Page 23 - Shahrvand BC No.1341
P. 23
23 هر بار از خود ۴ تلخ و بارها این خاطرههای بارها للیوتا ادبیات :
دور ،که گسل درارخمرشورشم تایبکسنتما ِنو آن آیا همان موقع بود ،در م یپرسم
زندگی من شروع شد یا آیا میل زیادهی من به آن کودک نخستین نشان هی گزیده
غیرعادی بودن سرشتم بود .وقتی میخواهم عطش تند ،انگیز هها ،عملکرد رمان
و دیگر چیزهای خودم را تحلیل کنم ،تسلیم نوعی خیال واپسگرایانه
میشوم که قو هی تحلیل مرا با گزین ههای نامحدود پر م یکند و سبب
م یشود هر راه ممکن دوشاخه و سهشاخه و چندشاخه شود ،بیآ نکه
نوشته ولادیمیر ناباکف دورنمای پیچیده و دیوان هکنند هی گذشتهی من پایانی داشته باشد .به
سال / 22شماره - 1341جمعه 11تشهبیدرا 1394 ترجمه اکرم پدرامنیا هر روی ،حالا دیگر متقاعد شدهام که به شکلی معجز هوار و سرنوش تساز
لولیتا با آنابل شروع شد.
همچنین ،میدانم که شوک ناشی از مرگ آنابل بدبختی آن تابستان
کابوسزده را به اوج رساند و در سرتاسر سالهای سرد نوجوانی سدی
دایمی بر سر راه هر رابط هی عاشقانهی دیگر نیز شد .روح و جسممان ۳
چنان عالی و ب یعیب در هم آمیخت که این آمیختگی و یکی شدن باید
برای ذهن بهواقع خام و معمولی جوان امروزی نامفهوم باشد ،چنان آنابل هم مثل نگارندهی این یادداشت دورگه بود :نیمیانگلیسی،
آمیختگیای که سا لها پس از مرگ او احساس م یکردم افکارش در نیمی هلندی .قیافهاش را به روشنی سا لها پیش ،منظورم پیش از دیدن
ذهن من شناور است .سا لها پیش از آ نکه ما همدیگر را ببینیم نیز لولیتاست ،به یاد نم یآورم .راستش هر کسی دو نوع حافظ هی دیداری
رویاها و خوابهایمان مثل هم بود .یادداش تهایمان را که با هم مقایسه دارد :یکی آن است که آدم م یتواند با مهارت در آزمایشگاه ذهنش
دخاارننهد؛یمآثلنًا،هاماوههژموئبنه به هم چه شباه تهای عجیبی م یکردیم م یدیدیم تصویری را بازسازی کند ،با چشم باز (این همان تصویر کلیست که من
هم به گمشد های ،با لبا لزنان، سال ،۱۹۱۹قناری از آنابل در ذهنم دارم :پوست عسل یرنگ ،بازوهای باریک ،موی قهوهای
خان هی ما وارد شده بود .شگفتیاش در این است که خانههامان در دو کوتاه ،مژ ههای بلند ،دهان بزرگ و خندان و دندا نهای سفید) ،و دیگری
کشور متفاوت بود .آه لولیتا ،تو اگر ای نگونه عاشقم بودی! ای نکه آدم ب یدرنگ ،با چشم بسته و پشت پلک تاریک ،کپی عینی ،دقیق
توضیح آن نخستین دیدار ناموفقم با آنابل را برای بخش پایانی فاز آنابلم و واقعی چهرهی معشوق را احضار م یکند ،روح کوچکی به رنگ آدم زنده
گذاشتم :آن شب آنابل توانست خانواد هی همیشه گو شب هزنگ و بدجنسش (و این همان یست که من از لولیتا در ذهن دارم).
را برای این دیدار فریب دهد .در بیش هزار میموزای بر گناز ِک پشت ویلایشان، اکنون ،کوتاه ،آنابل را وصف م یکنم .او دخترکی بود چند ماه
روی دیوار سنگی کوتاه خرا بشد های ،جایی برای نشستن پیدا کردیم .در کوچ کتر از من ،و دوس تداشتنی .پدر و مادرش از دوستان دیرین خالهام
آن دل تاریکی ،میان درختان جوان ،پنجر ههای نق شونگارداری م یدیدیم بودند و به انداز هی او پرفیسوافاده .نزدیکیهای هتل میرانا ویلایی اجاره
که روی آ نها با جوهرهای رنگی خاطر ههای دردناکی حک شده بود .اینک کچل و تیر هپوست و خانم لی چاق و کر مپودرزده (با لی آقای نکارمدده بخوتدرن ِدی،
برایم مثل بازی کردن ورق است ،شاید به این دلیل که بازی بریج دشمن را نس) .آه که چقدر از آنها بیزار بودم! در آغاز ،من ون ونسا
In touch with Iranian diversity سرگرم م یکند .وقتی گوش هی لب و لال هی داغ گوشش را بوسیدم ،به خود و آنابل از رویدادهای پیرامون حرف م یزدیم .آنابل یکسره مشتش را از
لرزید و جا خورد .بالای سرمان ،از لاب هلای بر گهای نازک و بلند ،خوش های ماسههای نرم پر م یکرد و آنها را از میان انگشتانش رها م یکرد .ذهن
از ستار هها م یدرخشیدند؛ آن آسمان لرزان ب هنظر به انداز هی خود آنابل ما هم مثل ذهن نوجوا نهای باهوش اروپایی آن روزها تغییر کرده و شکل
زیر پیراهن نازکش برهنه بود .صورتش را در آسمان م یدیدم ،عجیب دور، گرفته بود و گمان نمیکنم هیچیک از بیشمار علاق همندیهای ما مثل
ب هگون های که گویی از خودش پرتویی کمرنگ م یتاباند .پاهایش ،پاهای بازیهای رقابتی تنیس ،فلسف هی م نگرایی و بینهای تگرایی و غیره در
زیبا و گرمش ،خیلی به هم نزدیک نبودند ،و وقتی دستم روی آنچه در این عالم انسانی ربطی به آنچه نابغ هها م یخواستند داشت .شکنندگی و
جس توجویش بود قرار گرفت حال مبهم و ترسناکی ،نیمی لذت و نیمی آسی بپذیری بچ ههای حیوانات ما را هم به انداز هی بقیه رنج م یداد .آنابل
درد ،بر آن حال تهای کودکانه چیره شد .او کمی بالاتر از من نشست ،و هر دلش میخواست در یکی از کشورهای قحط یزدهی آسیایی پرستار باشد
سرمست ِی ب یمانندش به نقط های م یرسید که م یخواست بماررا بکبهودسردآنسرحا ِشل و من دوست داشتم جاسوس معروفی بشوم.
را با حرکتی آرام و سست که کمی اندو هزده م ینمود خم
یکباره ،خام و دیوانهوار و با ترس و لرز و عذاب و ب یهیچ خجالتی،
م یکرد و مچ دستم را میان زانوهای برهن هاش فشار م یداد و دوباره فشار را عاشق هم شدیم ،باید این را هم اضافه کنم ،و در ناامیدی تمام ،چون
کم م یکرد ،با سوتی از صدای نفسش که به صورتم م یخورد .برای رهایی آن حس جنو نآمیز مالکیت دوسویه فقط م یتوانست از راه نوشیدن و
Vol. 22 / No. 1341 - Friday, May 1, 2015 گواریدن جزءجزء روح و جسم یکدیگر سیراب شود ،ما حتا نمیتوانستیم از خالهام خواستگاری کرد ،دور میزی در قهو هخانهای خیابانی جمع شده از درد عشق ،نخست سفت ل بهای خشکش را روی ل بهای من م یمالید،
سپس طفل ِک من با پرتاب عصبی موهایش به عقب از من فاصله م یگرفت، بودند .توی آن عکس آنابل خیلی خوب نیفتاده بود ،چون روی بستنی به هم نزدیک شویم و رابطهای داشته باشیم ،چیزی که بچ ههای
و دوباره در همان تاریکی به من نزدیک م یشد و م یگذاشت که دهان بازش شکلات یاش خم شده بود و زیر نور غبارآلود خورشید که زیبایی ناپیدایش خراب هنشین م یتوانستند بهآسانی جورش کنند و به آن برسند .ب هجز یک
مورد که خطر کردیم و همدیگر را توی تاریکی باغ پشت خانهشان دیدیم را درج هبندی م یکرد شان ههای لاغر و برهنهی او و خط فرق موهایش را بمکم .با بخشندگی تمام ،آماده بودم هر چه داشتم به او پیشکش کنم.
(این بخش را بعد توضیح م یدهم) ،تنها آزادیای که داشتیم این بود تنها چیزهایی بودند که م یشد تشخیص داد (البته تا جایی که آن عکس قلب ،گلو ،دل و روده ،حتا چوگان پادشاهی غرورم را در مشت عجیبش
که م یتوانستیم در ساحل شنی شلوغ از گو شرس همه دور شویم ولی را به خاطر میآورم)؛ اما من که کمی جدا از بقیه نشسته بودم ب هگونهای گذاشتم تا نگه دارد.
یادم م یآید که بوی نوعی پودر آرایشی م یداد ،فکر کنم از خدمتکار نه از دیدرسشان ،و مدتی در کنار هم باشیم .آنجا ،همهی صبح ،روی نمایشی آشکار افتاده بودم :پسر دمدمی اخمو با پیراهن تیر هی ورزشی
ک مبهایی که با بوی متاندرششقادطزدییدشهدبهو بد،و بدوویداخشوتش ُهممشهیک اسپانیایی و شورت خو شدوخت سفید ،پاها روی هم ،صورت نیمرخ و نگاهی که به ماس هزار نرم ،چند پا دورتر از بزر گترهایمان ،در شور و هوسی سنگشده
حواس مرا لبالب پر بیسکویت ِی سمت دیگر دوخته شده .آن عکس در آخرین روز تابستان سرنوشتساز ما ولو م یشدیم ،و از هر چرخش ناگهانی کوتاه و آنی بهره م یجستیم و
همدیگر را لمس م یکردیم :دست او از زیر ماس هها به سمت من م یخزید؛ گرفته شده بود ،درست چند دقیقه پیش از آ نکه ما برای دومین و آخرین م یکرد؛ اما ناگهان همهمهای در بوتهزار دوروبر جلوی لبریز شدن حواسم
انگش تهای نازک و قهوهایاش مثل راه رفتن در خواب به من نزدیک بار با سرنوشتمان ناسازگاری کنیم .با ناپذیرفتن یترین دستاویز ممکن را گرفت ،و وقتی از هم فاصله گرفتیم با حسی از درد متوجه شدیم که
اهحمتامزالتًاوصیداخانیهگبرلبنهادیشدد.رداحاشل پترباسهسرزادسین امگسیتا .بی یکدهرنهرگدفمربیایدشمتاردمر آنیابشلد (که تنها و آخرین فرصت ما بود و دیگر چیزی هم برایمان مهم نبود) و نزدی کتر میشد و سپس زانوی براقش سفر محتاط درازی را شروع
آنابل را صدا م یکرد .همزمان دکتر کوپر نیز لنگان و با سنگینی به میان زیسارحسالیهگریی بخنتفیم شورنگگستصرهخریههخاالییاقریم ِاززغامارمسانهنزادر، سمت قهو هخانه به از م یکرد .گاهی ،اتفاقی ،برج و بارویی که بچ هها از ماسهها م یساختند
آنجا پیدا کردیم و را خوب ما را م یپوشاند و م یتوانستیم شوری ل بهای همدیگر را بچریم.
آن تماسهای ناتمام بدنهای جوان خام و سالممان ما را به چنان رنج کوتاه ،ولی با شور و حرارتی بسیار ،همدیگر را نوازش کردیم .تنها شاهد ما باغ آمد .اما آن بیشهی میموزا ،غبار ستار هها ،مورمور شدنها ،پرت وها،
و خشمی م یکشاند که حتا آب سرد دریاهای آزاد که زیر آن هم هنوز عینک آفتابیای بود که یکی آن را زیر آن صخره جا گذاشته بود .درست شهد گیاهان و درد با من ماند و آن دخترک با دست و پای برنزهاش و
وقتی روی زانوهایم خم شده بودم و داشتم مالک دلبندم م یشدم ،دو زبان سوزانش از همان زمان روح مرا تسخیر کرد و تا دستکم بیست م یتوانستیم به هم چنگ بزنیم آن خشم را فرو نمیخواباند.
در میان برخی از گنجین ههایی که در سرگردانی و خان هب هدوش یهای مرد ریشوی شناگر ،پیرمرد دریا و برادرش ،با بیان هیجا نآمیز کلم ههای و چهار سال بعد با من ماند ،تا زمانی که طلسم روح او را با حلولش در
23 بزرگسالی از دست دادم ،عکسی بود که خالهام از ما گرفته بود و در آن ناپسند از آب بیرون آمدند ،و چهار ماه بعد آنابل در جزیر هی کرفو از دیگری شکستم.
-ادامه دارد - آنابل ،پدر و مادرش و دکتر کوپر دانا ،پیرمردی چلاق که در همان تابستان بیماری حصبه مرد.
دور ،که گسل درارخمرشورشم تایبکسنتما ِنو آن آیا همان موقع بود ،در م یپرسم
زندگی من شروع شد یا آیا میل زیادهی من به آن کودک نخستین نشان هی گزیده
غیرعادی بودن سرشتم بود .وقتی میخواهم عطش تند ،انگیز هها ،عملکرد رمان
و دیگر چیزهای خودم را تحلیل کنم ،تسلیم نوعی خیال واپسگرایانه
میشوم که قو هی تحلیل مرا با گزین ههای نامحدود پر م یکند و سبب
م یشود هر راه ممکن دوشاخه و سهشاخه و چندشاخه شود ،بیآ نکه
نوشته ولادیمیر ناباکف دورنمای پیچیده و دیوان هکنند هی گذشتهی من پایانی داشته باشد .به
سال / 22شماره - 1341جمعه 11تشهبیدرا 1394 ترجمه اکرم پدرامنیا هر روی ،حالا دیگر متقاعد شدهام که به شکلی معجز هوار و سرنوش تساز
لولیتا با آنابل شروع شد.
همچنین ،میدانم که شوک ناشی از مرگ آنابل بدبختی آن تابستان
کابوسزده را به اوج رساند و در سرتاسر سالهای سرد نوجوانی سدی
دایمی بر سر راه هر رابط هی عاشقانهی دیگر نیز شد .روح و جسممان ۳
چنان عالی و ب یعیب در هم آمیخت که این آمیختگی و یکی شدن باید
برای ذهن بهواقع خام و معمولی جوان امروزی نامفهوم باشد ،چنان آنابل هم مثل نگارندهی این یادداشت دورگه بود :نیمیانگلیسی،
آمیختگیای که سا لها پس از مرگ او احساس م یکردم افکارش در نیمی هلندی .قیافهاش را به روشنی سا لها پیش ،منظورم پیش از دیدن
ذهن من شناور است .سا لها پیش از آ نکه ما همدیگر را ببینیم نیز لولیتاست ،به یاد نم یآورم .راستش هر کسی دو نوع حافظ هی دیداری
رویاها و خوابهایمان مثل هم بود .یادداش تهایمان را که با هم مقایسه دارد :یکی آن است که آدم م یتواند با مهارت در آزمایشگاه ذهنش
دخاارننهد؛یمآثلنًا،هاماوههژموئبنه به هم چه شباه تهای عجیبی م یکردیم م یدیدیم تصویری را بازسازی کند ،با چشم باز (این همان تصویر کلیست که من
هم به گمشد های ،با لبا لزنان، سال ،۱۹۱۹قناری از آنابل در ذهنم دارم :پوست عسل یرنگ ،بازوهای باریک ،موی قهوهای
خان هی ما وارد شده بود .شگفتیاش در این است که خانههامان در دو کوتاه ،مژ ههای بلند ،دهان بزرگ و خندان و دندا نهای سفید) ،و دیگری
کشور متفاوت بود .آه لولیتا ،تو اگر ای نگونه عاشقم بودی! ای نکه آدم ب یدرنگ ،با چشم بسته و پشت پلک تاریک ،کپی عینی ،دقیق
توضیح آن نخستین دیدار ناموفقم با آنابل را برای بخش پایانی فاز آنابلم و واقعی چهرهی معشوق را احضار م یکند ،روح کوچکی به رنگ آدم زنده
گذاشتم :آن شب آنابل توانست خانواد هی همیشه گو شب هزنگ و بدجنسش (و این همان یست که من از لولیتا در ذهن دارم).
را برای این دیدار فریب دهد .در بیش هزار میموزای بر گناز ِک پشت ویلایشان، اکنون ،کوتاه ،آنابل را وصف م یکنم .او دخترکی بود چند ماه
روی دیوار سنگی کوتاه خرا بشد های ،جایی برای نشستن پیدا کردیم .در کوچ کتر از من ،و دوس تداشتنی .پدر و مادرش از دوستان دیرین خالهام
آن دل تاریکی ،میان درختان جوان ،پنجر ههای نق شونگارداری م یدیدیم بودند و به انداز هی او پرفیسوافاده .نزدیکیهای هتل میرانا ویلایی اجاره
که روی آ نها با جوهرهای رنگی خاطر ههای دردناکی حک شده بود .اینک کچل و تیر هپوست و خانم لی چاق و کر مپودرزده (با لی آقای نکارمدده بخوتدرن ِدی،
برایم مثل بازی کردن ورق است ،شاید به این دلیل که بازی بریج دشمن را نس) .آه که چقدر از آنها بیزار بودم! در آغاز ،من ون ونسا
In touch with Iranian diversity سرگرم م یکند .وقتی گوش هی لب و لال هی داغ گوشش را بوسیدم ،به خود و آنابل از رویدادهای پیرامون حرف م یزدیم .آنابل یکسره مشتش را از
لرزید و جا خورد .بالای سرمان ،از لاب هلای بر گهای نازک و بلند ،خوش های ماسههای نرم پر م یکرد و آنها را از میان انگشتانش رها م یکرد .ذهن
از ستار هها م یدرخشیدند؛ آن آسمان لرزان ب هنظر به انداز هی خود آنابل ما هم مثل ذهن نوجوا نهای باهوش اروپایی آن روزها تغییر کرده و شکل
زیر پیراهن نازکش برهنه بود .صورتش را در آسمان م یدیدم ،عجیب دور، گرفته بود و گمان نمیکنم هیچیک از بیشمار علاق همندیهای ما مثل
ب هگون های که گویی از خودش پرتویی کمرنگ م یتاباند .پاهایش ،پاهای بازیهای رقابتی تنیس ،فلسف هی م نگرایی و بینهای تگرایی و غیره در
زیبا و گرمش ،خیلی به هم نزدیک نبودند ،و وقتی دستم روی آنچه در این عالم انسانی ربطی به آنچه نابغ هها م یخواستند داشت .شکنندگی و
جس توجویش بود قرار گرفت حال مبهم و ترسناکی ،نیمی لذت و نیمی آسی بپذیری بچ ههای حیوانات ما را هم به انداز هی بقیه رنج م یداد .آنابل
درد ،بر آن حال تهای کودکانه چیره شد .او کمی بالاتر از من نشست ،و هر دلش میخواست در یکی از کشورهای قحط یزدهی آسیایی پرستار باشد
سرمست ِی ب یمانندش به نقط های م یرسید که م یخواست بماررا بکبهودسردآنسرحا ِشل و من دوست داشتم جاسوس معروفی بشوم.
را با حرکتی آرام و سست که کمی اندو هزده م ینمود خم
یکباره ،خام و دیوانهوار و با ترس و لرز و عذاب و ب یهیچ خجالتی،
م یکرد و مچ دستم را میان زانوهای برهن هاش فشار م یداد و دوباره فشار را عاشق هم شدیم ،باید این را هم اضافه کنم ،و در ناامیدی تمام ،چون
کم م یکرد ،با سوتی از صدای نفسش که به صورتم م یخورد .برای رهایی آن حس جنو نآمیز مالکیت دوسویه فقط م یتوانست از راه نوشیدن و
Vol. 22 / No. 1341 - Friday, May 1, 2015 گواریدن جزءجزء روح و جسم یکدیگر سیراب شود ،ما حتا نمیتوانستیم از خالهام خواستگاری کرد ،دور میزی در قهو هخانهای خیابانی جمع شده از درد عشق ،نخست سفت ل بهای خشکش را روی ل بهای من م یمالید،
سپس طفل ِک من با پرتاب عصبی موهایش به عقب از من فاصله م یگرفت، بودند .توی آن عکس آنابل خیلی خوب نیفتاده بود ،چون روی بستنی به هم نزدیک شویم و رابطهای داشته باشیم ،چیزی که بچ ههای
و دوباره در همان تاریکی به من نزدیک م یشد و م یگذاشت که دهان بازش شکلات یاش خم شده بود و زیر نور غبارآلود خورشید که زیبایی ناپیدایش خراب هنشین م یتوانستند بهآسانی جورش کنند و به آن برسند .ب هجز یک
مورد که خطر کردیم و همدیگر را توی تاریکی باغ پشت خانهشان دیدیم را درج هبندی م یکرد شان ههای لاغر و برهنهی او و خط فرق موهایش را بمکم .با بخشندگی تمام ،آماده بودم هر چه داشتم به او پیشکش کنم.
(این بخش را بعد توضیح م یدهم) ،تنها آزادیای که داشتیم این بود تنها چیزهایی بودند که م یشد تشخیص داد (البته تا جایی که آن عکس قلب ،گلو ،دل و روده ،حتا چوگان پادشاهی غرورم را در مشت عجیبش
که م یتوانستیم در ساحل شنی شلوغ از گو شرس همه دور شویم ولی را به خاطر میآورم)؛ اما من که کمی جدا از بقیه نشسته بودم ب هگونهای گذاشتم تا نگه دارد.
یادم م یآید که بوی نوعی پودر آرایشی م یداد ،فکر کنم از خدمتکار نه از دیدرسشان ،و مدتی در کنار هم باشیم .آنجا ،همهی صبح ،روی نمایشی آشکار افتاده بودم :پسر دمدمی اخمو با پیراهن تیر هی ورزشی
ک مبهایی که با بوی متاندرششقادطزدییدشهدبهو بد،و بدوویداخشوتش ُهممشهیک اسپانیایی و شورت خو شدوخت سفید ،پاها روی هم ،صورت نیمرخ و نگاهی که به ماس هزار نرم ،چند پا دورتر از بزر گترهایمان ،در شور و هوسی سنگشده
حواس مرا لبالب پر بیسکویت ِی سمت دیگر دوخته شده .آن عکس در آخرین روز تابستان سرنوشتساز ما ولو م یشدیم ،و از هر چرخش ناگهانی کوتاه و آنی بهره م یجستیم و
همدیگر را لمس م یکردیم :دست او از زیر ماس هها به سمت من م یخزید؛ گرفته شده بود ،درست چند دقیقه پیش از آ نکه ما برای دومین و آخرین م یکرد؛ اما ناگهان همهمهای در بوتهزار دوروبر جلوی لبریز شدن حواسم
انگش تهای نازک و قهوهایاش مثل راه رفتن در خواب به من نزدیک بار با سرنوشتمان ناسازگاری کنیم .با ناپذیرفتن یترین دستاویز ممکن را گرفت ،و وقتی از هم فاصله گرفتیم با حسی از درد متوجه شدیم که
اهحمتامزالتًاوصیداخانیهگبرلبنهادیشدد.رداحاشل پترباسهسرزادسین امگسیتا .بی یکدهرنهرگدفمربیایدشمتاردمر آنیابشلد (که تنها و آخرین فرصت ما بود و دیگر چیزی هم برایمان مهم نبود) و نزدی کتر میشد و سپس زانوی براقش سفر محتاط درازی را شروع
آنابل را صدا م یکرد .همزمان دکتر کوپر نیز لنگان و با سنگینی به میان زیسارحسالیهگریی بخنتفیم شورنگگستصرهخریههخاالییاقریم ِاززغامارمسانهنزادر، سمت قهو هخانه به از م یکرد .گاهی ،اتفاقی ،برج و بارویی که بچ هها از ماسهها م یساختند
آنجا پیدا کردیم و را خوب ما را م یپوشاند و م یتوانستیم شوری ل بهای همدیگر را بچریم.
آن تماسهای ناتمام بدنهای جوان خام و سالممان ما را به چنان رنج کوتاه ،ولی با شور و حرارتی بسیار ،همدیگر را نوازش کردیم .تنها شاهد ما باغ آمد .اما آن بیشهی میموزا ،غبار ستار هها ،مورمور شدنها ،پرت وها،
و خشمی م یکشاند که حتا آب سرد دریاهای آزاد که زیر آن هم هنوز عینک آفتابیای بود که یکی آن را زیر آن صخره جا گذاشته بود .درست شهد گیاهان و درد با من ماند و آن دخترک با دست و پای برنزهاش و
وقتی روی زانوهایم خم شده بودم و داشتم مالک دلبندم م یشدم ،دو زبان سوزانش از همان زمان روح مرا تسخیر کرد و تا دستکم بیست م یتوانستیم به هم چنگ بزنیم آن خشم را فرو نمیخواباند.
در میان برخی از گنجین ههایی که در سرگردانی و خان هب هدوش یهای مرد ریشوی شناگر ،پیرمرد دریا و برادرش ،با بیان هیجا نآمیز کلم ههای و چهار سال بعد با من ماند ،تا زمانی که طلسم روح او را با حلولش در
23 بزرگسالی از دست دادم ،عکسی بود که خالهام از ما گرفته بود و در آن ناپسند از آب بیرون آمدند ،و چهار ماه بعد آنابل در جزیر هی کرفو از دیگری شکستم.
-ادامه دارد - آنابل ،پدر و مادرش و دکتر کوپر دانا ،پیرمردی چلاق که در همان تابستان بیماری حصبه مرد.