Page 31 - Shahrvand BC No.1237
P. 31
ادبیات/رمان انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
31 بخش دوم
ـ ۲۳ـ
سال متسیب /شماره - 1237جمعه 13تشهبیدرا 1392
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
بود از بسته های کاه با بوی ترشای بدن و حشرات موذی مانند ساس
و شــپش که از گوشــت و خون ما تغذیه می کردند .موش های زرد
بزرگی هم شب ها روی پاهایمان می دویدند و از این سو به آنسو می نامه ای که در روز دوازدهم ژوئن به گرنسی رسید
خدمت «ابن» یا «ایزولا» یا هریک از اعضای انجمن کتاب گرنسی، رفتند .همه این ها عالی بود زیرا سرپرســتان ونگاهبانان خوابگاه که از
بوی بد و حشرات موذی و موش ها واهمه داشتند ،شب ها ما راآسوده
می گذاشــتند .و ما می توانستیم شب ها در میان آنچه برایتان گفتم جزایر کانال مانش ،بریتانیای کبیر
(در تاریخ چهاردهم ژوئیه به ابن تحویل شد.)
احساس آزادی کنیم.
در چنین ساعاتی الیزابت از جزیره گرنسی ،شما و انجمن کتابتان برایم قابل توجه انجمن کتاب گرنسی،
اجازه دهید به شما به عنوان دوستان خوب یار مهربان و عزیزم الیزابت می گفت .در این خوابگاه های آغشــته به بوی بیماری ،گرســنگی ،و
مرگ ،من با الیزابت به جزیره شما می آمدم ،در زیر آفتاب درخشانش مک کنا درود و تحیت گویم .این نامه را می نویســم تا با کمالتاسف
In touch with Iranian diversity بدرون کامیون پرت کردند و دوباره به سلول تنبیه بردند. قدم می زدم ،هوای پاک دریا را استشــمام می کردم و میوه های نوبر از مرگ آن عزیز در اردوگاه یهودیان راونزبروک (avensbruck )rسخن
یکی از نگهبانان بعدها بــرای من گفت که صبح روز دیگر ،گروهی از را زیردنــدان هایم مزه می کردم .اگرچه بیــاد نمی آورم هرگز آفتاب
آن ها دور الیزابت را گرفته و او را به درخت زار سپیدار برده اند.شاخه بــه اردوگاه راونزبروک تابیده باشــد .از داســتان بوجود آمدن انجمن بگویم .او را در مارچ ۱۹۴۵کشتند.
های سپیدار سربهم آورده و راه باز کرده بودند و الیزابت آزادانه قدم در کتابخوانی شــما نیز لذت بردم .پس از شــنیدن داستان شام گوشت آنروزها ،درســت پیش از آمــدن روس ها و آزاد ســازی اردوگاه ها،
این کوچه زیبا نهاده بود .سپس روی زمین زانو زده و آن هاگلوله ای گوســاله نزدیک بود به قهقهه بیفتم .ولی زود دهانم را بستم .خنده از مامــوران اس اس هر روز کامیون هایی مملو از مدارک و اســناد را به
جملــهکارهایی بود که در اردوگاه ممنوع بوده و مایه دردســر فراوان اردوگاه می آوردند تا در کوره های آدم ســوزی بسوزانند و نابود کنند.
به مغزش شلیک کرده بودند. بنا براین ممکن بود شما هرگز از زندگی و مرگ الیزابت در آناردوگاه
دیگر نمــی توانم ادامه دهم .باید بگویم بارهــا او را پس از آزادی ،در می شد.
بیمارستان در کنار خود حس کرده ام .وقتی تب بالایی داشتم ،خودم چندین شــیر آب ســرد برای شستشــو در اردوگاه نصب بود .هفته باخبر نمی شدید.
والیزابت را می دیدم که با قایق به سوی گرنسی می رویم .نقشه آمدن ای یکبــار به هرکس یــک قالب صابون داده و همــه را به حمام می نام امیلیا ،ایزولا ،ابن ،داوســی و بووکر ،همواره بــر زبان الیزابت بود.
به گرنسی را در راونزبروک کشیده بودیم .اینکه چگونه من می توانستم فرستادند.حمام برای ما بسیار ضروری بود زیرا آلوده و پلشت بودن از هیچگاه نام فامیل آنان را از او نشــنیده ام ولی با توجه به غریب بودن
با او دختر کوچولویش کیت در خانه او زندگی کنم .این افکار و نقشــه ترسناکترین کارها بود .بخصوص با حشرات موذی همخوابمان .جرات نام های ابن یا ایزولا در میان نام های مسیحیان ،فکر کردم شاید کسی
بیمار شدن نداشتیم زیرا در اینصورت نمی توانستیم کار کنیم ،به درد
ها به من توان خوابیدن می دادند. آنان را در گرنسی بشناسد.
امیدوارم شــما هم او را همواره در کنار خود احساس کنید .توانایی و آلمانی ها نمی خوردیم و به اردوگاه مرگ فرستاده می شدیم. همچنین می دانم که همه شما را یگانه خویشاوندان خود می شناخت
قدرتش به انتها نرسید ،نیروی خارق العاده هوشی او هم تحلیل نرفت، من و الیزابت همراه با گروهی دیگر ساعت ۶:۰صبح پیاده راهی کارگاه و به همین ســبب سرپرســتی و اداره کودکش کیت را به شما واگذار
هرگز .تنها دیگر تحمل ســتم را نداشت و از دیدن ستمکاران به تنگ های کارخانه زیمنس می شدیم .کارخانه بیرون از دروازه هایاردوگاه کردهبود .او همه شــما را صمیمانه دوســت می داشت و از آرامش و
قرار داشــت .کار ما این بود که تمام روز صفحات ســنگین فلزی را با شادی که در کنار شما داشت با سپاس و قدردانی یاد می کرد .بنابراین
آمده بود. چرخدســتی های خود از کارخانه به ایستگاه راه آهن برده ودر واگون منوظیفه خود دانســتم تا برای شــما و دختر خردسالش از شجاعت
بهترین آرزوهایم را نثارتان می کنم، های مخصوص خالی کنیم .ظهر خوراکمان خمیر گندم و نخودفرنگی و جســارت الیزابــت و نیرو و توانی که به همه مــا در اردوگاه می داد
صحبتکنم .نه تنها نیروی پایداری ،که او توان آن را داشــت تا برای
ِرمی جیراد
لحظه ای هم که شــده ما را به جای بهتری برده و کاری کند تا شدت بود و شب ،پس از سرشماری ساعت ،۶:۰سوپ شلغم میخوردیم.
وظایف ما بنا به نیاز زندانبانان تغییر می کرد .یک روز دســتور یافتیم هراس ووخامت اوضاع را از خاطر ببریم .الیزابت دوست خوب ما بود
یادداشت خواهر ِسسیل توویر، برای انبار کردن سیب زمینی گودال هایی حفر کنیم .دوستدیگرمان و در چنان شــرایطی باور کنید داشــتن دوست خوب به معنی انسان
در همان پاکت نامه ِرمی آلینا یک سیب زمینی برداشت اما از وحشت آن را روی زمین انداخت.
ماندنبود.
سرپرستان کار را متوقف کردند تا دزد را بیابند. در حال حاضر در آسایشــگاه لافــور ِت در لوویِر نورماندی اقامت دارم.
Vol. 20 / No. 1237 - Friday, May 3, 2013 خواهر سســیل توویر ،نرس بیمارســتان ،برایتان می نویسد .رمی را آلینا به بیماری چشــمی مبتلا شده بود که امکان کوری داشت و بهتر انگلیســی زیاد نمی دانم و خواهر تویِر کمکــم می کند تا این نامه را
مجبور به اســتراحت کردم .نوشتن چنین نامه بلندی را برای او تایید بود نگاهبانان از آن باخبر نمی شــدند .الیزابت بســرعت خود را دزد
ســیبزمینی معرفی کرد و به مدت یک هفته در ســلول های تنبیه بنویسم.
نمیکنم ولی خودش سخت اصرار داشت. بیســت و چهار ساله هستم و در ۱۹۴۴توسط گشتاپو به جرم داشتن
هرگز برایتان از میزان بیماری خود ســخنی نخواهد گفت ،اما من می زندانی شد. کارت سهمیه بندی تقلبی در پلوهای بریتانی دستگیر شدم .مرا مورد
گویم .چند روز مانده به رســیدن ارتش شوروی ،آن نازی های کثیف ســلول های تنبیه بسیار بســیار کوچک بودند .یکروز که الیزابت آنجا بازپرســی قرار داده ،کتــک زده ،و بــه اردوگاه کاراجباری راونزبروک
راونزبروک به هرکس که توان راه رفتن داشــت دســتور اخراج دادند. بود ،نگهبان در یک یک ســلول ها را گشــوده و با فشــار آب سرد بر فرســتادند .در بلوک یازده اقامت داده شــدم و در همان جا با الیزابت
دروازه ها را گشودند و آن ها را به میان روستاهای ویران وکشتزارهای ســرو روی زندانیان پاشید .شدت فشــار آب الیزابت را برزمین افکند
خالی فرستادند .فرمان دادند« :بروید ،بروید و ارتش متفقین را بیابید .» اما خوشبختانه بســته رختخوابش را خیس نکرد .او سرانجام توانست آشنا شدم.
آن هــا این زنان گرســنه و ناتــوان را بدون هیــچ آب و خوراکی رها برخیزدو پتوی خود را برسرکشد و زنده بماند .اما زندانی سلول مجاور برایتــان از چگونگی آشــناییمان می گویم .غروب یــک روز نزدیک
کردند تــا کیلومترها در پی کمک راه بروند .در کشــتزارهایی که راه او که زن جوان حامله ای بود ،این نیرو را نیافت و صبح جنازه یخ زده خوابگاهم آمد و مرا بنام خواند «رمی!» چقدر از شنیدن نامم خوشحال
میپیمودند ،حتی علف خشــکی هم باقی نمانده بود .بیهوده نیست شدم« .با من بیا .می خواهم چیز خوبی را بتو نشان بدهم ».من معنی
که آن را راهپیمایی مرگ نامیده اند .صدها و هزاران زن در مسیر این اورا بیرون کشیدند. حرف هایش را نفهمیدم اما همراه او به پشــت خوابگاه ها رفتم .پنجره
شــاید زیاده ســخن می گویم .چیزهایی می گویم که شــما مایل به شکســته ای آن جا بود که آن را بــا روزنامه های کهنه پرکرده بودند.
راهپیمایی جان دادند. شنیدن آن نیستید .اما باید بدانید الیزابت در چه شرایطی زندگی می الیزابت روزنامه ها را بیرون آورد و از پنجره شکسته گذشتیم و بسوی
پس از چندین روز پیاده روی ،پاهای رمی از شــدت گرســنگی چنان کرد وچگونه در همین شرایط مهربانی ،شجاعت و انسان بودن خود را
ورم کرده بود که دیگر قدمی نیز نمی توانســت بــردارد .بنابراین در خیابان اصلی اردوگاه دویدیم.
میانجاده دراز کشــید و منتظر مرگ شد .خوشبختانه گروهی سرباز حفظ می کرد .دخترش باید این ها را بداند. آنجا بود که دانستم منظور او از نشان دادن چیز خوب چیست .از فراز
آمریکایی او را یافتند .تــاش کردند چیزی به او بخورانند ،ولی معده حال باید از ماجرای مرگ او ســخن بگویم .از اینکه چرا او را کشتند. دیوارهای بلند می توانستم آسمان را ببینم که گویی شعله ور شده بود.
اشتحمل خوراک را نمی کرد .او را به بیمارستان صحرایی رساندند و عادت ماهیانه بســیاری از زنان زندانی پس از مدت کوتاهی از زندانی ابرهای قرمز و بنفش از زیر توسط شعله طلایی رنگ خورشید مشتعل
در آنجا یک لیتر آب از بدنش خالی کردند .پس از ماه ها بستری بودن شــدن آن ها ،متوقف می شــد .اما گروه اندکی بودند که هنوز عادت شده بودند و همچنان که در آسمان پهناور به هرسو می دویدند،شکل
در بیمارستان صحرایی ،آنقدر نیرو یافت که به بیمارستان ما در لوویِر ماهیانه می شدند و دکترهای اردوگاه برای این زنان در چنین هنگامی و رنگشان دگرگون می شد .ما دست در دست یکدگر آنقدر ایستادیم
منتقل شــود .باید بگویم هنگامی که به بیمارســتان ما رسید کمتر از تدارک هیچ پوشش ویژه ای را ندیده بودند .نه صابون ،نه نوار بهداشتی،
چهل کیلو وزن داشت .وگرنه لابد همان وقت برایتان نامه می نوشت. و نه حتی پارچه های تمیزی که بتوانند از آن اســتفاده کنند .و زنان تا خورشید غروب کرد و تاریکی مستولی شد.
من فکر می کنم حال که نامه را نوشته و یاد و خاطره دوست مهربانش بیچاره در دوره عادت ماهیانه چاره ای نداشتند جز اینکه اجازه دهند گمان نمی کنم کسی که تجربه خوفناک زندگی در اردوگاه های آلمان
را جاودانه کرده اســت ،حالش بهتر خواهد شد و زودتر بهبود خواهد را نداشــته بتواند ارزش این ساعات سکوت و نزدیکی با انسان دیگری
یافت .شــما می توانید هرچه می خواهید برایش نامه بنویســید ،ولی خون از پاهایشان سرازیر شود.
خواهــش می کنم در باره راونزبروک توضیح بیشــتری از او نخواهید. سرپرستان عاشق دیدن چنین صحنه ای بودند ،دیدن چنین ناپاکی و را دریابد.
آلودگی ،به آن ها این بهانه را می داد که فریاد بزنند ،تحقیر کنند و از خانــه ما ،یعنی بلوک یازده ،اقامتگاه بیش ار چهارصد بانوی دیگر بود.
خیلی بهتر است که آنروزها را فراموش کند. شلاق استفاده نمایند .زنی به نام بینتا آنروز سرپرست شمارش ما بود جلوی هر خوابگاه ،کوره راهی آســفالته بود که در مقابل آننگاهبانان
و با دیدن خونی که از پای دختر جوانی می ریخت ،چنان به خشم آمد می ایســتادند و روزی دوبار ســاعت ۵:۳۰صبح ،پیش از کار روزانه و
هنگام غروب ،پس از خاتمه کار ما را سرشماری میکردند .تمام زنان
هر خوابگاه در مقابل آن راه آســفالته بصــورت ده صف ده نفری می که با شلاق به جان او افتاد.
31 ارادتمند، اســتادند .در نتیجه این صفوف مربع شکل از راست وچپ امتداد می الیزابت بی درنگ از صف بیرون آمد و شــاق را از دست بینتا گرفت و
خواهر ِسسیل توویر شروع به کوبیدن بر پشــت او کرد .نگهبانان به سوی آن ها دویدندو یافت .بهنگام مه ،گاهی ابتدا و انتهای صفوف هویدا نبود.
رختخواب ما روی قفســه های چوبی و سه طبقه قرار داشت .و عبارت با قنداق تفنگ آنقدر به الیزابت کوبیدند که برزمین افتاد .ســپس او را
31 بخش دوم
ـ ۲۳ـ
سال متسیب /شماره - 1237جمعه 13تشهبیدرا 1392
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
بود از بسته های کاه با بوی ترشای بدن و حشرات موذی مانند ساس
و شــپش که از گوشــت و خون ما تغذیه می کردند .موش های زرد
بزرگی هم شب ها روی پاهایمان می دویدند و از این سو به آنسو می نامه ای که در روز دوازدهم ژوئن به گرنسی رسید
خدمت «ابن» یا «ایزولا» یا هریک از اعضای انجمن کتاب گرنسی، رفتند .همه این ها عالی بود زیرا سرپرســتان ونگاهبانان خوابگاه که از
بوی بد و حشرات موذی و موش ها واهمه داشتند ،شب ها ما راآسوده
می گذاشــتند .و ما می توانستیم شب ها در میان آنچه برایتان گفتم جزایر کانال مانش ،بریتانیای کبیر
(در تاریخ چهاردهم ژوئیه به ابن تحویل شد.)
احساس آزادی کنیم.
در چنین ساعاتی الیزابت از جزیره گرنسی ،شما و انجمن کتابتان برایم قابل توجه انجمن کتاب گرنسی،
اجازه دهید به شما به عنوان دوستان خوب یار مهربان و عزیزم الیزابت می گفت .در این خوابگاه های آغشــته به بوی بیماری ،گرســنگی ،و
مرگ ،من با الیزابت به جزیره شما می آمدم ،در زیر آفتاب درخشانش مک کنا درود و تحیت گویم .این نامه را می نویســم تا با کمالتاسف
In touch with Iranian diversity بدرون کامیون پرت کردند و دوباره به سلول تنبیه بردند. قدم می زدم ،هوای پاک دریا را استشــمام می کردم و میوه های نوبر از مرگ آن عزیز در اردوگاه یهودیان راونزبروک (avensbruck )rسخن
یکی از نگهبانان بعدها بــرای من گفت که صبح روز دیگر ،گروهی از را زیردنــدان هایم مزه می کردم .اگرچه بیــاد نمی آورم هرگز آفتاب
آن ها دور الیزابت را گرفته و او را به درخت زار سپیدار برده اند.شاخه بــه اردوگاه راونزبروک تابیده باشــد .از داســتان بوجود آمدن انجمن بگویم .او را در مارچ ۱۹۴۵کشتند.
های سپیدار سربهم آورده و راه باز کرده بودند و الیزابت آزادانه قدم در کتابخوانی شــما نیز لذت بردم .پس از شــنیدن داستان شام گوشت آنروزها ،درســت پیش از آمــدن روس ها و آزاد ســازی اردوگاه ها،
این کوچه زیبا نهاده بود .سپس روی زمین زانو زده و آن هاگلوله ای گوســاله نزدیک بود به قهقهه بیفتم .ولی زود دهانم را بستم .خنده از مامــوران اس اس هر روز کامیون هایی مملو از مدارک و اســناد را به
جملــهکارهایی بود که در اردوگاه ممنوع بوده و مایه دردســر فراوان اردوگاه می آوردند تا در کوره های آدم ســوزی بسوزانند و نابود کنند.
به مغزش شلیک کرده بودند. بنا براین ممکن بود شما هرگز از زندگی و مرگ الیزابت در آناردوگاه
دیگر نمــی توانم ادامه دهم .باید بگویم بارهــا او را پس از آزادی ،در می شد.
بیمارستان در کنار خود حس کرده ام .وقتی تب بالایی داشتم ،خودم چندین شــیر آب ســرد برای شستشــو در اردوگاه نصب بود .هفته باخبر نمی شدید.
والیزابت را می دیدم که با قایق به سوی گرنسی می رویم .نقشه آمدن ای یکبــار به هرکس یــک قالب صابون داده و همــه را به حمام می نام امیلیا ،ایزولا ،ابن ،داوســی و بووکر ،همواره بــر زبان الیزابت بود.
به گرنسی را در راونزبروک کشیده بودیم .اینکه چگونه من می توانستم فرستادند.حمام برای ما بسیار ضروری بود زیرا آلوده و پلشت بودن از هیچگاه نام فامیل آنان را از او نشــنیده ام ولی با توجه به غریب بودن
با او دختر کوچولویش کیت در خانه او زندگی کنم .این افکار و نقشــه ترسناکترین کارها بود .بخصوص با حشرات موذی همخوابمان .جرات نام های ابن یا ایزولا در میان نام های مسیحیان ،فکر کردم شاید کسی
بیمار شدن نداشتیم زیرا در اینصورت نمی توانستیم کار کنیم ،به درد
ها به من توان خوابیدن می دادند. آنان را در گرنسی بشناسد.
امیدوارم شــما هم او را همواره در کنار خود احساس کنید .توانایی و آلمانی ها نمی خوردیم و به اردوگاه مرگ فرستاده می شدیم. همچنین می دانم که همه شما را یگانه خویشاوندان خود می شناخت
قدرتش به انتها نرسید ،نیروی خارق العاده هوشی او هم تحلیل نرفت، من و الیزابت همراه با گروهی دیگر ساعت ۶:۰صبح پیاده راهی کارگاه و به همین ســبب سرپرســتی و اداره کودکش کیت را به شما واگذار
هرگز .تنها دیگر تحمل ســتم را نداشت و از دیدن ستمکاران به تنگ های کارخانه زیمنس می شدیم .کارخانه بیرون از دروازه هایاردوگاه کردهبود .او همه شــما را صمیمانه دوســت می داشت و از آرامش و
قرار داشــت .کار ما این بود که تمام روز صفحات ســنگین فلزی را با شادی که در کنار شما داشت با سپاس و قدردانی یاد می کرد .بنابراین
آمده بود. چرخدســتی های خود از کارخانه به ایستگاه راه آهن برده ودر واگون منوظیفه خود دانســتم تا برای شــما و دختر خردسالش از شجاعت
بهترین آرزوهایم را نثارتان می کنم، های مخصوص خالی کنیم .ظهر خوراکمان خمیر گندم و نخودفرنگی و جســارت الیزابــت و نیرو و توانی که به همه مــا در اردوگاه می داد
صحبتکنم .نه تنها نیروی پایداری ،که او توان آن را داشــت تا برای
ِرمی جیراد
لحظه ای هم که شــده ما را به جای بهتری برده و کاری کند تا شدت بود و شب ،پس از سرشماری ساعت ،۶:۰سوپ شلغم میخوردیم.
وظایف ما بنا به نیاز زندانبانان تغییر می کرد .یک روز دســتور یافتیم هراس ووخامت اوضاع را از خاطر ببریم .الیزابت دوست خوب ما بود
یادداشت خواهر ِسسیل توویر، برای انبار کردن سیب زمینی گودال هایی حفر کنیم .دوستدیگرمان و در چنان شــرایطی باور کنید داشــتن دوست خوب به معنی انسان
در همان پاکت نامه ِرمی آلینا یک سیب زمینی برداشت اما از وحشت آن را روی زمین انداخت.
ماندنبود.
سرپرستان کار را متوقف کردند تا دزد را بیابند. در حال حاضر در آسایشــگاه لافــور ِت در لوویِر نورماندی اقامت دارم.
Vol. 20 / No. 1237 - Friday, May 3, 2013 خواهر سســیل توویر ،نرس بیمارســتان ،برایتان می نویسد .رمی را آلینا به بیماری چشــمی مبتلا شده بود که امکان کوری داشت و بهتر انگلیســی زیاد نمی دانم و خواهر تویِر کمکــم می کند تا این نامه را
مجبور به اســتراحت کردم .نوشتن چنین نامه بلندی را برای او تایید بود نگاهبانان از آن باخبر نمی شــدند .الیزابت بســرعت خود را دزد
ســیبزمینی معرفی کرد و به مدت یک هفته در ســلول های تنبیه بنویسم.
نمیکنم ولی خودش سخت اصرار داشت. بیســت و چهار ساله هستم و در ۱۹۴۴توسط گشتاپو به جرم داشتن
هرگز برایتان از میزان بیماری خود ســخنی نخواهد گفت ،اما من می زندانی شد. کارت سهمیه بندی تقلبی در پلوهای بریتانی دستگیر شدم .مرا مورد
گویم .چند روز مانده به رســیدن ارتش شوروی ،آن نازی های کثیف ســلول های تنبیه بسیار بســیار کوچک بودند .یکروز که الیزابت آنجا بازپرســی قرار داده ،کتــک زده ،و بــه اردوگاه کاراجباری راونزبروک
راونزبروک به هرکس که توان راه رفتن داشــت دســتور اخراج دادند. بود ،نگهبان در یک یک ســلول ها را گشــوده و با فشــار آب سرد بر فرســتادند .در بلوک یازده اقامت داده شــدم و در همان جا با الیزابت
دروازه ها را گشودند و آن ها را به میان روستاهای ویران وکشتزارهای ســرو روی زندانیان پاشید .شدت فشــار آب الیزابت را برزمین افکند
خالی فرستادند .فرمان دادند« :بروید ،بروید و ارتش متفقین را بیابید .» اما خوشبختانه بســته رختخوابش را خیس نکرد .او سرانجام توانست آشنا شدم.
آن هــا این زنان گرســنه و ناتــوان را بدون هیــچ آب و خوراکی رها برخیزدو پتوی خود را برسرکشد و زنده بماند .اما زندانی سلول مجاور برایتــان از چگونگی آشــناییمان می گویم .غروب یــک روز نزدیک
کردند تــا کیلومترها در پی کمک راه بروند .در کشــتزارهایی که راه او که زن جوان حامله ای بود ،این نیرو را نیافت و صبح جنازه یخ زده خوابگاهم آمد و مرا بنام خواند «رمی!» چقدر از شنیدن نامم خوشحال
میپیمودند ،حتی علف خشــکی هم باقی نمانده بود .بیهوده نیست شدم« .با من بیا .می خواهم چیز خوبی را بتو نشان بدهم ».من معنی
که آن را راهپیمایی مرگ نامیده اند .صدها و هزاران زن در مسیر این اورا بیرون کشیدند. حرف هایش را نفهمیدم اما همراه او به پشــت خوابگاه ها رفتم .پنجره
شــاید زیاده ســخن می گویم .چیزهایی می گویم که شــما مایل به شکســته ای آن جا بود که آن را بــا روزنامه های کهنه پرکرده بودند.
راهپیمایی جان دادند. شنیدن آن نیستید .اما باید بدانید الیزابت در چه شرایطی زندگی می الیزابت روزنامه ها را بیرون آورد و از پنجره شکسته گذشتیم و بسوی
پس از چندین روز پیاده روی ،پاهای رمی از شــدت گرســنگی چنان کرد وچگونه در همین شرایط مهربانی ،شجاعت و انسان بودن خود را
ورم کرده بود که دیگر قدمی نیز نمی توانســت بــردارد .بنابراین در خیابان اصلی اردوگاه دویدیم.
میانجاده دراز کشــید و منتظر مرگ شد .خوشبختانه گروهی سرباز حفظ می کرد .دخترش باید این ها را بداند. آنجا بود که دانستم منظور او از نشان دادن چیز خوب چیست .از فراز
آمریکایی او را یافتند .تــاش کردند چیزی به او بخورانند ،ولی معده حال باید از ماجرای مرگ او ســخن بگویم .از اینکه چرا او را کشتند. دیوارهای بلند می توانستم آسمان را ببینم که گویی شعله ور شده بود.
اشتحمل خوراک را نمی کرد .او را به بیمارستان صحرایی رساندند و عادت ماهیانه بســیاری از زنان زندانی پس از مدت کوتاهی از زندانی ابرهای قرمز و بنفش از زیر توسط شعله طلایی رنگ خورشید مشتعل
در آنجا یک لیتر آب از بدنش خالی کردند .پس از ماه ها بستری بودن شــدن آن ها ،متوقف می شــد .اما گروه اندکی بودند که هنوز عادت شده بودند و همچنان که در آسمان پهناور به هرسو می دویدند،شکل
در بیمارستان صحرایی ،آنقدر نیرو یافت که به بیمارستان ما در لوویِر ماهیانه می شدند و دکترهای اردوگاه برای این زنان در چنین هنگامی و رنگشان دگرگون می شد .ما دست در دست یکدگر آنقدر ایستادیم
منتقل شــود .باید بگویم هنگامی که به بیمارســتان ما رسید کمتر از تدارک هیچ پوشش ویژه ای را ندیده بودند .نه صابون ،نه نوار بهداشتی،
چهل کیلو وزن داشت .وگرنه لابد همان وقت برایتان نامه می نوشت. و نه حتی پارچه های تمیزی که بتوانند از آن اســتفاده کنند .و زنان تا خورشید غروب کرد و تاریکی مستولی شد.
من فکر می کنم حال که نامه را نوشته و یاد و خاطره دوست مهربانش بیچاره در دوره عادت ماهیانه چاره ای نداشتند جز اینکه اجازه دهند گمان نمی کنم کسی که تجربه خوفناک زندگی در اردوگاه های آلمان
را جاودانه کرده اســت ،حالش بهتر خواهد شد و زودتر بهبود خواهد را نداشــته بتواند ارزش این ساعات سکوت و نزدیکی با انسان دیگری
یافت .شــما می توانید هرچه می خواهید برایش نامه بنویســید ،ولی خون از پاهایشان سرازیر شود.
خواهــش می کنم در باره راونزبروک توضیح بیشــتری از او نخواهید. سرپرستان عاشق دیدن چنین صحنه ای بودند ،دیدن چنین ناپاکی و را دریابد.
آلودگی ،به آن ها این بهانه را می داد که فریاد بزنند ،تحقیر کنند و از خانــه ما ،یعنی بلوک یازده ،اقامتگاه بیش ار چهارصد بانوی دیگر بود.
خیلی بهتر است که آنروزها را فراموش کند. شلاق استفاده نمایند .زنی به نام بینتا آنروز سرپرست شمارش ما بود جلوی هر خوابگاه ،کوره راهی آســفالته بود که در مقابل آننگاهبانان
و با دیدن خونی که از پای دختر جوانی می ریخت ،چنان به خشم آمد می ایســتادند و روزی دوبار ســاعت ۵:۳۰صبح ،پیش از کار روزانه و
هنگام غروب ،پس از خاتمه کار ما را سرشماری میکردند .تمام زنان
هر خوابگاه در مقابل آن راه آســفالته بصــورت ده صف ده نفری می که با شلاق به جان او افتاد.
31 ارادتمند، اســتادند .در نتیجه این صفوف مربع شکل از راست وچپ امتداد می الیزابت بی درنگ از صف بیرون آمد و شــاق را از دست بینتا گرفت و
خواهر ِسسیل توویر شروع به کوبیدن بر پشــت او کرد .نگهبانان به سوی آن ها دویدندو یافت .بهنگام مه ،گاهی ابتدا و انتهای صفوف هویدا نبود.
رختخواب ما روی قفســه های چوبی و سه طبقه قرار داشت .و عبارت با قنداق تفنگ آنقدر به الیزابت کوبیدند که برزمین افتاد .ســپس او را