Page 28 - Shahrvand BC No. 1259
P. 28
‫صاحب اتومبیل نیست‪.‬‬ ‫بیزار بود‌هاند‪ ،‬و چه مهربانانه!‬ ‫ادبیات ‪/‬داستان ‹‬ ‫‪28‬‬‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1259‬جمعه ‪ 12‬رهم ‪1392‬‬
‫‪ ‬در تمام راه دیگر حرفی نزدند‪ .‬اما‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬هم حس کرد جوان نیز از‬ ‫در یک آن جرقه زده شد‪ُ .‬کنت‪ ‬داشت به موسیقی‪ ‬لابوهم[‪ ]19‬گوش‬
‫گوشۀ چشم وراندازش م ‌یکند‪ .‬یک بار دیگر از این که هنوز در این سن‬ ‫م ‌یداد که‪ ‬لوسیا آلبانِسه[‪ ]20‬و‪ ‬بنیامینو جیگلی[‪ ]21‬دو صدایی آن‬ ‫هم بدون پوشش کمتر توجه جلب م ‌یکرد‪ .‬آنوقت سگ را به اختیار‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬‫‪28‬‬
‫زنده است دلش گرفت‪ .‬خودش را زشت و رق ‌تانگیز احساس م ‌یکرد‪ .‬با آن‬ ‫را م ‌یخواندند که یکباره رگبار اخباری را شنید که‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬داشت در‬ ‫خودش ِول کرد‪ .‬او را دید که در سایۀ پیاده رو با قد ‌مهای تند وسبک‬
‫دستمال آشپزخان ‌های که زیر باران با شلختگی سرش کرده بود و آن پالتوی‬ ‫آشپزخانه گوش م ‌یداد‪ .‬تُک پا جلو رفت و خبر را از نزدیک گوش کرد‪ .‬قرار‬ ‫دور م ‌یشود‪ ،‬با کونک بهم فشردۀ و غمگی ‌ناش زیر ُدمی جنبان‪ .‬زن‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1259 - Friday, Oct. 4, 2013‬‬
‫بود ژنرال‪ ‬فرانسیسکو فرانکو‪ ،‬دیکتاتور ابدی اسپانیا‪ ،‬نسبت به سرنوشت سه‬ ‫بغ ‌ضاش گرفت‪ ،‬هم برای خودش هم برای اینهمه سا ‌لهای تل ِخ خواب و‬
‫قراضۀ پاییزی که از بس به مرگ فکر کرده بود عوضش نکرده بود‪.‬‬ ‫جدای ‌یطلب باسک که به اعدام محکوم شده بودند تصمیم نهایی را خود به‬ ‫خیا ‌لهای مشترکشان؛ به زور جلوی اش ‌کهایش را گرفت‪ .‬تا این که دید‬
‫‪ ‬به محلۀ‪ ‬گراسیا‪ ‬که رسیدند باران بند آمده بود‪ .‬شب بود و چرا ‌غهای‬ ‫سگ سر چهار را ِه کوچۀ‪ ‬مایور[‪ ]12‬پیچید به سمت دریا‪ .‬پانزده دقیقه بعد‬
‫خیابان روشن‪ .‬ماریا دلبر‪ ‬از راننده خواست سر چهار راهی نزدیک خانه‬ ‫عهده بگیرد‪ُ .‬کنت‪ ‬نفس راحتی کشید‪.‬‬ ‫در میدان‪ ‬لِ ِسپ[‪ ]13‬سوار اتوبوس خ ِط‪ ‬رامبلاس‪ ‬شد و دزدیده سگ را از‬
‫پیاد‌هاش کند‪ .‬اما راننده نه تنها به اصرار او را تا َدم خانه رساند‪ ،‬بلکه اتومبیل‬ ‫‪ -‬گفت پس بی بُرو برگرد تیرباران خواهند شد‪ ،‬چون فرمانده آدم عادلی‬ ‫پنجرۀ اتوبوس م ‌یپایید‪ .‬براستی هم میاندست ‌های از بچ ‌هها‪ ،‬که برای تفری ِح‬
‫را روی پیاده رو پارک کرد تا موقع پیاده شدن خیس نشود‪ .‬زن سگ را‬ ‫روز یکشنبه آمده بودند به گردشگاه‪ ‬گراسیا‪ ،‬او را دید جدی و در خود فرو‬
‫پایین انداخت و کوشید تا جایی که بدنش اجازه م ‌یدهد با وقار از اتومبیل‬ ‫است‪.‬‬
‫پیاده شود‪ .‬وقتی برگشت از راننده تشکر کند‪ ،‬با چنان نگاه مردان ‌های روبرو‬ ‫ماریا دلبر‪ ‬چش ‌مهای تیز ُکبراوارش را به او دوخت‪ .‬او را همان طور که‬ ‫رفته در انتظار چراغ سبز برای گذ ِر پیاد‌هها‪.‬‬
‫شد که نفس در سین ‌هاش حبس شد‪ .‬لحظ ‌های جا خورد درست نم ‌یفهمید‬ ‫بود دید‪ ،‬با مردمک چش ‌مهایی بی روح در پشت عینک دسته طلایی‪ ،‬با‬ ‫‪ -‬زن آهی کشید‪ .‬خدای من‪ ،‬چه تنهاست!‬
‫کدام یک از دیگری انتظاری دارد و انتظا ِر چه چیزی را‪ .‬همان وقت راننده‬ ‫دندا ‌نهای تیز و حریص و دس ‌تهایی شبیه به دس ‌تهای حیوانی که به‬ ‫زیر آفتاب‪ ‬مونت خویچ‪ ‬ناچار دو ساعت تمام منتطر سگ ماند‪ .‬با چندتا‬
‫از عزادارانی که یکی از یکشنب ‌ههای دور دیده بود سلام و علیک کرد‪ .‬به‬
‫با لحنی مصمم پرسید‪:‬‬ ‫رطوبت و تاریکی خو کرده باشد‪.‬‬ ‫زحمت آنها را شناخته بود‪ .‬آخر‪ ،‬از روز اولی که آنها را دیده بود آن قدر‬
‫‪ -‬بیام بالا؟‬ ‫‪ -‬گفت‪ ،‬پس برو به درگاه خدا دعا کن که این کار را نکند‪ .‬چون اولین کسی‬ ‫گذشته بود که دیگر نه لباس عزا به تن داشتند‪ ،‬نه غمگین بودند و بی آنکه‬
‫به فکر مرد‌هشان باشند گ ‌لها را روی گور م ‌یگذاشتند‪ .‬کمی بعد‪ ،‬وقتی‬
‫‪ ‬به‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬برخورد‪.‬‬ ‫را که تیرباران کنند‪ ،‬من در سوپ تو سم خواهم ریخت‪.‬‬ ‫دیگر هیچ کس نمانده بود صدای بوق غمناکی را شنید که مر ‌غهای دریایی‬
‫‪ -‬گفت‪ ،‬از این که مرا رساندید متشکرم‪ ،‬اما اجازه نم ‌یدهم که دستم‬ ‫ُکنت‪ ‬ترسید‪.‬‬ ‫را از جا پراند‪ .‬کشتی اقیانوس پیمای عظی ِم سفیدی را با پرچم برزیل روی‬
‫‪ -‬برای چه؟‬ ‫دریا دید و ته دل آرزو کرد که اِی کاش از کسی برایش نامه آورده باشد‪،‬‬
‫بیندازید‪.‬‬ ‫از آن کسی که بخاطر او در زندان‪ ‬پرنامبورکو[‪ ]14‬جان سپرده بود‪ .‬از‬
‫‪ -‬راننده جدی و قاطع به اسپانیایی گفت‪ ،‬دس ‌ت انداختن یعنی چه! آنهم‬ ‫‪ -‬برای این که من هم فاحشۀ عادلی هستم‪.‬‬ ‫ساعت پنج چیزی نگذشته بود که سر و کلۀ‪ ‬نوئی‪ ‬روی تپه پیدا شد‪ ،‬دوازده‬
‫کنت ِد گاردونا‪ ‬دیگر هرگز بازنگشت و‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬یقین پیدا کرد که آخرین‬ ‫دقیقه پیش از وقت رسیده بود‪ .‬از خستگی و گرما له له م ‌یزد اما با غروری‬
‫دس ‌تانداختن خانمی مثل شما؟‬ ‫دور زندگ ‌یاش به پایان رسیده است‪ .‬تا همین چندی پیش از این که کسی‬ ‫کودکانه احساس پیروزی م ‌یکرد‪ .‬خیال‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬راحت شد که بعد از‬
‫‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬مردهای زیادی چون او دیده بود‪ ،‬بسیاری ب ‌یپرواتر از او را از‬ ‫در اتوبوس جایش را به او تعارف کند یا کسی برای گذر از خیابان کمکش‬ ‫مرگش کسی هست که بر گورش گریه کند‪.‬‬
‫خودکشی نجات داده بود‪ .‬اما هرگز در زندگ ‌یاش آن قدر از تصمیم گرفتن‬ ‫کند و یا زیر بازویش را برای بالا رفتن از پله بگیرد‪ ،‬شرمگین م ‌یشد‪ .‬اما‬ ‫پاییز سال بعد بود که باز چیزی دلهر‌هآور روی قلبش سنگینی م ‌یکرد‪ .‬اما‬
‫سرانجام نه تنها آن را پذیرفت بلکه حتی همچون نیازی نفر ‌تانگیز از این‬ ‫سر در نم ‌یآورد که چیست‪ .‬دوباره قهوه خوردن زیر درخ ‌تهای اقاقیا ِی‬
‫نترسیده بود‪ .‬صدای ُمصر راننده را با همان لحن دوباره شنید‪.‬‬ ‫کار خوشش آمد‪ .‬آنگاه یک سنگ گور آنارشیستی برای خودش سفارش‬ ‫میدان‪ِ  ‬دل‪ِ  ‬رلوح[‪ ]15‬را از سر گرفت‪ .‬مانتویی با یقه پوست روباه تن کرد و‬
‫‪ -‬بیام بالا؟‬ ‫داد‪ ،‬بی نام و بی تاریخ‪ .‬دیگر وقتی م ‌یخوابید در را قفل نم ‌‌‌یکرد تا اگر در‬ ‫کلاهی با گ ‌لهای مصنوعی به سر گذاشت که از فرط قدیمی بودن دوباره‬
‫ُمد شده بود‪ .‬حواسش را حسابی جمع کرد‪ ،‬در حالی که م ‌یکوشید از‬
‫‪ ‬زن بی آن که در را ببندد از اتومبیل دور شد‪ ،‬و برای این که مطمئن‬ ‫خواب بمیرد‪ ،‬نوئی‪ ‬بتواند بیرون برود و خبر مرگش را بدهد‪.‬‬ ‫دلهر‌هاش سر درآورد‪ ،‬به پچ پچ ز ‌نهای پرنده فروش در گذر‪ ‬رامبلاس‪ ‬و‬
‫باشد طرف حرفش را فهمیده است‪ ،‬به زبان اسپانیایی گفت‪« :‬میل خودتان‬ ‫روز یکشنب ‌های که از گورستان به خانه باز م ‌یگشت در راه پله با دختر‬ ‫وراجی مردهایی که جلو دک ‌ههای کتابفروشی جمع شده بودند‪ ،‬گوش‬
‫بچۀ همسایۀ روبرویش رو در رو شد‪ .‬تا چهار راه همراهش رفت‪ ،‬با محبت‬ ‫سپرد‪ .‬برای اولین بار بعد از سا ‌لها دیگر کسی از فوتبال حرف نم ‌یزد‪ .‬به‬
‫است‪”.‬‬ ‫مادربزرگی برایش کلی چیز تعریف کرد و متوجه شد که دختر بچه‬ ‫موج سکوت معلولین جنگی که برای کبوترها ُخرده نان م ‌یریختند دقیق‬
‫‪ ‬وارد دالان شد که نور چراغ کوچه به زحمت به آن م ‌یرسید‪ ،‬شروع کرد از‬ ‫و‪ ‬نوئِی‪ ‬مثل دو دوست با هم بازی م ‌یکنند‪ .‬به میدان‪ ‬دیامانته‪ ‬که رسیدند‬ ‫شد و در همه جا نشان ‌ههای بی چون و چرای مرگ را دید‪ .‬در جشن میلاد‬
‫پل ‌هها بالا رفتن‪ .‬زانوهایش م ‌یلرزید‪ ،‬نفسش از هراس چنان بند آمده بود که‬ ‫همان طور که فکرش را کرده بود دختر بچه را به خوردن بستنی دعوت‬ ‫مسیح چرا ‌غهای رنگی میان درخ ‌تهای اقاقیا دوباره روشن شد‪ ،‬موسیقی‬
‫تصور م ‌یکرد چنین حالتی فقط در لحظۀ مرگ دست م ‌یدهد‪ .‬وقتی جل ِو‬ ‫و نواهای شاد از بال ُک ‌نها بگوش م ‌یرسید‪ .‬توریس ‌تهایی که به هیچ کس‬
‫در طبقۀ اول رسید برای پیدا کردن دسته کلید در جی ‌بهایش از پریشانی‬ ‫کرد‪.‬‬ ‫و هیچ چیز اعتنایی نداشتند دور و بر کاف ‌هها را پُر کردند‪ .‬اما میانۀ آن بزن‬
‫م ‌یلرزید‪ .‬صدای بسته شدن درهای اتومبیل را یکی بعد از دیگری شنید‪.‬‬ ‫‪ -‬پرسید‪ ،‬از س ‌گها خوشت م ‌یآید؟‬ ‫و بکوب هم همان تنش سرکوفتۀ پیش از دورۀ سلطۀ آنارشیس ‌تها بر‬
‫نوئی که جلو جلو رفته بود خواست پارسی بکند‪ .‬زن با نال ‌های دردناک تشر‬ ‫‪ -‬دختر بچه گفت‪ ،‬عاشقشان هستم‪.‬‬ ‫خیابا ‌نها حس م ‌یشد‪ .‬ماریا دلبر‪ ‬که آن دورۀ پرشر و شور را زندگی کرده‬
‫آنگاه‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬فکری را که مدت‌ها در سر داشت با دختر بچه در‬ ‫بود نگران بود و نم ‌یتوانست جلوی دلهر‌هاش را بگیرد‪ .‬برای نخستین بار‬
‫زد‪« ،‬خفه شو!”‬ ‫نیمه شبی وحش ‌تزده از خواب پریده بود؛ همان شبی که مأموران امنیتی‬
‫‪ ‬در همان لحظه صدای اولین قد ‌مها را روی پل ‌ههای تق و لق شنید‪ ،‬قلبش‬ ‫میان گذاشت‪.‬‬ ‫دانشجویی را با گلوله کشتند‪ .‬چرا که روی دیوار روبروی خانۀ او با قلم مویی‬
‫داشت م ‌یترکید‪ .‬در یک آن معمای خوابی را که سه سال زندگ ‌یاش را‬ ‫‪ -‬گفت اگر روزی برای من اتفاقی افتاد نوئی را پیش خودت نگهدار‪ .‬فقط‬ ‫پهن نوشته شده بود «زنده باد کاتالان آزاد”‪.‬‬
‫دگرگون کرده بود از نو بررسی کرد و متوجه اشتباِه تعبیرش شد‪ .‬حیر ‌تزده‬ ‫به شرطی که روزهای یکشنبه او را آزاد بگذاری و کاری به کارش نداشته‬ ‫‪ -‬زن حیر ‌تزده به خود گفت‪ ،‬خدای من‪ ،‬مثل این که همه چیز دارد با‬

‫به خود گفت‪« ،‬خدای من‪ ،‬پس مرگ نبود!”‬ ‫باشی‪ ،‬خودش م ‌یداند چه کند‪.‬‬ ‫من م ‌یمیرد!‬
‫‪ ‬سرانجام جای کلید را در قفل پیدا کرد‪ ،‬قد ‌مهای شمرده را در تاریکی‬ ‫‪ ‬دختر بچه شادمانه آن را پذیرفت‪ .‬ماریا دلبر‪ ‬هم در بازگشت بخانه خشنود‬ ‫چنین دلهر‌های را فقط در‪ ‬مانائوس‪ ‬زمان دختربچگی شناخته بود‪ .‬در آن‬
‫م ‌یشنید و صدای نزدیک شدن نفس کسی را که چون خودش در تاریکی‬ ‫بود از این که توانسته خوابش را سا ‌لها در دلش سبک سنگین کند و قوام‬ ‫َدم َد ‌مهای سپید‌هدم که یکباره همۀ سر و صداها خاموش م ‌یشد‪ ،‬آ ‌بها‬
‫ترسیده بود حس م ‌یکرد‪ .‬آن وقت فهمید که آن همه انتظارها در آن همه‬ ‫بیاورد‪ .‬با اینهمه اگر آن خوابی که دیده بود تحقق نیافت‪ ،‬نه از خستگی‬ ‫از حرکت م ‌یافتاد و هوا لرزان بود و جنگل آمازون در مغاک سکوت فرو‬
‫سا ‌لها و آن همه رن ‌جها در تاریکی‪ ،‬حتی برای همین یک لحظه زندگی‬ ‫و پیری بود و نه از عقب افتادن مرگ‪ .‬حتی تصمیم خودش هم نبود‪.‬‬
‫زندگی بجای او تصمیم گرفته بود‪ .‬در یکی از بعد از ظهرهای یخبندان‬ ‫م ‌یرفت؛ لحظ ‌های که به َد ِم مردن م ‌یمانست‪.‬‬
‫هم شده م ‌یارزید‪.‬‬ ‫ماه نوامبر هنگام خروج از گورستان‪ ،‬پس از آن که نام آن سه نفر را روی‬ ‫در میانۀ آن تنش تحمل ناپذیر‪ ،‬در آخرین جمعۀ ماِه فوریه‪ ،‬کنت ِد‬
‫[مدرسه فمینیستی]‬ ‫سنگ گورشان نوشته بود و داشت پیاده به طرف ایستگاه اتوبوس م ‌یرفت‪،‬‬ ‫گاردونا‪ ‬مثل همیشه برای شام به خان ‌هاش آمد‪ .‬دیدارشان برگزاری یک‬
‫طوفانی ناگهانی برپا شد‪ .‬با اولین رگبار سراپا خیس شد‪ .‬به زحمت توانست‬ ‫مراسم تکراری بود‪ُ .‬کنت‪ ‬سر وقت میان ساعت ‪ 7‬تا ‪ 9‬شب م ‌یرسید‪ ،‬با‬
‫‪------------‬‬ ‫زیر سردری پناه بگیرد‪ .‬محله خلوت بود و شهر انگار غریبه‪ ،‬با دکا ‌نهای‬ ‫یک شیشه شامپان ِی محلی پیچیده در روزنامۀ بعدازظهر تا به چشم نیاید‬
‫پانوشت ها‪:‬‬ ‫ویرانه و کارگا‌ههای َگرد گرفته و بارک ‌شهای عظیمی که با ٍعث م ‌یشد رعد‬ ‫و یک جعبه شکلات مغزدار‪ .‬ماریا دلبر‪ ‬نوعی پیراشکی با خمیر نازک و‬
‫‪ ،Maria dos Prazeres - ]1[ ‬ماریا دوس پِرا ِز ِرس در زبان کاتالان به‬ ‫و برق و طوفان هولنا ‌کتر به نظر برسد‪.‬ماریا دلبر‪ ‬سگ را که سرتا پا خیس‬ ‫گوشت درست م ‌یکرد و مرغ تُردی را آ ‌بپز م ‌یکرد؛ همان غذای سنتی‬
‫معنای ماریا دلبر است‪ .‬گمانم این نام فضای داستان را برای خوانندۀ‬ ‫شده بود در بغلش گرم م ‌یکرد و اتوبو ‌سهای پُر از جمعیت و تاکس ‌یهای‬ ‫مورد علاقۀ کاتالا ‌نها‪ .‬یک ظرف پُر از میو‌ههای فصل هم م ‌یگذاشت‪ .‬وقتی‬
‫فارسی زبان ملموس‌تر م ‌یکند‪.‬‬ ‫بدون مسافر با علامت خاموش را م ‌یدید که از جلویش م ‌یگذرند اما‬ ‫او سرگرم آشپزی بود‪ُ ،‬کنت‪ ‬گوشش به گرامافون بود که گزیدۀ تاریخی‬
‫[‪Mont Juich - ]2‬‬ ‫هیچکس نه به اشار‌ههای او و نه به وضع دلخراشش توجه م ‌یکرد‪ .‬دیگر از‬ ‫اُوپراهای ایتالیایی را م ‌ینواخت و گیلا ِس‪ ‬پُرتویی[‪ ]16‬را هم نم‪ -‬نم‪ ،‬تا‬
‫‪ :Manaos - ]3[ ‬شهری در برزیل‬ ‫معجزه هم کاری برنم ‌یآمد که ناگاه یک اتومبیل مجلل سربی رنگ بی صدا‬ ‫پایان م ‌ینوشید‪ .‬بعد از شام که با گپ و گفتی مفصل همراه بود‪ ،‬از روی‬
‫‪ Tapir - ]4[ ‬حیوانی ست در قارۀ آمریکا‪ ،‬شبیه ُگراز باپاهایی کوتاه و‬ ‫از کوچۀ پُر آب گذشت و یکباره سر چهار راه ایستاد و عقب زد و جل ِو پای‬ ‫عادت و مثل همیشه باهم عش ‌قبازی بیحالی م ‌یکردند که بع ِد آن ح ِس‬
‫پوز‌های بلند بشکل خرطوم‬ ‫او ترمز کرد‪ .‬شیش ‌ههای آن ناگهان گویی با فوتی جادویی پایین کشیده شد‬ ‫ناگوا ِر خاصی در وجودشان‌نشست م ‌یکرد‪ُ .‬کنت‪ ‬که همیشه با نزدیک‬
‫‪San Geravacio - ]5[ ‬‬ ‫شدن نیمه شب دست و پایش را گم م ‌یکرد‪ ،‬پیش از رفتن ‪ 25‬پِ ِستا[‪]17‬‬
‫‪Buenaventura Duruti -]6[ ‬‬ ‫و راننده او را دعوت کرد که سوار شود‪.‬‬ ‫زیر جاسیگاری اطاق خواب م ‌یگذاشت‪ .‬این قیمت‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬بود هنگامی‬
‫‪Noi - ]7[ ‬‬ ‫‪ -‬ماریا دلبر‪ ‬صادقانه گفت‪ ،‬راهم خیلی دور است اما اگر مرا کمی جلوتر‬ ‫که‪ُ ‬کنت‪ ‬او را در یک مسافرخانۀ سررا ِه‪ ‬پارالِلو[‪ ]18‬دیده بود‪ ،‬و این تنها‬
‫‪Gracia -]8[ ‬‬
‫‪Conde de Gardona -]9[ ‬‬ ‫برسانید لطف بزرگی کرد‌هاید‪.‬‬ ‫چیزی بود که از زنگار زمانه در اَمان مانده بود‪.‬‬
‫‪Arbol -]10[ ‬‬ ‫‪ -‬راننده به اصرار گفت‪ ،‬بگویید کجا م ‌یروید‪.‬‬ ‫هیچ یک هرگز از خود نپرسیده بودند که پایۀ این دوستی‬
‫‪Ramblas -]11[ ‬‬ ‫چیست؟‪ُ ‬کنت‪ ‬گاهگاهی دست‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬را گرفته بود و در فرص ‌تهای‬
‫‪Calle Mayor -]12[ ‬‬ ‫‪ -‬به ‪ ‬گراسیا‪.‬‬ ‫مناسب برای استفادۀ درست از پ ‌ساندازش توصی ‌ههایی به او کرده بود‬
‫‪.Lessep -]13[ ‬‬ ‫در اتومبیل بدون آن که دستی به آن بخورد باز شد‪.‬‬ ‫و به او یاد داده بود که ارزش یادگارهایش را بداند و این که چه کار‬
‫‪.Pernambuco -]14[ ‬‬ ‫‪ -‬راننده گفت‪ ،‬سوار شوید مسیر من هم همان طرف است‪.‬‬ ‫کند تا معلوم نشوند ما ِل دزدی هستند‪ .‬مهمتر این که‪ ،‬وقتی در فاحشه‌‬
‫‪ = Plaza del Reloj -]15[ ‬میدان ساعت‬ ‫توی اتومبیل بوی دواهای ی ‌خزده م ‌یآمد‪ ،‬باران غوغا م ‌یکرد‪ .‬شهر رنگ‬ ‫خان ‌های که عمری در آن سرکرده بود به او اعلان کردند که دیگر پیر و‬
‫‪ = Porto -]16[ ‬مشروب شیری ‌نمزۀ پرتغالی که پیش از غذا م ‌ینوشند‪.‬‬ ‫عوض کرده بود‪ ،‬و زن خودش را در دنیایی غریب و خوشبخت احساس‬ ‫پاتال شده و بدرد امروز ‌یها نم ‌یخورد و م ‌یخواستند او را به یک خانۀ‬
‫‪Peseta -]17[ ‬‬ ‫م ‌یکرد که در آن همۀ مشکلات پیشاپیش حل شده است‪ .‬راننده در میان‬ ‫مخفی بازنشستگی بفرستند که با پنج پِ ِستا طرز عش ‌قبازی را به پسربچ ‌هها‬
‫‪Paralelo -]18[ ‬‬ ‫شلوغی رفت و آمدها جادووار به نرمی راه باز م ‌یکرد‪ .‬ماریا دلبر‪ ‬خجالت‬ ‫بیاموزد‪ُ ،‬کنت‪ ‬به او راه زندگی آبرومند پیری را در محلۀ‪ ‬گراسیا‪ ‬نشان داده‬
‫‪La Bohème -]19[ ‬‬ ‫م ‌یکشید‪ ،‬هم از وضع دلخراش خودش هم از وضع رّق ‌تانگیز سگ که در‬ ‫بود‪ .‬زن هم برای ُکنت‪ ‬تعریف کرده بود که چگونه مادرش او را در چهارده‬
‫‪Lucia Albánese -]20[ ‬‬ ‫سالگی در بندر‪ ‬مانائوس‪ ‬فروخته بود‪ .‬و افسر ارشد یک کشتی تُرک در تمام‬
‫‪Gigli Beniamino -]21[ ‬‬ ‫بغلش خوابیده بود‪.‬‬ ‫را ِه سف ِر اقیانوس اطلس بیرحمانه از او کام گرفته بود و بعد او را در کنار‬
‫‪  -‬گفت‪« ،‬مثل یک کشتی اقیانو ‌سپیماست‪ ».‬احساس م ‌یکرد باید حرفی‬ ‫باطلاق نورافشا ِن‪ ‬پارالِلو‪ ‬رها کرده بود‪ ،‬بی پول‪ ،‬بی زبان‪ ،‬بی نام و نشان‪ .‬هر‬
‫‪ ‬‬ ‫بزند که به اتومبیل بخورد‪ .‬هرگز چنین چیزی را در خواب هم ندیده بود‪.‬‬ ‫دو م ‌یدانستند که زیاد بهم نم ‌یخورند‪ ،‬اما با وجودی که هیچوقت به اندازۀ‬
‫‪ -‬راننده به زبان کاتلا ِن شکسته بست ‌های گفت‪« ،‬راستش تنها عیبش این‬ ‫زمانی که با هم م ‌یگذراندند خود را تنها حس نم ‌یکردند‪ ،‬هیچ کدام هم‬
‫است که مال من نیست‪ ».‬بعد مکثی کرد و به زبان اسپانیایی افزود «با‬ ‫جرأت نکرده بودند لذت این عادت را زیر پا بگذارند‪ .‬یک جنب و جوش‬
‫ملی لازم بود تا هر دو یکباره متوجه شوند که اینهمه سال چقدر از هم‬
‫دستمزد تمام زندگ ‌یام هم نم ‌یتوانم آن را بخرم‪”.‬‬
‫‪ -‬زن آهی کشید و گفت‪ ،‬م ‌یفهمم‪.‬‬

‫‪ ‬از گوشۀ چشم در نور سبز رنگ صفحۀ کیلومتر شمار جل ِو راننده زیر‬
‫چشمی راننده را ورانداز کرد‪ .‬جوانکی بود در سنین شباب با موهای کوتاه‬
‫وزوزی و نیمرخی مثل مجسم ‌ههای برنجی رومی‪ .‬پیش خودش فکر کرد‪،‬‬
‫خوشگل نیست اما جذاب است و ُکت چرمی ارزان و کهن ‌هاش خوش‬
‫قوار‌هاش کرده‪ .‬حتماَ وقتی به خانه برم ‌یگردد مادرش از دیدنش احساس‬
‫خوشبختی م ‌یکند‪ .‬فقط از دس ‌تهای روستای ‌یاش م ‌یشد باور کرد که‬
   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33