Page 25 - Shahrvand BC No.1341
P. 25
‫می‌شد تا او بیاید و با هم ناهار بخورند‪ .‬هفده سال از ازدوا ‌جشان می‌گذشت که رسید‪ ،‬یک‌باره نظرش عوض شد و به طرف تلفن به راه افتاد‪ .‬نگران‬
‫و ناوا و بنی هنوز عاشق هم بودند‪ ،‬اما مشخصه‌ی رابطه‌ی هرروز‌هشان نبود‪ ،‬اما با این حال مدام از خود م ‌یپرسید که ناوا کجا رفته و چرا مثل‬
‫ادب و احترام متقابل بود توام با ب ‌یصبری و ب ‌یحوصلگی فروخورده‪ .‬ناوا نه همیشه س ِر ناهار منتظرش نبود؟ ‪25‬‬ ‫انتظار‬ ‫ادبیات ‪:‬‬

‫از رفتار و کردار کارمندمآبان ‌هی او خوشش می‌آمد‪ ،‬نه از این که همیشه به گیلا استاینر زنگ زد و پرسید که ناوا آن‌جاست یا نه‪.‬‬ ‫داستان‬
‫گیلا گفت‪« :‬نه‪ .‬چه طور مگه؟ گفت میاد این‌جا؟»‬ ‫کارش را با خود به خانه می‌آورد و نه از خوش‌خلقی و تعارفی که ب ‌یدریغ‬ ‫کوتاه‬
‫بنی آونی گفت‪« :‬مسئله همینه‪ .‬نگفت که کجا م ‌یره‪».‬‬ ‫و سخاوت‌مندانه نثار کوچک و بزرگ م ‌یکرد‪ .‬بنی هم به نوبه‌ی خود دیگر‬ ‫عاموس عوز‬
‫گیلا گفت‪« :‬فروشگاه ساعت دو م ‌یبنده‪ .‬شاید س ِر راه واستاده چیزی‬ ‫داشت از علاقه‌ی ب ‌یحدوحصر ناوا به ساختن مجسمه‌های کوچک هنری‬ ‫ترجمه‌ی امید نی ‌کفرجام‬
‫که در کوره‌ای در حیاط پشتی می‌پخت ذله می‌شد‪ .‬بوی گل پخته که‬ ‫از مجل ‌هی نیویورکر‪ ۸ ،‬دسامبر ‪۲۰۰۸‬‬
‫بگیره‪».‬‬
‫بنی آونی گفت‪« :‬مرسی‪ ،‬گیلا‪ .‬مشکلی نیست‪ .‬مطمئنم زود برم ‌یگرده‪.‬‬ ‫همیشه از لبا ‌سهای زن بلند می‌شد حالش را به هم م ‌یزد‪.‬‬
‫نگران نیستم‪».‬‬ ‫بنی آونی شماره‌ی خود را گرفت و هشت‌نه زنگ گوشی را نگه داشت تا‬
‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1341‬جمعه ‪ 11‬تشهبیدرا ‪1394‬‬ ‫با این حال به دنبال شماره تلفن فروشگاه گشت‪ .‬تلفن مدتی طولانی زنگ‬ ‫این که بالاخره رضایت داد که ناوا خانه نیست‪ .‬به نظرش عجیب می‌آمد‬ ‫روستای قدیمی تل ایلان در محاصره‌ی باغ و بیشه بود‪ .‬دامنه‌ی تپ ‌ههای‬
‫خورد‪ ،‬و بالاخره صدای تودماغی لیبرسو ِن پیرمرد مثل تک‌خوان‌ها به‬ ‫که زن پیش از این که او به خانه برگردد رفته است‪ ،‬و عجیب‌تر این که‬ ‫شرقی‌اش پوشیده بود از موستان و خانه‌هایش با سقف سفال قرمز زیر بار‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫گوشش رسید‪« :‬بله‪ ،‬بفرمایین؟ شلومو لیبرسو ِن فروشگاه‪ ،‬در خدم ‌تگذاری‬ ‫یادداشت را داده بود عادل بیاورد و هیچ به خود زحمت نداده بود که بگوید‬ ‫شاخ‌وبرگ پر و ضخیم درختان کهن بادام‪ .‬عد‌هی زیادی از مردم روستا‬
‫کجا م ‌یرود یا ِکی برم ‌یگردد‪ .‬پیغام برایش گی ‌جکننده بود و پیغام‌رسان‬ ‫هنوز به سنت کشاورزی با کمک کارگرهای مهاجر پا ‌یبند بودند که در‬
‫‪Vol. 22 / No. 1341 - Friday, May 1, 2015‬‬ ‫حاضرم‪».‬‬ ‫غیرقابل‌اعتماد‪ .‬اما نگران نشد‪ :‬او و ناوا همیشه برای هم زیر گلدان اتاق‬ ‫کلب ‌ههایی فکسنی زندگی م ‌یکردند‪ .‬عد‌های زمین‌های‌شان را اجاره داده‬
‫بنی آونی سراغ ناوا را گرفت‪ .‬لیبرسو ِن پیرمرد باغصه جواب داد‪« :‬نه‪،‬‬ ‫و خود به کارهای خانوادگی روی آورده و هتل و نگارخانه و مغازه‌های‬
‫‪25‬‬ ‫رفیق آونی‪ ،‬شرمنده‪ ،‬خانوم جذاب و دلربای شما امروز این‌جا نیامده‪ .‬امروز‬ ‫نشیمن پیغام م ‌یگذاشتند‪.‬‬ ‫شیک و آلامد باز کرده بودند‪ ،‬و عده‌ای هم به دنبال کس ‌بوکار به جایی‬
‫سعادت نداشتیم و به‌گمانم بعید هم هست که این سعادت را داشته باشیم‪،‬‬ ‫بنی آونی نوشتن دو نام ‌هی آخر را هم تمام کر ‌دـ یکی به آدا دواش راجع به‬ ‫دیگر رفته بودند‪ .‬میدان روستا دو رستوران با غذاهای عالی داشت‪ ،‬یک‬
‫چون ما درست راس ساعت چهارده عملیات را تعطیل کرده و به بند‌همنزل‬ ‫بازسازی پست‌خانه و دیگری به صندو ‌قدار شورا درباره‌ی حق بازنشستگی‬ ‫شراب‌فروشی محلی و یک مغازه‌ی حیوانات خانگی که البته تخصصش‬
‫یکی از کارمندها‪ .‬نامه‌هایی را که باید ارسال می‌شد روی یک قفسه‬ ‫ماهی‌های مناطق حار‌های بود‪ .‬یکی از اهالی روستا کارگاهی باز کرده‬
‫می‌شتابیم تا خود را برای پذیرایی از ملکه شبات آماده کنیم‪».‬‬ ‫گذاشت‪ ،‬پنجره‌ها و کرکره‌ها را وارسی کرد‪ ،‬کت جیرش را به تن کرد‪،‬‬ ‫و مبلمان شب ‌هعتیقه می‌ساخت‪ .‬تعطیلات آخر هفته‪ ،‬موج توریست و‬
‫بنی آونی به حمام رفت‪ ،‬باقی لباس‌هایش را درآورد‪ ،‬منتظر شد تا آب‬ ‫هر دو چفت را انداخت و قفل کرد و رفت‪ .‬قصدش این بود که قدم‌زنان‬ ‫مشتری به طرف تل ایلان سرازیر می‌شد‪ .‬اما جمعه‌ها ظهر همه چیز‬
‫گرم شود‪ ،‬و مفصل دوش گرفت‪ .‬فکر کرد صدای قی ِژ در را شنیده و برای‬ ‫از پارک یادبود رد شود تا اگر ناوا هنوز بر نیمکت نشسته بود‪ ،‬با هم به‬
‫همین موقع خشک کردن تنش صدا زد‪« :‬ناوا؟ اومدی؟» اما جوابی نیامد‪.‬‬ ‫خانه برگردند‪ .‬اما هنوز چند قدمی نرفته بود که به دفترش برگشت‪ ،‬چون‬ ‫و همه جا تعطیل می‌شد و مردم پشت پنجر‌ههای بسته چرت‌ م ‌یزدند‪.‬‬
‫لباس زیر تمیز و شلوار کتانی به تن کرد و از حمام بیرون رفت‪ ،‬آشپزخانه‬ ‫به سرش زد که نکند یادش رفته باشد کامپیوتر را خاموش کند یا نکند‬ ‫بنی آونی‪ ،‬رئیس شورای محلی تل ایلان‪ ،‬مردی لندوک بود با شانه‌های‬
‫را گشت‪ ،‬به اتاق نشیمن رفت و مبل‌های راحتی جلو تلویزیون را وارسی‬ ‫چراغ توآلت را روشن گذاشته باشد‪ .‬ولی کامپیوتر خاموش بود و توآلت‬ ‫افتاده و علاقه‌ای غریب به لبا ‌سهای چروک و کت گشاد‪ ،‬لبا ‌سهایی‬
‫کرد‪ ،‬بعد وارد اتاق خواب شد و از آن‌جا پا به بالکن بسته‌ای گذاشت‬ ‫تاریک‪ ،‬پس دوباره هر دو چفت را انداخت و قفل کرد و رفت که همسرش‬ ‫که به او ظاهر خر ‌سها را می‌داد‪ .‬موقع راه رفتن به جلو متمایل می‌شد‬
‫که ب ‌هاصطلاح «استودیوی کارهای خلاقه»ی ناوا بود‪ .‬ناوا ساع ‌تها خود‬ ‫و بالجاجت گام برمی‌داشت‪ ،‬انگار با تندبادی که به صورتش م ‌یخورد‬
‫را در بالکن حبس می‌کرد و مجسمه‌های کوچ ِک گلی درست م ‌یکرد‪،‬‬ ‫را پیدا کند‪.‬‬ ‫م ‌یجنگید‪ .‬چهر‌های مطبوع و دلنشین داشت‪ ،‬پیشانی بلند‪ ،‬دهان آرام‪ ،‬و‬
‫مجسم ‌هی موجودات خیالی به علاوه نی ‌متن ‌هی کوچک مشت‌ز ‌نهایی با‬ ‫ناوا در پارک یادبود نبود‪ .‬هیچ جا نبود‪ .‬اما عادل‪ ،‬دانشجوی جوان و‬ ‫چشم‌های قهوه‌ای با نگاهی گرم و پرس ‌شگر‪ ،‬گویی م ‌یگفت که بله‪ ،‬از‬
‫ف ‌کهای چهارگوش و گاهی دماغ‌های شکسته‪ .‬کوره در انبار ِی حیاط‬ ‫لاغراندام‪ ،‬آ ‌نجا بود‪ ،‬تنها نشسته بود با کتابی باز که وارونه روی زانویش‬ ‫تو خوشم م ‌یآید‪ ،‬و بله‪ ،‬می‌خواهم بیشتر تو را بشناسم‪ .‬استعدادش‬
‫پشتی بود‪ .‬برای همین بنی به انباری رفت و چراغ را روشن کرد و لحظه‌ای‬ ‫گذاشته بود‪ .‬چشم به خیابان دوخته بود و گنجشکی بالای سرش در میان‬ ‫این بود که دست رد به سینه‌ی دیگران بزند بی آن که طرف بفهمد دست‬
‫پل ‌کزنان آن‌جا ایستاد‪ ،‬اما تنها چیزی که به چشمش خورد مجسمه‌های‬ ‫شاخ و برگ درخ ‌تها م ‌یخواند‪ .‬بنی آونی دستی بر شان ‌هی عادل گذاشت‬
‫بی‌ریخت بود و کوره‌ی سرد‪ ،‬در محاصره‌ی سایه‌هایی تیره که قفسه‌های‬ ‫و آرام‪ ،‬انگار می‌ترسید که آزارش دهد‪ ‌،‬پرسید‪« :‬ناوا این‌جا نیست؟» عادل‬ ‫رد به سین ‌هاش خورده است‪.‬‬
‫ساعت یک بعدازظهر یک روز جمعه در ماه فوریه‪ ،‬بنی آونی تنها در‬
‫خا ‌کآلود را هم پوشانده بودند‪.‬‬ ‫جواب داد که آ ‌نجا بود‪ ،‬اما دیگر نیست‪.‬‬ ‫دفترش نشسته بود و نام ‌ههای شهروندان شاکی را جواب می‌داد‪ .‬بخش‬
‫بنی آونی فکری شد که شاید بهتر باشد برود‪ ،‬دراز بکشد و منتظر ناوا‬ ‫بنی آونی گفت‪« :‬م ‌یبینم که نیست‪ ،‬ولی فکر کردم تو م ‌یدونی کجا رفت‪».‬‬ ‫اداری شهرداری جمع ‌هها زودتر تعطیل می‌شد‌‪ ،‬اما برای بنی آونی اهمیت‬
‫نماند‪ .‬به آشپزخانه برگشت تا بشقاب‌ها را در ماشین ظرف‌شویی بگذارد‪.‬‬ ‫داشت که آخر هفته بیشتر بماند و به ت ‌کتک نامه‌ها شخصا جواب بدهد‪.‬‬
‫به دنبال سرنخ داخل ظرف‌شویی را هم نگاهی انداخت تا ببیند ناوا پیش‬ ‫عادل گفت‪« :‬ببخشین‪ .‬خیلی شرمنده‌م‪».‬‬ ‫قصدش این بود که بعد از پایان کارش به خانه برود‪ ،‬ناهار بخورد‪ ،‬دوش‬
‫از رفتن از خانه ناهار خورده‪ ،‬یا شاید اصلا دست به ناهار نزده است؟ اما‬ ‫بنی جواب داد‪« :‬اشکالی نداره‪ .‬تقصیر تو که نیست‪».‬‬ ‫بگیرد‪ ،‬و تا غروب چرتی بزند‪ .‬بنی آونی و همسرش‪ ،‬ناوا‪ ،‬جمعه‌ها غروب‬
‫ماشین ظرف‌شویی تقریبا پر بود و هیچ رقم نمی‌شد فهمید که بشقا ‌بها‬ ‫از راه خیابان کنیسه و خیابان شیوت ‌هی ییسرائل به طرف خانه به راه‬ ‫در یک گروه ُکر آماتوری آواز م ‌یخواندند‪ ،‬گروهی که در خانه‌ی دالیا و‬
‫افتاد‪ ،‬زاویه‌دار راه می‌رفت و بدنش قدری به طرف جلو متمایل بود‪ ،‬انگار‬
‫همان روز استفاده شده یا ازقبل آن‌جا مانده است‪.‬‬ ‫با نیرویی نامرئی در کشمکش بود‪ .‬هر که سر راهش پیدا می‌شد با لبخند‬ ‫آوراهام لیواین‪ ،‬ت ِه خیابان بیت شوئ ‌هوا تشکیل می‌شد‪.‬‬
‫قابلم ‌هی جوجه‌ی آ ‌بپز روی اجاق گاز بود‪ .‬اما او نشانه‌ای از این نیافت‬ ‫با او سلام و علیک م ‌یکرد؛ بنی آونی رئیس محبوب شورای شهر بود‪ .‬او‬ ‫داشت چند تا نامه‌ی آخر را جواب م ‌‌یداد که تق ‌های توام با دودلی را بر‬
‫که ناوا ناهار خورده و مقداری برای او گذاشته یا اصلا لب به غذا نزده‬ ‫هم لبخند گرمی تحویل‌شان م ‌یداد و می‌پرسید که «شما چه طورین؟»‬ ‫در شنید‪ .‬دفتر موقتی او که به دلیل نوسازی ساختمان شهرداری در آن‬
‫است‪ .‬بنی آونی پای تلفن نشست و شماره‌ی باتیا روبین را گرفت‪ .‬تلفن‬ ‫یا «چه خبر؟»‪ ،‬یا گاهی گزارش م ‌یداد که دارند به مسئل ‌هی تََرک پیاده‌رو‬ ‫نشسته بود مبلمان و اثاثیه‌ی زیادی نداشت‪ ،‬فقط یک میز‪ ،‬دو صندلی و‬
‫ده‪ ،‬پانزده زنگ خورد‪ ،‬اما جوابی نیامد‪ .‬بنی به خود گفت خل نشو! و برای‬ ‫هم رسیدگی م ‌یکنند‪ .‬خیلی زود همه به خانه می‌رفتند‪ ،‬ناهار م ‌یخوردند‬
‫چرت بعدازظهر به اتاق خواب رفت‪ .‬دمپای ‌یهای ناوا پای تخت خواب بود‪:‬‬ ‫قفس ‌هی پروند‌هها‪.‬‬
‫کوچک و جم ‌عوجور با پاشنه‌های قدری ساییده و رنگارنگ مثل یک جفت‬ ‫و چرتی م ‌یزدند‪ ،‬و خیابان‌ها خال ِی خالی می‌شد‪.‬‬ ‫بنی آونی گفت‪« ‌:‬بیا تو» و چشم از نامه‌ها برداشت‪.‬‬
‫قایق اسباب‌بازی‪ .‬ب ‌یحرکت دراز کشید و چشم‌هایش را به سقف دوخت‪.‬‬ ‫د ِر خان ‌هاش قفل نبود و در آشپزخانه نوایی ملایم از رادیو بلند بود‪ .‬یک‬ ‫مرد عرب جوانی به نام عادل پا به اتاق گذاشت‪ ،‬از شاگردان سابقش که‬
‫هر حرفی به ناوا برم ‌یخورد و بنی در طول سال‌ها یاد گرفته بود که هر‬ ‫نفر داشت درباره‌ی پیشرفت سیستم قطار شهری و مزیت آشکار این قطار‬ ‫حالا باغبان ساکن بنیاد راشل فرانکو در حاشیه‌ی روستا بود‪ ،‬نزدیک‬
‫تلاشی برای آرام کردن او با حرف فقط کار را خرا ‌بتر می‌کند‪ .‬برای همین‬ ‫در مقایسه با خودروی شخصی حرف م ‌یزد‪ .‬بنی آونی بیهوده در جای‬
‫به این نتیجه رسیده بود که بهتر است جلو خود را بگیرد و بگذارد که زمان‬ ‫همیشگی‪ ،‬یعنی زیر گلدان اتاق نشیمن‪ ،‬به دنبال یادداشتی از ناوا گشت‪.‬‬ ‫درخت‌های سرو قبرستان‪.‬‬
‫خود خشم او را فرو بنشاند‪ .‬ناوا بر خود مسلط می‌شد‪ ،‬اما فراموش نمی‌کرد‪.‬‬ ‫ناهارش روی میز آشپزخانه انتظارش را می‌کشید‪ ،‬بشقابی که با بشقاب‬ ‫بنی آونی لبخندی زد و گفت‪« :‬بشین‪».‬‬
‫یک بار بهترین دوست ناوا یعنی دکتر گیلا استاینر با این ایده به سراغ بنی‬ ‫وارونه‌ی دیگری پوشانده شده بود تا گرم بماند‪ :‬جوجه و پور‌هی سی ‌بزمینی‬ ‫اما عادل که جوان عینک ِی لاغر و کوچک‌اندامی بود به جای نشستن با‬
‫آمده بود که نمایشگاهی از مجسمه‌های کوچک ناوا در گالری شورای شهر‬ ‫و هویج پخته و لوبیا سبز‪ .‬یک کارد و یک چنگال دو طرف بشقاب بود و‬ ‫کمرویی نزدیک میز بنی آونی ای ‌نپا و آن‌پا کرد‪ ،‬سرش را با احترام پایین‬
‫برپا کنند‪ .‬بنی آونی هم در جواب تاکید کرده بود که به پیشنهاد او فکر‬ ‫زیر چنگال‪ ،‬یک دستمال پارچه‌ای تاشده‪ .‬با وجود بشقاب وارونه‌ی روی‬ ‫انداخت و پوز ‌شخواهانه گفت‪« :‬مزاحم که نشدم؟ می‌دونم دفتر تعطیله‪».‬‬
‫می‌کند‪ ،‬اما درنهایت به این نتیجه رسیده بود که زیادی خطر کردن است‪:‬‬ ‫بشقاب‪ ،‬غذا تقریبا سرد شده بود و برای همین بنی ناهارش را دو دقیقه‌ای‬
‫به هر حال مجسمه‌های ناوا چیزی نبود جز کار یک خانم خانه‌دار آماتور‪،‬‬ ‫در مایکروویو گذاشت‪ .‬منتظر گرم شدن غذا که بود‪ ،‬در یخچال را باز کرد و‬ ‫«مسئله‌ای نیست‪ .‬بشین‪».‬‬
‫و هر نمایشگاهی م ‌یگذاشت‪ ،‬بیشتر به درد نمایش در مدرس ‌ههای ابتدایی‬ ‫یک بطری آبجو برداشت و آبجو را در لیوان ریخت‪ .‬تا ناهار حاضر شد‪ ،‬باولع‬ ‫عادل بعد از قدری این‌پا و آن‌پا بالاخره نشست‪ ،‬از پشت صافش معلوم بود‬
‫م ‌یخورد‪ ،‬تا شایعه‌ی پارتی‌بازی هم به راه نیفتد‪ .‬ناوا لب از لب باز نکرده‬ ‫شروع به خوردن کرد‪ ،‬اما حواسش نبود که چه می‌خورد‪ ،‬گوشش به رادیو‬ ‫که قصد ندارد به پشتی تکیه بزند‪« .‬قضیه اینه که خانوم شما منو دید‬
‫بود‪ ،‬اما چند شب پشت سر هم در اتاق خواب ایستاده بود به اتو کردن‬ ‫بود که حالا داشت موزیک ملایمی پخش م ‌یکرد که جابه‌جا با آگه ‌یهایی‬ ‫دارم میام به این طرف و گفت اینو برسونم به شما‪ .‬راستش یه نامه‌ست‪».‬‬
‫تا سه و چهار صبح‪ .‬همه چیز را اتو کر ‌دــ حتا حول ‌هها و کهنه‌پارچه‌ها را‪.‬‬ ‫بی‌پایان قطع می‌شد‪ .‬وسط یکی از همین آگهی‌ها به سرش زد که صدای‬ ‫بنی آونی دست دراز کرد و کاغذ تاشده را از دست عادل گرفت‪« .‬دقیقا‬
‫بیست دقیقه‌ای که گذشت‪ ،‬بنی آونی یکهو از جا بلند شد‪ ،‬به زیرزمین‬ ‫پای ناوا را بر سنگفرش جلو خانه شنید‪ .‬از پنجره‌ی آشپزخانه بیرون را‬
‫رفت‪ ،‬چراغ را روشن کرد‪ ،‬و در میان کلی حشره ول‌وله انداخت‪ .‬کارت ‌نها‬ ‫نگاه کرد‪ ،‬اما حیاط خالی بود و تنها چیزی که پشت کنگرفرنگی‌ها و آهن‬ ‫کجا دیدیش؟»‬
‫و چمدان‌ها را وارسی کرد‪ ،‬به درل برقی دستی کشید‪ ،‬تقه‌ای به بشک ‌هی‬ ‫«نزدیک پارک یادبود‪».‬‬
‫شراب زد که صدای گنگ خالی بودنش در فضا طنین انداخت‪ .‬بعد چراغ را‬ ‫قراض ‌هها به چشمش خورد فرغونی در ‌بوداغون بود با دو چرخ زنگ‌زده‪.‬‬ ‫«کدوم طرف م ‌یرفت؟»‬
‫خاموش کرد‪ ،‬به طبقه‌ی بالا رفت و به آشپزخانه رسید‪ ،‬لحظه‌ای این دست‬ ‫ناهارش که تمام شد‪ ،‬بشقاب‌ها را در ظرف‌شویی گذاشت و رادیو را‬ ‫«جایی نم ‌یرفت‪ .‬نشسته بود رو نیمکت‪».‬‬
‫و آن دست کرد‪ ،‬بعد کت جیرش را روی ژاکت ضخیمش پوشید و از خانه‬ ‫خاموش کرد‪ .‬سکوتی عمیق بر خانه حکم‌فرما شد‪ .‬تنها صدای تی ‌کتاک‬ ‫عادل بلند شد‪ ،‬مکثی کرد و بعد پرسید که کار دیگری هست یا نه‪.‬‬
‫بیرون زد‪ ،‬بی آن که در را قفل کند‪ .‬قدری رو به جلو قدم برم ‌یداشت‪ ،‬انگار‬ ‫ساعت دیواری بود‪ .‬دخترهای دوقلویش‪ ،‬یووال و اینبال‪ ،‬برای گشتی علمی‬ ‫بنی آونی لبخندی زد و شانه بالا انداخت‪« .‬کاری نیست‪».‬‬
‫به گالیل علیا رفته بودند‪ .‬از راهرو گذشت تا دوشی بگیرد و سر راه دید که‬ ‫عادل گفت‪« :‬دست شما درد نکنه» و رفت‪.‬‬
‫با بادی شدید درافتاده بود‪ .‬و رفت تا زنش را پیدا کند‪.‬‬ ‫د ِر اتاق دخترها بسته است‪ .‬دزدانه به اتاق نیم ‌هتاریک نگاهی انداخت‪ .‬بوی‬ ‫بنی آونی یادداشت را که ناوا بر برگی از دفترچ ‌هی آشپزخانه‌اش نوشته بود‬
‫‪ -‬ادامه دارد ‪-‬‬ ‫ملایم صابون و اتوی لباس در اتاق موج م ‌یزد‪ .‬در اتاق را بی‌صدا بست و باز‬ ‫باز کرد‪ .‬سه کلمه را دید که با حروف منحنی مخصوص ناوا نوشته شده‬
‫به طرف حمام به راه افتاد‪ .‬پیراهن و شلوارش را درآورد و به لباس زیرش‬ ‫بود‪« :‬نگران من نباش‪».‬‬
‫یادداشت گیجش کرد‪ .‬او و ناوا همیشه ناهار را با هم می‌خوردند‪ :‬ظهر که‬
‫می‌شد‪ ،‬ناوا از مدرسه‌ی ابتدایی محل تدریسش به خانه می‌رفت و منتظر‬
   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29   30