Page 27 - Shahrvand BC No. 1259
P. 27
ادبیات/داستان
خوری پهن کرد .نقشه رنگارنگ بود و روی هر تکه رنگ چند صلیب -ماریا دلبر از خنده ریسه رفت :فاحشه ،پسرم ،مگر معلوم نیست؟
و چند شماره دیده م یشد .ماریا دلبر فهمید که نقشۀ کامل گورستان فروشنده سرخ شد،
27 بزرگ مونت خویچ[ ]2است .با دیدن آن به یاد گورستان مانائوس[ ]3افتاد -متأسفم. ماریا دلبر
که در آن زیر باران سیل آسای ماه اکتبر ،میان پُشت هگورهای ب ی نام و -زن گفت« ،خودم باید از آن بیشتر متأسف باشم ».و زیر بازوی مرد را
مقبرههای مجل ِل ماجراجویا ِن مزین به شیش ههای فلورانسی ،تاپیرها[ ]4در گرفت تا سرش به در نخوَرد« .مواظب خودت باش تا پیش از این که مرا
گل و لای م یلولیدند و از ب ه یادآوردن آن دلش بهم خورد .دختربچه که بود درست و حسابی خاک نکنی کل هات نشکند”.
یک روز صبح رودخانۀ آمازون طغیان کرد و شهر به باتلا ِق بدبویی تبدیل همینکه در را بست سگ کوچولو را بغل گرفت و شروع کرد به نوازشش نوشته گابریل گارسیا مارکز
شد .و او تابو تهای شکستۀ شناوری را در حیاط خانه دیده بود که لای و با صدا ِی آفریقای ِی دورگۀ زیبایش به همسرایی با کودکانی پیوست که ترجمه از اسپانیایی :ویدا حاجبی تبریزی
درزهایش تک ههای لباس و موی سر مردهها گیر کرده بود .به خاطر همین در آن لحظه از مهد کودکی در همسایگی به گوش م یرسید .سه ماه
پیش در خواب به او الهام شده بود که قرار است بمیرد .و از آن زمان خاطره بود که تپۀ مونت خویچ را برای آرامگاه ابد یاش برگزیده بود ،و نه
سال متسیب /شماره - 1259جمعه 12رهم 1392 بیش از همیشه به آن موجود روزهای تنهای یاش دلبسته بود .با دقت گورستان کوچک نزدیک و خودمانی سن خراواسیو[ ]5را. داستان «ماریا دلبر» نوشته مارکز
زیاد به حساب چیزهایی رسیده بود که باید بعد از مرگش تقسیم م یشد -گفت ،جایی م یخواهم که آب هرگز به آن نرسد. است که سال ها پیش توسط ویدا
In touch with Iranian diversity و سرنوشت جسدش را تعیین کرده بود .حالا دیگر م یتوانست در همان حاجبی تبریزی از اسپانیایی به
لحظه بمیرد و هیچ کس را به زحمت نیندازد .خودش را کنار کشیده بود. -فروشنده گفت« ،پس این قطعه را م یخواهید؟» و با نوکِ نشانگر فولادی فارسی ترجمه شده ولی به دلایل
Vol. 20 / No. 1259 - Friday, Oct. 4, 2013 ثروتی هم ذره -ذره روی هم انباشته بود ب یآنکه خودش را خیلی به زحمت تاشویی ،که مثل قلم خودکار توی جیبش م یگذاشت ،جایی را روی نقشه مختلف ،این ترجمه تاکنون منتشر
بیندازد .آخرین سرپناهش رادر شهرک قدیمی و اصیل گراسیا[ ]8برگزیده نشده است .اما خبر بیماری سرطان
27 بود که اکنون شه ِر رو به گسترش ،آن را بلعیده بود .آپارتمان مخروب های نشان داد« .آب هیچ دریایی تا اینجا بالا نم یآید”. مارکز و ب هویژه کناره گیری او،
در طبقۀ اول خریده بود که هنوز بوی ماهی دودی در آن پیچیده بود و زن روی نقشۀ رنگی راهها را دنبال کرد تا به در ورودی اصلی رسید، سبب شد که مترجم دوباره بفکر
روی دیوارهای شور هزدهاش آثار جنگی عبث نقش بسته بود .سریداری جایی که سه گور یک شکل و بینام کنار هم قرار گرفته بودند .بوئن انتشار آن بیفتد .البته این داستان
در کار نبود و در راه پلۀ نمناک و تاریکش چند پله شکسته بود .هرچند اَونتورا دوروتی[ ]6و دو رهبر دیگر آنارشیس تها که در جنگ داخلی توسط آقای صفدر تقی زاده نیز در
همۀ طبق هها پُر بود .ماریا دلبر حمام و آشپزخانه را نوسازی کرده بود و کشته شده بودند .هر شب کسی نام این سه را روی سنگ سفید گورها مجموعه ای بنام «زائران غریب»
دیوارها را با رن گهای زنده پوشانده بود و شیش ههای تراشکاری شده به م ینوشت با مداد ،با رنگ ،با ذغال ،با مداد ابرو یا لاک ناخن ،به ترتیب و با از زبان انگلیسی ترجمه شده و به
پنجرهها نصب کرده بود و پردههای مخملی به آنها آویخته بود .آخر سر حروف کامل .و هر روز صبح نگهبا نها نا مها را پاک م یکردند تا هیچکس
هم مب لهای زیبای آخرین ُمد و اشیای تزیینی و وسایل پذیرایی را به نفهمد زیر سنگ مرمرهای خاموش کی کجا خوابیده .ماریا دلبر در مراسم چاپ رسیده ،اما با تفاو تهایی از ترجمۀ ویدا حاجبی از زبان اسپانیایی.
خانه آورده بود ،با صندو قهایی پُر از پارچ ههای ابریشمی و گلدوزی که خاکسپاری دوروتی حضورداشت؛ اندوهبارترین و پرآشو بترین خاکسپاری در این داستان گابریل گارسیا مارکز نگاه موشکاف خود را به یک زن
فاشیس تها از خان ههای جمهوریخواهان فراری بعد از شکست ،به غارت که شهر بارسلون بخود دیده بود .دلش م یخواست کنار گور او بیارامد .اما روسپی که ستم را با وقار و متانت از سر می گذراند دوخته و با گنجینه
برده بودند و او طی سالیان دراز رفته -رفته آنها را به قیمت دس ِت دوم گورستان پُرشده بود و جا برای هیچ گوری نمانده بود .ناچار به همین که ای از واژه ها و اصطلاحات زبان اسپانیایی و با شناختی عمیق نسبت به
و در حرا جهای مخفی خریده بود .تنها پیوندی که با گذشته برایش باقی زبان و فرهنگ مردمان آمریکای لاتین آن را به نگارش در آورده است.
مانده بود دوست یاش باُ کنت ِد گاردونا[ ]9بود که جمع ههای آخر ماه امکان پذیر بود تن داد. خود گارسیا مارکز در این باره می گوید« :تحمل آن را ندارم که صفتی را
به دیدارش م یآمد تا با هم شامی بخورند و بعد با بیحالی همخوابگی -گفت ،به شرطی که مرا توی این جعب ههای امانتی پنجساله نگذارند ،مثل دو بار یکسان در یک کتاب بکار گیرم ،مگر -و این بسیار نادرست -آنکه
کنند .حتی در آن دوست ِی بازمانده از روزگار جوانی هم احتیاط به خرج لازم باشددو بار فضایی یکسان پدید آید» ( مصاحبه با روزنامۀ لوموند ۲۷
م یدادندُ .کنتاتومبیلش را که علامت اصل و نسبش روی آن حک شده بود اینست که آدم را توی پستخانه امانت گذاشته باشند.
در فاصل های دورتر از آنچه لازم بود م یگذاشت و پای پیاده و در تاریکی ناگهان شرط اصلی یادش آمد. ،ژانویۀ .)۱۹۹۵
به آپارتمان طبقۀ اول م یرفت .این کار را هم برای حفظ آبروی خودش لازم به یادآوری است که داستان «ماریا دلبر» برای نخستین بار در دسامبر
م یکرد ،هم برای حفظ آبروی زن .ماریا دلبر هیچ کس را در آن ساختمان -گفت ،از همه مهمتر این که درازکش خاکم کنند. ۱۹۹۲در مجلۀ کلمبیایی «ماگازیندومینیکال» به چاپ رسید و به فاصلۀ
نم یشناخت جز ساکنان در روبرو که از مدتی پیش یک زن و مرد جوان با در واقع این حرف اعتراضی بود به پیش فروش پُرجنجال گورها که به کوتاهی در مجموعه ای از دوازده داستان توسط انتشارات سودامریکانا در
یک دختر بچۀ نُه ساله در آن زندگی م یکردند .خودش هم باورش نم یشد قیمت ارزان و به اقساط به فروش گذاشته بودند .شایع شده بود که برای بوئنوس آیرس نیز منتشر شد .ویدا حاجبی تبریزی مترجم این اثر ،آن را از
همان نسخه اول که در مجله ماگارین دومینیکال منتشر شده بود ترجمه
اما به راستی هیچ وقت در راه پل هها به کسی برنخورده بود. صرف هجویی در زمین مردهها را عمودی خاک م یکنند. کرد .مترجم سپس متن ترجمه شده را بار دیگر هنگامی که این داستان در
با این همه ،وقتی ارثی هاش را تقسیم م یکرد متوجه شد بیش از آنچه فروشنده به دقت ،مثل سخنران ِی که مطلب را چند بار از بر تکرار کرده کنار یازده داستان دیگر در یک کتاب توسط انتشارات سودآمریکانا منتشر
خودش فکر م یکرد ،در جامعۀ کاتالا نهای ُرک و زمختی که نجابت اساس باشد توضیح داد این حرف درو ِغ ب ی پای هایست که شرک تهای قدیمی گردید (با توجه به تغییراتی که خود مارکز بر داستان داده بود) تصحیح
شرف مل یشان بود ،جا افتاده است .حتی جواهرات بدل یاش را هم به کفن و دفن برای بی اعتبار کردن خبر پی شفروش ارزان قیمت گورها راه
کسانی بخشیده بود که بیشتر دوستشان داشت .یعنی به همسای ههای انداخت هاند .همینطور که داشت توضیح م یداد سه تقۀ آهسته به در خورد. کرد .این داستان را در ادامه می خوانید:
نزدیکش .آخر کار بازهم مطمئن نبود که انصاف را خوب رعایت کرده
باشد ،در عوض یقین داشت که حق هیچ کس را فراموش نکرده است. به تردید مکثی کرد .اما ماریا دلبر به اشاره از او خواست که ادامه بدهد.
تقسیم ارثیه را چنان دقیق و جدی تدارک دیده بود که سردفتر ثبت اسناد -آهسته گفت ،نگران نباشید ،نوئی[ ]7است. مأمور شرکت َکفن و َدفن اَنگ س ِر وقت رسید .طوری که ماریا دلبر[]1
کوچۀ اَربُل[ ]10هم ،که لاف م یزد هیچ چیز از چشمش پنهان نم یماند، هنوز حولۀ حمام دوشش بود و سرش پُر از بیگودی .همینقدر فرصت کرد
به چش مهای خودش هم شک کرد وقتی که دید زن از بَر فهرست دقیق فروشنده حرفش را دوباره از سرگرفت ،و ماریا دلبر با توضی حهای او راضی گل سرخی پشت گوشش بگذارد تا سر و وضعش خیلی ناخوشایند نباشد.
اموالش را با نام دقیق هر شئی به زبان کاتالان قرون وسطایی به منش یاش شد .با وجود این ،پیش از آن که در را باز کند خواست فکرهایی را که در را که باز کرد از سر و وضعش بیشتر ناراحت شد .برخلاف تصوری که
دیکته م یکند و وار ثهایش را با حرفه و نشانی کامل و جایگاهی که در سا لهای سال ،از زمان طغیان افسان های رودخانه در مانائوس با جزی یترین از «سوداگران مرگ» داشت مأمور عبو ِس ترشرویی جلو رویش نبود بلکه
جوان محجوبی را دید با ُکت و شلوار چهارخانه و کرواتی با نقش پرندههای
قلبش دارند یک به یک نام م یبرد. مسائل خصوصی در دلش بهم جوش خورده ،یکجا بگوید. رنگارنگ .بالاپوشی به تن نداشت با وجود هوای دم -دمی بهار بارسلون که
پس ازدیدا ِر مأمور شرکت خاکسپاری ،سرانجام او هم یکی ازدیدارکنندگان -یعنی میخوام بگم برای خوابید ِن زیر خاک دنبال جایی هستم که خطر بارا نهای کجتا باش بیشتر وق تها از بارا نهای زمستانی هم طاقت فرساتر
فراوان روزهای یکشنبۀ گورستان شد و مثل دیگر همسایگان آرامگاهش، سیل نباشد و اگر بشود تابستا نها زیر سایۀ درخت باشم .جایی باشد که م یشود .ماریا دلبر با این که مردهای بسیار به عمرش دیده بود و وقت و
دور و بَر گورش گ لهای چهار فصل کاشت و جوان ههای چمن را آب داد و ب یوقت از آنها پذیرایی کرده بود ،از دیدن جوان خجالت کشید .احساسی
مرتب سر آنها را با قیچی باغبانی چید تا مثل قالیچ ههای شهرداری بشوند. بعد از مدتی مرا از آن بیرون نکشند و به آشغالدانی نیندازند. که کمتر به سراغش م یآمد .حالا دیگر پا گذاشته بود تو ِی هفتاد و شش
با آن محل آنقدر اُخت شد که حیران مانده بود چرا او ِل کار بنظرش آن در خانه را باز کرد .سگ کوچکی که از باران خیس شده بود آمد تو .آشفتگی سالگی و شک نداشت که پیش از عید میلاد مسیح خواهد مرد .با همۀ این
قدر ناجور آمده بود .در اولین روز دیدارش ،وقتی نزدیک د ِر ورودی آن سه سر و وضعش هیچ تناسبی با بقیۀ خانه نداشت .از گردش صبحگاه ِی پی ِش احوال کم مانده بود در را به روی مأمور کفن و دفن ببندد و از او بخواهد
گور ب ی نام را دید یکهو دلش فرو ریخت ،اما حتی نایستاد که نگاهی به در وهمسایه برم یگشت و تا وارد شد با شادی شروع کرد به جست و خیز. چند لحظه پشت در منتظر بماند تا لباس بپوشد و آن طور که شایستۀ
آنها بیندازد ،چون نگهبان در چند قدمی ایستاده بود و مواظب بود .اما در پرید روی میز و بیخودی شروع کرد به واغ واغ .کم مانده بود با پنج ههای اوست از او پذیرایی کند .اما دلش نیامد .آخر جوانک توی سرسرای تاریک
یکشنبۀ سوم همینکه نگهبان حواسش پرت شد فوری دست به کار شد تا گل آلودش نقشۀ گورستان را کثیف کند .فقط یک نگاه صاحبش کافی بود
یکی دیگر از آرزوهای بزرگش را برآورده کند .روی اولین سنگ سفیدی یخ م یزد .دعوتش کرد بیاید تو.
که باران آن را شسته بود با ماتیک نوشت :دوروتی .از آن پس هربار که تا از جوش و خروش بیفتد. -گفت ،ببخشید که ریخت جغد پیدا کردهام .آخر پنجاه سال است که در
دستش رسید باز نا مها را روی سن گها نوشت .گاه نامی را روی یک گور -زن بی آنکه صدایش را بالا ببرد گفت نوئی برو پایین.
م ینوشت ،گاه روی دوتا و گاه روی هر سه تا و همیشه با دستی محکم و حیوان خودش را جمع کرد ،نگاهی هراسان به صاحبش انداخت و دو قطره کاتالان هستم و این اولین بار است که یک نفر سر وقت م یرسد.
اشک شفاف بر پوزهاش غلطید .ماریا دلبر دوباره حواسش متوجه فروشنده زبان کاتالان را خیلی خوب حرف م یزد؛ آن قدر شسته -رفته که کمی
قلبی لرزان و پُر اندوه. بوی کهنگی م یداد ،گرچه هنوز زنگ موسیق ِی زبان پرتغال ِی از یاد رفت هاش
روز یکشنب های در آخر ماه سپتامبر ،در اولین خاکسپاری روی تپه حضور شد ،برگشت و او را حیران دید. را م یشد بازشناخت .با وجود سن زیاد و آن بیگود یهای سیمی ،هنوز
یافت .سه هفته بعد ،در بعد از ظهری پُر سوز و سرما ،دختر جوان نو -فروشنده حیرت زده گفت ،مادر قحبه اشکش درآمد! ز ِن دو رگۀ خوش قد و بالا و سرزندهای بود با موهای زبر و چش مهای
عروسی را پهلوی آرامگاه او بخاک سپردند .تا آخر سال هفت قطعه پُر -زن با صدایی آهسته پوزش خواست و گفت از اینکه در این ساعت کسی تیز عسلی .مد تها بود که ترحمش را نسبت به مردها از دست داده
شده بود .اما زمستان کوتاه آمد و رفت بی آن که او را از پا درآورد .هیچ را اینجا م یبیند هیجان زده شده .معمولاً وارد خانه که م یشود از آد مها هم بود .فروشنده که هنوز چش مهایش به تاریکی عادت نکرده بود بی هیچ
باکش نبود .هوا که رو به گرما گذاشت و جوش و خروش زندگی دوباره ملاحظ هکارتر است .البته نه آن طور که تو ملاحظه کردی. حرفی کف کف شهایش را روی پادر ِی کَنف تمیز کرد و سری فرود آورد و
از پنجرههای باز سرازیر شد ،با سرزندگی بیشتری معمای خوا بهایش
را پشت سر م یگذاشتُ .کنت ِد گاردونا که ماههای گرم را در کوهستان -فروشنده دوباره گفت ،مادرقحبه اشکش درآمد. بردست ماریا بوسه زد.
م یگذراند ،در بازگشت او را از سا لهای جوان ِی شگف تانگیز پنجاه سالگی در جا متوجه شد حرف رکیکی زده .سرخ شد و پوزش خواست :ببخشید، -ماریا دلبر گفت« ،مثل مردهای دورۀ ما هستی» و رگبار ریز قهق های
هم جذا بتر یافت. اینو کسی توی فیلم هم ندیده. سرداد« .بفرما بنشین”.
ماریا دلبر بعد از تلا شهای زیاد و ب ینتیجه ،سرانجام توانست کاری کند -زن گفت ،همۀ س گها اگر یادشان بدهند م یتوانند گریه کنند .مسئله مرد اگرچه تازه کار بود اما آن قدر سرش م یشد که در آن ساعت هشت
که نوئی گور او را در میان گورهای یک جور پهنۀ تپه بشناسد .پس از این است که صاح بهاشان تمام وقت مشغول یاد دادن چیزهایی هستند صبح انتظار پذیرایی گرمی نداشته باشد .آنهم از طرف پیرزن ب یرحمی
آن با پشتکار به او یاد داد روی گور خالی او گریه کند تا بتواند بعد از که آزارشان م یدهد ،مثل غذا خوردن در بشقاب ،س ِر یک ساعت معین و که در نگاه اول بنظرش یکی از آن دیوان ههای فراری بود که از گوشۀ قارۀ
مرگش باز همین کار را بکند .چندین بار سگ را از خانه تا گورستان پای در یک محل کثافت کردن .برعکس چیزهای طبیعی را که برایشان لذت آمریکا آمده است .این بود که وقتیماریا دلبر داشت پردههای ُکلفت مخملی
پیاده برد و توجه او را به نشان ههایی جلب کرد تا بتواند مسیر اتوبوس بخش است به آنها یاد نم یدهند ،مثل خندیدن و گریه کردن .کجای کار را از جلو پنجرهها کنار م یزد ،همان جلوی در ساکت ایستاده بود .نور کم
خط رامبلاس[ ]11را یاد بگیرد ،تا جایی که احساس کرد سگ دیگر راه مایۀ ماه آوریل به زحمت فضای سالن را روشن کرد؛ سالنی که همه چیزش
بودیم؟ با وسواس چیده شده بود و بیشتر به ویترین عتیقه فروشی م یمانست.
را خوب یاد گرفته و دیگر م یتواند او را به تنهایی به گورستان بفرستد. به پایان کار کم مانده بود .ماریادلبر ناچار به گذران تابستا نها بدوندرخت وسایل دستی همه به اندازه ،هرکدام درست سرجای خود و چنان با سلیقه
روز یکشنبۀ آخرین تمرین بود ،ساعت سه بعد از ظهر پوشش بهاری هم تن داد .چون سایۀ آن چندتا درخت گورستان را گذاشته بودند برای چیده شده بودند که در شهر قدیمی و پُررمز و رازی مثلبارسلون هم کمتر
سگ را از تنش در آورد چون هم گرمای تابستان نزدیک شده بود و مقامات عالی رتبه .اما شرط و شرو طهای قرارداد بدردش نم یخورد ،چون
خان های م یشد به این نظم و ترتیب یافت.
م یخواست از مزایای پیش پرداخ ِت یکجا و نقد در معامله استفاده کند. -مرد گفت ،ببخشید ،انگار در را عوضی گرفت هام.
فروشنده فقط وقتی کار تمام شد و کاغذها را دوباره در کیف گذاشت ،با -زن گفت ،کاش این طور بود .اما مرگ عوضی نم یگیرد.
نگاهی تیز به وارسی خانه پرداخت و از زیبایی سحرآمیز آن جا خورد. فروشنده نقشۀ چند لایی را که مثل نقشۀ دریا نوردی بود روی میز ناهار
دوباره برگشت و نگاهش را به ماریا دلبر دوخت ،انگار بار اول بود که او
را م یدید.
-پرسید ،آیا م یتوانم جسارتاً سئوالی بکنم؟
زن او را بسمت در راهنمایی کرد.
-گفت ،البته که می توانی ،تا جایی که مربوط به سن و سال نشود.
-مرد گفت ،وسواس دارم حرفۀ آد مها را از روی اشیاء خان هشان حدس
بزنم ،راستش در اینجا نتوانستم .شما چه کارهاید؟
خوری پهن کرد .نقشه رنگارنگ بود و روی هر تکه رنگ چند صلیب -ماریا دلبر از خنده ریسه رفت :فاحشه ،پسرم ،مگر معلوم نیست؟
و چند شماره دیده م یشد .ماریا دلبر فهمید که نقشۀ کامل گورستان فروشنده سرخ شد،
27 بزرگ مونت خویچ[ ]2است .با دیدن آن به یاد گورستان مانائوس[ ]3افتاد -متأسفم. ماریا دلبر
که در آن زیر باران سیل آسای ماه اکتبر ،میان پُشت هگورهای ب ی نام و -زن گفت« ،خودم باید از آن بیشتر متأسف باشم ».و زیر بازوی مرد را
مقبرههای مجل ِل ماجراجویا ِن مزین به شیش ههای فلورانسی ،تاپیرها[ ]4در گرفت تا سرش به در نخوَرد« .مواظب خودت باش تا پیش از این که مرا
گل و لای م یلولیدند و از ب ه یادآوردن آن دلش بهم خورد .دختربچه که بود درست و حسابی خاک نکنی کل هات نشکند”.
یک روز صبح رودخانۀ آمازون طغیان کرد و شهر به باتلا ِق بدبویی تبدیل همینکه در را بست سگ کوچولو را بغل گرفت و شروع کرد به نوازشش نوشته گابریل گارسیا مارکز
شد .و او تابو تهای شکستۀ شناوری را در حیاط خانه دیده بود که لای و با صدا ِی آفریقای ِی دورگۀ زیبایش به همسرایی با کودکانی پیوست که ترجمه از اسپانیایی :ویدا حاجبی تبریزی
درزهایش تک ههای لباس و موی سر مردهها گیر کرده بود .به خاطر همین در آن لحظه از مهد کودکی در همسایگی به گوش م یرسید .سه ماه
پیش در خواب به او الهام شده بود که قرار است بمیرد .و از آن زمان خاطره بود که تپۀ مونت خویچ را برای آرامگاه ابد یاش برگزیده بود ،و نه
سال متسیب /شماره - 1259جمعه 12رهم 1392 بیش از همیشه به آن موجود روزهای تنهای یاش دلبسته بود .با دقت گورستان کوچک نزدیک و خودمانی سن خراواسیو[ ]5را. داستان «ماریا دلبر» نوشته مارکز
زیاد به حساب چیزهایی رسیده بود که باید بعد از مرگش تقسیم م یشد -گفت ،جایی م یخواهم که آب هرگز به آن نرسد. است که سال ها پیش توسط ویدا
In touch with Iranian diversity و سرنوشت جسدش را تعیین کرده بود .حالا دیگر م یتوانست در همان حاجبی تبریزی از اسپانیایی به
لحظه بمیرد و هیچ کس را به زحمت نیندازد .خودش را کنار کشیده بود. -فروشنده گفت« ،پس این قطعه را م یخواهید؟» و با نوکِ نشانگر فولادی فارسی ترجمه شده ولی به دلایل
Vol. 20 / No. 1259 - Friday, Oct. 4, 2013 ثروتی هم ذره -ذره روی هم انباشته بود ب یآنکه خودش را خیلی به زحمت تاشویی ،که مثل قلم خودکار توی جیبش م یگذاشت ،جایی را روی نقشه مختلف ،این ترجمه تاکنون منتشر
بیندازد .آخرین سرپناهش رادر شهرک قدیمی و اصیل گراسیا[ ]8برگزیده نشده است .اما خبر بیماری سرطان
27 بود که اکنون شه ِر رو به گسترش ،آن را بلعیده بود .آپارتمان مخروب های نشان داد« .آب هیچ دریایی تا اینجا بالا نم یآید”. مارکز و ب هویژه کناره گیری او،
در طبقۀ اول خریده بود که هنوز بوی ماهی دودی در آن پیچیده بود و زن روی نقشۀ رنگی راهها را دنبال کرد تا به در ورودی اصلی رسید، سبب شد که مترجم دوباره بفکر
روی دیوارهای شور هزدهاش آثار جنگی عبث نقش بسته بود .سریداری جایی که سه گور یک شکل و بینام کنار هم قرار گرفته بودند .بوئن انتشار آن بیفتد .البته این داستان
در کار نبود و در راه پلۀ نمناک و تاریکش چند پله شکسته بود .هرچند اَونتورا دوروتی[ ]6و دو رهبر دیگر آنارشیس تها که در جنگ داخلی توسط آقای صفدر تقی زاده نیز در
همۀ طبق هها پُر بود .ماریا دلبر حمام و آشپزخانه را نوسازی کرده بود و کشته شده بودند .هر شب کسی نام این سه را روی سنگ سفید گورها مجموعه ای بنام «زائران غریب»
دیوارها را با رن گهای زنده پوشانده بود و شیش ههای تراشکاری شده به م ینوشت با مداد ،با رنگ ،با ذغال ،با مداد ابرو یا لاک ناخن ،به ترتیب و با از زبان انگلیسی ترجمه شده و به
پنجرهها نصب کرده بود و پردههای مخملی به آنها آویخته بود .آخر سر حروف کامل .و هر روز صبح نگهبا نها نا مها را پاک م یکردند تا هیچکس
هم مب لهای زیبای آخرین ُمد و اشیای تزیینی و وسایل پذیرایی را به نفهمد زیر سنگ مرمرهای خاموش کی کجا خوابیده .ماریا دلبر در مراسم چاپ رسیده ،اما با تفاو تهایی از ترجمۀ ویدا حاجبی از زبان اسپانیایی.
خانه آورده بود ،با صندو قهایی پُر از پارچ ههای ابریشمی و گلدوزی که خاکسپاری دوروتی حضورداشت؛ اندوهبارترین و پرآشو بترین خاکسپاری در این داستان گابریل گارسیا مارکز نگاه موشکاف خود را به یک زن
فاشیس تها از خان ههای جمهوریخواهان فراری بعد از شکست ،به غارت که شهر بارسلون بخود دیده بود .دلش م یخواست کنار گور او بیارامد .اما روسپی که ستم را با وقار و متانت از سر می گذراند دوخته و با گنجینه
برده بودند و او طی سالیان دراز رفته -رفته آنها را به قیمت دس ِت دوم گورستان پُرشده بود و جا برای هیچ گوری نمانده بود .ناچار به همین که ای از واژه ها و اصطلاحات زبان اسپانیایی و با شناختی عمیق نسبت به
و در حرا جهای مخفی خریده بود .تنها پیوندی که با گذشته برایش باقی زبان و فرهنگ مردمان آمریکای لاتین آن را به نگارش در آورده است.
مانده بود دوست یاش باُ کنت ِد گاردونا[ ]9بود که جمع ههای آخر ماه امکان پذیر بود تن داد. خود گارسیا مارکز در این باره می گوید« :تحمل آن را ندارم که صفتی را
به دیدارش م یآمد تا با هم شامی بخورند و بعد با بیحالی همخوابگی -گفت ،به شرطی که مرا توی این جعب ههای امانتی پنجساله نگذارند ،مثل دو بار یکسان در یک کتاب بکار گیرم ،مگر -و این بسیار نادرست -آنکه
کنند .حتی در آن دوست ِی بازمانده از روزگار جوانی هم احتیاط به خرج لازم باشددو بار فضایی یکسان پدید آید» ( مصاحبه با روزنامۀ لوموند ۲۷
م یدادندُ .کنتاتومبیلش را که علامت اصل و نسبش روی آن حک شده بود اینست که آدم را توی پستخانه امانت گذاشته باشند.
در فاصل های دورتر از آنچه لازم بود م یگذاشت و پای پیاده و در تاریکی ناگهان شرط اصلی یادش آمد. ،ژانویۀ .)۱۹۹۵
به آپارتمان طبقۀ اول م یرفت .این کار را هم برای حفظ آبروی خودش لازم به یادآوری است که داستان «ماریا دلبر» برای نخستین بار در دسامبر
م یکرد ،هم برای حفظ آبروی زن .ماریا دلبر هیچ کس را در آن ساختمان -گفت ،از همه مهمتر این که درازکش خاکم کنند. ۱۹۹۲در مجلۀ کلمبیایی «ماگازیندومینیکال» به چاپ رسید و به فاصلۀ
نم یشناخت جز ساکنان در روبرو که از مدتی پیش یک زن و مرد جوان با در واقع این حرف اعتراضی بود به پیش فروش پُرجنجال گورها که به کوتاهی در مجموعه ای از دوازده داستان توسط انتشارات سودامریکانا در
یک دختر بچۀ نُه ساله در آن زندگی م یکردند .خودش هم باورش نم یشد قیمت ارزان و به اقساط به فروش گذاشته بودند .شایع شده بود که برای بوئنوس آیرس نیز منتشر شد .ویدا حاجبی تبریزی مترجم این اثر ،آن را از
همان نسخه اول که در مجله ماگارین دومینیکال منتشر شده بود ترجمه
اما به راستی هیچ وقت در راه پل هها به کسی برنخورده بود. صرف هجویی در زمین مردهها را عمودی خاک م یکنند. کرد .مترجم سپس متن ترجمه شده را بار دیگر هنگامی که این داستان در
با این همه ،وقتی ارثی هاش را تقسیم م یکرد متوجه شد بیش از آنچه فروشنده به دقت ،مثل سخنران ِی که مطلب را چند بار از بر تکرار کرده کنار یازده داستان دیگر در یک کتاب توسط انتشارات سودآمریکانا منتشر
خودش فکر م یکرد ،در جامعۀ کاتالا نهای ُرک و زمختی که نجابت اساس باشد توضیح داد این حرف درو ِغ ب ی پای هایست که شرک تهای قدیمی گردید (با توجه به تغییراتی که خود مارکز بر داستان داده بود) تصحیح
شرف مل یشان بود ،جا افتاده است .حتی جواهرات بدل یاش را هم به کفن و دفن برای بی اعتبار کردن خبر پی شفروش ارزان قیمت گورها راه
کسانی بخشیده بود که بیشتر دوستشان داشت .یعنی به همسای ههای انداخت هاند .همینطور که داشت توضیح م یداد سه تقۀ آهسته به در خورد. کرد .این داستان را در ادامه می خوانید:
نزدیکش .آخر کار بازهم مطمئن نبود که انصاف را خوب رعایت کرده
باشد ،در عوض یقین داشت که حق هیچ کس را فراموش نکرده است. به تردید مکثی کرد .اما ماریا دلبر به اشاره از او خواست که ادامه بدهد.
تقسیم ارثیه را چنان دقیق و جدی تدارک دیده بود که سردفتر ثبت اسناد -آهسته گفت ،نگران نباشید ،نوئی[ ]7است. مأمور شرکت َکفن و َدفن اَنگ س ِر وقت رسید .طوری که ماریا دلبر[]1
کوچۀ اَربُل[ ]10هم ،که لاف م یزد هیچ چیز از چشمش پنهان نم یماند، هنوز حولۀ حمام دوشش بود و سرش پُر از بیگودی .همینقدر فرصت کرد
به چش مهای خودش هم شک کرد وقتی که دید زن از بَر فهرست دقیق فروشنده حرفش را دوباره از سرگرفت ،و ماریا دلبر با توضی حهای او راضی گل سرخی پشت گوشش بگذارد تا سر و وضعش خیلی ناخوشایند نباشد.
اموالش را با نام دقیق هر شئی به زبان کاتالان قرون وسطایی به منش یاش شد .با وجود این ،پیش از آن که در را باز کند خواست فکرهایی را که در را که باز کرد از سر و وضعش بیشتر ناراحت شد .برخلاف تصوری که
دیکته م یکند و وار ثهایش را با حرفه و نشانی کامل و جایگاهی که در سا لهای سال ،از زمان طغیان افسان های رودخانه در مانائوس با جزی یترین از «سوداگران مرگ» داشت مأمور عبو ِس ترشرویی جلو رویش نبود بلکه
جوان محجوبی را دید با ُکت و شلوار چهارخانه و کرواتی با نقش پرندههای
قلبش دارند یک به یک نام م یبرد. مسائل خصوصی در دلش بهم جوش خورده ،یکجا بگوید. رنگارنگ .بالاپوشی به تن نداشت با وجود هوای دم -دمی بهار بارسلون که
پس ازدیدا ِر مأمور شرکت خاکسپاری ،سرانجام او هم یکی ازدیدارکنندگان -یعنی میخوام بگم برای خوابید ِن زیر خاک دنبال جایی هستم که خطر بارا نهای کجتا باش بیشتر وق تها از بارا نهای زمستانی هم طاقت فرساتر
فراوان روزهای یکشنبۀ گورستان شد و مثل دیگر همسایگان آرامگاهش، سیل نباشد و اگر بشود تابستا نها زیر سایۀ درخت باشم .جایی باشد که م یشود .ماریا دلبر با این که مردهای بسیار به عمرش دیده بود و وقت و
دور و بَر گورش گ لهای چهار فصل کاشت و جوان ههای چمن را آب داد و ب یوقت از آنها پذیرایی کرده بود ،از دیدن جوان خجالت کشید .احساسی
مرتب سر آنها را با قیچی باغبانی چید تا مثل قالیچ ههای شهرداری بشوند. بعد از مدتی مرا از آن بیرون نکشند و به آشغالدانی نیندازند. که کمتر به سراغش م یآمد .حالا دیگر پا گذاشته بود تو ِی هفتاد و شش
با آن محل آنقدر اُخت شد که حیران مانده بود چرا او ِل کار بنظرش آن در خانه را باز کرد .سگ کوچکی که از باران خیس شده بود آمد تو .آشفتگی سالگی و شک نداشت که پیش از عید میلاد مسیح خواهد مرد .با همۀ این
قدر ناجور آمده بود .در اولین روز دیدارش ،وقتی نزدیک د ِر ورودی آن سه سر و وضعش هیچ تناسبی با بقیۀ خانه نداشت .از گردش صبحگاه ِی پی ِش احوال کم مانده بود در را به روی مأمور کفن و دفن ببندد و از او بخواهد
گور ب ی نام را دید یکهو دلش فرو ریخت ،اما حتی نایستاد که نگاهی به در وهمسایه برم یگشت و تا وارد شد با شادی شروع کرد به جست و خیز. چند لحظه پشت در منتظر بماند تا لباس بپوشد و آن طور که شایستۀ
آنها بیندازد ،چون نگهبان در چند قدمی ایستاده بود و مواظب بود .اما در پرید روی میز و بیخودی شروع کرد به واغ واغ .کم مانده بود با پنج ههای اوست از او پذیرایی کند .اما دلش نیامد .آخر جوانک توی سرسرای تاریک
یکشنبۀ سوم همینکه نگهبان حواسش پرت شد فوری دست به کار شد تا گل آلودش نقشۀ گورستان را کثیف کند .فقط یک نگاه صاحبش کافی بود
یکی دیگر از آرزوهای بزرگش را برآورده کند .روی اولین سنگ سفیدی یخ م یزد .دعوتش کرد بیاید تو.
که باران آن را شسته بود با ماتیک نوشت :دوروتی .از آن پس هربار که تا از جوش و خروش بیفتد. -گفت ،ببخشید که ریخت جغد پیدا کردهام .آخر پنجاه سال است که در
دستش رسید باز نا مها را روی سن گها نوشت .گاه نامی را روی یک گور -زن بی آنکه صدایش را بالا ببرد گفت نوئی برو پایین.
م ینوشت ،گاه روی دوتا و گاه روی هر سه تا و همیشه با دستی محکم و حیوان خودش را جمع کرد ،نگاهی هراسان به صاحبش انداخت و دو قطره کاتالان هستم و این اولین بار است که یک نفر سر وقت م یرسد.
اشک شفاف بر پوزهاش غلطید .ماریا دلبر دوباره حواسش متوجه فروشنده زبان کاتالان را خیلی خوب حرف م یزد؛ آن قدر شسته -رفته که کمی
قلبی لرزان و پُر اندوه. بوی کهنگی م یداد ،گرچه هنوز زنگ موسیق ِی زبان پرتغال ِی از یاد رفت هاش
روز یکشنب های در آخر ماه سپتامبر ،در اولین خاکسپاری روی تپه حضور شد ،برگشت و او را حیران دید. را م یشد بازشناخت .با وجود سن زیاد و آن بیگود یهای سیمی ،هنوز
یافت .سه هفته بعد ،در بعد از ظهری پُر سوز و سرما ،دختر جوان نو -فروشنده حیرت زده گفت ،مادر قحبه اشکش درآمد! ز ِن دو رگۀ خوش قد و بالا و سرزندهای بود با موهای زبر و چش مهای
عروسی را پهلوی آرامگاه او بخاک سپردند .تا آخر سال هفت قطعه پُر -زن با صدایی آهسته پوزش خواست و گفت از اینکه در این ساعت کسی تیز عسلی .مد تها بود که ترحمش را نسبت به مردها از دست داده
شده بود .اما زمستان کوتاه آمد و رفت بی آن که او را از پا درآورد .هیچ را اینجا م یبیند هیجان زده شده .معمولاً وارد خانه که م یشود از آد مها هم بود .فروشنده که هنوز چش مهایش به تاریکی عادت نکرده بود بی هیچ
باکش نبود .هوا که رو به گرما گذاشت و جوش و خروش زندگی دوباره ملاحظ هکارتر است .البته نه آن طور که تو ملاحظه کردی. حرفی کف کف شهایش را روی پادر ِی کَنف تمیز کرد و سری فرود آورد و
از پنجرههای باز سرازیر شد ،با سرزندگی بیشتری معمای خوا بهایش
را پشت سر م یگذاشتُ .کنت ِد گاردونا که ماههای گرم را در کوهستان -فروشنده دوباره گفت ،مادرقحبه اشکش درآمد. بردست ماریا بوسه زد.
م یگذراند ،در بازگشت او را از سا لهای جوان ِی شگف تانگیز پنجاه سالگی در جا متوجه شد حرف رکیکی زده .سرخ شد و پوزش خواست :ببخشید، -ماریا دلبر گفت« ،مثل مردهای دورۀ ما هستی» و رگبار ریز قهق های
هم جذا بتر یافت. اینو کسی توی فیلم هم ندیده. سرداد« .بفرما بنشین”.
ماریا دلبر بعد از تلا شهای زیاد و ب ینتیجه ،سرانجام توانست کاری کند -زن گفت ،همۀ س گها اگر یادشان بدهند م یتوانند گریه کنند .مسئله مرد اگرچه تازه کار بود اما آن قدر سرش م یشد که در آن ساعت هشت
که نوئی گور او را در میان گورهای یک جور پهنۀ تپه بشناسد .پس از این است که صاح بهاشان تمام وقت مشغول یاد دادن چیزهایی هستند صبح انتظار پذیرایی گرمی نداشته باشد .آنهم از طرف پیرزن ب یرحمی
آن با پشتکار به او یاد داد روی گور خالی او گریه کند تا بتواند بعد از که آزارشان م یدهد ،مثل غذا خوردن در بشقاب ،س ِر یک ساعت معین و که در نگاه اول بنظرش یکی از آن دیوان ههای فراری بود که از گوشۀ قارۀ
مرگش باز همین کار را بکند .چندین بار سگ را از خانه تا گورستان پای در یک محل کثافت کردن .برعکس چیزهای طبیعی را که برایشان لذت آمریکا آمده است .این بود که وقتیماریا دلبر داشت پردههای ُکلفت مخملی
پیاده برد و توجه او را به نشان ههایی جلب کرد تا بتواند مسیر اتوبوس بخش است به آنها یاد نم یدهند ،مثل خندیدن و گریه کردن .کجای کار را از جلو پنجرهها کنار م یزد ،همان جلوی در ساکت ایستاده بود .نور کم
خط رامبلاس[ ]11را یاد بگیرد ،تا جایی که احساس کرد سگ دیگر راه مایۀ ماه آوریل به زحمت فضای سالن را روشن کرد؛ سالنی که همه چیزش
بودیم؟ با وسواس چیده شده بود و بیشتر به ویترین عتیقه فروشی م یمانست.
را خوب یاد گرفته و دیگر م یتواند او را به تنهایی به گورستان بفرستد. به پایان کار کم مانده بود .ماریادلبر ناچار به گذران تابستا نها بدوندرخت وسایل دستی همه به اندازه ،هرکدام درست سرجای خود و چنان با سلیقه
روز یکشنبۀ آخرین تمرین بود ،ساعت سه بعد از ظهر پوشش بهاری هم تن داد .چون سایۀ آن چندتا درخت گورستان را گذاشته بودند برای چیده شده بودند که در شهر قدیمی و پُررمز و رازی مثلبارسلون هم کمتر
سگ را از تنش در آورد چون هم گرمای تابستان نزدیک شده بود و مقامات عالی رتبه .اما شرط و شرو طهای قرارداد بدردش نم یخورد ،چون
خان های م یشد به این نظم و ترتیب یافت.
م یخواست از مزایای پیش پرداخ ِت یکجا و نقد در معامله استفاده کند. -مرد گفت ،ببخشید ،انگار در را عوضی گرفت هام.
فروشنده فقط وقتی کار تمام شد و کاغذها را دوباره در کیف گذاشت ،با -زن گفت ،کاش این طور بود .اما مرگ عوضی نم یگیرد.
نگاهی تیز به وارسی خانه پرداخت و از زیبایی سحرآمیز آن جا خورد. فروشنده نقشۀ چند لایی را که مثل نقشۀ دریا نوردی بود روی میز ناهار
دوباره برگشت و نگاهش را به ماریا دلبر دوخت ،انگار بار اول بود که او
را م یدید.
-پرسید ،آیا م یتوانم جسارتاً سئوالی بکنم؟
زن او را بسمت در راهنمایی کرد.
-گفت ،البته که می توانی ،تا جایی که مربوط به سن و سال نشود.
-مرد گفت ،وسواس دارم حرفۀ آد مها را از روی اشیاء خان هشان حدس
بزنم ،راستش در اینجا نتوانستم .شما چه کارهاید؟