Page 27 - Shahrvand BC 1255
P. 27
ادبیات/داستانکوتاه
گردن او حلقــه م یکند .از گرمی و ضربان قلــبقاطر کیف م یکند
چــرا که برای چند دقیقه همانطور صورتش روی گوش قاطر میماند.
27 خسته میشود خودش را در جلوی مسافر دیگری جای م یدهد .همهسیلاب
گاهــی از قاطر پائین م یپرد و مثل قاطرچیدنبال ما م یدود و چون
از بازی گوشــیهای او خوششان میآید ودوست دارند او را در جلوی
خود بنشانند .بار آخری که جلوی من نشست چشمانش را به ته دره
دوخت .احســاس کردم ترسیده استچشمانش را بسته بود و قلبش
تند تند میزد .توی شــلوارش شاشید و آنوقت برای خلاص شدن از نوشته داود مرزآرا
آن وضعیت از قاطر پایین پرید و درحالی که نفس راحتی م یکشــید
به دنبال ما دوان دوان آمد تا شلوارش خشک شو د.
در قســمتهای پهن جاده قاطرم را به کنار قاطر ملیحه میرسانم و
سال متسیب /شماره - 1255جمعه 15رویرهش 1392 لبخند م یزنم .ســرش را برای لحظهای پائین م یاندازد .سپس هردو ب هتازگــی کتــاب مجموعه
در ســکوت به هم نگاه م یکنیم .با اشــارۀ چشم و سر به او میگویم داســتان «انگار همین دیروز
بیاید جلوی من بنشــیند و او غرق در لبخند صورتش را با دســتانش بــود» نوشــته داود مــرزآرا
در ونکوور منتشــر شد .این
م یپوشاند. مجموعه شــامل ۱۸داستان
در بین راه از ده «کیگا» رد میشویم .قاط رچی مثل یک راهنمای سفر
تعریف م یکند که اکثر اهالی این ده لوچ هستند و از علت چپشدن کوتاه است.
ب هانگیزه انتشار کتاب «انگار
چش مهایشان بیشتر میگوید: همین دیروز بود» ،داســتان
«به خاطر این بوده ...یه روزکه امامزاده داود داشته از دست دشمناش «ســیلاب» از این مجموعه
فرار م یکرده ســ ِر راش به این ده م یرسه .ازآدمایی که دیدهبودنش را برای صفحه داســتان این
خواهش م یکنه به مامورا نگن از کــدوم طرف رفته .اما وقتی مامورا
میرســن ،کیگائیها چون قول داده بودن چیــزی نگن وضمناً هم هفته برگزیدهایم.
م یترســیدن این پنهان کاری براشــون گرون تموم بشــه ،با اشارۀ «شهروند ب یسی»
چشماشــون بدون اینکه حرفی بزنن راه فرار رو به دشمنایامامزاده
داود نشــون میدن .از اون پس بوده که چشماشون چپ میشه .تازه
کنار میدان خاکی «فرحزاد» روی نیمکت چوبی قهوهخانۀ آسیدهاشم بچه هاشونم لوچ به دنیا م ییا ن».
نشستهایم .خورشید دارد کم کم بالا میآید .محوطۀ جلویقهوهخانه میشنوم که مادر ملیحه با صدای بلند به قاطر چی م یگوید:
تا بار و بندی لها از پشــتمان نیفتند .باران شلا قوار میبارد و به سرو را چند تا چراغ زنبوری روشــن کرده اســت .نیمکتهــای چوبی با « خوب شد ،تا اینا باشن که کلک نزن ن».
گلیمهای مندرس اما خوش رنگ مفروش شــدهاند .آسیدهاشــمهم دوباره سکوت همه جا را فرا م یگیرد .فقط صدای سم قاطرها در فضا کولمانم یخورد .چشم چشــم را نم یبیند .کفشهایمان را آب برده
توت تازۀ ســفید ودرشــت را در ســینیهای رنگ و رو رفتۀ نقرهای م یپیچد و گرد و خاک پشت سرما ن به هوا م یرود .بخار نفسقاطرها است .تا کمرکش تپه خودمان را بالا میکشیم .نای جلو رفتن نداریم.
رنگ بین خانوادهها تقسیم م یکند .اســتکانهای چای در هوا میان و زیارت کنندهها در هوا م یچرخند .بالا م یروند و محو م یشــوند .در منسنگی را چسبیدهام .باران سر و صورتم را م یکوبد .درمانده روی
دســ تها رد و بدل م یشــوند و انتظار توت سفید و درشت ،خواب را تمام مسیر حتی یک نفر از کیگائیها را نم یبینیم.خانههای کاهگلی ،سنگ ولو م یشو م .
از ســرمان پرانده است .همه آسیدهاشم را با آن شال چهارخانۀروی عبوس و خســته ،ردیف ،پشــت هم ،کنار تپ هها چیده شدهاند .آد مها کمی پائینتر م یبینم خواهر بزرگم مچ سعید را چسبیده و هاج و واج
دوشــش و عر قگیری که بر سرش م یگذارد میشناسند و با او خوش روی قاطرها لم دادهاند .افســار به دســت ،هماهنــگبا حرکت کپل به بالا چشــم دوخته اســت تا ما را پیدا کند .نم یداند به کدام سمت
وبش م یکنند .ازاینکه نیمکتهایش پر شــده است خوشحالاست .قاطرها به این طرف و آن طرف تکان میخورند .سکوت همه جا را فرا برود که فریاد من و دائی حمید آنهارا سر جایشان میخکوب م یکند.
مهربانی از ســر و رویش میبارد .م یروم آن طرف میدان ،تا از یکی از گرفته است .گویی زوار در حسرتآرزوهایشان غرق شدهاند .شاید هم «سرازیر نشــین .زانوتونو خم کنین .سنگارو بچسبین وکم کم بیاین
In touch with Iranian diversity قاطرچیها چند تا قاطر کرایه کنم که به امامزاده داودبرویم .نســیم به حاج تهایشــان فکر م یکنند تا از امامزاده بخواهند آنها را برآورده به سمت بالا ».اما خواهرم و سعید کوچولو ناگهان به زمین میخورند
و برای آنکه آب نبردشــان به شــاخۀ کوتاه درختی که پیدام یکنند خنک صبحگاهی باعث شــده است تا ز نها چادرهایشان را محکم به سازد .خیلی دلم م یخواهدبدانم ملیحه به چه چیز فکر م یکن د.
دور خود بپیچند و مردها یقۀ کتشــان را بالا بزنند .آن طرفتر ،زیر در بین راه به چشــمهای م یرســیم که به آب زندگانی معروف است .محکم م یچســبند .خودم را از زیر بار و بنه بیرون میکشم تا به آنها
درخت توتتنومندی ،قاطرها ،ســر را تــوی توبره کردهاند و احتمالاً زوار دوســت دارند در کنارش بساط نهار را پهن کنند و کش وقوسی برسم .آنهارا بغل م یکنم .هر سه سعی م یکنیم به هم دیگربچسبیم و
یونجه نشــخوار م یکنند تا برای مسافر کشــی آماده شوند .کنارشان بــه خود بدهنــد وکوزهها را پرکنند ازآب زندگانی .ابرها آســمان را از شاخه جدا نشویم .به تخته سنگی پناه م یبریم .دستها و پاهایمان
گاو ســیاهگندهای نگاه آرامش را از اطراف بر م یگیرد و سپس سرش م یپوشــانند و خورشــید را دیگر نمیتوان دید .سوز خنکیمیوزد خراشیده و زخمی شدهاند و نا توان ،کاری جز ماندننداریم.
را به زیر م یاندازد .چند تکه ابر در آســمان پیداست ،مگ سها در هوا و ابرهــا به رنگ تیــره در میآیند .صدای رعد وبرق بالای ســرمان وقتی طوفان آرام م یگیرد و از شدت باران کاسته میشود و هوا صاف،
م یچرخند و از په نها بخار بلند میشــود .راه فرحزاد تا امامزاده ،مال میپیچد .به دنبال سفارش قاطرچی که میگوید «زودتربجنبین ،مثه م یبینم که ما ماندهایم و سیل رفته است.
روست .جاده از میان ســنگلا خها ،کنار درهها و چندین تپۀخاکی و اینکه میخواد بارون بگیره ».به ســرعت بساط نهار را جمع م یکنیم تا غیر از چند لکۀ کوچک ابر در آســمان ،فقط یک باز با بالهای بی
قبل از باران به امامزاده برسیم .به نزدیکیهایامامزاده که میرسیم ،جنبــش چرخ میخــورد .از آن بالا که نــگاه میکنیم تمام محوطۀ سنگی م یگذرد.
با تکان دادن دست ،همراهانم راصدا میزنم .قاطرها ،قطار دنبال هم باران شدید میشود .باید از سرازیری باریکی رد شویم که به امامزاده امامــزاده تا بالای پنجرههای اطراف زیر آب اســت .فقط نوک بقعه
ایســتادهاند .قاطرچی با شاگردش کمک م یکنند تاز نها سوارشوند .ختم م یشــود .قاطرچی م یدود تاقاطرها را بهتر کنترل کند .زوار با از آب بیرون زده اســت .درمحوطۀ جلوی حرم جنازههای باد کرده
شــاگرد قاطرچی دولا میشود .دستهایش را به هم قفل م یکند که ســر و روی خیس مواظبند تا از روی قاطرها پرت نشــوند .باران یک روی آب غوطه میخورند .چادرهای ســیاه و گلدار ،پارچههای سیاه
پله درست کند تا مسافرها بتوانند راحتتر سوار شوند .فقطقاطر من ریز م یبارد .مقبرۀ امامزادهدر پائینترین نقطه از دور دیده م یشــود که با خطوط سفید رویشــان دعا نوشته شده است ،صفحات چوبی
Vol. 20 / No. 1255 - Friday, Sept. 6, 2013 و پســر هفت هشت ســالۀ ملیحه خانم ،سعید ،که دوست دارد با من که بین کوهها محصور اســت .باران امان نم یدهد .باریکههای آب به مشبک و قابهای خالی ،کاغذ و آشغال و ظرفهای پلاستیکی روی
باشــد دو ترکه است .میروم و دست ملیحه را م یگیرم تاروی قاطر سرعت از تپ ههایاطراف ســرازیر میشوند و مثل یک رود در همان آب شناورند..
مســیر باریک به سوی مقبره شتاب م یگیرند .قاطرچی دست پاچه و همه دســتمان را سایهبان چشــمانمان م یکنیم و خیره به دنبال جلوی ما سوار شود.
در راه ،ملیحــه هراز گاهی برم یگردد و لبخندی تحویل ما م یدهد ،مســتأصل ازمسافرها م یخواهد که پیاده شوند و به کوهها فرار کنند .گ مشــدهها روی آب م یگردیم .همــه مبهوت و لرزان به پائین خیره
گاهی سر به سر ســعید م یگذارد و آهسته با اشارۀ دست م یگوید او و شــاگردش افسار قاطرها را چسبیدهاند و آنها را به سمت بلندیها ماندهایم و صدای ریــز دندانهایمان را که به هم م یخورند به خوبی
«میخوای جاتو با من عوض کنی؟» و ســعید صورتش را برم یگرداند م یکشانند .باران سیل میشود و در سرازیری به سرعت پیش م یرود .میشنوم .معطل نمیشوم به ســرعت به سمت پایین م یدوم .خودم
و به من نگاه م یکند و لبخند م یزند .مادر ملیحه هم با ما آمدهاست .زوار گوششــان بدهکار قاطر چی نیست .باد شدیدی ازپشتم یوزد و را روی آب م یاندازم و شــناکنان هرچه ســریعتر به سمت جنازهها
آنهاهمسایۀ دیوار به دیوار ما هستند .او از آن خانمهای محجبه است آنها را هل م یدهد به جلو .مجبورشــان م یکند تا در سرا زیری ،میان م یروم .تــل قرمز رنگ ملیحه را کــه روی آب م یبینم بلافاصله به
که زیاد به من روی خوش نشــان نم یدهد .کاری کردهام تااو مسافر ســیلاب بدوند .ســنگ ریزهها روان و لغزنده در میانباریکههای آب زیــر آب م یروم .بعد از چند بار بالا و پایین رفتن و نفس تازه کردن،
اولین قاطری باشــد که قاطرچی جلوتر از همــه ،دهن هاش را گرفته در شــیبی تند از شــیار روی تپهها م یغلطند و پایین م یافتند و به شــ شها را از هوا پر م یکنم و زیر آب م یگردم تا او را مییا بم.شوق
اســت .ملیحه چادرش را از ســر برم یدارد تا راحتترسوار شود .او سروکول مردم م یخورند .زیارت کنندهها هاج و واج وجیغ زنان توی یافتن ملیحه به خســتگ یام پایان م یدهد .گویی خستگی را به جای
با شــلوار تنگی که پوشیده و تل قرمز خوش رنگی که روی موهایش آب میدوند .به زمین م یخورند .پا م یشــوند و دوباره با زانوهای خم ملیحه در زیر آب م یگذارم و تن بی جان او را میکشم تا بهروی آب
زده زیبا و خوش اندام ،چشمها را به دنبال خودمیکشد .از شوهرش شده جلو م یروند .ضربههای پا و شلپشلوپهای دویدن در فضا میان بیاییم .او را روی شــانهام م یاندازم و شنا کنان به سمت نزدیکترین
یکسالی است که جدا شــده است .دختر خواهرم ،شهین و شوهرش ،باد م یپیچد و محو م یشــود .مادر ملیحه که دست دخترش را سفت صخره به پیش م یروم .گردن ملیحه روی شــان هام خمشــده است و
آقا مراد با ما هم ســفرند .آمدهاند دخیل ببندند تاشاید به مرادشان چســبیده و با دست دیگرش مواظباست تا چادر از سرش نیفتد ،به موهایش آویزان .روی ســرازیری صخــره درازش م یکنم تا آ بهایی
سمت امامزاده میدوند .شــاید م یخواهد در پناه او از خطر سیل در را که خورده اســت بالا بیاورد .از آن بالا فریاد ســعیداز شوق دیدن برسند و صاحب فرزندی شوند.
قاطرهــای چموش عادت دارنــد از لب دره راه برونــد وهمین باعث امان باشند .هرچه فریاد م یزنم«ملیحه» ،صدایم در فضا میان سوت مادرش با فریاد دائی حمید از دور دست درهم م یآمیزد .بالای سرش
میشــود تا گاهی خاک و سنگی از زیر پایشان در برود و سربخورند .باد گم م یشــود .هاج و واج ماندهام که چــرا ملیحه ومادرش به فکر م ینشینم تا به سرفه میافتد .رنگش پریده است،اما کبودی لبهایش
برای آنکه تعادلشان حفظ شود و به ته دره سقوط نکنند ،از روی غریزه سعید نیســتند و او را رهاکردهاند .آیا ملیحه مطمئن است که من و کمتر م یشو د .
زانو م یزنند و با کشــیدن گردن کلفتشــان به سمتجاده ،از افتادن یا خواهرم مراقب او هســتیم؟ یا در آن وضعیت قادر به تصمی مگیری از ســمت دیگر صخره ،م یبینم که آقا مراد و شــهین ،شــناکنان به
خود و همراهشــان جلوگیری م یکنند .آنوقت قاطرچی و شاگردش نیست .در میان فشــار بادو آب و سرازیری گیر افتادهاند .شاید جان صخره نزدیک میشوند .هر دو شناگران ماهری هستند .لنگان لنگان،
که با آخرین قاطر میآید و مراقب اوضاع اســت ،بهمحض شــنیدن سعید را هم چون جان خودشــان به امامزاده سپردهاند؟ شهین و آقا گلآلود و هاج و واج خود را بالا م یکشند .م یلرزند و با نگاهی کنجکاو
27 صدا خودشــان را به ســرعت به قاطر زانو زده میرسانند ،افسارش را مراد را گم کردهایم .هرچه چشم م یاندازم ،انهارا نم یبینم .من و دائی به من و ملیحه ،در کنارمان ولو میشون د.
م یکشــند تا بتواند از جایش بلند شــود .سعید گاهیحوصل هاش سر حمید از پشــت ،اثاثها را روی شــان ههایمان گذاشتهایم و با زحمت
م یرود .ســرش را به سر قاطر م یچســباند و دستان کوچکش را دور زیاد از میان گل ولای راهمان را به سمت تپه کج م یکنیم .مواظبیم ◆
گردن او حلقــه م یکند .از گرمی و ضربان قلــبقاطر کیف م یکند
چــرا که برای چند دقیقه همانطور صورتش روی گوش قاطر میماند.
27 خسته میشود خودش را در جلوی مسافر دیگری جای م یدهد .همهسیلاب
گاهــی از قاطر پائین م یپرد و مثل قاطرچیدنبال ما م یدود و چون
از بازی گوشــیهای او خوششان میآید ودوست دارند او را در جلوی
خود بنشانند .بار آخری که جلوی من نشست چشمانش را به ته دره
دوخت .احســاس کردم ترسیده استچشمانش را بسته بود و قلبش
تند تند میزد .توی شــلوارش شاشید و آنوقت برای خلاص شدن از نوشته داود مرزآرا
آن وضعیت از قاطر پایین پرید و درحالی که نفس راحتی م یکشــید
به دنبال ما دوان دوان آمد تا شلوارش خشک شو د.
در قســمتهای پهن جاده قاطرم را به کنار قاطر ملیحه میرسانم و
سال متسیب /شماره - 1255جمعه 15رویرهش 1392 لبخند م یزنم .ســرش را برای لحظهای پائین م یاندازد .سپس هردو ب هتازگــی کتــاب مجموعه
در ســکوت به هم نگاه م یکنیم .با اشــارۀ چشم و سر به او میگویم داســتان «انگار همین دیروز
بیاید جلوی من بنشــیند و او غرق در لبخند صورتش را با دســتانش بــود» نوشــته داود مــرزآرا
در ونکوور منتشــر شد .این
م یپوشاند. مجموعه شــامل ۱۸داستان
در بین راه از ده «کیگا» رد میشویم .قاط رچی مثل یک راهنمای سفر
تعریف م یکند که اکثر اهالی این ده لوچ هستند و از علت چپشدن کوتاه است.
ب هانگیزه انتشار کتاب «انگار
چش مهایشان بیشتر میگوید: همین دیروز بود» ،داســتان
«به خاطر این بوده ...یه روزکه امامزاده داود داشته از دست دشمناش «ســیلاب» از این مجموعه
فرار م یکرده ســ ِر راش به این ده م یرسه .ازآدمایی که دیدهبودنش را برای صفحه داســتان این
خواهش م یکنه به مامورا نگن از کــدوم طرف رفته .اما وقتی مامورا
میرســن ،کیگائیها چون قول داده بودن چیــزی نگن وضمناً هم هفته برگزیدهایم.
م یترســیدن این پنهان کاری براشــون گرون تموم بشــه ،با اشارۀ «شهروند ب یسی»
چشماشــون بدون اینکه حرفی بزنن راه فرار رو به دشمنایامامزاده
داود نشــون میدن .از اون پس بوده که چشماشون چپ میشه .تازه
کنار میدان خاکی «فرحزاد» روی نیمکت چوبی قهوهخانۀ آسیدهاشم بچه هاشونم لوچ به دنیا م ییا ن».
نشستهایم .خورشید دارد کم کم بالا میآید .محوطۀ جلویقهوهخانه میشنوم که مادر ملیحه با صدای بلند به قاطر چی م یگوید:
تا بار و بندی لها از پشــتمان نیفتند .باران شلا قوار میبارد و به سرو را چند تا چراغ زنبوری روشــن کرده اســت .نیمکتهــای چوبی با « خوب شد ،تا اینا باشن که کلک نزن ن».
گلیمهای مندرس اما خوش رنگ مفروش شــدهاند .آسیدهاشــمهم دوباره سکوت همه جا را فرا م یگیرد .فقط صدای سم قاطرها در فضا کولمانم یخورد .چشم چشــم را نم یبیند .کفشهایمان را آب برده
توت تازۀ ســفید ودرشــت را در ســینیهای رنگ و رو رفتۀ نقرهای م یپیچد و گرد و خاک پشت سرما ن به هوا م یرود .بخار نفسقاطرها است .تا کمرکش تپه خودمان را بالا میکشیم .نای جلو رفتن نداریم.
رنگ بین خانوادهها تقسیم م یکند .اســتکانهای چای در هوا میان و زیارت کنندهها در هوا م یچرخند .بالا م یروند و محو م یشــوند .در منسنگی را چسبیدهام .باران سر و صورتم را م یکوبد .درمانده روی
دســ تها رد و بدل م یشــوند و انتظار توت سفید و درشت ،خواب را تمام مسیر حتی یک نفر از کیگائیها را نم یبینیم.خانههای کاهگلی ،سنگ ولو م یشو م .
از ســرمان پرانده است .همه آسیدهاشم را با آن شال چهارخانۀروی عبوس و خســته ،ردیف ،پشــت هم ،کنار تپ هها چیده شدهاند .آد مها کمی پائینتر م یبینم خواهر بزرگم مچ سعید را چسبیده و هاج و واج
دوشــش و عر قگیری که بر سرش م یگذارد میشناسند و با او خوش روی قاطرها لم دادهاند .افســار به دســت ،هماهنــگبا حرکت کپل به بالا چشــم دوخته اســت تا ما را پیدا کند .نم یداند به کدام سمت
وبش م یکنند .ازاینکه نیمکتهایش پر شــده است خوشحالاست .قاطرها به این طرف و آن طرف تکان میخورند .سکوت همه جا را فرا برود که فریاد من و دائی حمید آنهارا سر جایشان میخکوب م یکند.
مهربانی از ســر و رویش میبارد .م یروم آن طرف میدان ،تا از یکی از گرفته است .گویی زوار در حسرتآرزوهایشان غرق شدهاند .شاید هم «سرازیر نشــین .زانوتونو خم کنین .سنگارو بچسبین وکم کم بیاین
In touch with Iranian diversity قاطرچیها چند تا قاطر کرایه کنم که به امامزاده داودبرویم .نســیم به حاج تهایشــان فکر م یکنند تا از امامزاده بخواهند آنها را برآورده به سمت بالا ».اما خواهرم و سعید کوچولو ناگهان به زمین میخورند
و برای آنکه آب نبردشــان به شــاخۀ کوتاه درختی که پیدام یکنند خنک صبحگاهی باعث شــده است تا ز نها چادرهایشان را محکم به سازد .خیلی دلم م یخواهدبدانم ملیحه به چه چیز فکر م یکن د.
دور خود بپیچند و مردها یقۀ کتشــان را بالا بزنند .آن طرفتر ،زیر در بین راه به چشــمهای م یرســیم که به آب زندگانی معروف است .محکم م یچســبند .خودم را از زیر بار و بنه بیرون میکشم تا به آنها
درخت توتتنومندی ،قاطرها ،ســر را تــوی توبره کردهاند و احتمالاً زوار دوســت دارند در کنارش بساط نهار را پهن کنند و کش وقوسی برسم .آنهارا بغل م یکنم .هر سه سعی م یکنیم به هم دیگربچسبیم و
یونجه نشــخوار م یکنند تا برای مسافر کشــی آماده شوند .کنارشان بــه خود بدهنــد وکوزهها را پرکنند ازآب زندگانی .ابرها آســمان را از شاخه جدا نشویم .به تخته سنگی پناه م یبریم .دستها و پاهایمان
گاو ســیاهگندهای نگاه آرامش را از اطراف بر م یگیرد و سپس سرش م یپوشــانند و خورشــید را دیگر نمیتوان دید .سوز خنکیمیوزد خراشیده و زخمی شدهاند و نا توان ،کاری جز ماندننداریم.
را به زیر م یاندازد .چند تکه ابر در آســمان پیداست ،مگ سها در هوا و ابرهــا به رنگ تیــره در میآیند .صدای رعد وبرق بالای ســرمان وقتی طوفان آرام م یگیرد و از شدت باران کاسته میشود و هوا صاف،
م یچرخند و از په نها بخار بلند میشــود .راه فرحزاد تا امامزاده ،مال میپیچد .به دنبال سفارش قاطرچی که میگوید «زودتربجنبین ،مثه م یبینم که ما ماندهایم و سیل رفته است.
روست .جاده از میان ســنگلا خها ،کنار درهها و چندین تپۀخاکی و اینکه میخواد بارون بگیره ».به ســرعت بساط نهار را جمع م یکنیم تا غیر از چند لکۀ کوچک ابر در آســمان ،فقط یک باز با بالهای بی
قبل از باران به امامزاده برسیم .به نزدیکیهایامامزاده که میرسیم ،جنبــش چرخ میخــورد .از آن بالا که نــگاه میکنیم تمام محوطۀ سنگی م یگذرد.
با تکان دادن دست ،همراهانم راصدا میزنم .قاطرها ،قطار دنبال هم باران شدید میشود .باید از سرازیری باریکی رد شویم که به امامزاده امامــزاده تا بالای پنجرههای اطراف زیر آب اســت .فقط نوک بقعه
ایســتادهاند .قاطرچی با شاگردش کمک م یکنند تاز نها سوارشوند .ختم م یشــود .قاطرچی م یدود تاقاطرها را بهتر کنترل کند .زوار با از آب بیرون زده اســت .درمحوطۀ جلوی حرم جنازههای باد کرده
شــاگرد قاطرچی دولا میشود .دستهایش را به هم قفل م یکند که ســر و روی خیس مواظبند تا از روی قاطرها پرت نشــوند .باران یک روی آب غوطه میخورند .چادرهای ســیاه و گلدار ،پارچههای سیاه
پله درست کند تا مسافرها بتوانند راحتتر سوار شوند .فقطقاطر من ریز م یبارد .مقبرۀ امامزادهدر پائینترین نقطه از دور دیده م یشــود که با خطوط سفید رویشــان دعا نوشته شده است ،صفحات چوبی
Vol. 20 / No. 1255 - Friday, Sept. 6, 2013 و پســر هفت هشت ســالۀ ملیحه خانم ،سعید ،که دوست دارد با من که بین کوهها محصور اســت .باران امان نم یدهد .باریکههای آب به مشبک و قابهای خالی ،کاغذ و آشغال و ظرفهای پلاستیکی روی
باشــد دو ترکه است .میروم و دست ملیحه را م یگیرم تاروی قاطر سرعت از تپ ههایاطراف ســرازیر میشوند و مثل یک رود در همان آب شناورند..
مســیر باریک به سوی مقبره شتاب م یگیرند .قاطرچی دست پاچه و همه دســتمان را سایهبان چشــمانمان م یکنیم و خیره به دنبال جلوی ما سوار شود.
در راه ،ملیحــه هراز گاهی برم یگردد و لبخندی تحویل ما م یدهد ،مســتأصل ازمسافرها م یخواهد که پیاده شوند و به کوهها فرار کنند .گ مشــدهها روی آب م یگردیم .همــه مبهوت و لرزان به پائین خیره
گاهی سر به سر ســعید م یگذارد و آهسته با اشارۀ دست م یگوید او و شــاگردش افسار قاطرها را چسبیدهاند و آنها را به سمت بلندیها ماندهایم و صدای ریــز دندانهایمان را که به هم م یخورند به خوبی
«میخوای جاتو با من عوض کنی؟» و ســعید صورتش را برم یگرداند م یکشانند .باران سیل میشود و در سرازیری به سرعت پیش م یرود .میشنوم .معطل نمیشوم به ســرعت به سمت پایین م یدوم .خودم
و به من نگاه م یکند و لبخند م یزند .مادر ملیحه هم با ما آمدهاست .زوار گوششــان بدهکار قاطر چی نیست .باد شدیدی ازپشتم یوزد و را روی آب م یاندازم و شــناکنان هرچه ســریعتر به سمت جنازهها
آنهاهمسایۀ دیوار به دیوار ما هستند .او از آن خانمهای محجبه است آنها را هل م یدهد به جلو .مجبورشــان م یکند تا در سرا زیری ،میان م یروم .تــل قرمز رنگ ملیحه را کــه روی آب م یبینم بلافاصله به
که زیاد به من روی خوش نشــان نم یدهد .کاری کردهام تااو مسافر ســیلاب بدوند .ســنگ ریزهها روان و لغزنده در میانباریکههای آب زیــر آب م یروم .بعد از چند بار بالا و پایین رفتن و نفس تازه کردن،
اولین قاطری باشــد که قاطرچی جلوتر از همــه ،دهن هاش را گرفته در شــیبی تند از شــیار روی تپهها م یغلطند و پایین م یافتند و به شــ شها را از هوا پر م یکنم و زیر آب م یگردم تا او را مییا بم.شوق
اســت .ملیحه چادرش را از ســر برم یدارد تا راحتترسوار شود .او سروکول مردم م یخورند .زیارت کنندهها هاج و واج وجیغ زنان توی یافتن ملیحه به خســتگ یام پایان م یدهد .گویی خستگی را به جای
با شــلوار تنگی که پوشیده و تل قرمز خوش رنگی که روی موهایش آب میدوند .به زمین م یخورند .پا م یشــوند و دوباره با زانوهای خم ملیحه در زیر آب م یگذارم و تن بی جان او را میکشم تا بهروی آب
زده زیبا و خوش اندام ،چشمها را به دنبال خودمیکشد .از شوهرش شده جلو م یروند .ضربههای پا و شلپشلوپهای دویدن در فضا میان بیاییم .او را روی شــانهام م یاندازم و شنا کنان به سمت نزدیکترین
یکسالی است که جدا شــده است .دختر خواهرم ،شهین و شوهرش ،باد م یپیچد و محو م یشــود .مادر ملیحه که دست دخترش را سفت صخره به پیش م یروم .گردن ملیحه روی شــان هام خمشــده است و
آقا مراد با ما هم ســفرند .آمدهاند دخیل ببندند تاشاید به مرادشان چســبیده و با دست دیگرش مواظباست تا چادر از سرش نیفتد ،به موهایش آویزان .روی ســرازیری صخــره درازش م یکنم تا آ بهایی
سمت امامزاده میدوند .شــاید م یخواهد در پناه او از خطر سیل در را که خورده اســت بالا بیاورد .از آن بالا فریاد ســعیداز شوق دیدن برسند و صاحب فرزندی شوند.
قاطرهــای چموش عادت دارنــد از لب دره راه برونــد وهمین باعث امان باشند .هرچه فریاد م یزنم«ملیحه» ،صدایم در فضا میان سوت مادرش با فریاد دائی حمید از دور دست درهم م یآمیزد .بالای سرش
میشــود تا گاهی خاک و سنگی از زیر پایشان در برود و سربخورند .باد گم م یشــود .هاج و واج ماندهام که چــرا ملیحه ومادرش به فکر م ینشینم تا به سرفه میافتد .رنگش پریده است،اما کبودی لبهایش
برای آنکه تعادلشان حفظ شود و به ته دره سقوط نکنند ،از روی غریزه سعید نیســتند و او را رهاکردهاند .آیا ملیحه مطمئن است که من و کمتر م یشو د .
زانو م یزنند و با کشــیدن گردن کلفتشــان به سمتجاده ،از افتادن یا خواهرم مراقب او هســتیم؟ یا در آن وضعیت قادر به تصمی مگیری از ســمت دیگر صخره ،م یبینم که آقا مراد و شــهین ،شــناکنان به
خود و همراهشــان جلوگیری م یکنند .آنوقت قاطرچی و شاگردش نیست .در میان فشــار بادو آب و سرازیری گیر افتادهاند .شاید جان صخره نزدیک میشوند .هر دو شناگران ماهری هستند .لنگان لنگان،
که با آخرین قاطر میآید و مراقب اوضاع اســت ،بهمحض شــنیدن سعید را هم چون جان خودشــان به امامزاده سپردهاند؟ شهین و آقا گلآلود و هاج و واج خود را بالا م یکشند .م یلرزند و با نگاهی کنجکاو
27 صدا خودشــان را به ســرعت به قاطر زانو زده میرسانند ،افسارش را مراد را گم کردهایم .هرچه چشم م یاندازم ،انهارا نم یبینم .من و دائی به من و ملیحه ،در کنارمان ولو میشون د.
م یکشــند تا بتواند از جایش بلند شــود .سعید گاهیحوصل هاش سر حمید از پشــت ،اثاثها را روی شــان ههایمان گذاشتهایم و با زحمت
م یرود .ســرش را به سر قاطر م یچســباند و دستان کوچکش را دور زیاد از میان گل ولای راهمان را به سمت تپه کج م یکنیم .مواظبیم ◆