Page 38 - Shahrvand BC No.1230
P. 38
ادبیات/رمان 38
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ ۱۷ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
در کشــتی نبود .هیچ نیروی تدافعی هم برای محافظت از این کشتی از ابن به ژولیت سال متسیب /شماره - 1230جمعه 25دنفسا 1391
وجود نداشت. بیست و دوم آوریل 1946
بهتر اســت یادبگیرند که چطور برای والدینشان هرشب دعا بخوانند. In touch with Iranian diversity
زیرا فقط خدا می داند آلمانی ها با آن ها چه خواهند کرد .سپس گفت آن روز صبــح ما ابتدا در بیمارســتان توقف کوتاهــی کردیم تا الی از دوشیزه اشتون گرامی،
بهتر است دخترها و پسرهای کوچولوی خوبی باشند زیرا وقتی پدران مادرش خداحافظی کند .الی نمی توانست سخنی بگوید .آرواره هایش هدیه ای که برای الی فرستاده بودید جمعه رسید .چقدر محبت کرده Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013
و مادرانشان از بهشت به نظاره آن ها بنشینند ،احساس افتخار کنند. را چنان محکم روی هم فشــار می داد که بازکردن دهانش غیرممکن اید .او ســاعت ها نشســت و به این قطعات رنگارنگ خیره شد .گویی
خلاصه ژولیت جان ،چیزی نگذشت که بچه ها شروع به گریه و شیون بود .تنها برای مادرش ســر تکان داد .جیــن لحظه ای او را در آغوش بــه چیزی که درون آن ها مخفی بود و او با چاقوی حجاری خود باید 38
کردند و مادرشــان را خواستند .من که خشکم زده بود .اما الیزابت نه. گرفت و ســپس به الیزابت سپرد .من و الیزابت نوه کوچکم را تا حیاط
تند و ســریع به ســوی آدلاید رفت و بازویش را گرفت و گفت« :خفه مدرســه بردیم .من نشســتم و محکم او را در آغوش فشردم ،و تا پنج بیرونشان می کشید می نگریست.
سال او را ندیدم .الیزابت که داوطلب رساندن بچه ها به کشتی شده بود پرسیده بودید آیا همه کودکان گرنسی را در دوران اشغال به انگلستان
شو احمق!» فرســتادند؟ نه ،برخی ها در جزیره ماندنــد .و هنگامی که خیلی دلم
آدلاید جیغش در آمد که «ولم کن ،من دارم کلام خدا را بیاد کودکان همانجا ایستاد و من مجبور به بازگشت شدم. هوای الی را می کرد به این طفلان معصوم می نگریستم و از اینکه الی
وقتی به بیمارســتان و نزد جین باز می گشــتم بیاد حرفی افتادم که اینجا نیست خدا را شکر می کردم .در دوران اشغال ،کودکان بیشترین
می آورم!» روزی الی به من زده بود .وقتی پنج ساله بود و ما با هم به لَکوربیر می آســیب را دیدند .آنقدر خوراک نبود که مایه رشــد آن ها شود .بیادم
الیزابت چنان نگاهی به او کرد که خود شــیطان را به خاکستر تبدیل رفتیم تا کشتی های ماهیگیری را تماشا کنیم .یک لنگه کفش کتانی هست پسر لِِپل را در آغوش می گرفتم و اگرچه دوازده ساله بود بیش
می کرد و ســپس شترق! با کف دســت محکم به گونه آدلاید نواخت. در وسط راه افتاده بود .الی یکی دوبار پیرامونش چرخید و سپس گفت:
تیز و تمیز ،بطوریکه شــرط می بندم ســر آدلاید به چرخش آمد .بعد «این لنگه کفش خیلی تنهاســت پدربزرگ ».و من موافقت کردم .الی از یک بچه شش یا هفت ساله وزن نداشت.
هم بازوی او را کشــید و بسوی در برد و بیرونش انداخت و در را بست. کمی بیشــتر به لنگه کفش تنها نگاه کرد و به راه خود ادامه داد .پس تصمیــم دشــواری بود .آیا فرزنــدت را نزد بیگانگان روانــه کنی یا با
آدلاید هم خشــمگین ،بشدت شروع به کوبیدن در کرد ،اما کسی به او از مدتی گفت« :میدانی پدر بزرگ ،من هیچوقت مثل این لنگه کفش خودت نگاه داری؟ شــاید هرگز آلمانی ها نیایند ،ولی اگر آمدند با ما و
اعتنایی نداشــت .اوه نه ،دافنی پُست خرفت می خواست در را باز کند. تنها نمی مانم ».من پرسیدم «چطور؟» و او جواب داد «شما ها همیشه کودکانمان چه رفتاری خواهند داشــت؟ اما اگر انگلستان را نیز اشغال
ولی من پشت گردنش را گرفتم و فشار دادم .فهمید نباید در را باز کند.
شاید تماشای این جنگ و گریز بچه ها را به هیجان آورد ،یا آن را هم با منید .در فکرم». کردند چه؟ آنوقت کودکان بینوا بدون والدینشان چه خواهند کرد؟
بازی خنده داری گمان کردند ،به هرحال گریه و زاری متوقف شــد و آه! بالاخره خبری خوشــحال کننده برای جین داشتم و از صمیم قلب می توانی حدس بزنی وقتی آلمانی ها رســیدند ما در چه وضع روحی
همه به خنده افتادیم .اتوبوس ها هم رسیدند و بچه ها را سوار کردند و بودیم؟ گیج و ســردرگم .واقعیت این است که هرگز گمان نمی کردیم
براه افتادند .من و الیزابت تا وقتی کاملًا از نظر ناپدید شدند ،ایستادیم دعا می کردم همینطور باشد. آلمانی ها به ما علاقه ای داشــته باشــند .آن ها دنبال انگلستان بودند
ایزولا می گوید خودش برایتان خاطراتی در باره آنروز و مدرسه خواهد و با ما کاری نداشــتند .ولی بزودی دانستیم که به جای سیاهی لشکر،
و برایشان دست تکان دادیم. نوشت .می گوید صحنه ها دیده که تعریفش برای یک نویسنده لازمند.
امیــدوارم دیگر شــاهد چنین صحنه ای در زندگی نباشــم .حتی اگر مثلًا اینکه چطور الیزابت به صورت آدلاید آدیسون سیلی زده و او را از بازیگر های اصلی نمایشیم.
آدلاید دوباره توگوشــی بخورد .بچه های کوچک و بی پناه ،تک و تنها مدرسه رانده است .شما دوشیزه آدیسون را نمی شناسید و نمی دانید در بهــار 1940هیتلر و ســربازانش ماننــد کارد داغی که درون قالب
در دنیای بزرگ _نمی دانی چقدر خدا را شکر می کنم که بچه ندارم. چه شانســی دارید .او زنی است که دیدارش را سالی یکبار بیشتر نمی کره فرو می رود اروپا را قاچ زدند .همه جا در مقابلشــان ســقوط کرد.
از شرح داستان زندگیت سپاسگزارم .آنقدر در باره بابا و مامان ،و خانه و خیلی سریع .وقتی هرچه شیشــه در گرنسی بود از شدت انفجارات
کنار رودخانه ات با اندوه صحبت کرده بودی که من به گریه افتادم .اما توان تاب آورد. ســواحل فرانسه شکست و برزمین ریخت ،دانستیم که دیگر انگلستان
باید بگویم خوشــحالم که دوست خوبی مثل سوفی ،مادرش و سیدنی ایزولا گفت ممکن است برای دیدن ما به گرنسی بیایید .به این وسیله تــوان نگاهبانی و مراقبت از جزایر کانال مانــش را ندارد .و ما به خود
داری .اما درباره سیدنی ،بنظر مرد خوبی می آید ولی از قرار زورگوست.
و این صفت مشترک بیشــتر مردان است .کلاویس فاسی می خواهد خانه و میهمانوازی گرم خودم و الی را تقدیم می کنم. واگذار شده ایم.
بدانــد آیا می توانی یک نســخه از مقاله اول شــده ات در باره مرغ و با احترام، اواسط ژوئن که معلوم شد چه چیزی در انتظار ماست ،مشاوران گوشی
جوجه ها را برایمان بفرستی؟ بنظرش برای خواندن عمومی عالی است. ابن رمزی تلفن را برداشــت و از لندن پرســید آیا برای بردن کودکان ما امکان
سپس آن را در آرشیو مقالاتمان بایگانی می کنیم ،اگر زمانی آرشیو و فرستادن کشتی دارند؟ از ترس لوفت واف های آلمانی جرات فرستادن
تلگرام از ژولیت به ایزولا آن ها را با هواپیما نداشتیم .لندن گفت دارد ،اما کودکان باید بسرعت
بایگانی داشته باشیم. آیا الیزابت براستی به آدلاید آدیسون سیلی زد؟ کاش آن جا بودم! لطفاً آماده می شدند زیرا زمان زیادی برای آمدن و برگشتن بسلامت کشتی
من هم مایلم آن را بخوانم .این جوجه ها بودند که ســبب شدند از بام به لندن باقی نمانده بود .چه ایام تلخ و ناامیدکننده ای برای اهالی بود،
لانه مرغ ها ُسر بخورم .دنبالم کرده بودند .چطور دنبالم کرده بودند! با سریعاً هرچه می دانی بنویس .قربانت ،ژولیت
نوک های تیز و چشــمان ِگردشان! مردم نمی فهمند چقدر جوجه ها از ایزولا به ژولیت و چه حس شتاب و هراسی در فضا موج می زد.
می توانند ترسناک باشند! اگر باهم دنبالت کنند! واقعا هستند! درست در آن روزها اگرچه جین به اندازه یک بچه گربه هم نیرو نداشــت اما
مثل سگ های هار! از آن پس من دیگر مرغ و خروس نگاه نداشتم .تا بیست و چهارم آوریل 1946 تصمیمش را گرفته بود .می خواست الی را بفرستد .بسیاری از مادران
زمان جنگ ،که مجبور شدم .ولی همیشه از آن ها واهمه دارم .ترجیح ژولیت جان، دو دل بودنــد_ بروند یــا بمانند؟ و مرتب در این بــاره با صدای بلند
مــی دهم آریل به ماتحتم شــاخ بزند .لااقل مثل جوجه ها یواشــکی مباحثه می کردند .اما جین از الیزابت خواســت اجازه ندهد کســی به
البته که زد .شترق توی صورتش .خیلی کیف کردم! دیدنش برود .می گفت« :نمی خواهم صدایی بشنوم .این هیاهو جنینم
غافلگیرت نمی کند. همه در مدرسه سنت بریو بودیم و بچه ها را برای سوار شدن به اتوبوس را ناراحــت و عصبی می کند ».جین بر این عقیده بود که نوزادان می
چقدر دلم می خواهد پیش ما بیایی تا ببینمت .ابن و امیلیا و داوســی و روانه کردنشــان به بندرگاه آمده می کردیم .مشاوران پیشنهاد کرده
هــم همینطور .الی هم .ولی کیت خیلی مطمئن نیســت ،اما نگرانش بود که والدین با کودکانشان به بندرگاه نیایند ،حتی گفته بود بهتراست توانند حتی پیش از تولد اضطراب و هیجان مادر را احساس کنند.
نباش .بالاخره براه می آید .مقاله ات در تایمز بزودی منتشــر می شود پس از ســپردن آنان به داوطلبان به خانه هایشــان برگردند .می دانی بزودی وقت مباحثه به ســر آمــد .والدین تنها یک روز فرصت تصمیم
و تو دیگر کاری در لندن نداری .پیش ما بیا و اســتراحت کن .شــاید که؟ بدون گریه و زاری مادران هم فضا سنگین و اندوهناک بود .و گریه گیری داشتند ،و پنج سال که در باره خوب و بد آن بیندیشند .در نوزده
هم اینجا داســتان خوبی پیدا کنی که دوست داشته باشی در باره اش مادران ،ممکن بود کودکان را بترساند و سفر آنان را به مخاطره اندازد. و بیســت ژوئن ،مادران و نوزادان و کودکان خردسال رفتند .مشاوران
مقداری پول توجیبی به کودکانی که والدینشــان امکان مالی مناسب
بنویسی. و وقت بسیار کم بود. نداشتند داد .کوچکتر ها از هیجان شکلات هایی که با آن پول خواهند
دوست همیشگی تو، بنابراین غریبه ها بندکفش کودکان را محکم کرده ،آب بینی شــان را خرید به وجد آمده بودند .برخی گمان می کردند دارند به یک پیکنیک
گرفتند و برای هر کودک نام و نام خانوادگیش را روی مقوا نوشته و به یکروزه می روند و تا شب نشده دوباره به خانه برخواهند گشت .خوش
ایزولا گردنش آویختند .ما داوطلبان ،دکمه های آن ها را بستیم و بازی های به حال آن ها .الی و دیگر همســن و سالانش ،همچنین بزرگترها ،می
سرگرم کننده کردیم تا اتوبوس ها رسیدند. دانستند چه پیش رو دارند.
من داشــتم با گروهی از بچه ها بازی هرکس بتواند زبانش را به بینی از تمــام صحنه های آن روز ،یکی در ذهنم بیش از همه نقش بســته
اش برســاند ،می کردم و الیزابت هم با گروه دیگری بازی دیگری می اســت .دو دختر بچه کم سن و سال ،با پیراهن های توری و آهار زده،
کرد .اســم بازی را نمی دانم _ باید بچه ها در مقابل شکلک رفقایشان و کفش های سیاه واکس خورده .گویی مادرشان آن ها را به میهمانی
بــی حرکت می ماندند و نمی خندیدنــد .خلاصه در حال بازی بودیم
که آدلاید آدیسون با آن قیافه محزون و مادرمرده همیشگی وارد شد. می فرستاد .چقدر در هنگام عبور از کانال باید سرما خورده باشند.
او گروهی از کودکان را جمع کرد و شــروع بــه خواندن دعای «دربلا همه بچه ها با والدینشان باید در بیرون مدرسه جمع می شدند .آنجا
افتادگان در دریا» کــرد .و پس از آن هم «نجات از طوفان ها ».گویی باید با عزیزانمان بدرود می گفتیم .اتوبوس ها برای بردن آن ها تا بندر
واهمــه بچه ها کافی نبود که باید دعا مــی کردند خداوند آن ها را از آماده بود .کشتی که تازه از دانکریک رسیده بود ،ماموریت یافت بچه ها
غرق شــدن در اقیانوس خشمگین نجات دهد .سپس به بچه ها گفت را به لندن ببرد .وقتی برای گذاشــتن تعداد کافی جلیقه یا قایق نجات
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ ۱۷ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
در کشــتی نبود .هیچ نیروی تدافعی هم برای محافظت از این کشتی از ابن به ژولیت سال متسیب /شماره - 1230جمعه 25دنفسا 1391
وجود نداشت. بیست و دوم آوریل 1946
بهتر اســت یادبگیرند که چطور برای والدینشان هرشب دعا بخوانند. In touch with Iranian diversity
زیرا فقط خدا می داند آلمانی ها با آن ها چه خواهند کرد .سپس گفت آن روز صبــح ما ابتدا در بیمارســتان توقف کوتاهــی کردیم تا الی از دوشیزه اشتون گرامی،
بهتر است دخترها و پسرهای کوچولوی خوبی باشند زیرا وقتی پدران مادرش خداحافظی کند .الی نمی توانست سخنی بگوید .آرواره هایش هدیه ای که برای الی فرستاده بودید جمعه رسید .چقدر محبت کرده Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013
و مادرانشان از بهشت به نظاره آن ها بنشینند ،احساس افتخار کنند. را چنان محکم روی هم فشــار می داد که بازکردن دهانش غیرممکن اید .او ســاعت ها نشســت و به این قطعات رنگارنگ خیره شد .گویی
خلاصه ژولیت جان ،چیزی نگذشت که بچه ها شروع به گریه و شیون بود .تنها برای مادرش ســر تکان داد .جیــن لحظه ای او را در آغوش بــه چیزی که درون آن ها مخفی بود و او با چاقوی حجاری خود باید 38
کردند و مادرشــان را خواستند .من که خشکم زده بود .اما الیزابت نه. گرفت و ســپس به الیزابت سپرد .من و الیزابت نوه کوچکم را تا حیاط
تند و ســریع به ســوی آدلاید رفت و بازویش را گرفت و گفت« :خفه مدرســه بردیم .من نشســتم و محکم او را در آغوش فشردم ،و تا پنج بیرونشان می کشید می نگریست.
سال او را ندیدم .الیزابت که داوطلب رساندن بچه ها به کشتی شده بود پرسیده بودید آیا همه کودکان گرنسی را در دوران اشغال به انگلستان
شو احمق!» فرســتادند؟ نه ،برخی ها در جزیره ماندنــد .و هنگامی که خیلی دلم
آدلاید جیغش در آمد که «ولم کن ،من دارم کلام خدا را بیاد کودکان همانجا ایستاد و من مجبور به بازگشت شدم. هوای الی را می کرد به این طفلان معصوم می نگریستم و از اینکه الی
وقتی به بیمارســتان و نزد جین باز می گشــتم بیاد حرفی افتادم که اینجا نیست خدا را شکر می کردم .در دوران اشغال ،کودکان بیشترین
می آورم!» روزی الی به من زده بود .وقتی پنج ساله بود و ما با هم به لَکوربیر می آســیب را دیدند .آنقدر خوراک نبود که مایه رشــد آن ها شود .بیادم
الیزابت چنان نگاهی به او کرد که خود شــیطان را به خاکستر تبدیل رفتیم تا کشتی های ماهیگیری را تماشا کنیم .یک لنگه کفش کتانی هست پسر لِِپل را در آغوش می گرفتم و اگرچه دوازده ساله بود بیش
می کرد و ســپس شترق! با کف دســت محکم به گونه آدلاید نواخت. در وسط راه افتاده بود .الی یکی دوبار پیرامونش چرخید و سپس گفت:
تیز و تمیز ،بطوریکه شــرط می بندم ســر آدلاید به چرخش آمد .بعد «این لنگه کفش خیلی تنهاســت پدربزرگ ».و من موافقت کردم .الی از یک بچه شش یا هفت ساله وزن نداشت.
هم بازوی او را کشــید و بسوی در برد و بیرونش انداخت و در را بست. کمی بیشــتر به لنگه کفش تنها نگاه کرد و به راه خود ادامه داد .پس تصمیــم دشــواری بود .آیا فرزنــدت را نزد بیگانگان روانــه کنی یا با
آدلاید هم خشــمگین ،بشدت شروع به کوبیدن در کرد ،اما کسی به او از مدتی گفت« :میدانی پدر بزرگ ،من هیچوقت مثل این لنگه کفش خودت نگاه داری؟ شــاید هرگز آلمانی ها نیایند ،ولی اگر آمدند با ما و
اعتنایی نداشــت .اوه نه ،دافنی پُست خرفت می خواست در را باز کند. تنها نمی مانم ».من پرسیدم «چطور؟» و او جواب داد «شما ها همیشه کودکانمان چه رفتاری خواهند داشــت؟ اما اگر انگلستان را نیز اشغال
ولی من پشت گردنش را گرفتم و فشار دادم .فهمید نباید در را باز کند.
شاید تماشای این جنگ و گریز بچه ها را به هیجان آورد ،یا آن را هم با منید .در فکرم». کردند چه؟ آنوقت کودکان بینوا بدون والدینشان چه خواهند کرد؟
بازی خنده داری گمان کردند ،به هرحال گریه و زاری متوقف شــد و آه! بالاخره خبری خوشــحال کننده برای جین داشتم و از صمیم قلب می توانی حدس بزنی وقتی آلمانی ها رســیدند ما در چه وضع روحی
همه به خنده افتادیم .اتوبوس ها هم رسیدند و بچه ها را سوار کردند و بودیم؟ گیج و ســردرگم .واقعیت این است که هرگز گمان نمی کردیم
براه افتادند .من و الیزابت تا وقتی کاملًا از نظر ناپدید شدند ،ایستادیم دعا می کردم همینطور باشد. آلمانی ها به ما علاقه ای داشــته باشــند .آن ها دنبال انگلستان بودند
ایزولا می گوید خودش برایتان خاطراتی در باره آنروز و مدرسه خواهد و با ما کاری نداشــتند .ولی بزودی دانستیم که به جای سیاهی لشکر،
و برایشان دست تکان دادیم. نوشت .می گوید صحنه ها دیده که تعریفش برای یک نویسنده لازمند.
امیــدوارم دیگر شــاهد چنین صحنه ای در زندگی نباشــم .حتی اگر مثلًا اینکه چطور الیزابت به صورت آدلاید آدیسون سیلی زده و او را از بازیگر های اصلی نمایشیم.
آدلاید دوباره توگوشــی بخورد .بچه های کوچک و بی پناه ،تک و تنها مدرسه رانده است .شما دوشیزه آدیسون را نمی شناسید و نمی دانید در بهــار 1940هیتلر و ســربازانش ماننــد کارد داغی که درون قالب
در دنیای بزرگ _نمی دانی چقدر خدا را شکر می کنم که بچه ندارم. چه شانســی دارید .او زنی است که دیدارش را سالی یکبار بیشتر نمی کره فرو می رود اروپا را قاچ زدند .همه جا در مقابلشــان ســقوط کرد.
از شرح داستان زندگیت سپاسگزارم .آنقدر در باره بابا و مامان ،و خانه و خیلی سریع .وقتی هرچه شیشــه در گرنسی بود از شدت انفجارات
کنار رودخانه ات با اندوه صحبت کرده بودی که من به گریه افتادم .اما توان تاب آورد. ســواحل فرانسه شکست و برزمین ریخت ،دانستیم که دیگر انگلستان
باید بگویم خوشــحالم که دوست خوبی مثل سوفی ،مادرش و سیدنی ایزولا گفت ممکن است برای دیدن ما به گرنسی بیایید .به این وسیله تــوان نگاهبانی و مراقبت از جزایر کانال مانــش را ندارد .و ما به خود
داری .اما درباره سیدنی ،بنظر مرد خوبی می آید ولی از قرار زورگوست.
و این صفت مشترک بیشــتر مردان است .کلاویس فاسی می خواهد خانه و میهمانوازی گرم خودم و الی را تقدیم می کنم. واگذار شده ایم.
بدانــد آیا می توانی یک نســخه از مقاله اول شــده ات در باره مرغ و با احترام، اواسط ژوئن که معلوم شد چه چیزی در انتظار ماست ،مشاوران گوشی
جوجه ها را برایمان بفرستی؟ بنظرش برای خواندن عمومی عالی است. ابن رمزی تلفن را برداشــت و از لندن پرســید آیا برای بردن کودکان ما امکان
سپس آن را در آرشیو مقالاتمان بایگانی می کنیم ،اگر زمانی آرشیو و فرستادن کشتی دارند؟ از ترس لوفت واف های آلمانی جرات فرستادن
تلگرام از ژولیت به ایزولا آن ها را با هواپیما نداشتیم .لندن گفت دارد ،اما کودکان باید بسرعت
بایگانی داشته باشیم. آیا الیزابت براستی به آدلاید آدیسون سیلی زد؟ کاش آن جا بودم! لطفاً آماده می شدند زیرا زمان زیادی برای آمدن و برگشتن بسلامت کشتی
من هم مایلم آن را بخوانم .این جوجه ها بودند که ســبب شدند از بام به لندن باقی نمانده بود .چه ایام تلخ و ناامیدکننده ای برای اهالی بود،
لانه مرغ ها ُسر بخورم .دنبالم کرده بودند .چطور دنبالم کرده بودند! با سریعاً هرچه می دانی بنویس .قربانت ،ژولیت
نوک های تیز و چشــمان ِگردشان! مردم نمی فهمند چقدر جوجه ها از ایزولا به ژولیت و چه حس شتاب و هراسی در فضا موج می زد.
می توانند ترسناک باشند! اگر باهم دنبالت کنند! واقعا هستند! درست در آن روزها اگرچه جین به اندازه یک بچه گربه هم نیرو نداشــت اما
مثل سگ های هار! از آن پس من دیگر مرغ و خروس نگاه نداشتم .تا بیست و چهارم آوریل 1946 تصمیمش را گرفته بود .می خواست الی را بفرستد .بسیاری از مادران
زمان جنگ ،که مجبور شدم .ولی همیشه از آن ها واهمه دارم .ترجیح ژولیت جان، دو دل بودنــد_ بروند یــا بمانند؟ و مرتب در این بــاره با صدای بلند
مــی دهم آریل به ماتحتم شــاخ بزند .لااقل مثل جوجه ها یواشــکی مباحثه می کردند .اما جین از الیزابت خواســت اجازه ندهد کســی به
البته که زد .شترق توی صورتش .خیلی کیف کردم! دیدنش برود .می گفت« :نمی خواهم صدایی بشنوم .این هیاهو جنینم
غافلگیرت نمی کند. همه در مدرسه سنت بریو بودیم و بچه ها را برای سوار شدن به اتوبوس را ناراحــت و عصبی می کند ».جین بر این عقیده بود که نوزادان می
چقدر دلم می خواهد پیش ما بیایی تا ببینمت .ابن و امیلیا و داوســی و روانه کردنشــان به بندرگاه آمده می کردیم .مشاوران پیشنهاد کرده
هــم همینطور .الی هم .ولی کیت خیلی مطمئن نیســت ،اما نگرانش بود که والدین با کودکانشان به بندرگاه نیایند ،حتی گفته بود بهتراست توانند حتی پیش از تولد اضطراب و هیجان مادر را احساس کنند.
نباش .بالاخره براه می آید .مقاله ات در تایمز بزودی منتشــر می شود پس از ســپردن آنان به داوطلبان به خانه هایشــان برگردند .می دانی بزودی وقت مباحثه به ســر آمــد .والدین تنها یک روز فرصت تصمیم
و تو دیگر کاری در لندن نداری .پیش ما بیا و اســتراحت کن .شــاید که؟ بدون گریه و زاری مادران هم فضا سنگین و اندوهناک بود .و گریه گیری داشتند ،و پنج سال که در باره خوب و بد آن بیندیشند .در نوزده
هم اینجا داســتان خوبی پیدا کنی که دوست داشته باشی در باره اش مادران ،ممکن بود کودکان را بترساند و سفر آنان را به مخاطره اندازد. و بیســت ژوئن ،مادران و نوزادان و کودکان خردسال رفتند .مشاوران
مقداری پول توجیبی به کودکانی که والدینشــان امکان مالی مناسب
بنویسی. و وقت بسیار کم بود. نداشتند داد .کوچکتر ها از هیجان شکلات هایی که با آن پول خواهند
دوست همیشگی تو، بنابراین غریبه ها بندکفش کودکان را محکم کرده ،آب بینی شــان را خرید به وجد آمده بودند .برخی گمان می کردند دارند به یک پیکنیک
گرفتند و برای هر کودک نام و نام خانوادگیش را روی مقوا نوشته و به یکروزه می روند و تا شب نشده دوباره به خانه برخواهند گشت .خوش
ایزولا گردنش آویختند .ما داوطلبان ،دکمه های آن ها را بستیم و بازی های به حال آن ها .الی و دیگر همســن و سالانش ،همچنین بزرگترها ،می
سرگرم کننده کردیم تا اتوبوس ها رسیدند. دانستند چه پیش رو دارند.
من داشــتم با گروهی از بچه ها بازی هرکس بتواند زبانش را به بینی از تمــام صحنه های آن روز ،یکی در ذهنم بیش از همه نقش بســته
اش برســاند ،می کردم و الیزابت هم با گروه دیگری بازی دیگری می اســت .دو دختر بچه کم سن و سال ،با پیراهن های توری و آهار زده،
کرد .اســم بازی را نمی دانم _ باید بچه ها در مقابل شکلک رفقایشان و کفش های سیاه واکس خورده .گویی مادرشان آن ها را به میهمانی
بــی حرکت می ماندند و نمی خندیدنــد .خلاصه در حال بازی بودیم
که آدلاید آدیسون با آن قیافه محزون و مادرمرده همیشگی وارد شد. می فرستاد .چقدر در هنگام عبور از کانال باید سرما خورده باشند.
او گروهی از کودکان را جمع کرد و شــروع بــه خواندن دعای «دربلا همه بچه ها با والدینشان باید در بیرون مدرسه جمع می شدند .آنجا
افتادگان در دریا» کــرد .و پس از آن هم «نجات از طوفان ها ».گویی باید با عزیزانمان بدرود می گفتیم .اتوبوس ها برای بردن آن ها تا بندر
واهمــه بچه ها کافی نبود که باید دعا مــی کردند خداوند آن ها را از آماده بود .کشتی که تازه از دانکریک رسیده بود ،ماموریت یافت بچه ها
غرق شــدن در اقیانوس خشمگین نجات دهد .سپس به بچه ها گفت را به لندن ببرد .وقتی برای گذاشــتن تعداد کافی جلیقه یا قایق نجات