Page 28 - Shahrvand BC No. 1259
P. 28
صاحب اتومبیل نیست. بیزار بودهاند ،و چه مهربانانه! ادبیات /داستان 28سال متسیب /شماره - 1259جمعه 12رهم 1392
در تمام راه دیگر حرفی نزدند .اما ماریا دلبر هم حس کرد جوان نیز از در یک آن جرقه زده شدُ .کنت داشت به موسیقی لابوهم[ ]19گوش
گوشۀ چشم وراندازش م یکند .یک بار دیگر از این که هنوز در این سن م یداد که لوسیا آلبانِسه[ ]20و بنیامینو جیگلی[ ]21دو صدایی آن هم بدون پوشش کمتر توجه جلب م یکرد .آنوقت سگ را به اختیار In touch with Iranian diversity28
زنده است دلش گرفت .خودش را زشت و رق تانگیز احساس م یکرد .با آن را م یخواندند که یکباره رگبار اخباری را شنید که ماریا دلبر داشت در خودش ِول کرد .او را دید که در سایۀ پیاده رو با قد مهای تند وسبک
دستمال آشپزخان های که زیر باران با شلختگی سرش کرده بود و آن پالتوی آشپزخانه گوش م یداد .تُک پا جلو رفت و خبر را از نزدیک گوش کرد .قرار دور م یشود ،با کونک بهم فشردۀ و غمگی ناش زیر ُدمی جنبان .زن Vol. 20 / No. 1259 - Friday, Oct. 4, 2013
بود ژنرال فرانسیسکو فرانکو ،دیکتاتور ابدی اسپانیا ،نسبت به سرنوشت سه بغ ضاش گرفت ،هم برای خودش هم برای اینهمه سا لهای تل ِخ خواب و
قراضۀ پاییزی که از بس به مرگ فکر کرده بود عوضش نکرده بود. جدای یطلب باسک که به اعدام محکوم شده بودند تصمیم نهایی را خود به خیا لهای مشترکشان؛ به زور جلوی اش کهایش را گرفت .تا این که دید
به محلۀ گراسیا که رسیدند باران بند آمده بود .شب بود و چرا غهای سگ سر چهار را ِه کوچۀ مایور[ ]12پیچید به سمت دریا .پانزده دقیقه بعد
خیابان روشن .ماریا دلبر از راننده خواست سر چهار راهی نزدیک خانه عهده بگیردُ .کنت نفس راحتی کشید. در میدان لِ ِسپ[ ]13سوار اتوبوس خ ِط رامبلاس شد و دزدیده سگ را از
پیادهاش کند .اما راننده نه تنها به اصرار او را تا َدم خانه رساند ،بلکه اتومبیل -گفت پس بی بُرو برگرد تیرباران خواهند شد ،چون فرمانده آدم عادلی پنجرۀ اتوبوس م یپایید .براستی هم میاندست های از بچ هها ،که برای تفری ِح
را روی پیاده رو پارک کرد تا موقع پیاده شدن خیس نشود .زن سگ را روز یکشنبه آمده بودند به گردشگاه گراسیا ،او را دید جدی و در خود فرو
پایین انداخت و کوشید تا جایی که بدنش اجازه م یدهد با وقار از اتومبیل است.
پیاده شود .وقتی برگشت از راننده تشکر کند ،با چنان نگاه مردان های روبرو ماریا دلبر چش مهای تیز ُکبراوارش را به او دوخت .او را همان طور که رفته در انتظار چراغ سبز برای گذ ِر پیادهها.
شد که نفس در سین هاش حبس شد .لحظ های جا خورد درست نم یفهمید بود دید ،با مردمک چش مهایی بی روح در پشت عینک دسته طلایی ،با -زن آهی کشید .خدای من ،چه تنهاست!
کدام یک از دیگری انتظاری دارد و انتظا ِر چه چیزی را .همان وقت راننده دندا نهای تیز و حریص و دس تهایی شبیه به دس تهای حیوانی که به زیر آفتاب مونت خویچ ناچار دو ساعت تمام منتطر سگ ماند .با چندتا
از عزادارانی که یکی از یکشنب ههای دور دیده بود سلام و علیک کرد .به
با لحنی مصمم پرسید: رطوبت و تاریکی خو کرده باشد. زحمت آنها را شناخته بود .آخر ،از روز اولی که آنها را دیده بود آن قدر
-بیام بالا؟ -گفت ،پس برو به درگاه خدا دعا کن که این کار را نکند .چون اولین کسی گذشته بود که دیگر نه لباس عزا به تن داشتند ،نه غمگین بودند و بی آنکه
به فکر مردهشان باشند گ لها را روی گور م یگذاشتند .کمی بعد ،وقتی
به ماریا دلبر برخورد. را که تیرباران کنند ،من در سوپ تو سم خواهم ریخت. دیگر هیچ کس نمانده بود صدای بوق غمناکی را شنید که مر غهای دریایی
-گفت ،از این که مرا رساندید متشکرم ،اما اجازه نم یدهم که دستم ُکنت ترسید. را از جا پراند .کشتی اقیانوس پیمای عظی ِم سفیدی را با پرچم برزیل روی
-برای چه؟ دریا دید و ته دل آرزو کرد که اِی کاش از کسی برایش نامه آورده باشد،
بیندازید. از آن کسی که بخاطر او در زندان پرنامبورکو[ ]14جان سپرده بود .از
-راننده جدی و قاطع به اسپانیایی گفت ،دس ت انداختن یعنی چه! آنهم -برای این که من هم فاحشۀ عادلی هستم. ساعت پنج چیزی نگذشته بود که سر و کلۀ نوئی روی تپه پیدا شد ،دوازده
کنت ِد گاردونا دیگر هرگز بازنگشت و ماریا دلبر یقین پیدا کرد که آخرین دقیقه پیش از وقت رسیده بود .از خستگی و گرما له له م یزد اما با غروری
دس تانداختن خانمی مثل شما؟ دور زندگ یاش به پایان رسیده است .تا همین چندی پیش از این که کسی کودکانه احساس پیروزی م یکرد .خیال ماریا دلبر راحت شد که بعد از
ماریا دلبر مردهای زیادی چون او دیده بود ،بسیاری ب یپرواتر از او را از در اتوبوس جایش را به او تعارف کند یا کسی برای گذر از خیابان کمکش مرگش کسی هست که بر گورش گریه کند.
خودکشی نجات داده بود .اما هرگز در زندگ یاش آن قدر از تصمیم گرفتن کند و یا زیر بازویش را برای بالا رفتن از پله بگیرد ،شرمگین م یشد .اما پاییز سال بعد بود که باز چیزی دلهرهآور روی قلبش سنگینی م یکرد .اما
سرانجام نه تنها آن را پذیرفت بلکه حتی همچون نیازی نفر تانگیز از این سر در نم یآورد که چیست .دوباره قهوه خوردن زیر درخ تهای اقاقیا ِی
نترسیده بود .صدای ُمصر راننده را با همان لحن دوباره شنید. کار خوشش آمد .آنگاه یک سنگ گور آنارشیستی برای خودش سفارش میدانِ دلِ رلوح[ ]15را از سر گرفت .مانتویی با یقه پوست روباه تن کرد و
-بیام بالا؟ داد ،بی نام و بی تاریخ .دیگر وقتی م یخوابید در را قفل نم یکرد تا اگر در کلاهی با گ لهای مصنوعی به سر گذاشت که از فرط قدیمی بودن دوباره
ُمد شده بود .حواسش را حسابی جمع کرد ،در حالی که م یکوشید از
زن بی آن که در را ببندد از اتومبیل دور شد ،و برای این که مطمئن خواب بمیرد ،نوئی بتواند بیرون برود و خبر مرگش را بدهد. دلهرهاش سر درآورد ،به پچ پچ ز نهای پرنده فروش در گذر رامبلاس و
باشد طرف حرفش را فهمیده است ،به زبان اسپانیایی گفت« :میل خودتان روز یکشنب های که از گورستان به خانه باز م یگشت در راه پله با دختر وراجی مردهایی که جلو دک ههای کتابفروشی جمع شده بودند ،گوش
بچۀ همسایۀ روبرویش رو در رو شد .تا چهار راه همراهش رفت ،با محبت سپرد .برای اولین بار بعد از سا لها دیگر کسی از فوتبال حرف نم یزد .به
است”. مادربزرگی برایش کلی چیز تعریف کرد و متوجه شد که دختر بچه موج سکوت معلولین جنگی که برای کبوترها ُخرده نان م یریختند دقیق
وارد دالان شد که نور چراغ کوچه به زحمت به آن م یرسید ،شروع کرد از و نوئِی مثل دو دوست با هم بازی م یکنند .به میدان دیامانته که رسیدند شد و در همه جا نشان ههای بی چون و چرای مرگ را دید .در جشن میلاد
پل هها بالا رفتن .زانوهایش م یلرزید ،نفسش از هراس چنان بند آمده بود که همان طور که فکرش را کرده بود دختر بچه را به خوردن بستنی دعوت مسیح چرا غهای رنگی میان درخ تهای اقاقیا دوباره روشن شد ،موسیقی
تصور م یکرد چنین حالتی فقط در لحظۀ مرگ دست م یدهد .وقتی جل ِو و نواهای شاد از بال ُک نها بگوش م یرسید .توریس تهایی که به هیچ کس
در طبقۀ اول رسید برای پیدا کردن دسته کلید در جی بهایش از پریشانی کرد. و هیچ چیز اعتنایی نداشتند دور و بر کاف هها را پُر کردند .اما میانۀ آن بزن
م یلرزید .صدای بسته شدن درهای اتومبیل را یکی بعد از دیگری شنید. -پرسید ،از س گها خوشت م یآید؟ و بکوب هم همان تنش سرکوفتۀ پیش از دورۀ سلطۀ آنارشیس تها بر
نوئی که جلو جلو رفته بود خواست پارسی بکند .زن با نال های دردناک تشر -دختر بچه گفت ،عاشقشان هستم. خیابا نها حس م یشد .ماریا دلبر که آن دورۀ پرشر و شور را زندگی کرده
آنگاه ماریا دلبر فکری را که مدتها در سر داشت با دختر بچه در بود نگران بود و نم یتوانست جلوی دلهرهاش را بگیرد .برای نخستین بار
زد« ،خفه شو!” نیمه شبی وحش تزده از خواب پریده بود؛ همان شبی که مأموران امنیتی
در همان لحظه صدای اولین قد مها را روی پل ههای تق و لق شنید ،قلبش میان گذاشت. دانشجویی را با گلوله کشتند .چرا که روی دیوار روبروی خانۀ او با قلم مویی
داشت م یترکید .در یک آن معمای خوابی را که سه سال زندگ یاش را -گفت اگر روزی برای من اتفاقی افتاد نوئی را پیش خودت نگهدار .فقط پهن نوشته شده بود «زنده باد کاتالان آزاد”.
دگرگون کرده بود از نو بررسی کرد و متوجه اشتباِه تعبیرش شد .حیر تزده به شرطی که روزهای یکشنبه او را آزاد بگذاری و کاری به کارش نداشته -زن حیر تزده به خود گفت ،خدای من ،مثل این که همه چیز دارد با
به خود گفت« ،خدای من ،پس مرگ نبود!” باشی ،خودش م یداند چه کند. من م یمیرد!
سرانجام جای کلید را در قفل پیدا کرد ،قد مهای شمرده را در تاریکی دختر بچه شادمانه آن را پذیرفت .ماریا دلبر هم در بازگشت بخانه خشنود چنین دلهرهای را فقط در مانائوس زمان دختربچگی شناخته بود .در آن
م یشنید و صدای نزدیک شدن نفس کسی را که چون خودش در تاریکی بود از این که توانسته خوابش را سا لها در دلش سبک سنگین کند و قوام َدم َد مهای سپیدهدم که یکباره همۀ سر و صداها خاموش م یشد ،آ بها
ترسیده بود حس م یکرد .آن وقت فهمید که آن همه انتظارها در آن همه بیاورد .با اینهمه اگر آن خوابی که دیده بود تحقق نیافت ،نه از خستگی از حرکت م یافتاد و هوا لرزان بود و جنگل آمازون در مغاک سکوت فرو
سا لها و آن همه رن جها در تاریکی ،حتی برای همین یک لحظه زندگی و پیری بود و نه از عقب افتادن مرگ .حتی تصمیم خودش هم نبود.
زندگی بجای او تصمیم گرفته بود .در یکی از بعد از ظهرهای یخبندان م یرفت؛ لحظ های که به َد ِم مردن م یمانست.
هم شده م یارزید. ماه نوامبر هنگام خروج از گورستان ،پس از آن که نام آن سه نفر را روی در میانۀ آن تنش تحمل ناپذیر ،در آخرین جمعۀ ماِه فوریه ،کنت ِد
[مدرسه فمینیستی] سنگ گورشان نوشته بود و داشت پیاده به طرف ایستگاه اتوبوس م یرفت، گاردونا مثل همیشه برای شام به خان هاش آمد .دیدارشان برگزاری یک
طوفانی ناگهانی برپا شد .با اولین رگبار سراپا خیس شد .به زحمت توانست مراسم تکراری بودُ .کنت سر وقت میان ساعت 7تا 9شب م یرسید ،با
------------ زیر سردری پناه بگیرد .محله خلوت بود و شهر انگار غریبه ،با دکا نهای یک شیشه شامپان ِی محلی پیچیده در روزنامۀ بعدازظهر تا به چشم نیاید
پانوشت ها: ویرانه و کارگاههای َگرد گرفته و بارک شهای عظیمی که با ٍعث م یشد رعد و یک جعبه شکلات مغزدار .ماریا دلبر نوعی پیراشکی با خمیر نازک و
،Maria dos Prazeres - ]1[ ماریا دوس پِرا ِز ِرس در زبان کاتالان به و برق و طوفان هولنا کتر به نظر برسد.ماریا دلبر سگ را که سرتا پا خیس گوشت درست م یکرد و مرغ تُردی را آ بپز م یکرد؛ همان غذای سنتی
معنای ماریا دلبر است .گمانم این نام فضای داستان را برای خوانندۀ شده بود در بغلش گرم م یکرد و اتوبو سهای پُر از جمعیت و تاکس یهای مورد علاقۀ کاتالا نها .یک ظرف پُر از میوههای فصل هم م یگذاشت .وقتی
فارسی زبان ملموستر م یکند. بدون مسافر با علامت خاموش را م یدید که از جلویش م یگذرند اما او سرگرم آشپزی بودُ ،کنت گوشش به گرامافون بود که گزیدۀ تاریخی
[Mont Juich - ]2 هیچکس نه به اشارههای او و نه به وضع دلخراشش توجه م یکرد .دیگر از اُوپراهای ایتالیایی را م ینواخت و گیلا ِس پُرتویی[ ]16را هم نم -نم ،تا
:Manaos - ]3[ شهری در برزیل معجزه هم کاری برنم یآمد که ناگاه یک اتومبیل مجلل سربی رنگ بی صدا پایان م ینوشید .بعد از شام که با گپ و گفتی مفصل همراه بود ،از روی
Tapir - ]4[ حیوانی ست در قارۀ آمریکا ،شبیه ُگراز باپاهایی کوتاه و از کوچۀ پُر آب گذشت و یکباره سر چهار راه ایستاد و عقب زد و جل ِو پای عادت و مثل همیشه باهم عش قبازی بیحالی م یکردند که بع ِد آن ح ِس
پوزهای بلند بشکل خرطوم او ترمز کرد .شیش ههای آن ناگهان گویی با فوتی جادویی پایین کشیده شد ناگوا ِر خاصی در وجودشاننشست م یکردُ .کنت که همیشه با نزدیک
San Geravacio - ]5[ شدن نیمه شب دست و پایش را گم م یکرد ،پیش از رفتن 25پِ ِستا[]17
Buenaventura Duruti -]6[ و راننده او را دعوت کرد که سوار شود. زیر جاسیگاری اطاق خواب م یگذاشت .این قیمت ماریا دلبر بود هنگامی
Noi - ]7[ -ماریا دلبر صادقانه گفت ،راهم خیلی دور است اما اگر مرا کمی جلوتر کهُ کنت او را در یک مسافرخانۀ سررا ِه پارالِلو[ ]18دیده بود ،و این تنها
Gracia -]8[
Conde de Gardona -]9[ برسانید لطف بزرگی کردهاید. چیزی بود که از زنگار زمانه در اَمان مانده بود.
Arbol -]10[ -راننده به اصرار گفت ،بگویید کجا م یروید. هیچ یک هرگز از خود نپرسیده بودند که پایۀ این دوستی
Ramblas -]11[ چیست؟ُ کنت گاهگاهی دست ماریا دلبر را گرفته بود و در فرص تهای
Calle Mayor -]12[ -به گراسیا. مناسب برای استفادۀ درست از پ ساندازش توصی ههایی به او کرده بود
.Lessep -]13[ در اتومبیل بدون آن که دستی به آن بخورد باز شد. و به او یاد داده بود که ارزش یادگارهایش را بداند و این که چه کار
.Pernambuco -]14[ -راننده گفت ،سوار شوید مسیر من هم همان طرف است. کند تا معلوم نشوند ما ِل دزدی هستند .مهمتر این که ،وقتی در فاحشه
= Plaza del Reloj -]15[ میدان ساعت توی اتومبیل بوی دواهای ی خزده م یآمد ،باران غوغا م یکرد .شهر رنگ خان های که عمری در آن سرکرده بود به او اعلان کردند که دیگر پیر و
= Porto -]16[ مشروب شیری نمزۀ پرتغالی که پیش از غذا م ینوشند. عوض کرده بود ،و زن خودش را در دنیایی غریب و خوشبخت احساس پاتال شده و بدرد امروز یها نم یخورد و م یخواستند او را به یک خانۀ
Peseta -]17[ م یکرد که در آن همۀ مشکلات پیشاپیش حل شده است .راننده در میان مخفی بازنشستگی بفرستند که با پنج پِ ِستا طرز عش قبازی را به پسربچ هها
Paralelo -]18[ شلوغی رفت و آمدها جادووار به نرمی راه باز م یکرد .ماریا دلبر خجالت بیاموزدُ ،کنت به او راه زندگی آبرومند پیری را در محلۀ گراسیا نشان داده
La Bohème -]19[ م یکشید ،هم از وضع دلخراش خودش هم از وضع رّق تانگیز سگ که در بود .زن هم برای ُکنت تعریف کرده بود که چگونه مادرش او را در چهارده
Lucia Albánese -]20[ سالگی در بندر مانائوس فروخته بود .و افسر ارشد یک کشتی تُرک در تمام
Gigli Beniamino -]21[ بغلش خوابیده بود. را ِه سف ِر اقیانوس اطلس بیرحمانه از او کام گرفته بود و بعد او را در کنار
-گفت« ،مثل یک کشتی اقیانو سپیماست ».احساس م یکرد باید حرفی باطلاق نورافشا ِن پارالِلو رها کرده بود ،بی پول ،بی زبان ،بی نام و نشان .هر
بزند که به اتومبیل بخورد .هرگز چنین چیزی را در خواب هم ندیده بود. دو م یدانستند که زیاد بهم نم یخورند ،اما با وجودی که هیچوقت به اندازۀ
-راننده به زبان کاتلا ِن شکسته بست های گفت« ،راستش تنها عیبش این زمانی که با هم م یگذراندند خود را تنها حس نم یکردند ،هیچ کدام هم
است که مال من نیست ».بعد مکثی کرد و به زبان اسپانیایی افزود «با جرأت نکرده بودند لذت این عادت را زیر پا بگذارند .یک جنب و جوش
ملی لازم بود تا هر دو یکباره متوجه شوند که اینهمه سال چقدر از هم
دستمزد تمام زندگ یام هم نم یتوانم آن را بخرم”.
-زن آهی کشید و گفت ،م یفهمم.
از گوشۀ چشم در نور سبز رنگ صفحۀ کیلومتر شمار جل ِو راننده زیر
چشمی راننده را ورانداز کرد .جوانکی بود در سنین شباب با موهای کوتاه
وزوزی و نیمرخی مثل مجسم ههای برنجی رومی .پیش خودش فکر کرد،
خوشگل نیست اما جذاب است و ُکت چرمی ارزان و کهن هاش خوش
قوارهاش کرده .حتماَ وقتی به خانه برم یگردد مادرش از دیدنش احساس
خوشبختی م یکند .فقط از دس تهای روستای یاش م یشد باور کرد که
در تمام راه دیگر حرفی نزدند .اما ماریا دلبر هم حس کرد جوان نیز از در یک آن جرقه زده شدُ .کنت داشت به موسیقی لابوهم[ ]19گوش
گوشۀ چشم وراندازش م یکند .یک بار دیگر از این که هنوز در این سن م یداد که لوسیا آلبانِسه[ ]20و بنیامینو جیگلی[ ]21دو صدایی آن هم بدون پوشش کمتر توجه جلب م یکرد .آنوقت سگ را به اختیار In touch with Iranian diversity28
زنده است دلش گرفت .خودش را زشت و رق تانگیز احساس م یکرد .با آن را م یخواندند که یکباره رگبار اخباری را شنید که ماریا دلبر داشت در خودش ِول کرد .او را دید که در سایۀ پیاده رو با قد مهای تند وسبک
دستمال آشپزخان های که زیر باران با شلختگی سرش کرده بود و آن پالتوی آشپزخانه گوش م یداد .تُک پا جلو رفت و خبر را از نزدیک گوش کرد .قرار دور م یشود ،با کونک بهم فشردۀ و غمگی ناش زیر ُدمی جنبان .زن Vol. 20 / No. 1259 - Friday, Oct. 4, 2013
بود ژنرال فرانسیسکو فرانکو ،دیکتاتور ابدی اسپانیا ،نسبت به سرنوشت سه بغ ضاش گرفت ،هم برای خودش هم برای اینهمه سا لهای تل ِخ خواب و
قراضۀ پاییزی که از بس به مرگ فکر کرده بود عوضش نکرده بود. جدای یطلب باسک که به اعدام محکوم شده بودند تصمیم نهایی را خود به خیا لهای مشترکشان؛ به زور جلوی اش کهایش را گرفت .تا این که دید
به محلۀ گراسیا که رسیدند باران بند آمده بود .شب بود و چرا غهای سگ سر چهار را ِه کوچۀ مایور[ ]12پیچید به سمت دریا .پانزده دقیقه بعد
خیابان روشن .ماریا دلبر از راننده خواست سر چهار راهی نزدیک خانه عهده بگیردُ .کنت نفس راحتی کشید. در میدان لِ ِسپ[ ]13سوار اتوبوس خ ِط رامبلاس شد و دزدیده سگ را از
پیادهاش کند .اما راننده نه تنها به اصرار او را تا َدم خانه رساند ،بلکه اتومبیل -گفت پس بی بُرو برگرد تیرباران خواهند شد ،چون فرمانده آدم عادلی پنجرۀ اتوبوس م یپایید .براستی هم میاندست های از بچ هها ،که برای تفری ِح
را روی پیاده رو پارک کرد تا موقع پیاده شدن خیس نشود .زن سگ را روز یکشنبه آمده بودند به گردشگاه گراسیا ،او را دید جدی و در خود فرو
پایین انداخت و کوشید تا جایی که بدنش اجازه م یدهد با وقار از اتومبیل است.
پیاده شود .وقتی برگشت از راننده تشکر کند ،با چنان نگاه مردان های روبرو ماریا دلبر چش مهای تیز ُکبراوارش را به او دوخت .او را همان طور که رفته در انتظار چراغ سبز برای گذ ِر پیادهها.
شد که نفس در سین هاش حبس شد .لحظ های جا خورد درست نم یفهمید بود دید ،با مردمک چش مهایی بی روح در پشت عینک دسته طلایی ،با -زن آهی کشید .خدای من ،چه تنهاست!
کدام یک از دیگری انتظاری دارد و انتظا ِر چه چیزی را .همان وقت راننده دندا نهای تیز و حریص و دس تهایی شبیه به دس تهای حیوانی که به زیر آفتاب مونت خویچ ناچار دو ساعت تمام منتطر سگ ماند .با چندتا
از عزادارانی که یکی از یکشنب ههای دور دیده بود سلام و علیک کرد .به
با لحنی مصمم پرسید: رطوبت و تاریکی خو کرده باشد. زحمت آنها را شناخته بود .آخر ،از روز اولی که آنها را دیده بود آن قدر
-بیام بالا؟ -گفت ،پس برو به درگاه خدا دعا کن که این کار را نکند .چون اولین کسی گذشته بود که دیگر نه لباس عزا به تن داشتند ،نه غمگین بودند و بی آنکه
به فکر مردهشان باشند گ لها را روی گور م یگذاشتند .کمی بعد ،وقتی
به ماریا دلبر برخورد. را که تیرباران کنند ،من در سوپ تو سم خواهم ریخت. دیگر هیچ کس نمانده بود صدای بوق غمناکی را شنید که مر غهای دریایی
-گفت ،از این که مرا رساندید متشکرم ،اما اجازه نم یدهم که دستم ُکنت ترسید. را از جا پراند .کشتی اقیانوس پیمای عظی ِم سفیدی را با پرچم برزیل روی
-برای چه؟ دریا دید و ته دل آرزو کرد که اِی کاش از کسی برایش نامه آورده باشد،
بیندازید. از آن کسی که بخاطر او در زندان پرنامبورکو[ ]14جان سپرده بود .از
-راننده جدی و قاطع به اسپانیایی گفت ،دس ت انداختن یعنی چه! آنهم -برای این که من هم فاحشۀ عادلی هستم. ساعت پنج چیزی نگذشته بود که سر و کلۀ نوئی روی تپه پیدا شد ،دوازده
کنت ِد گاردونا دیگر هرگز بازنگشت و ماریا دلبر یقین پیدا کرد که آخرین دقیقه پیش از وقت رسیده بود .از خستگی و گرما له له م یزد اما با غروری
دس تانداختن خانمی مثل شما؟ دور زندگ یاش به پایان رسیده است .تا همین چندی پیش از این که کسی کودکانه احساس پیروزی م یکرد .خیال ماریا دلبر راحت شد که بعد از
ماریا دلبر مردهای زیادی چون او دیده بود ،بسیاری ب یپرواتر از او را از در اتوبوس جایش را به او تعارف کند یا کسی برای گذر از خیابان کمکش مرگش کسی هست که بر گورش گریه کند.
خودکشی نجات داده بود .اما هرگز در زندگ یاش آن قدر از تصمیم گرفتن کند و یا زیر بازویش را برای بالا رفتن از پله بگیرد ،شرمگین م یشد .اما پاییز سال بعد بود که باز چیزی دلهرهآور روی قلبش سنگینی م یکرد .اما
سرانجام نه تنها آن را پذیرفت بلکه حتی همچون نیازی نفر تانگیز از این سر در نم یآورد که چیست .دوباره قهوه خوردن زیر درخ تهای اقاقیا ِی
نترسیده بود .صدای ُمصر راننده را با همان لحن دوباره شنید. کار خوشش آمد .آنگاه یک سنگ گور آنارشیستی برای خودش سفارش میدانِ دلِ رلوح[ ]15را از سر گرفت .مانتویی با یقه پوست روباه تن کرد و
-بیام بالا؟ داد ،بی نام و بی تاریخ .دیگر وقتی م یخوابید در را قفل نم یکرد تا اگر در کلاهی با گ لهای مصنوعی به سر گذاشت که از فرط قدیمی بودن دوباره
ُمد شده بود .حواسش را حسابی جمع کرد ،در حالی که م یکوشید از
زن بی آن که در را ببندد از اتومبیل دور شد ،و برای این که مطمئن خواب بمیرد ،نوئی بتواند بیرون برود و خبر مرگش را بدهد. دلهرهاش سر درآورد ،به پچ پچ ز نهای پرنده فروش در گذر رامبلاس و
باشد طرف حرفش را فهمیده است ،به زبان اسپانیایی گفت« :میل خودتان روز یکشنب های که از گورستان به خانه باز م یگشت در راه پله با دختر وراجی مردهایی که جلو دک ههای کتابفروشی جمع شده بودند ،گوش
بچۀ همسایۀ روبرویش رو در رو شد .تا چهار راه همراهش رفت ،با محبت سپرد .برای اولین بار بعد از سا لها دیگر کسی از فوتبال حرف نم یزد .به
است”. مادربزرگی برایش کلی چیز تعریف کرد و متوجه شد که دختر بچه موج سکوت معلولین جنگی که برای کبوترها ُخرده نان م یریختند دقیق
وارد دالان شد که نور چراغ کوچه به زحمت به آن م یرسید ،شروع کرد از و نوئِی مثل دو دوست با هم بازی م یکنند .به میدان دیامانته که رسیدند شد و در همه جا نشان ههای بی چون و چرای مرگ را دید .در جشن میلاد
پل هها بالا رفتن .زانوهایش م یلرزید ،نفسش از هراس چنان بند آمده بود که همان طور که فکرش را کرده بود دختر بچه را به خوردن بستنی دعوت مسیح چرا غهای رنگی میان درخ تهای اقاقیا دوباره روشن شد ،موسیقی
تصور م یکرد چنین حالتی فقط در لحظۀ مرگ دست م یدهد .وقتی جل ِو و نواهای شاد از بال ُک نها بگوش م یرسید .توریس تهایی که به هیچ کس
در طبقۀ اول رسید برای پیدا کردن دسته کلید در جی بهایش از پریشانی کرد. و هیچ چیز اعتنایی نداشتند دور و بر کاف هها را پُر کردند .اما میانۀ آن بزن
م یلرزید .صدای بسته شدن درهای اتومبیل را یکی بعد از دیگری شنید. -پرسید ،از س گها خوشت م یآید؟ و بکوب هم همان تنش سرکوفتۀ پیش از دورۀ سلطۀ آنارشیس تها بر
نوئی که جلو جلو رفته بود خواست پارسی بکند .زن با نال های دردناک تشر -دختر بچه گفت ،عاشقشان هستم. خیابا نها حس م یشد .ماریا دلبر که آن دورۀ پرشر و شور را زندگی کرده
آنگاه ماریا دلبر فکری را که مدتها در سر داشت با دختر بچه در بود نگران بود و نم یتوانست جلوی دلهرهاش را بگیرد .برای نخستین بار
زد« ،خفه شو!” نیمه شبی وحش تزده از خواب پریده بود؛ همان شبی که مأموران امنیتی
در همان لحظه صدای اولین قد مها را روی پل ههای تق و لق شنید ،قلبش میان گذاشت. دانشجویی را با گلوله کشتند .چرا که روی دیوار روبروی خانۀ او با قلم مویی
داشت م یترکید .در یک آن معمای خوابی را که سه سال زندگ یاش را -گفت اگر روزی برای من اتفاقی افتاد نوئی را پیش خودت نگهدار .فقط پهن نوشته شده بود «زنده باد کاتالان آزاد”.
دگرگون کرده بود از نو بررسی کرد و متوجه اشتباِه تعبیرش شد .حیر تزده به شرطی که روزهای یکشنبه او را آزاد بگذاری و کاری به کارش نداشته -زن حیر تزده به خود گفت ،خدای من ،مثل این که همه چیز دارد با
به خود گفت« ،خدای من ،پس مرگ نبود!” باشی ،خودش م یداند چه کند. من م یمیرد!
سرانجام جای کلید را در قفل پیدا کرد ،قد مهای شمرده را در تاریکی دختر بچه شادمانه آن را پذیرفت .ماریا دلبر هم در بازگشت بخانه خشنود چنین دلهرهای را فقط در مانائوس زمان دختربچگی شناخته بود .در آن
م یشنید و صدای نزدیک شدن نفس کسی را که چون خودش در تاریکی بود از این که توانسته خوابش را سا لها در دلش سبک سنگین کند و قوام َدم َد مهای سپیدهدم که یکباره همۀ سر و صداها خاموش م یشد ،آ بها
ترسیده بود حس م یکرد .آن وقت فهمید که آن همه انتظارها در آن همه بیاورد .با اینهمه اگر آن خوابی که دیده بود تحقق نیافت ،نه از خستگی از حرکت م یافتاد و هوا لرزان بود و جنگل آمازون در مغاک سکوت فرو
سا لها و آن همه رن جها در تاریکی ،حتی برای همین یک لحظه زندگی و پیری بود و نه از عقب افتادن مرگ .حتی تصمیم خودش هم نبود.
زندگی بجای او تصمیم گرفته بود .در یکی از بعد از ظهرهای یخبندان م یرفت؛ لحظ های که به َد ِم مردن م یمانست.
هم شده م یارزید. ماه نوامبر هنگام خروج از گورستان ،پس از آن که نام آن سه نفر را روی در میانۀ آن تنش تحمل ناپذیر ،در آخرین جمعۀ ماِه فوریه ،کنت ِد
[مدرسه فمینیستی] سنگ گورشان نوشته بود و داشت پیاده به طرف ایستگاه اتوبوس م یرفت، گاردونا مثل همیشه برای شام به خان هاش آمد .دیدارشان برگزاری یک
طوفانی ناگهانی برپا شد .با اولین رگبار سراپا خیس شد .به زحمت توانست مراسم تکراری بودُ .کنت سر وقت میان ساعت 7تا 9شب م یرسید ،با
------------ زیر سردری پناه بگیرد .محله خلوت بود و شهر انگار غریبه ،با دکا نهای یک شیشه شامپان ِی محلی پیچیده در روزنامۀ بعدازظهر تا به چشم نیاید
پانوشت ها: ویرانه و کارگاههای َگرد گرفته و بارک شهای عظیمی که با ٍعث م یشد رعد و یک جعبه شکلات مغزدار .ماریا دلبر نوعی پیراشکی با خمیر نازک و
،Maria dos Prazeres - ]1[ ماریا دوس پِرا ِز ِرس در زبان کاتالان به و برق و طوفان هولنا کتر به نظر برسد.ماریا دلبر سگ را که سرتا پا خیس گوشت درست م یکرد و مرغ تُردی را آ بپز م یکرد؛ همان غذای سنتی
معنای ماریا دلبر است .گمانم این نام فضای داستان را برای خوانندۀ شده بود در بغلش گرم م یکرد و اتوبو سهای پُر از جمعیت و تاکس یهای مورد علاقۀ کاتالا نها .یک ظرف پُر از میوههای فصل هم م یگذاشت .وقتی
فارسی زبان ملموستر م یکند. بدون مسافر با علامت خاموش را م یدید که از جلویش م یگذرند اما او سرگرم آشپزی بودُ ،کنت گوشش به گرامافون بود که گزیدۀ تاریخی
[Mont Juich - ]2 هیچکس نه به اشارههای او و نه به وضع دلخراشش توجه م یکرد .دیگر از اُوپراهای ایتالیایی را م ینواخت و گیلا ِس پُرتویی[ ]16را هم نم -نم ،تا
:Manaos - ]3[ شهری در برزیل معجزه هم کاری برنم یآمد که ناگاه یک اتومبیل مجلل سربی رنگ بی صدا پایان م ینوشید .بعد از شام که با گپ و گفتی مفصل همراه بود ،از روی
Tapir - ]4[ حیوانی ست در قارۀ آمریکا ،شبیه ُگراز باپاهایی کوتاه و از کوچۀ پُر آب گذشت و یکباره سر چهار راه ایستاد و عقب زد و جل ِو پای عادت و مثل همیشه باهم عش قبازی بیحالی م یکردند که بع ِد آن ح ِس
پوزهای بلند بشکل خرطوم او ترمز کرد .شیش ههای آن ناگهان گویی با فوتی جادویی پایین کشیده شد ناگوا ِر خاصی در وجودشاننشست م یکردُ .کنت که همیشه با نزدیک
San Geravacio - ]5[ شدن نیمه شب دست و پایش را گم م یکرد ،پیش از رفتن 25پِ ِستا[]17
Buenaventura Duruti -]6[ و راننده او را دعوت کرد که سوار شود. زیر جاسیگاری اطاق خواب م یگذاشت .این قیمت ماریا دلبر بود هنگامی
Noi - ]7[ -ماریا دلبر صادقانه گفت ،راهم خیلی دور است اما اگر مرا کمی جلوتر کهُ کنت او را در یک مسافرخانۀ سررا ِه پارالِلو[ ]18دیده بود ،و این تنها
Gracia -]8[
Conde de Gardona -]9[ برسانید لطف بزرگی کردهاید. چیزی بود که از زنگار زمانه در اَمان مانده بود.
Arbol -]10[ -راننده به اصرار گفت ،بگویید کجا م یروید. هیچ یک هرگز از خود نپرسیده بودند که پایۀ این دوستی
Ramblas -]11[ چیست؟ُ کنت گاهگاهی دست ماریا دلبر را گرفته بود و در فرص تهای
Calle Mayor -]12[ -به گراسیا. مناسب برای استفادۀ درست از پ ساندازش توصی ههایی به او کرده بود
.Lessep -]13[ در اتومبیل بدون آن که دستی به آن بخورد باز شد. و به او یاد داده بود که ارزش یادگارهایش را بداند و این که چه کار
.Pernambuco -]14[ -راننده گفت ،سوار شوید مسیر من هم همان طرف است. کند تا معلوم نشوند ما ِل دزدی هستند .مهمتر این که ،وقتی در فاحشه
= Plaza del Reloj -]15[ میدان ساعت توی اتومبیل بوی دواهای ی خزده م یآمد ،باران غوغا م یکرد .شهر رنگ خان های که عمری در آن سرکرده بود به او اعلان کردند که دیگر پیر و
= Porto -]16[ مشروب شیری نمزۀ پرتغالی که پیش از غذا م ینوشند. عوض کرده بود ،و زن خودش را در دنیایی غریب و خوشبخت احساس پاتال شده و بدرد امروز یها نم یخورد و م یخواستند او را به یک خانۀ
Peseta -]17[ م یکرد که در آن همۀ مشکلات پیشاپیش حل شده است .راننده در میان مخفی بازنشستگی بفرستند که با پنج پِ ِستا طرز عش قبازی را به پسربچ هها
Paralelo -]18[ شلوغی رفت و آمدها جادووار به نرمی راه باز م یکرد .ماریا دلبر خجالت بیاموزدُ ،کنت به او راه زندگی آبرومند پیری را در محلۀ گراسیا نشان داده
La Bohème -]19[ م یکشید ،هم از وضع دلخراش خودش هم از وضع رّق تانگیز سگ که در بود .زن هم برای ُکنت تعریف کرده بود که چگونه مادرش او را در چهارده
Lucia Albánese -]20[ سالگی در بندر مانائوس فروخته بود .و افسر ارشد یک کشتی تُرک در تمام
Gigli Beniamino -]21[ بغلش خوابیده بود. را ِه سف ِر اقیانوس اطلس بیرحمانه از او کام گرفته بود و بعد او را در کنار
-گفت« ،مثل یک کشتی اقیانو سپیماست ».احساس م یکرد باید حرفی باطلاق نورافشا ِن پارالِلو رها کرده بود ،بی پول ،بی زبان ،بی نام و نشان .هر
بزند که به اتومبیل بخورد .هرگز چنین چیزی را در خواب هم ندیده بود. دو م یدانستند که زیاد بهم نم یخورند ،اما با وجودی که هیچوقت به اندازۀ
-راننده به زبان کاتلا ِن شکسته بست های گفت« ،راستش تنها عیبش این زمانی که با هم م یگذراندند خود را تنها حس نم یکردند ،هیچ کدام هم
است که مال من نیست ».بعد مکثی کرد و به زبان اسپانیایی افزود «با جرأت نکرده بودند لذت این عادت را زیر پا بگذارند .یک جنب و جوش
ملی لازم بود تا هر دو یکباره متوجه شوند که اینهمه سال چقدر از هم
دستمزد تمام زندگ یام هم نم یتوانم آن را بخرم”.
-زن آهی کشید و گفت ،م یفهمم.
از گوشۀ چشم در نور سبز رنگ صفحۀ کیلومتر شمار جل ِو راننده زیر
چشمی راننده را ورانداز کرد .جوانکی بود در سنین شباب با موهای کوتاه
وزوزی و نیمرخی مثل مجسم ههای برنجی رومی .پیش خودش فکر کرد،
خوشگل نیست اما جذاب است و ُکت چرمی ارزان و کهن هاش خوش
قوارهاش کرده .حتماَ وقتی به خانه برم یگردد مادرش از دیدنش احساس
خوشبختی م یکند .فقط از دس تهای روستای یاش م یشد باور کرد که