Page 31 - Shahrvand BC No.1237
P. 31
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫‪31‬‬ ‫بخش دوم‬
‫ـ ‪۲۳‬ـ‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1237‬جمعه ‪ 13‬تشهبیدرا ‪1392‬‬
‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫بود از بسته های کاه با بوی ترشای بدن و حشرات موذی مانند ساس‬
‫‏و شــپش که از گوشــت و خون ما تغذیه می کردند‪ .‬موش های زرد‬
‫بزرگی هم شب ها روی پاهایمان می دویدند و از این سو به آنسو می‬ ‫نامه ای که در روز دوازدهم ژوئن به گرنسی رسید‬

‫خدمت «ابن» یا «ایزولا» یا هریک از اعضای انجمن کتاب گرنسی‪،‬‏ ‏رفتند‪ .‬همه این ها عالی بود زیرا سرپرســتان ونگاهبانان خوابگاه که از‬
‫بوی بد و حشرات موذی و موش ها واهمه داشتند‪ ،‬شب ها ما را‏آسوده‬
‫می گذاشــتند‪ .‬و ما می توانستیم شب ها در میان آنچه برایتان گفتم‬ ‫جزایر کانال مانش‪ ،‬بریتانیای کبیر‬
‫‏(در تاریخ چهاردهم ژوئیه به ابن تحویل شد‪.‬‏)‬
‫احساس آزادی کنیم‏‪.‬‬
‫در چنین ساعاتی الیزابت از جزیره گرنسی‪ ،‬شما و انجمن کتابتان برایم‬ ‫قابل توجه انجمن کتاب گرنسی‪،‬‬
‫اجازه دهید به شما به عنوان دوستان خوب یار مهربان و عزیزم الیزابت می گفت‪ .‬در این خوابگاه های آغشــته به بوی بیماری‪ ،‬گرســنگی‪ ،‬و‬
‫‏مرگ‪ ،‬من با الیزابت به جزیره شما می آمدم‪ ،‬در زیر آفتاب درخشانش‬ ‫مک کنا درود و تحیت گویم‪ .‬این نامه را می نویســم تا با کمال‏تاسف‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫بدرون کامیون پرت کردند و دوباره به سلول تنبیه بردند‏‪.‬‬ ‫قدم می زدم‪ ،‬هوای پاک دریا را استشــمام می کردم و میوه های نوبر‬ ‫از مرگ آن عزیز در اردوگاه یهودیان راونزبروک ‏(‪avensbruck‬‏‪ )r‬سخن‬
‫یکی از نگهبانان بعدها بــرای من گفت که صبح روز دیگر‪ ،‬گروهی از‬ ‫‏را زیردنــدان هایم مزه می کردم‪ .‬اگرچه بیــاد نمی آورم هرگز آفتاب‬
‫آن ها دور الیزابت را گرفته و او را به درخت زار سپیدار برده اند‪.‬‏شاخه‬ ‫بــه اردوگاه راونزبروک تابیده باشــد‪ .‬از داســتان بوجود آمدن انجمن‬ ‫بگویم‪ .‬او را در مارچ ‪ ۱۹۴۵‬کشتند‏‪.‬‬
‫های سپیدار سربهم آورده و راه باز کرده بودند و الیزابت آزادانه قدم در‬ ‫‏کتابخوانی شــما نیز لذت بردم‪ .‬پس از شــنیدن داستان شام گوشت‬ ‫آنروزها‪ ،‬درســت پیش از آمــدن روس ها و آزاد ســازی اردوگاه ها‪،‬‬
‫این کوچه زیبا نهاده بود‪ .‬سپس روی زمین زانو زده و آن ها‏گلوله ای‬ ‫گوســاله نزدیک بود به قهقهه بیفتم‪ .‬ولی زود دهانم را بستم‪ .‬خنده از‬ ‫مامــوران اس اس هر روز کامیون هایی مملو از مدارک و اســناد را به‬
‫جملــه‏کارهایی بود که در اردوگاه ممنوع بوده و مایه دردســر فراوان‬ ‫‏اردوگاه می آوردند تا در کوره های آدم ســوزی بسوزانند و نابود کنند‪.‬‬
‫به مغزش شلیک کرده بودند‪.‬‏‬ ‫بنا براین ممکن بود شما هرگز از زندگی و مرگ الیزابت در آن‏اردوگاه‬
‫دیگر نمــی توانم ادامه دهم‪ .‬باید بگویم بارهــا او را پس از آزادی‪ ،‬در‬ ‫می شد‏‪.‬‬
‫بیمارستان در کنار خود حس کرده ام‪ .‬وقتی تب بالایی داشتم‪ ،‬خودم‬ ‫چندین شــیر آب ســرد برای شستشــو در اردوگاه نصب بود‪ .‬هفته‬ ‫باخبر نمی شدید‏‪.‬‬
‫و‏الیزابت را می دیدم که با قایق به سوی گرنسی می رویم‪ .‬نقشه آمدن‬ ‫ای یکبــار به هرکس یــک قالب صابون داده و همــه را به حمام می‬ ‫نام امیلیا‪ ،‬ایزولا‪ ،‬ابن‪ ،‬داوســی و بووکر‪ ،‬همواره بــر زبان الیزابت بود‪.‬‬
‫به گرنسی را در راونزبروک کشیده بودیم‪ .‬اینکه چگونه من می توانستم‬ ‫فرستادند‪.‬‏حمام برای ما بسیار ضروری بود زیرا آلوده و پلشت بودن از‬ ‫هیچگاه نام فامیل آنان را از او نشــنیده ام ولی با توجه به غریب بودن‬
‫‏با او دختر کوچولویش کیت در خانه او زندگی کنم‪ .‬این افکار و نقشــه‬ ‫ترسناکترین کارها بود‪ .‬بخصوص با حشرات موذی همخوابمان‪ .‬جرات‬ ‫‏نام های ابن یا ایزولا در میان نام های مسیحیان‪ ،‬فکر کردم شاید کسی‬
‫‏بیمار شدن نداشتیم زیرا در اینصورت نمی توانستیم کار کنیم‪ ،‬به درد‬
‫ها به من توان خوابیدن می دادند‪.‬‏‬ ‫آنان را در گرنسی بشناسد‪.‬‏‬
‫امیدوارم شــما هم او را همواره در کنار خود احساس کنید‪ .‬توانایی و‬ ‫آلمانی ها نمی خوردیم و به اردوگاه مرگ فرستاده می شدیم‏‪.‬‬ ‫همچنین می دانم که همه شما را یگانه خویشاوندان خود می شناخت‬
‫قدرتش به انتها نرسید‪ ،‬نیروی خارق العاده هوشی او هم تحلیل نرفت‪،‬‬ ‫من و الیزابت همراه با گروهی دیگر ساعت ‪ ۶:۰‬صبح پیاده راهی کارگاه‬ ‫و به همین ســبب سرپرســتی و اداره کودکش کیت را به شما واگذار‬
‫‏هرگز‪ .‬تنها دیگر تحمل ســتم را نداشت و از دیدن ستمکاران به تنگ‬ ‫های کارخانه زیمنس می شدیم‪ .‬کارخانه بیرون از دروازه های‏اردوگاه‬ ‫کرده‏بود‪ .‬او همه شــما را صمیمانه دوســت می داشت و از آرامش و‬
‫قرار داشــت‪ .‬کار ما این بود که تمام روز صفحات ســنگین فلزی را با‬ ‫شادی که در کنار شما داشت با سپاس و قدردانی یاد می کرد‪ .‬بنابراین‬
‫آمده بود‏‪.‬‬ ‫چرخدســتی های خود از کارخانه به ایستگاه راه آهن برده و‏در واگون‬ ‫من‏وظیفه خود دانســتم تا برای شــما و دختر خردسالش از شجاعت‬
‫بهترین آرزوهایم را نثارتان می کنم‪،‬‬ ‫های مخصوص خالی کنیم‪ .‬ظهر خوراکمان خمیر گندم و نخودفرنگی‬ ‫و جســارت الیزابــت و نیرو و توانی که به همه مــا در اردوگاه می داد‬
‫صحبت‏کنم‪ .‬نه تنها نیروی پایداری‪ ،‬که او توان آن را داشــت تا برای‬
‫ِرمی جیراد‬

‫لحظه ای هم که شــده ما را به جای بهتری برده و کاری کند تا شدت بود و شب‪ ،‬پس از سرشماری ساعت ‪ ،۶:۰‬سوپ شلغم می‏خوردیم‏‪.‬‬
‫وظایف ما بنا به نیاز زندانبانان تغییر می کرد‪ .‬یک روز دســتور یافتیم‬ ‫هراس و‏وخامت اوضاع را از خاطر ببریم‪ .‬الیزابت دوست خوب ما بود‬
‫یادداشت خواهر ِسسیل توویر‪،‬‬ ‫برای انبار کردن سیب زمینی گودال هایی حفر کنیم‪ .‬دوست‏دیگرمان‬ ‫و در چنان شــرایطی باور کنید داشــتن دوست خوب به معنی انسان‬
‫در همان پاکت نامه ِرمی‬ ‫آلینا یک سیب زمینی برداشت اما از وحشت آن را روی زمین انداخت‪.‬‬
‫ماندن‏بود‏‪.‬‬
‫سرپرستان کار را متوقف کردند تا دزد را بیابند‏‪.‬‬ ‫در حال حاضر در آسایشــگاه لافــور ِت در لوویِر نورماندی اقامت دارم‪.‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1237 - Friday, May 3, 2013‬‬ ‫خواهر سســیل توویر‪ ،‬نرس بیمارســتان‪ ،‬برایتان می نویسد‪ .‬رمی را‬ ‫آلینا به بیماری چشــمی مبتلا شده بود که امکان کوری داشت و بهتر‬ ‫انگلیســی زیاد نمی دانم و خواهر تویِر کمکــم می کند تا این نامه را‬
‫مجبور به اســتراحت کردم‪ .‬نوشتن چنین نامه بلندی را برای او تایید‬ ‫بود نگاهبانان از آن باخبر نمی شــدند‪ .‬الیزابت بســرعت خود را دزد‬
‫ســیب‏زمینی معرفی کرد و به مدت یک هفته در ســلول های تنبیه‬ ‫‏بنویسم‏‪.‬‬
‫نمی‏کنم ولی خودش سخت اصرار داشت‪.‬‏‬ ‫بیســت و چهار ساله هستم و در ‪ ۱۹۴۴‬توسط گشتاپو به جرم داشتن‬
‫هرگز برایتان از میزان بیماری خود ســخنی نخواهد گفت‪ ،‬اما من می‬ ‫زندانی شد‏‪.‬‬ ‫کارت سهمیه بندی تقلبی در پلوهای بریتانی دستگیر شدم‪ .‬مرا مورد‬
‫گویم‪ .‬چند روز مانده به رســیدن ارتش شوروی‪ ،‬آن نازی های کثیف‬ ‫ســلول های تنبیه بسیار بســیار کوچک بودند‪ .‬یکروز که الیزابت آنجا‬ ‫‏بازپرســی قرار داده‪ ،‬کتــک زده‪ ،‬و بــه اردوگاه کاراجباری راونزبروک‬
‫‏راونزبروک به هرکس که توان راه رفتن داشــت دســتور اخراج دادند‪.‬‬ ‫بود‪ ،‬نگهبان در یک یک ســلول ها را گشــوده و با فشــار آب سرد بر‬ ‫فرســتادند‪ .‬در بلوک یازده اقامت داده شــدم و در همان جا با الیزابت‬
‫دروازه ها را گشودند و آن ها را به میان روستاهای ویران و‏کشتزارهای‬ ‫ســر‏و روی زندانیان پاشید‪ .‬شدت فشــار آب الیزابت را برزمین افکند‬
‫خالی فرستادند‪ .‬فرمان دادند‪« :‬بروید‪ ،‬بروید و ارتش متفقین را بیابید‪ .‬‏»‬ ‫اما خوشبختانه بســته رختخوابش را خیس نکرد‪ .‬او سرانجام توانست‬ ‫‏آشنا شدم‏‪.‬‬
‫آن هــا این زنان گرســنه و ناتــوان را بدون هیــچ آب و خوراکی رها‬ ‫برخیزد‏و پتوی خود را برسرکشد و زنده بماند‪ .‬اما زندانی سلول مجاور‬ ‫برایتــان از چگونگی آشــناییمان می گویم‪ .‬غروب یــک روز نزدیک‬
‫کردند تــا کیلومترها در پی کمک راه بروند‪ .‬در کشــتزارهایی که راه‬ ‫او که زن جوان حامله ای بود‪ ،‬این نیرو را نیافت و صبح جنازه یخ زده‬ ‫خوابگاهم آمد و مرا بنام خواند «رمی!» چقدر از شنیدن نامم خوشحال‬
‫می‏پیمودند‪ ،‬حتی علف خشــکی هم باقی نمانده بود‪ .‬بیهوده نیست‬ ‫‏شدم‪« .‬با من بیا‪ .‬می خواهم چیز خوبی را بتو نشان بدهم‪ ».‬من معنی‬
‫که آن را راهپیمایی مرگ نامیده اند‪ .‬صدها و هزاران زن در مسیر این‬ ‫او‏را بیرون کشیدند‪.‬‏‬ ‫حرف هایش را نفهمیدم اما همراه او به پشــت خوابگاه ها رفتم‪ .‬پنجره‬
‫شــاید زیاده ســخن می گویم‪ .‬چیزهایی می گویم که شــما مایل به‬ ‫‏شکســته ای آن جا بود که آن را بــا روزنامه های کهنه پرکرده بودند‪.‬‬
‫‏راهپیمایی جان دادند‪.‬‏‬ ‫شنیدن آن نیستید‪ .‬اما باید بدانید الیزابت در چه شرایطی زندگی می‬ ‫الیزابت روزنامه ها را بیرون آورد و از پنجره شکسته گذشتیم و بسوی‬
‫پس از چندین روز پیاده روی‪ ،‬پاهای رمی از شــدت گرســنگی چنان‬ ‫کرد و‏چگونه در همین شرایط مهربانی‪ ،‬شجاعت و انسان بودن خود را‬
‫ورم کرده بود که دیگر قدمی نیز نمی توانســت بــردارد‪ .‬بنابراین در‬ ‫‏خیابان اصلی اردوگاه دویدیم‪.‬‏‬
‫میان‏جاده دراز کشــید و منتظر مرگ شد‪ .‬خوشبختانه گروهی سرباز‬ ‫حفظ می کرد‪ .‬دخترش باید این ها را بداند‏‪.‬‬ ‫آنجا بود که دانستم منظور او از نشان دادن چیز خوب چیست‪ .‬از فراز‬
‫آمریکایی او را یافتند‪ .‬تــاش کردند چیزی به او بخورانند‪ ،‬ولی معده‬ ‫حال باید از ماجرای مرگ او ســخن بگویم‪ .‬از اینکه چرا او را کشتند‪.‬‬ ‫دیوارهای بلند می توانستم آسمان را ببینم که گویی شعله ور شده بود‪.‬‬
‫اش‏تحمل خوراک را نمی کرد‪ .‬او را به بیمارستان صحرایی رساندند و‬ ‫عادت ماهیانه بســیاری از زنان زندانی پس از مدت کوتاهی از زندانی‬ ‫‏ابرهای قرمز و بنفش از زیر توسط شعله طلایی رنگ خورشید مشتعل‬
‫در آنجا یک لیتر آب از بدنش خالی کردند‪ .‬پس از ماه ها بستری بودن‬ ‫‏شــدن آن ها‪ ،‬متوقف می شــد‪ .‬اما گروه اندکی بودند که هنوز عادت‬ ‫شده بودند و همچنان که در آسمان پهناور به هرسو می دویدند‪،‬‏شکل‬
‫‏در بیمارستان صحرایی‪ ،‬آنقدر نیرو یافت که به بیمارستان ما در لوویِر‬ ‫ماهیانه می شدند و دکترهای اردوگاه برای این زنان در چنین هنگامی‬ ‫و رنگشان دگرگون می شد‪ .‬ما دست در دست یکدگر آنقدر ایستادیم‬
‫منتقل شــود‪ .‬باید بگویم هنگامی که به بیمارســتان ما رسید کمتر از‬ ‫‏تدارک هیچ پوشش ویژه ای را ندیده بودند‪ .‬نه صابون‪ ،‬نه نوار بهداشتی‪،‬‬
‫‏چهل کیلو وزن داشت‪ .‬وگرنه لابد همان وقت برایتان نامه می نوشت‪.‬‏‬ ‫و نه حتی پارچه های تمیزی که بتوانند از آن اســتفاده کنند‪ .‬و زنان‬ ‫تا خورشید غروب کرد و تاریکی مستولی شد‪.‬‏‬
‫من فکر می کنم حال که نامه را نوشته و یاد و خاطره دوست مهربانش‬ ‫‏بیچاره در دوره عادت ماهیانه چاره ای نداشتند جز اینکه اجازه دهند‬ ‫گمان نمی کنم کسی که تجربه خوفناک زندگی در اردوگاه های آلمان‬
‫را جاودانه کرده اســت‪ ،‬حالش بهتر خواهد شد و زودتر بهبود خواهد‬ ‫را نداشــته بتواند ارزش این ساعات سکوت و نزدیکی با انسان دیگری‬
‫‏یافت‪ .‬شــما می توانید هرچه می خواهید برایش نامه بنویســید‪ ،‬ولی‬ ‫خون از پاهایشان سرازیر شود‪.‬‏‬
‫خواهــش می کنم در باره راونزبروک توضیح بیشــتری از او نخواهید‪.‬‬ ‫سرپرستان عاشق دیدن چنین صحنه ای بودند‪ ،‬دیدن چنین ناپاکی و‬ ‫‏را دریابد‪.‬‏‬
‫آلودگی‪ ،‬به آن ها این بهانه را می داد که فریاد بزنند‪ ،‬تحقیر کنند و از‬ ‫خانــه ما‪ ،‬یعنی بلوک یازده‪ ،‬اقامتگاه بیش ار چهارصد بانوی دیگر بود‪.‬‬
‫‏خیلی بهتر است که آنروزها را فراموش کند‏‪.‬‬ ‫‏شلاق استفاده نمایند‪ .‬زنی به نام بینتا آنروز سرپرست شمارش ما بود‬ ‫جلوی هر خوابگاه‪ ،‬کوره راهی آســفالته بود که در مقابل آن‏نگاهبانان‬
‫و با دیدن خونی که از پای دختر جوانی می ریخت‪ ،‬چنان به خشم آمد‬ ‫می ایســتادند و روزی دوبار ســاعت ‪ ۵:۳۰‬صبح‪ ،‬پیش از کار روزانه و‬
‫هنگام غروب‪ ،‬پس از خاتمه کار ما را سرشماری می‏کردند‪ .‬تمام زنان‬
‫هر خوابگاه در مقابل آن راه آســفالته بصــورت ده صف ده نفری می ‏که با شلاق به جان او افتاد‪.‬‏‬
‫‪31‬‬ ‫ارادتمند‪،‬‬ ‫اســتادند‪ .‬در نتیجه این صفوف مربع شکل از راست و‏چپ امتداد می الیزابت بی درنگ از صف بیرون آمد و شــاق را از دست بینتا گرفت و‬
‫خواهر ِسسیل توویر‬ ‫شروع به کوبیدن بر پشــت او کرد‪ .‬نگهبانان به سوی آن ها دویدند‏و‬ ‫یافت‪ .‬بهنگام مه‪ ،‬گاهی ابتدا و انتهای صفوف هویدا نبود‏‪.‬‬

‫رختخواب ما روی قفســه های چوبی و سه طبقه قرار داشت‪ .‬و عبارت با قنداق تفنگ آنقدر به الیزابت کوبیدند که برزمین افتاد‪ .‬ســپس او را‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36