند بودند که در
Vol. 22 / No. 1341 - Friday, May 1, 2015 حاضرم». غیرقابلاعتماد .اما نگران نشد :او و ناوا همیشه برای هم زیر گلدان اتاق کلب ههایی فکسنی زندگی م یکردند .عدهای زمینهایشان را اجاره داده
بنی آونی سراغ ناوا را گرفت .لیبرسو ِن پیرمرد باغصه جواب داد« :نه، و خود به کارهای خانوادگی روی آورده و هتل و نگارخانه و مغازههای
25 رفیق آونی ،شرمنده ،خانوم جذاب و دلربای شما امروز اینجا نیامده .امروز نشیمن پیغام م یگذاشتند. شیک و آلامد باز کرده بودند ،و عدهای هم به دنبال کس بوکار به جایی
سعادت نداشتیم و بهگمانم بعید هم هست که این سعادت را داشته باشیم، بنی آونی نوشتن دو نام هی آخر را هم تمام کر دـ یکی به آدا دواش راجع به دیگر رفته بودند .میدان روستا دو رستوران با غذاهای عالی داشت ،یک
چون ما درست راس ساعت چهارده عملیات را تعطیل کرده و به بندهمنزل بازسازی پستخانه و دیگری به صندو قدار شورا دربارهی حق بازنشستگی شرابفروشی محلی و یک مغازهی حیوانات خانگی که البته تخصصش
یکی از کارمندها .نامههایی را که باید ارسال میشد روی یک قفسه ماهیهای مناطق حارهای بود .یکی از اهالی روستا کارگاهی باز کرده
میشتابیم تا خود را برای پذیرایی از ملکه شبات آماده کنیم». گذاشت ،پنجرهها و کرکرهها را وارسی کرد ،کت جیرش را به تن کرد، و مبلمان شب هعتیقه میساخت .تعطیلات آخر هفته ،موج توریست و
بنی آونی به حمام رفت ،باقی لباسهایش را درآورد ،منتظر شد تا آب هر دو چفت را انداخت و قفل کرد و رفت .قصدش این بود که قدمزنان مشتری به طرف تل ایلان سرازیر میشد .اما جمعهها ظهر همه چیز
گرم شود ،و مفصل دوش گرفت .فکر کرد صدای قی ِژ در را شنیده و برای از پارک یادبود رد شود تا اگر ناوا هنوز بر نیمکت نشسته بود ،با هم به
همین موقع خشک کردن تنش صدا زد« :ناوا؟ اومدی؟» اما جوابی نیامد. خانه برگردند .اما هنوز چند قدمی نرفته بود که به دفترش برگشت ،چون و همه جا تعطیل میشد و مردم پشت پنجرههای بسته چرت م یزدند.
لباس زیر تمیز و شلوار کتانی به تن کرد و از حمام بیرون رفت ،آشپزخانه به سرش زد که نکند یادش رفته باشد کامپیوتر را خاموش کند یا نکند بنی آونی ،رئیس شورای محلی تل ایلان ،مردی لندوک بود با شانههای
را گشت ،به اتاق نشیمن رفت و مبلهای راحتی جلو تلویزیون را وارسی چراغ توآلت را روشن گذاشته باشد .ولی کامپیوتر خاموش بود و توآلت افتاده و علاقهای غریب به لبا سهای چروک و کت گشاد ،لبا سهایی
کرد ،بعد وارد اتاق خواب شد و از آنجا پا به بالکن بستهای گذاشت تاریک ،پس دوباره هر دو چفت را انداخت و قفل کرد و رفت که همسرش که به او ظاهر خر سها را میداد .موقع راه رفتن به جلو متمایل میشد
که ب هاصطلاح «استودیوی کارهای خلاقه»ی ناوا بود .ناوا ساع تها خود و بالجاجت گام برمیداشت ،انگار با تندبادی که به صورتش م یخورد
را در بالکن حبس میکرد و مجسمههای کوچ ِک گلی درست م یکرد، را پیدا کند. م یجنگید .چهرهای مطبوع و دلنشین داشت ،پیشانی بلند ،دهان آرام ،و
مجسم هی موجودات خیالی به علاوه نی متن هی کوچک مشتز نهایی با ناوا در پارک یادبود نبود .هیچ جا نبود .اما عادل ،دانشجوی جوان و چشمهای قهوهای با نگاهی گرم و پرس شگر ،گویی م یگفت که بله ،از
ف کهای چهارگوش و گاهی دماغهای شکسته .کوره در انبار ِی حیاط لاغراندام ،آ نجا بود ،تنها نشسته بود با کتابی باز که وارونه روی زانویش تو خوشم م یآید ،و بله ،میخواهم بیشتر تو را بشناسم .استعدادش
پشتی بود .برای همین بنی به انباری رفت و چراغ را روشن کرد و لحظهای گذاشته بود .چشم به خیابان دوخته بود و گنجشکی بالای سرش در میان این بود که دست رد به سینهی دیگران بزند بی آن که طرف بفهمد دست
پل کزنان آنجا ایستاد ،اما تنها چیزی که به چشمش خورد مجسمههای شاخ و برگ درخ تها م یخواند .بنی آونی دستی بر شان هی عادل گذاشت
بیریخت بود و کورهی سرد ،در محاصرهی سایههایی تیره که قفسههای و آرام ،انگار میترسید که آزارش دهد ،پرسید« :ناوا اینجا نیست؟» عادل رد به سین هاش خورده است.
ساعت یک بعدازظهر یک روز جمعه در ماه فوریه ،بنی آونی تنها در
خا کآلود را هم پوشانده بودند. جواب داد که آ نجا بود ،اما دیگر نیست. دفترش نشسته بود و نام ههای شهروندان شاکی را جواب میداد .بخش
بنی آونی فکری شد که شاید بهتر باشد برود ،دراز بکشد و منتظر ناوا بنی آونی گفت« :م یبینم که نیست ،ولی فکر کردم تو م یدونی کجا رفت». اداری شهرداری جمع هها زودتر تعطیل میشد ،اما برای بنی آونی اهمیت
نماند .به آشپزخانه برگشت تا بشقابها را در ماشین ظرفشویی بگذارد. داشت که آخر هفته بیشتر بماند و به ت کتک نامهها شخصا جواب بدهد.
به دنبال سرنخ داخل ظرفشویی را هم نگاهی انداخت تا ببیند ناوا پیش عادل گفت« :ببخشین .خیلی شرمندهم». قصدش این بود که بعد از پایان کارش به خانه برود ،ناهار بخورد ،دوش
از رفتن از خانه ناهار خورده ،یا شاید اصلا دست به ناهار نزده است؟ اما بنی جواب داد« :اشکالی نداره .تقصیر تو که نیست». بگیرد ،و تا غروب چرتی بزند .بنی آونی و همسرش ،ناوا ،جمعهها غروب
ماشین ظرفشویی تقریبا پر بود و هیچ رقم نمیشد فهمید که بشقا بها از راه خیابان کنیسه و خیابان شیوت هی ییسرائل به طرف خانه به راه در یک گروه ُکر آماتوری آواز م یخواندند ،گروهی که در خانهی دالیا و
افتاد ،زاویهدار راه میرفت و بدنش قدری به طرف جلو متمایل بود ،انگار
همان روز استفاده شده یا ازقبل آنجا مانده است. با نیرویی نامرئی در کشمکش بود .هر که سر راهش پیدا میشد با لبخند آوراهام لیواین ،ت ِه خیابان بیت شوئ هوا تشکیل میشد.
قابلم هی جوجهی آ بپز روی اجاق گاز بود .اما او نشانهای از این نیافت با او سلام و علیک م یکرد؛ بنی آونی رئیس محبوب شورای شهر بود .او داشت چند تا نامهی آخر را جواب م یداد که تق های توام با دودلی را بر
که ناوا ناهار خورده و مقداری برای او گذاشته یا اصلا لب به غذا نزده هم لبخند گرمی تحویلشان م یداد و میپرسید که «شما چه طورین؟» در شنید .دفتر موقتی او که به دلیل نوسازی ساختمان شهرداری در آن
است .بنی آونی پای تلفن نشست و شمارهی باتیا روبین را گرفت .تلفن یا «چه خبر؟» ،یا گاهی گزارش م یداد که دارند به مسئل هی تََرک پیادهرو نشسته بود مبلمان و اثاثیهی زیادی نداشت ،فقط یک میز ،دو صندلی و
ده ،پانزده زنگ خورد ،اما جوابی نیامد .بنی به خود گفت خل نشو! و برای هم رسیدگی م یکنند .خیلی زود همه به خانه میرفتند ،ناهار م یخوردند
چرت بعدازظهر به اتاق خواب رفت .دمپای یهای ناوا پای تخت خواب بود: قفس هی پروندهها.
کوچک و جم عوجور با پاشنههای قدری ساییده و رنگارنگ مثل یک جفت و چرتی م یزدند ،و خیابانها خال ِی خالی میشد. بنی آونی گفت« :بیا تو» و چشم از نامهها برداشت.
قایق اسباببازی .ب یحرکت دراز کشید و چشمهایش را به سقف دوخت. د ِر خان هاش قفل نبود و در آشپزخانه نوایی ملایم از رادیو بلند بود .یک مرد عرب جوانی به نام عادل پا به اتاق گذاشت ،از شاگردان سابقش که
هر حرفی به ناوا برم یخورد و بنی در طول سالها یاد گرفته بود که هر نفر داشت دربارهی پیشرفت سیستم قطار شهری و مزیت آشکار این قطار حالا باغبان ساکن بنیاد راشل فرانکو در حاشیهی روستا بود ،نزدیک
تلاشی برای آرام کردن او با حرف فقط کار را خرا بتر میکند .برای همین در مقایسه با خودروی شخصی حرف م یزد .بنی آونی بیهوده در جای
به این نتیجه رسیده بود که بهتر است جلو خود را بگیرد و بگذارد که زمان همیشگی ،یعنی زیر گلدان اتاق نشیمن ،به دنبال یادداشتی از ناوا گشت. درختهای سرو قبرستان.
خود خشم او را فرو بنشاند .ناوا بر خود مسلط میشد ،اما فراموش نمیکرد. ناهارش روی میز آشپزخانه انتظارش را میکشید ،بشقابی که با بشقاب بنی آونی لبخندی زد و گفت« :بشین».
یک بار بهترین دوست ناوا یعنی دکتر گیلا استاینر با این ایده به سراغ بنی وارونهی دیگری پوشانده شده بود تا گرم بماند :جوجه و پورهی سی بزمینی اما عادل که جوان عینک ِی لاغر و کوچکاندامی بود به جای نشستن با
آمده بود که نمایشگاهی از مجسمههای کوچک ناوا در گالری شورای شهر و هویج پخته و لوبیا سبز .یک کارد و یک چنگال دو طرف بشقاب بود و کمرویی نزدیک میز بنی آونی ای نپا و آنپا کرد ،سرش را با احترام پایین
برپا کنند .بنی آونی هم در جواب تاکید کرده بود که به پیشنهاد او فکر زیر چنگال ،یک دستمال پارچهای تاشده .با وجود بشقاب وارونهی روی انداخت و پوز شخواهانه گفت« :مزاحم که نشدم؟ میدونم دفتر تعطیله».
میکند ،اما درنهایت به این نتیجه رسیده بود که زیادی خطر کردن است: بشقاب ،غذا تقریبا سرد شده بود و برای همین بنی ناهارش را دو دقیقهای
به هر حال مجسمههای ناوا چیزی نبود جز کار یک خانم خانهدار آماتور، در مایکروویو گذاشت .منتظر گرم شدن غذا که بود ،در یخچال را باز کرد و «مسئلهای نیست .بشین».
و هر نمایشگاهی م یگذاشت ،بیشتر به درد نمایش در مدرس ههای ابتدایی یک بطری آبجو برداشت و آبجو را در لیوان ریخت .تا ناهار حاضر شد ،باولع عادل بعد از قدری اینپا و آنپا بالاخره نشست ،از پشت صافش معلوم بود
م یخورد ،تا شایعهی پارتیبازی هم به راه نیفتد .ناوا لب از لب باز نکرده شروع به خوردن کرد ،اما حواسش نبود که چه میخورد ،گوشش به رادیو که قصد ندارد به پشتی تکیه بزند« .قضیه اینه که خانوم شما منو دید
بود ،اما چند شب پشت سر هم در اتاق خواب ایستاده بود به اتو کردن بود که حالا داشت موزیک ملایمی پخش م یکرد که جابهجا با آگه یهایی دارم میام به این طرف و گفت اینو برسونم به شما .راستش یه نامهست».
تا سه و چهار صبح .همه چیز را اتو کر دــ حتا حول هها و کهنهپارچهها را. بیپایان قطع میشد .وسط یکی از همین آگهیها به سرش زد که صدای بنی آونی دست دراز کرد و کاغذ تاشده را از دست عادل گرفت« .دقیقا
بیست دقیقهای که گذشت ،بنی آونی یکهو از جا بلند شد ،به زیرزمین پای ناوا را بر سنگفرش جلو خانه شنید .از پنجرهی آشپزخانه بیرون را
رفت ،چراغ را روشن کرد ،و در میان کلی حشره ولوله انداخت .کارت نها نگاه کرد ،اما حیاط خالی بود و تنها چیزی که پشت کنگرفرنگیها و آهن کجا دیدیش؟»
و چمدانها را وارسی کرد ،به درل برقی دستی کشید ،تقهای به بشک هی «نزدیک پارک یادبود».
شراب زد که صدای گنگ خالی بودنش در فضا طنین انداخت .بعد چراغ را قراض هها به چشمش خورد فرغونی در بوداغون بود با دو چرخ زنگزده. «کدوم طرف م یرفت؟»
خاموش کرد ،به طبقهی بالا رفت و به آشپزخانه رسید ،لحظهای این دست ناهارش که تمام شد ،بشقابها را در ظرفشویی گذاشت و رادیو را «جایی نم یرفت .نشسته بود رو نیمکت».
و آن دست کرد ،بعد کت جیرش را روی ژاکت ضخیمش پوشید و از خانه خاموش کرد .سکوتی عمیق بر خانه حکمفرما شد .تنها صدای تی کتاک عادل بلند شد ،مکثی کرد و بعد پرسید که کار دیگری هست یا نه.
بیرون زد ،بی آن که در را قفل کند .قدری رو به جلو قدم برم یداشت ،انگار ساعت دیواری بود .دخترهای دوقلویش ،یووال و اینبال ،برای گشتی علمی بنی آونی لبخندی زد و شانه بالا انداخت« .کاری نیست».
به گالیل علیا رفته بودند .از راهرو گذشت تا دوشی بگیرد و سر راه دید که عادل گفت« :دست شما درد نکنه» و رفت.
با بادی شدید درافتاده بود .و رفت تا زنش را پیدا کند. د ِر اتاق دخترها بسته است .دزدانه به اتاق نیم هتاریک نگاهی انداخت .بوی بنی آونی یادداشت را که ناوا بر برگی از دفترچ هی آشپزخانهاش نوشته بود
-ادامه دارد - ملایم صابون و اتوی لباس در اتاق موج م یزد .در اتاق را بیصدا بست و باز باز کرد .سه کلمه را دید که با حروف منحنی مخصوص ناوا نوشته شده
به طرف حمام به راه افتاد .پیراهن و شلوارش را درآورد و به لباس زیرش بود« :نگران من نباش».
یادداشت گیجش کرد .او و ناوا همیشه ناهار را با هم میخوردند :ظهر که
میشد ،ناوا از مدرسهی ابتدایی محل تدریسش به خانه میرفت و منتظر
و ناوا و بنی هنوز عاشق هم بودند ،اما مشخصهی رابطهی هرروزهشان نبود ،اما با این حال مدام از خود م یپرسید که ناوا کجا رفته و چرا مثل
ادب و احترام متقابل بود توام با ب یصبری و ب یحوصلگی فروخورده .ناوا نه همیشه س ِر ناهار منتظرش نبود؟ 25 انتظار ادبیات :
از رفتار و کردار کارمندمآبان هی او خوشش میآمد ،نه از این که همیشه به گیلا استاینر زنگ زد و پرسید که ناوا آنجاست یا نه. داستان
گیلا گفت« :نه .چه طور مگه؟ گفت میاد اینجا؟» کارش را با خود به خانه میآورد و نه از خوشخلقی و تعارفی که ب یدریغ کوتاه
بنی آونی گفت« :مسئله همینه .نگفت که کجا م یره». و سخاوتمندانه نثار کوچک و بزرگ م یکرد .بنی هم به نوبهی خود دیگر عاموس عوز
گیلا گفت« :فروشگاه ساعت دو م یبنده .شاید س ِر راه واستاده چیزی داشت از علاقهی ب یحدوحصر ناوا به ساختن مجسمههای کوچک هنری ترجمهی امید نی کفرجام
که در کورهای در حیاط پشتی میپخت ذله میشد .بوی گل پخته که از مجل هی نیویورکر ۸ ،دسامبر ۲۰۰۸
بگیره».
بنی آونی گفت« :مرسی ،گیلا .مشکلی نیست .مطمئنم زود برم یگرده. همیشه از لبا سهای زن بلند میشد حالش را به هم م یزد.
نگران نیستم». بنی آونی شمارهی خود را گرفت و هشتنه زنگ گوشی را نگه داشت تا
سال / 22شماره - 1341جمعه 11تشهبیدرا 1394 با این حال به دنبال شماره تلفن فروشگاه گشت .تلفن مدتی طولانی زنگ این که بالاخره رضایت داد که ناوا خانه نیست .به نظرش عجیب میآمد روستای قدیمی تل ایلان در محاصرهی باغ و بیشه بود .دامنهی تپ ههای
خورد ،و بالاخره صدای تودماغی لیبرسو ِن پیرمرد مثل تکخوانها به که زن پیش از این که او به خانه برگردد رفته است ،و عجیبتر این که شرقیاش پوشیده بود از موستان و خانههایش با سقف سفال قرمز زیر بار
In touch with Iranian diversity گوشش رسید« :بله ،بفرمایین؟ شلومو لیبرسو ِن فروشگاه ،در خدم تگذاری یادداشت را داده بود عادل بیاورد و هیچ به خود زحمت نداده بود که بگوید شاخوبرگ پر و ضخیم درختان کهن بادام .عدهی زیادی از مردم روستا
کجا م یرود یا ِکی برم یگردد .پیغام برایش گی جکننده بود و پیغامرسان هنوز به سنت کشاورزی با کمک کارگرهای مهاجر پا یبند بودند که در
Vol. 22 / No. 1341 - Friday, May 1, 2015 حاضرم». غیرقابلاعتماد .اما نگران نشد :او و ناوا همیشه برای هم زیر گلدان اتاق کلب ههایی فکسنی زندگی م یکردند .عدهای زمینهایشان را اجاره داده
بنی آونی سراغ ناوا را گرفت .لیبرسو ِن پیرمرد باغصه جواب داد« :نه، و خود به کارهای خانوادگی روی آورده و هتل و نگارخانه و مغازههای
25 رفیق آونی ،شرمنده ،خانوم جذاب و دلربای شما امروز اینجا نیامده .امروز نشیمن پیغام م یگذاشتند. شیک و آلامد باز کرده بودند ،و عدهای هم به دنبال کس بوکار به جایی
سعادت نداشتیم و بهگمانم بعید هم هست که این سعادت را داشته باشیم، بنی آونی نوشتن دو نام هی آخر را هم تمام کر دـ یکی به آدا دواش راجع به دیگر رفته بودند .میدان روستا دو رستوران با غذاهای عالی داشت ،یک
چون ما درست راس ساعت چهارده عملیات را تعطیل کرده و به بندهمنزل بازسازی پستخانه و دیگری به صندو قدار شورا دربارهی حق بازنشستگی شرابفروشی محلی و یک مغازهی حیوانات خانگی که البته تخصصش
یکی از کارمندها .نامههایی را که باید ارسال میشد روی یک قفسه ماهیهای مناطق حارهای بود .یکی از اهالی روستا کارگاهی باز کرده
میشتابیم تا خود را برای پذیرایی از ملکه شبات آماده کنیم». گذاشت ،پنجرهها و کرکرهها را وارسی کرد ،کت جیرش را به تن کرد، و مبلمان شب هعتیقه میساخت .تعطیلات آخر هفته ،موج توریست و
بنی آونی به حمام رفت ،باقی لباسهایش را درآورد ،منتظر شد تا آب هر دو چفت را انداخت و قفل کرد و رفت .قصدش این بود که قدمزنان مشتری به طرف تل ایلان سرازیر میشد .اما جمعهها ظهر همه چیز
گرم شود ،و مفصل دوش گرفت .فکر کرد صدای قی ِژ در را شنیده و برای از پارک یادبود رد شود تا اگر ناوا هنوز بر نیمکت نشسته بود ،با هم به
همین موقع خشک کردن تنش صدا زد« :ناوا؟ اومدی؟» اما جوابی نیامد. خانه برگردند .اما هنوز چند قدمی نرفته بود که به دفترش برگشت ،چون و همه جا تعطیل میشد و مردم پشت پنجرههای بسته چرت م یزدند.
لباس زیر تمیز و شلوار کتانی به تن کرد و از حمام بیرون رفت ،آشپزخانه به سرش زد که نکند یادش رفته باشد کامپیوتر را خاموش کند یا نکند بنی آونی ،رئیس شورای محلی تل ایلان ،مردی لندوک بود با شانههای
را گشت ،به اتاق نشیمن رفت و مبلهای راحتی جلو تلویزیون را وارسی چراغ توآلت را روشن گذاشته باشد .ولی کامپیوتر خاموش بود و توآلت افتاده و علاقهای غریب به لبا سهای چروک و کت گشاد ،لبا سهایی
کرد ،بعد وارد اتاق خواب شد و از آنجا پا به بالکن بستهای گذاشت تاریک ،پس دوباره هر دو چفت را انداخت و قفل کرد و رفت که همسرش که به او ظاهر خر سها را میداد .موقع راه رفتن به جلو متمایل میشد
که ب هاصطلاح «استودیوی کارهای خلاقه»ی ناوا بود .ناوا ساع تها خود و بالجاجت گام برمیداشت ،انگار با تندبادی که به صورتش م یخورد
را در بالکن حبس میکرد و مجسمههای کوچ ِک گلی درست م یکرد، را پیدا کند. م یجنگید .چهرهای مطبوع و دلنشین داشت ،پیشانی بلند ،دهان آرام ،و
مجسم هی موجودات خیالی به علاوه نی متن هی کوچک مشتز نهایی با ناوا در پارک یادبود نبود .هیچ جا نبود .اما عادل ،دانشجوی جوان و چشمهای قهوهای با نگاهی گرم و پرس شگر ،گویی م یگفت که بله ،از
ف کهای چهارگوش و گاهی دماغهای شکسته .کوره در انبار ِی حیاط لاغراندام ،آ نجا بود ،تنها نشسته بود با کتابی باز که وارونه روی زانویش تو خوشم م یآید ،و بله ،میخواهم بیشتر تو را بشناسم .استعدادش
پشتی بود .برای همین بنی به انباری رفت و چراغ را روشن کرد و لحظهای گذاشته بود .چشم به خیابان دوخته بود و گنجشکی بالای سرش در میان این بود که دست رد به سینهی دیگران بزند بی آن که طرف بفهمد دست
پل کزنان آنجا ایستاد ،اما تنها چیزی که به چشمش خورد مجسمههای شاخ و برگ درخ تها م یخواند .بنی آونی دستی بر شان هی عادل گذاشت
بیریخت بود و کورهی سرد ،در محاصرهی سایههایی تیره که قفسههای و آرام ،انگار میترسید که آزارش دهد ،پرسید« :ناوا اینجا نیست؟» عادل رد به سین هاش خورده است.
ساعت یک بعدازظهر یک روز جمعه در ماه فوریه ،بنی آونی تنها در
خا کآلود را هم پوشانده بودند. جواب داد که آ نجا بود ،اما دیگر نیست. دفترش نشسته بود و نام ههای شهروندان شاکی را جواب میداد .بخش
بنی آونی فکری شد که شاید بهتر باشد برود ،دراز بکشد و منتظر ناوا بنی آونی گفت« :م یبینم که نیست ،ولی فکر کردم تو م یدونی کجا رفت». اداری شهرداری جمع هها زودتر تعطیل میشد ،اما برای بنی آونی اهمیت
نماند .به آشپزخانه برگشت تا بشقابها را در ماشین ظرفشویی بگذارد. داشت که آخر هفته بیشتر بماند و به ت کتک نامهها شخصا جواب بدهد.
به دنبال سرنخ داخل ظرفشویی را هم نگاهی انداخت تا ببیند ناوا پیش عادل گفت« :ببخشین .خیلی شرمندهم». قصدش این بود که بعد از پایان کارش به خانه برود ،ناهار بخورد ،دوش
از رفتن از خانه ناهار خورده ،یا شاید اصلا دست به ناهار نزده است؟ اما بنی جواب داد« :اشکالی نداره .تقصیر تو که نیست». بگیرد ،و تا غروب چرتی بزند .بنی آونی و همسرش ،ناوا ،جمعهها غروب
ماشین ظرفشویی تقریبا پر بود و هیچ رقم نمیشد فهمید که بشقا بها از راه خیابان کنیسه و خیابان شیوت هی ییسرائل به طرف خانه به راه در یک گروه ُکر آماتوری آواز م یخواندند ،گروهی که در خانهی دالیا و
افتاد ،زاویهدار راه میرفت و بدنش قدری به طرف جلو متمایل بود ،انگار
همان روز استفاده شده یا ازقبل آنجا مانده است. با نیرویی نامرئی در کشمکش بود .هر که سر راهش پیدا میشد با لبخند آوراهام لیواین ،ت ِه خیابان بیت شوئ هوا تشکیل میشد.
قابلم هی جوجهی آ بپز روی اجاق گاز بود .اما او نشانهای از این نیافت با او سلام و علیک م یکرد؛ بنی آونی رئیس محبوب شورای شهر بود .او داشت چند تا نامهی آخر را جواب م یداد که تق های توام با دودلی را بر
که ناوا ناهار خورده و مقداری برای او گذاشته یا اصلا لب به غذا نزده هم لبخند گرمی تحویلشان م یداد و میپرسید که «شما چه طورین؟» در شنید .دفتر موقتی او که به دلیل نوسازی ساختمان شهرداری در آن
است .بنی آونی پای تلفن نشست و شمارهی باتیا روبین را گرفت .تلفن یا «چه خبر؟» ،یا گاهی گزارش م یداد که دارند به مسئل هی تََرک پیادهرو نشسته بود مبلمان و اثاثیهی زیادی نداشت ،فقط یک میز ،دو صندلی و
ده ،پانزده زنگ خورد ،اما جوابی نیامد .بنی به خود گفت خل نشو! و برای هم رسیدگی م یکنند .خیلی زود همه به خانه میرفتند ،ناهار م یخوردند
چرت بعدازظهر به اتاق خواب رفت .دمپای یهای ناوا پای تخت خواب بود: قفس هی پروندهها.
کوچک و جم عوجور با پاشنههای قدری ساییده و رنگارنگ مثل یک جفت و چرتی م یزدند ،و خیابانها خال ِی خالی میشد. بنی آونی گفت« :بیا تو» و چشم از نامهها برداشت.
قایق اسباببازی .ب یحرکت دراز کشید و چشمهایش را به سقف دوخت. د ِر خان هاش قفل نبود و در آشپزخانه نوایی ملایم از رادیو بلند بود .یک مرد عرب جوانی به نام عادل پا به اتاق گذاشت ،از شاگردان سابقش که
هر حرفی به ناوا برم یخورد و بنی در طول سالها یاد گرفته بود که هر نفر داشت دربارهی پیشرفت سیستم قطار شهری و مزیت آشکار این قطار حالا باغبان ساکن بنیاد راشل فرانکو در حاشیهی روستا بود ،نزدیک
تلاشی برای آرام کردن او با حرف فقط کار را خرا بتر میکند .برای همین در مقایسه با خودروی شخصی حرف م یزد .بنی آونی بیهوده در جای
به این نتیجه رسیده بود که بهتر است جلو خود را بگیرد و بگذارد که زمان همیشگی ،یعنی زیر گلدان اتاق نشیمن ،به دنبال یادداشتی از ناوا گشت. درختهای سرو قبرستان.
خود خشم او را فرو بنشاند .ناوا بر خود مسلط میشد ،اما فراموش نمیکرد. ناهارش روی میز آشپزخانه انتظارش را میکشید ،بشقابی که با بشقاب بنی آونی لبخندی زد و گفت« :بشین».
یک بار بهترین دوست ناوا یعنی دکتر گیلا استاینر با این ایده به سراغ بنی وارونهی دیگری پوشانده شده بود تا گرم بماند :جوجه و پورهی سی بزمینی اما عادل که جوان عینک ِی لاغر و کوچکاندامی بود به جای نشستن با
آمده بود که نمایشگاهی از مجسمههای کوچک ناوا در گالری شورای شهر و هویج پخته و لوبیا سبز .یک کارد و یک چنگال دو طرف بشقاب بود و کمرویی نزدیک میز بنی آونی ای نپا و آنپا کرد ،سرش را با احترام پایین
برپا کنند .بنی آونی هم در جواب تاکید کرده بود که به پیشنهاد او فکر زیر چنگال ،یک دستمال پارچهای تاشده .با وجود بشقاب وارونهی روی انداخت و پوز شخواهانه گفت« :مزاحم که نشدم؟ میدونم دفتر تعطیله».
میکند ،اما درنهایت به این نتیجه رسیده بود که زیادی خطر کردن است: بشقاب ،غذا تقریبا سرد شده بود و برای همین بنی ناهارش را دو دقیقهای
به هر حال مجسمههای ناوا چیزی نبود جز کار یک خانم خانهدار آماتور، در مایکروویو گذاشت .منتظر گرم شدن غذا که بود ،در یخچال را باز کرد و «مسئلهای نیست .بشین».
و هر نمایشگاهی م یگذاشت ،بیشتر به درد نمایش در مدرس ههای ابتدایی یک بطری آبجو برداشت و آبجو را در لیوان ریخت .تا ناهار حاضر شد ،باولع عادل بعد از قدری اینپا و آنپا بالاخره نشست ،از پشت صافش معلوم بود
م یخورد ،تا شایعهی پارتیبازی هم به راه نیفتد .ناوا لب از لب باز نکرده شروع به خوردن کرد ،اما حواسش نبود که چه میخورد ،گوشش به رادیو که قصد ندارد به پشتی تکیه بزند« .قضیه اینه که خانوم شما منو دید
بود ،اما چند شب پشت سر هم در اتاق خواب ایستاده بود به اتو کردن بود که حالا داشت موزیک ملایمی پخش م یکرد که جابهجا با آگه یهایی دارم میام به این طرف و گفت اینو برسونم به شما .راستش یه نامهست».
تا سه و چهار صبح .همه چیز را اتو کر دــ حتا حول هها و کهنهپارچهها را. بیپایان قطع میشد .وسط یکی از همین آگهیها به سرش زد که صدای بنی آونی دست دراز کرد و کاغذ تاشده را از دست عادل گرفت« .دقیقا
بیست دقیقهای که گذشت ،بنی آونی یکهو از جا بلند شد ،به زیرزمین پای ناوا را بر سنگفرش جلو خانه شنید .از پنجرهی آشپزخانه بیرون را
رفت ،چراغ را روشن کرد ،و در میان کلی حشره ولوله انداخت .کارت نها نگاه کرد ،اما حیاط خالی بود و تنها چیزی که پشت کنگرفرنگیها و آهن کجا دیدیش؟»
و چمدانها را وارسی کرد ،به درل برقی دستی کشید ،تقهای به بشک هی «نزدیک پارک یادبود».
شراب زد که صدای گنگ خالی بودنش در فضا طنین انداخت .بعد چراغ را قراض هها به چشمش خورد فرغونی در بوداغون بود با دو چرخ زنگزده. «کدوم طرف م یرفت؟»
خاموش کرد ،به طبقهی بالا رفت و به آشپزخانه رسید ،لحظهای این دست ناهارش که تمام شد ،بشقابها را در ظرفشویی گذاشت و رادیو را «جایی نم یرفت .نشسته بود رو نیمکت».
و آن دست کرد ،بعد کت جیرش را روی ژاکت ضخیمش پوشید و از خانه خاموش کرد .سکوتی عمیق بر خانه حکمفرما شد .تنها صدای تی کتاک عادل بلند شد ،مکثی کرد و بعد پرسید که کار دیگری هست یا نه.
بیرون زد ،بی آن که در را قفل کند .قدری رو به جلو قدم برم یداشت ،انگار ساعت دیواری بود .دخترهای دوقلویش ،یووال و اینبال ،برای گشتی علمی بنی آونی لبخندی زد و شانه بالا انداخت« .کاری نیست».
به گالیل علیا رفته بودند .از راهرو گذشت تا دوشی بگیرد و سر راه دید که عادل گفت« :دست شما درد نکنه» و رفت.
با بادی شدید درافتاده بود .و رفت تا زنش را پیدا کند. د ِر اتاق دخترها بسته است .دزدانه به اتاق نیم هتاریک نگاهی انداخت .بوی بنی آونی یادداشت را که ناوا بر برگی از دفترچ هی آشپزخانهاش نوشته بود
-ادامه دارد - ملایم صابون و اتوی لباس در اتاق موج م یزد .در اتاق را بیصدا بست و باز باز کرد .سه کلمه را دید که با حروف منحنی مخصوص ناوا نوشته شده
به طرف حمام به راه افتاد .پیراهن و شلوارش را درآورد و به لباس زیرش بود« :نگران من نباش».
یادداشت گیجش کرد .او و ناوا همیشه ناهار را با هم میخوردند :ظهر که
میشد ،ناوا از مدرسهی ابتدایی محل تدریسش به خانه میرفت و منتظر