Page 28 - Shahrvand BC No.1251
P. 28
ادبیات /داستانکوتاه
28«جفت»
غزاله علیزاده
داســتان کوتاه «جفت» یکی از آثار کمتر خوانده شده سال متسیب /شماره - 1251جمعه 18دادرم 1392
غزاله علیزاده اســت ،داســتانی که در میانه دهه چهل
نوشته شده و برای نخستین باردر مجله آرش شماره ۱۶
منتشر شده اســت .غزاله علیزاده به سبک داستا نهای
کوتاه نخستین خود که در نشریات پراکنده آنها را منتشر
کرده ،آن را با نام «غزاله» به چاپ رسانده است.
[مد و مه]
** *
مجروح میکردند یکســنگ بزرگ کنار دیوار بود .حامد پای کفش و جورابش را پوشاند .پالتو تنش کرد و سه نفری براه افتادند ۱ In touch with Iranian diversity
محمود را گرفت .او را کشانکشــان بطرف سنگ برد .نر جیغ ازحیاط که م یگذشتند حامد زد زیر آواز .محمود آرنجش را گاز شــنوندگان عزیز! ب هکلم ههای جاوید فکــر کنین! وجدانتونو در
کشید و التماس میکرد .محموددستوپا میزد .چشمهایش از گرفت نیر باعصبانیت گفت :اگر قراره از حالا شــروع کنین بهتره نظر بگیرین .کســی چه م یدونه که تو دنیا چه خبره .شــاید یه Vol. 20 / No. 1251 - Friday, Aug. 9, 2013
حدقه بیرون آمده بود نور مات چراغها روی صورتش میتابید. چیــزی م یخوادبترکه .هر کی تو ایــن معرکه یه کاری م یکنه
برگردیم .حامد و محمود باالتماس قول دادند ک ه عاقل باشند. که بــا کارای قبل یش فرق داره .هرکی یــه کاری م یکنه ک ه با 28
کوچه مثل گورستان خلوت بود. از خانه بیرون آمدند کوچ ههای پر از برف مثل طنابهای ســفید عمــل جراحی مغز فرق داره.من اینو مطمئنم چون جزء دانایان
حامد ســر محمود را بلند کرد و با تمام قدرت به تیزی ســنگ سبعه هستم ،دانایان ســبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم بنظر
کوبید .صدا ی خرد شدن جمجم هاش شنیده شد .نیر شیو نکنان توی هم پی چ م یخورد و تا دوردست پیش م یرفت. میان اینو افلاطون گفته .سمباد ذوقولس همتصدیق کرده عین
صورتش راچنگ زد .خون گر م تیره روی برف جریان یافت حامد نیر گفت :یکی از کوچ هها رو انتخاب کنین تا راه بیفتیم. لوطی عنتریا حرف م یزنی کاش یه کم فهم داشــتی .نیز گفته
حامد کوچ هی دســت چپ را انتخاب کرد .وسط آن یک برج و هرکی بلند داد بکشــه م یفرســتنش دیوون هخونه .دیوارایبلند
با چشمهای وحشی خشمگین به فوران خو ن خیره ماند. گنبد قدیمی بود .محمود باگریه گفت از دســت راســت بریم تا داره .دیوارا ش چسبیده بسقف آسمون .سرشو م یتراشن روپوش
محمود برای بلند شــدن تقلا کرد .حامد باز هم سرش را بسنگ بخیابون برســیم.نیر گفت .اصلا بحر ف هیچکدومتون نیست از خاکســتری تنش م یکنــن تاب تحم ل اون تشــن جها رو ندارم.
کوبید .چند نال هی خفه و کوتاه از حلقومش بیرون آمد .دســت و کوچه وســطی م یریم که یه کوچ هی ب نبسته .وارد کوچه شدند زورقموبآب سپردم .بآب خای که مردهشورا توش دلال ی م یکنن.
پایش راتکان داد .بعد ب یحرک ت روی برفهای آشفت هی خو نآلود در فاصل ههــای معین رویتیرهای چوبــی چراغهای آبی ک منور نصیب و قســمت من چیه؟ یا شــاکر الشکار .تصدیق نم یکنین
م یسوخت .برفها ی انبوه کوچه آبی بنظر م یآمد .محمود شروع آقایون؟ تصدی قنم یکنین ســروران محترم .نیر همیشه م یگه
افتاد. بعلق زدن کرد .وســط کوچه ی کانبار آب تاریک بود که ســی تو دیوون هخونه دو تا جا نگهداشــتن و و اگه ما خیلی حرف بزنیم
حامد خودش را کنار دیوار کشــید .بابهت بیک نقطه خیره ماند چهل تا پله م یخورد .حامد ســرش را تــوی آ بانبار کرد و هو
نیر م یلرزید قلبش تا حد خفگی م یزد مغزش تیر م یکشــید، کشــید .صدایش در خلاء پیچید و طنیــن انداخت.نیر بازویش م یبرنمون اونجا.
حس م یکردیک مایع غلیظ مذا ب در سرش جریان پیدا م یکند را نیشــگون گرفت .کی م یخوای دست از خلبازی ورداری .مگه ۲
نم یبینــی هم هی مرد م خوابن .از برادرت یاد بگیر! حامدباغیظ
تعادلش را از دست م یداد .بتدریج سبک م یشد. بمحمود نگاه کرد .بعد شــروع کرد بمعلق زدند .مثل فرفره توی نیر از کوچ ههای پی چدرپیچ برفی م یگذشــت .با بینی ســرخ و
بجسد نزدیک شــد .روی زمین نشست .با انگشتهای چن گشده برفهــا م یغلطیدند .نیر دلش را از خنده گرفته بود چند دفعه تا پالتــوی قهوهای .معلم مدرســه بود .از پنج ســال پیش که پدر
برفها را باطراف پاشــید .ســعی کرد جســد را با برف بپوشاند. تهکوچه رفتند و برگشــتند .حامد باخوشحالی گفت :یه چیزی و مــادرش مردند بابرادرهای دیوانــ ها ش توی یک خانه قدیمی
پاهایش را بهمچسباند و رو ی آنها برف ریخت جسد تا کمر زیر زندگی م یکرد .جلوی در چوبی ایستاد .آنرا با کلید باز کرد .وارد
بفکر م رسید .مسابقه م یندازیم. خانه شــد .درختهای بید وکاج را بــرف گرفته بود .بااحتیاط از
برف مدفون شد. مسابق هی چی؟ حیاط لیز ی خزده گذشــت .جلوی ایوان رسید .اطراف ایوان پنج
ســرش را بلند کرد و چشمهای خالی و سردش را بحامد دوخت تا اطاق غیرمســکو ن بود .در اطاقششم او و برادرهای دیوان هاش
مدتی ســاک ت ماند بعد ناگهان بشــدت خندید .گفت ای ناقلا مســابق هی بوم غلتونک ،ما همینجــوری روی زمین م یغلتیم. زندکی م یکردند .وســط ایوا ن چهارپای های گذاشته بودند .برادر
بالاخره کارشوســاختی باز بزمی ن نگاه کرد و لرزان و وحشتزده هرکس زودتر رسید برندهس. اولش محمــود روی آن رفته بود .داشــتســخنران ی م یکرد.
حرفهایش که تمام شد از چهارپایه پائین آمد .برادر دومش حامد
عق بعقب رفت. نیر گفت :باشه شروع کنین .یک .دو .سه.
تارانتولاها را نیگا کن! دارن خونشــو م یلیسن .حیوونائی با بدن بســرعت روی زمین م یغلتیدند .برفها لوله م یشــد و باطراف رو ی چهارپایه رفت.
م یپاشید محمود زودتر رسید .از خوشحالی بالا و پائین م یپرید آقایون محترم! خواهش م یکنم انقدر تشــویق نفرمائین .شماها
گر گ و سر آدم دارن خونشو م یلیسن .اونا رو م یبینی؟ و داد م یزدبرنده .برنده .حامد با چشــمهای مشــتعل غضبناک با ای ن ابراز احساســات بنده رو خجل م یکنین .شروع م یکنیم.
حامد آهسته گفت :منکه چیزی نم یبینم .تارانتولا دیگه چیه؟ باو نگاه م یکرد .نیر گفت .باریک اللّه پســر خوب تو برنده شدی م یشــمریم.یک .دو .ســه .ب یحرف .ب یحرف لطفا چون ذهنم
نیر انگشــت اشــارهاش را بطرف جســد گرفت .چطــور اونا رو حامد زیر لب غرید .اونوبیشــتر دوس داره .اون پدر سگو بیشتر پراکنــده و ادیبان هس تمام مطالب یادم م یره .من معلم مشــق
نم یبینی؟ کور ی یا خودتو بــه نفهمی م یزنی؟ حامد باپوزخند دوس داره از اولم م یدونستم .بعد داد کشید .قبول نبود .تو تقل ب مدرس ههای دولت یام .یکعمر باشرافت زندگی کردم ببخشین آقا
کردی .دو مرتبه مسابقه م یدیم.چی؟ من تقلب کردم؟ حالا که گره کراواتتون شل شده و لطفا محترمان هتر بنشینین .شمادر برابر
تکرار کرد،تارانتولا ،تارانتولا. باختی مجبور ی اینو بگی .حســودو بردن جهنم گفت( :رو به نیر یک ادی ب و سخنران قرارگرفت هین .حیفه اینقدر جلوی خودتونو
نیر بآســمان بنفش شــب نگاه کرد .پرندههای عظیم سیاهی را ول بدین و مثل تلمب هها ی هشتاد اسب خرخرکنین آدمای چاق
دید که دایرهوار دور آنها م یچرخند .چند دفعه دور زدند تا روی کرد) گفت چیش کمه نیر. ت نپرور! شــما نبودین که نن هی منو کفنکردین؟ یادتون نم یاد:
دیوار بلندروبرو نشستند .یکی از آنها باخنده گفت .بچهها بیاین هیزمش تره. و سر گورش نشستین .تا از گلای مرطوب اطلسی واسه خودتو ن
نیگا کنین .اینجا یکی برادرشــو کشــته .موتسوویتها هم هتون
آها هیزمش تره! گردنبدند درست کنین .این مسئله شما رو خجلنم یکنه؟
جمع شین. ولی اون فضول بود. ه قهق؟ این صدای گریه از کجا م یاد؟ این کیه که وســط نطق
«پرندگان بزرگی بودند با چشمهای مشتعل زرد و زبان آدمیزاد» نیر گفت .بســه دیگه .تو رو خدا سر موضوع باین کوچیکی دعوا من رشته پاره م یکنه؟ یک موش خیانتکار منفور؟ یا یک اسب؟
نیر ب ه حامد گفت :موتسووی تها رو چطور؟ اونارم نم یبینی ،من؟ نکنین حالا چه فرق م یکنه که کدوم برنده بشین. نیر جلو آمد و داد زد .بســه دیگه! بس کن! خدا خف هت کنه .ای ن
حامد گفت :چرا ،واسه من فرق م یکنه. سخنرانیها رو بذارین واسه وقتی که من نیستم .از صب که خونه
منهیچی رو نم یبین م من کورم. محمود گفت :پس حالا که فرق م یکنه ،از حسودی بمیر .دق کن! تنهــابودین چرا نطق نکردین؟ هم هی ایــن حرفها رو جلو من
یکی از دریچ هها باز شــد .پیرزنی دستش را با یک فانوسی سرخ حامد بامشــت تــوی صورتش زد .محمود داد کشــید حالا منو
بیرو ن آورد و با دهان گشــاد و ب یدندانش خندید .نور فانوس در م یزنی؟ اگ ه جرأت داری بیا جلو-و لگد محکمی بشکمش زد .از م یزنین تا دلمو بسوزونین؟
آنحفرهی ســرخ خال ی م یتابید .گفت ،ش ببخیر .شبتون بخیر شدت دردخم شد و روی زمی ن افتاد .نیر باالتماس م یگفت :تو رو برادرها سرشان را پائین انداختند .نیر چند لحظ های خاموش ماند
خدا بس کنین .ازتون خواهش م یکنم .آخ ه مردم بیدار م یشن. بعد جلو آمد .موهایشــان را نوازش کرد و بامهربانی گفت :خب
دوستان خوب من .امیدوارم راحت بخوابین. حامد از زمین بلندشد و بطرف محمود رفت .باهم گلاویز شدند
دریچه را بســت و فانــوس را خاموش کرد .خواهــر و برادر براه نیر خودش را وســط معرکه انداخت .ولی زیر ضرب ههای مهلک بسهدیگه .حالا آشتی م یکنیم.
افتادند .از جلوی آ بانبار که م یگذشــتند نیر سرش را داخل آن مشت آنها نتوانس تمقاومت کند .هر دو قدرت وحشتناکی پیدا تا وقت شــام هر ســه ســاکت بودند .فقط حامد گوشهایش را
کرد و هوکشــید صدایش در خلاء پیچید .حامد بخنده افتاد و کرده بودند نیر کنار دیوار ایستاد و شرو ع بگریه کرد. م یخاراند و خرخر بدی داشت .محمود با شکل کهای اغرا قآمیز
از او تقلید کرد هو-هو-هرکدام بنوبت فریاد م یکشــیدند .خسته برادرهــا روی بــرف درهــم میپیچیدند .هر دو مثل اســب تنفرش رابکارهای او نشان م یداد نیر بشقابها را جمع کرد و زیر
که شــدند باز براه افتادند.همانطور که م یرفتند حامد دست نیر نفسنفــس میزدنــد و با چنگ و دندان ســر و صورت هم را شیر شست .بیرون برف م یآمد بساعتش نگاه کرد .ساعت یازده
را گرفت و بامهربانی گفت حالا که محمود نیست تو جفت منی و ربع بود.گفت .حالا وقتشه چون تمام مردم خوابن و نم یتونن
شــما رو ببینن .برادرها از شــادی بهوا پریدند و در وسط اطاق
مگه نه؟ نیر خندید و باخجالت گفت.آره.
دی ماه چهل و شش شرو ع برقصیدنکردند .نیر گفت بسه دیگه .باید زود بریم.
آرش شماره ۶۱ حامد م یخواســت با پای برهنه بزنه بیرون .نیر او را نگهداشت
28«جفت»
غزاله علیزاده
داســتان کوتاه «جفت» یکی از آثار کمتر خوانده شده سال متسیب /شماره - 1251جمعه 18دادرم 1392
غزاله علیزاده اســت ،داســتانی که در میانه دهه چهل
نوشته شده و برای نخستین باردر مجله آرش شماره ۱۶
منتشر شده اســت .غزاله علیزاده به سبک داستا نهای
کوتاه نخستین خود که در نشریات پراکنده آنها را منتشر
کرده ،آن را با نام «غزاله» به چاپ رسانده است.
[مد و مه]
** *
مجروح میکردند یکســنگ بزرگ کنار دیوار بود .حامد پای کفش و جورابش را پوشاند .پالتو تنش کرد و سه نفری براه افتادند ۱ In touch with Iranian diversity
محمود را گرفت .او را کشانکشــان بطرف سنگ برد .نر جیغ ازحیاط که م یگذشتند حامد زد زیر آواز .محمود آرنجش را گاز شــنوندگان عزیز! ب هکلم ههای جاوید فکــر کنین! وجدانتونو در
کشید و التماس میکرد .محموددستوپا میزد .چشمهایش از گرفت نیر باعصبانیت گفت :اگر قراره از حالا شــروع کنین بهتره نظر بگیرین .کســی چه م یدونه که تو دنیا چه خبره .شــاید یه Vol. 20 / No. 1251 - Friday, Aug. 9, 2013
حدقه بیرون آمده بود نور مات چراغها روی صورتش میتابید. چیــزی م یخوادبترکه .هر کی تو ایــن معرکه یه کاری م یکنه
برگردیم .حامد و محمود باالتماس قول دادند ک ه عاقل باشند. که بــا کارای قبل یش فرق داره .هرکی یــه کاری م یکنه ک ه با 28
کوچه مثل گورستان خلوت بود. از خانه بیرون آمدند کوچ ههای پر از برف مثل طنابهای ســفید عمــل جراحی مغز فرق داره.من اینو مطمئنم چون جزء دانایان
حامد ســر محمود را بلند کرد و با تمام قدرت به تیزی ســنگ سبعه هستم ،دانایان ســبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم بنظر
کوبید .صدا ی خرد شدن جمجم هاش شنیده شد .نیر شیو نکنان توی هم پی چ م یخورد و تا دوردست پیش م یرفت. میان اینو افلاطون گفته .سمباد ذوقولس همتصدیق کرده عین
صورتش راچنگ زد .خون گر م تیره روی برف جریان یافت حامد نیر گفت :یکی از کوچ هها رو انتخاب کنین تا راه بیفتیم. لوطی عنتریا حرف م یزنی کاش یه کم فهم داشــتی .نیز گفته
حامد کوچ هی دســت چپ را انتخاب کرد .وسط آن یک برج و هرکی بلند داد بکشــه م یفرســتنش دیوون هخونه .دیوارایبلند
با چشمهای وحشی خشمگین به فوران خو ن خیره ماند. گنبد قدیمی بود .محمود باگریه گفت از دســت راســت بریم تا داره .دیوارا ش چسبیده بسقف آسمون .سرشو م یتراشن روپوش
محمود برای بلند شــدن تقلا کرد .حامد باز هم سرش را بسنگ بخیابون برســیم.نیر گفت .اصلا بحر ف هیچکدومتون نیست از خاکســتری تنش م یکنــن تاب تحم ل اون تشــن جها رو ندارم.
کوبید .چند نال هی خفه و کوتاه از حلقومش بیرون آمد .دســت و کوچه وســطی م یریم که یه کوچ هی ب نبسته .وارد کوچه شدند زورقموبآب سپردم .بآب خای که مردهشورا توش دلال ی م یکنن.
پایش راتکان داد .بعد ب یحرک ت روی برفهای آشفت هی خو نآلود در فاصل ههــای معین رویتیرهای چوبــی چراغهای آبی ک منور نصیب و قســمت من چیه؟ یا شــاکر الشکار .تصدیق نم یکنین
م یسوخت .برفها ی انبوه کوچه آبی بنظر م یآمد .محمود شروع آقایون؟ تصدی قنم یکنین ســروران محترم .نیر همیشه م یگه
افتاد. بعلق زدن کرد .وســط کوچه ی کانبار آب تاریک بود که ســی تو دیوون هخونه دو تا جا نگهداشــتن و و اگه ما خیلی حرف بزنیم
حامد خودش را کنار دیوار کشــید .بابهت بیک نقطه خیره ماند چهل تا پله م یخورد .حامد ســرش را تــوی آ بانبار کرد و هو
نیر م یلرزید قلبش تا حد خفگی م یزد مغزش تیر م یکشــید، کشــید .صدایش در خلاء پیچید و طنیــن انداخت.نیر بازویش م یبرنمون اونجا.
حس م یکردیک مایع غلیظ مذا ب در سرش جریان پیدا م یکند را نیشــگون گرفت .کی م یخوای دست از خلبازی ورداری .مگه ۲
نم یبینــی هم هی مرد م خوابن .از برادرت یاد بگیر! حامدباغیظ
تعادلش را از دست م یداد .بتدریج سبک م یشد. بمحمود نگاه کرد .بعد شــروع کرد بمعلق زدند .مثل فرفره توی نیر از کوچ ههای پی چدرپیچ برفی م یگذشــت .با بینی ســرخ و
بجسد نزدیک شــد .روی زمین نشست .با انگشتهای چن گشده برفهــا م یغلطیدند .نیر دلش را از خنده گرفته بود چند دفعه تا پالتــوی قهوهای .معلم مدرســه بود .از پنج ســال پیش که پدر
برفها را باطراف پاشــید .ســعی کرد جســد را با برف بپوشاند. تهکوچه رفتند و برگشــتند .حامد باخوشحالی گفت :یه چیزی و مــادرش مردند بابرادرهای دیوانــ ها ش توی یک خانه قدیمی
پاهایش را بهمچسباند و رو ی آنها برف ریخت جسد تا کمر زیر زندگی م یکرد .جلوی در چوبی ایستاد .آنرا با کلید باز کرد .وارد
بفکر م رسید .مسابقه م یندازیم. خانه شــد .درختهای بید وکاج را بــرف گرفته بود .بااحتیاط از
برف مدفون شد. مسابق هی چی؟ حیاط لیز ی خزده گذشــت .جلوی ایوان رسید .اطراف ایوان پنج
ســرش را بلند کرد و چشمهای خالی و سردش را بحامد دوخت تا اطاق غیرمســکو ن بود .در اطاقششم او و برادرهای دیوان هاش
مدتی ســاک ت ماند بعد ناگهان بشــدت خندید .گفت ای ناقلا مســابق هی بوم غلتونک ،ما همینجــوری روی زمین م یغلتیم. زندکی م یکردند .وســط ایوا ن چهارپای های گذاشته بودند .برادر
بالاخره کارشوســاختی باز بزمی ن نگاه کرد و لرزان و وحشتزده هرکس زودتر رسید برندهس. اولش محمــود روی آن رفته بود .داشــتســخنران ی م یکرد.
حرفهایش که تمام شد از چهارپایه پائین آمد .برادر دومش حامد
عق بعقب رفت. نیر گفت :باشه شروع کنین .یک .دو .سه.
تارانتولاها را نیگا کن! دارن خونشــو م یلیسن .حیوونائی با بدن بســرعت روی زمین م یغلتیدند .برفها لوله م یشــد و باطراف رو ی چهارپایه رفت.
م یپاشید محمود زودتر رسید .از خوشحالی بالا و پائین م یپرید آقایون محترم! خواهش م یکنم انقدر تشــویق نفرمائین .شماها
گر گ و سر آدم دارن خونشو م یلیسن .اونا رو م یبینی؟ و داد م یزدبرنده .برنده .حامد با چشــمهای مشــتعل غضبناک با ای ن ابراز احساســات بنده رو خجل م یکنین .شروع م یکنیم.
حامد آهسته گفت :منکه چیزی نم یبینم .تارانتولا دیگه چیه؟ باو نگاه م یکرد .نیر گفت .باریک اللّه پســر خوب تو برنده شدی م یشــمریم.یک .دو .ســه .ب یحرف .ب یحرف لطفا چون ذهنم
نیر انگشــت اشــارهاش را بطرف جســد گرفت .چطــور اونا رو حامد زیر لب غرید .اونوبیشــتر دوس داره .اون پدر سگو بیشتر پراکنــده و ادیبان هس تمام مطالب یادم م یره .من معلم مشــق
نم یبینی؟ کور ی یا خودتو بــه نفهمی م یزنی؟ حامد باپوزخند دوس داره از اولم م یدونستم .بعد داد کشید .قبول نبود .تو تقل ب مدرس ههای دولت یام .یکعمر باشرافت زندگی کردم ببخشین آقا
کردی .دو مرتبه مسابقه م یدیم.چی؟ من تقلب کردم؟ حالا که گره کراواتتون شل شده و لطفا محترمان هتر بنشینین .شمادر برابر
تکرار کرد،تارانتولا ،تارانتولا. باختی مجبور ی اینو بگی .حســودو بردن جهنم گفت( :رو به نیر یک ادی ب و سخنران قرارگرفت هین .حیفه اینقدر جلوی خودتونو
نیر بآســمان بنفش شــب نگاه کرد .پرندههای عظیم سیاهی را ول بدین و مثل تلمب هها ی هشتاد اسب خرخرکنین آدمای چاق
دید که دایرهوار دور آنها م یچرخند .چند دفعه دور زدند تا روی کرد) گفت چیش کمه نیر. ت نپرور! شــما نبودین که نن هی منو کفنکردین؟ یادتون نم یاد:
دیوار بلندروبرو نشستند .یکی از آنها باخنده گفت .بچهها بیاین هیزمش تره. و سر گورش نشستین .تا از گلای مرطوب اطلسی واسه خودتو ن
نیگا کنین .اینجا یکی برادرشــو کشــته .موتسوویتها هم هتون
آها هیزمش تره! گردنبدند درست کنین .این مسئله شما رو خجلنم یکنه؟
جمع شین. ولی اون فضول بود. ه قهق؟ این صدای گریه از کجا م یاد؟ این کیه که وســط نطق
«پرندگان بزرگی بودند با چشمهای مشتعل زرد و زبان آدمیزاد» نیر گفت .بســه دیگه .تو رو خدا سر موضوع باین کوچیکی دعوا من رشته پاره م یکنه؟ یک موش خیانتکار منفور؟ یا یک اسب؟
نیر ب ه حامد گفت :موتسووی تها رو چطور؟ اونارم نم یبینی ،من؟ نکنین حالا چه فرق م یکنه که کدوم برنده بشین. نیر جلو آمد و داد زد .بســه دیگه! بس کن! خدا خف هت کنه .ای ن
حامد گفت :چرا ،واسه من فرق م یکنه. سخنرانیها رو بذارین واسه وقتی که من نیستم .از صب که خونه
منهیچی رو نم یبین م من کورم. محمود گفت :پس حالا که فرق م یکنه ،از حسودی بمیر .دق کن! تنهــابودین چرا نطق نکردین؟ هم هی ایــن حرفها رو جلو من
یکی از دریچ هها باز شــد .پیرزنی دستش را با یک فانوسی سرخ حامد بامشــت تــوی صورتش زد .محمود داد کشــید حالا منو
بیرو ن آورد و با دهان گشــاد و ب یدندانش خندید .نور فانوس در م یزنی؟ اگ ه جرأت داری بیا جلو-و لگد محکمی بشکمش زد .از م یزنین تا دلمو بسوزونین؟
آنحفرهی ســرخ خال ی م یتابید .گفت ،ش ببخیر .شبتون بخیر شدت دردخم شد و روی زمی ن افتاد .نیر باالتماس م یگفت :تو رو برادرها سرشان را پائین انداختند .نیر چند لحظ های خاموش ماند
خدا بس کنین .ازتون خواهش م یکنم .آخ ه مردم بیدار م یشن. بعد جلو آمد .موهایشــان را نوازش کرد و بامهربانی گفت :خب
دوستان خوب من .امیدوارم راحت بخوابین. حامد از زمین بلندشد و بطرف محمود رفت .باهم گلاویز شدند
دریچه را بســت و فانــوس را خاموش کرد .خواهــر و برادر براه نیر خودش را وســط معرکه انداخت .ولی زیر ضرب ههای مهلک بسهدیگه .حالا آشتی م یکنیم.
افتادند .از جلوی آ بانبار که م یگذشــتند نیر سرش را داخل آن مشت آنها نتوانس تمقاومت کند .هر دو قدرت وحشتناکی پیدا تا وقت شــام هر ســه ســاکت بودند .فقط حامد گوشهایش را
کرد و هوکشــید صدایش در خلاء پیچید .حامد بخنده افتاد و کرده بودند نیر کنار دیوار ایستاد و شرو ع بگریه کرد. م یخاراند و خرخر بدی داشت .محمود با شکل کهای اغرا قآمیز
از او تقلید کرد هو-هو-هرکدام بنوبت فریاد م یکشــیدند .خسته برادرهــا روی بــرف درهــم میپیچیدند .هر دو مثل اســب تنفرش رابکارهای او نشان م یداد نیر بشقابها را جمع کرد و زیر
که شــدند باز براه افتادند.همانطور که م یرفتند حامد دست نیر نفسنفــس میزدنــد و با چنگ و دندان ســر و صورت هم را شیر شست .بیرون برف م یآمد بساعتش نگاه کرد .ساعت یازده
را گرفت و بامهربانی گفت حالا که محمود نیست تو جفت منی و ربع بود.گفت .حالا وقتشه چون تمام مردم خوابن و نم یتونن
شــما رو ببینن .برادرها از شــادی بهوا پریدند و در وسط اطاق
مگه نه؟ نیر خندید و باخجالت گفت.آره.
دی ماه چهل و شش شرو ع برقصیدنکردند .نیر گفت بسه دیگه .باید زود بریم.
آرش شماره ۶۱ حامد م یخواســت با پای برهنه بزنه بیرون .نیر او را نگهداشت