Page 34 - Shahrvand BC No.1230
P. 34
فصل چهاردهمرمان «مای نیم ایز لیلا» ادبیات/گفتوگو 34
نوشته ب یتا ملکوتی این راوی ،مخاطب تا حد ممکن به آنها نزدیک شود و با آنها احساس 34
نشر ناکجا همذاتپنداری کند .اما راوی سوم شــخص را برای ناصر ،شوهر لیلا
و تانیــا دخترش انتخاب کردم .تا بتوانم از ســه نوع زبان مختلف در
ناصر تصمیمش را گرفته بود .م یخواست هر طور شده امشب با دانیلا رمان اســتفاده کنم تا از ابعاد مختلفی به زندگی آنها نگاه شود .اما از سال متسیب /شماره - 1230جمعه 25دنفسا 1391
صحبت کند .دیگر کاســ هی صبرش لبریز شده بود .چند ماه بود که قبل تصمیم نداشــتم که پایان داستان ،جملهی ابتدای داستان باشد.
همین مســئله ناصــر را تبدیل کرده بود به یــک آدم هذیانی لاغر با نه م یتوانســت دو لقمه غذا بخورد بدون آنکه توی گلویش گیر کند و وقتی برای اولین بار قلم را روی کاغذ گذاشــتم تا رمان را شروع کنم، In touch with Iranian diversity
رنگپریده و کلی موهای ســفید و خاکستری بیشتر .نه به دلیل آنکه نه م یتوانست دو ساعت راحت و بی کابوس سری سبک و بی دغدغه نوشــتم :او را ترک م یکنم .در یک عصر بهاری نمناک و لخت ...این
هنوز نتوانســته بود درونش را تســخیر کند و دانیلا شده بود علامت روی بالش بگذارد و یک دل سیر بخوابد .مد تها بود که انگار فلج شده ترفنــد اجرایی را قبلا در کتاب "گزارش یک مرگ" مارکز دیده بودم. Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013
سؤال بزرگ روزها و شــ بهایش .اینکه کی هست؟ چه کار م یکند؟ بود .ماهی یکی دو بار بیشــتر لودرهای آوی را این طرف و آن طرف داستان اصلا با اعلام مرگ "سانتیاگو ناصر" شخصیت محوری داستان
چقدر ناصر در زندگ یاش جدی اســت؟ حتی نم یدانست دانیلا چند نم یبرد؛ آن همبه خاطر آنکــه چندرغازی درآورد .درآمد ماهیان هاش شروع میشود .و کل داســتان در مورد چگونگی به قتل رسیدن این
ســاله است .ناصر دیگر حوصل هی رف توآمد با فؤاد را ،که نزدی کترین رســیده بود به زیر سه هزار دلار .با این پول نم یشد همقسط خانه را جوان ۲۱ساله است .میتوانم بگویم که زندگی ادبی من به دو بخش
دوستش بود ،هم نداشت .گاهی با دانیلا م یرفتند سینما .گاهی هم به داد همقسط ماشین و تردمیل و دستگاه بافتنی لیلا و همپول مدرسه قبل و بعد از خواندن این اثر تقسیم میشود .همینطور وقتی داستان
رستورا نهای منهتن که نه گران بودند نه ارزان .دانیلا عاشق فیل مهای تانیا و خرج ســر و لباســش را .از زمانی که لیلا دســت دخترشان را "عاشــق" ماگارت دوراس را خواندم باز هم زندگ یام به دو بخش قبل
ترســناک بود .فیل مهایی که پر از رو حهای قاتل ،روبا تهای آد مخوار گرفته بود و برای خودش آپارتمانی کوچک در کویینز نیویورک اجاره و بعد از آن تقســیم شد .آن چیزی که در اثر مارکز مهم است به قتل
و خو نآشــا مهای خو شقیافه بودند .دانیلا دوست نداشت ناصر را به کــرده بود ،کمتر از خانه بیــرون م یرفت .هر روز م یماند خانه و اتاق رسیدن شخصیت نیست بلکه چگونگی آن است و این قضیه روی نگاه
دوســتانش معرفی کنــد و از فؤاد متنفر بــود .م یگفت فؤاد یه عرب نشــیمن را تا آشپزخانه و آشپزخانه را تا اتاق خوا بهای طبق هی دوم من به جهان داستان و روایت خیلی تاثیر گذاشت .اما در مورد مستقل
تروریسته و او از تروریس تها میترسه .ناصر م یخواست آن شب کار را متر م یکرد .شب که م یشد ُگر م یگرفت .تب م یکرد .قرص و دوا هم بــودن هر فصل ،از روی فکر و برنامه ریزی قبلی بود و از پیشــینهی
یکســره کند .یا این وری یا آن وری .یا او را بخواهد یا ترکش کند .اما تأثیری نداشــت .وقتی لیلا فهمید عاشق دانیلا شده ،گفته بود :بعد از خودم به عنوان یک داستان کوتاه نویس میآید .میخواستم هر فصل
فکر ترک دانیلا انگار مغزش را سوراخ م یکرد .قرار بود آن شب بروند چهارده ســال زندگی زنت رو ،مادر بچ هات رو به یکی از این لَگوریای مثل یک داستان کوتاه هویت مستقلی داشته باشد با یک آغاز ،نقطه
یک رســتوران کرهای و جوج هکباب سبک کرهای بخورند .ناصر دوش موبور فروختی؟ جواب ناصر نوک زبانش بود که دانیلا لَگوری نیســت. اوج و پایان .در ضمن با این ترفند ،احتیاجی نیســت که هر بار که به
گرفت .ریشش را زد .بلوز و شلوار نویش را پوشید و گرا نترین کفشش تازه موهاش هم بور نیست ،سیاه است مثل قیر؛ اما تنها مستقیم توی ســراغ کتاب میروی از چند صفحه قبل شروع کنی تا یادت بیاید که
را پا کرد .اودکلن جدیدش را روی گردن و کنار گوشش زد و گردنبند چشمهای عصبانی و پر از غص هی لیلا نگاه کرده بود و لام تا کام حرف تا کجای داســتان را خواندهای .در این رمان هر فصل ،بخشی متفاوت
کارتی هاش را انداخت .سر و وضعش به رستورانی که م یخواستند بروند از کل پازل را تشــکیل میدهد .در نتیجه میتوان فص لها را جابهجا
نم یآمد اما دلش م یخواست آن شب خوش تی پترین مردی باشد که نزده بود. خواند .اگرچه هر فصل یک نقطه اتصال با فصل بعد دارد اما داســتان
دانیلا در تمام عمرش دیده .م یخواســت هر طور شــده آن شب با او لیلا شــب اول توی خانه راه رفته بود و بلندبلند با خودش حرف زده خطی نیست و پیوســتگی روایی ندارد .تکنیک دیگری که از قبل به
حرف بزند و قانعش کند که از آن آپارتمان بوگندو در ابتدای محل هی بود .شــب دوم کلی عربده کشــیده بود و آخر شب به ناصر گفته بود آن فکر کرده بودم ،بازیهای زمانی اثر است .چون داستان در دو زمان
هارلم دست بکشــد و به خان هی ناصر در نیوجرسی بیاید .خان های که باید گورش را گم کند و برود وردســت همان لکاته زندگی کند .شب حال و گذشته اتفاق م یافتد و از ورای اتفاقات حال ،انعکاسی از تاریخ
وسط کوه و جنگل و رودخانه خالی افتاده و برای یک نفر ،خیلی بزرگ ســوم تمام مدت گریه کرده بود بــدون آنکه حتا با تانیا حرف بزند یا
است .آن شب م یخواســت اعتراف کند از عشق او برای اولین بار در لب به غذا بزند و یا حتا دو قلپ آب خالی بخورد .شــب چهارم وقتی نیم قرن اخیر ایران را م یبینیم.
زندگ یاش به فکر خودکشی افتاده .ناصر داشت خودش را برای آخرین ناصر نیمه شــب برگشــته بود خانه ،از اتاق مهامان بیرون آمده بود و
بــار در آینه برانداز م یکرد که صدای زنگ موبایلش را شــنید .دانیلا خیلی خونسرد بدون آنکه حسی در صدایش احساس شود به او گفته ▪ ▪اگر به رمان شما لیبل اثری فمینیســتی بزنیم موافقید؟
بــود .ناصر با هیجانی که از صدایش م یبارید گفت :های بیب! صدای بود :تموم شــد ناصر ...بعد هم نقش هاش را خیلی مختصر با او در میان
دانیلا ناراحت بود .گفت حالش خوب نیســت .گفت نم یتواند امشب گذاشته بود؛ اینکه آپارتمان کوچکی در نیویورک پیدا م یکند ،اینکه ای نکه در نهایت آ نکه رودســت م یخورد و پشیمان م یشود
ناصــر را ببیند ...ناصر گفت غیرممکن اســت .گفت حر فهای مهمی تانیا را هم با خودش م یبرد چون ممکن اســت از تنهایی خل شود و شخصیت مرد داستان (ناصر) اســت ،از یک ش ّم فمینیستی
دارد که باید همین امشب به او بزند .دانیلا گفت :مریضم ،م یفهمی؟ یک مدرســ هی خوب هم برایش نزدیک آپارتمانشــان پیدا م یکند و
و گوشی را قطع کرد .ناصر ســوئیچ ماشینش را برداشت ،بدون آنکه اینکــه تنها لبا سهایی را که بعد از ســیل خریده با خودش م یبرد و ناشی نشده است؟
د ِر خانه را قفل کند نشســت پشــت فرمان و پاپش را روی پدال گاز تنها چیزی که ناصر پرسیده این بود که هم هی این تصمی مها را توی
فشار داد به سمت شــمال منهتن .باران ریزی شروع به باریدن کرده همان چهــار روز گرفته؟ لیلا رویش را برگردانده ،موهای کوتاهش را ـ ـنه ...من خودم این تفســیر را از اثر ندارم .تمام شخصی تها قبل از
بود .از روی پل جورج واشــنگتن که م یگذشت یاد فؤاد افتاد و اینکه پشــت گوشش خوابانده و گفته« :من قبلش هم فهمیده بودم اما باور
این پل چقدر جان م یدهد برای خودکشی ...وقتی رسید به آپارتمان نم یکــردم ...باور نم یکردم اینقدر جدی باشــه» و تنها توی جمل هی هر چیز انســا نهای یاند که سیاه و سفید هم نیستند .اشتباه م یکنند.
دانیلا ،ســاعت نزدیک ده بود؛ خواست زنگ بزند اما دید د ِر پایین باز «باور نم یکردم اینقدر جدی باشــه» م یشد رگه ای از غم یا کین هی مهربانی م یکنند .بدجنسی م یکنند .خیانت م یکنند .رفاقت م یکنند
اســت .پل هها را تا طبق هی سوم رفت بالا .زنگ زد .چند ثانیه گذشت... کهنه ای را تشخیص داد که البته خیلی زود تمام شده و لیلا برگشته و همه خصوصیات یک انسان را دارند .ناصر پدر خوبی است اما شاید به
با کمی مکث دانیلا در را باز کرد .وقتی ناصر را دید م یخواست در را بوده توی اتاق مهمان .ناصر آن شــب چنــد دقیقه ای روی کاناپ هی همان اندازه شوهر خوبی نباشد .خود لیلا ،مادر و همسر ایدهآلی نیست
ببندد .اما ناصر پایش را گذاشــت روی پارکت کف آپارتمان و جلوی زرشــکی گندهی اتاق نشیمن نشسته بوده ،دو تا سیگار کشیده و بعد که هیچی پر از مســئله و درگیری است .پر از تناقض است .در ضمن
در را گرفت .در را هل داد و آمد تو .دانیلا به عقب پرتاب شده بود .در رفته پشت د ِر اتاق تانیا .ناصر شک داشته که همان شب با تانیا صحبت انســا نها عاشق م یشوند و ربطی هم به زن و مرد بودنشان ندارد .من
صورتش حسی دیده نم یشد .نه عصبانیت ،نه غصه و نه ترس .موهای کند یا بگذارد صبح شــود .احتمالاً فکر کرده تا یک ماه دیگر ،که تولد شــخصا اعتقادی به فمینیسم از نوع ایران یاش که بسیار اگزجره است،
چربش به سرش چســبیده بود .بوی گرس در هوا موج م یزد .تقریباً ســیزده سالگی تانیا است ،هرگز یک روز هم از هم جدا نبودهاند و در ندارم .به نظر من زن و مرد متفاو تاند .برابری زن و مرد باید در حقوق
لباســی تنش نبود .تنها یک شورت پوشیده بود .موهای کوتاه و تیزی ادامه به این نتیجه رســیده که لیلا م یخواهــد تانیا را با خود به زور
روی شکم و رانش دیده م یشد .ناصر به بدن عریان دانیلا خیره مانده ببرد .این فکــر آنقدر ناراحتش کرده بوده که د ِر اتاق تانیا را باز کرده و جایگاه اجتماعی و در قوانین مملکت باشد.
بود و برجستگی عجیب میان دو پایش .اتاق کثیف و تاریک بود .دانیلا و تانیــا را دیده که چطور در حالی که هدفون ســی دی پِلِیرش توی
جملاتی گفت که برای ناصر قابــل درک نبود .تنها کلم هی پلیس را گوشش مانده و آهنگی از بریتنی اسپیرز همچنان از ابر نرم گوش یها ▪ ▪مای نیم ایز لیلا چندمین اثری اســت که نوشــت هاید؟ در
تشــخیص داد .نم یتوانست چشمش را از روی برجستگی غیرطبیعی شنیده م یشده ،خوابش برده .سرش رو به عقب ،دس تها خم در شکم،
میان دو پای دانیلا بردارد .نم یدانست چند دقیقه یا چند ثانیه آنجا در موهــای بلندش آویزان از روی تخت تا نزدیک یهای کف اتاق و لباس مجموعه داســتا نهایتان نیز از چنین تکنی کهایی استفاده
سکوت ایستاده .دانیلا خودش را روی تنها مبل کهن هی قرمز رنگ اتاق خوابش بالا آمده تا کمر ،به طوری که شورت سفیدش با قلب های زرد کرده بودید یا برای نخستین بار در نوشتن این رمان تجرب هشان
انداخت و چش مهایش را بســت .ناصر دو قدم جلو رفت و سه قدم به و صورتی ،پیدا بوده .ناصر زیر لب گفته« :خوابه» و بعد هم استاپ سی
عقب .بعد برگشــت طرف د ِر ورودی آپارتمان .در را که باز کرد ،دانیلا دی پِلِیر را زده و هدفون را از گوش تانیا درآورده و پتوی مخملی نرم کـرـدی"مدا؟ی نیم ایز لیلا" اولین داســتان بلند و یا رمان کوتاه من است.
و ســفید را تا شکم تانیا بالا کشیده و همان جا ایستاده و قبل از آنکه
زیر لب گفتSorry... : چیزی بگوید ،تانیا چش مهایش را باز کرده .ناصر نشسته روی تخت و قبل از آن یک مجموعه شــعر و دو مجموعه داســتان در ایران منتشر
بغلش کرده .مدتی سکوت بوده تا اینکه از تانیا پرسیده« :می خوای با کردم و البته کتابی در مورد "سوسن تسلیمی" .برخی از این تکنی کها
مادرت بری یا میخوای با من بمونی؟» و تانیا بدون مکث جواب داده: و ترفندهای اجرایی را در داســتا نهای کوتاهــم تجربه کرده بودم و
«میخوام برم نیویورک ...همیشــه دلم م یخواست تو نیویورک زندگی بعضی برای خودم تجربه اول بودند .اما در کل نوشتن کار بلند تجرب های
کنم » ...و ناصر طی آن مکالم هی کوتاه فهمیده که تانیا هم م یخواهد بود بســیار شیرین و به همان اندازه ســخت .نسخه اول را در کمتر از
برود .تانیا رویش را به دیوار کرده و چش مهایش را بسته اما قبل از آنکه یک ســال نوشتم .مدتی ازش فاصله گرفتم اما در طول سه چهار سال
پدرش د ِر اتاق را پشت سرش ببندد پرسیده« :ددی! دانیلا خوشگله؟
» و ناصر با حیرت پرسیده« :اسمشو از کجا می دونی؟ » و تانیا تعریف بازنویس یاش کردم.
کرده یک بار دانیلا روی پیامگیر خان هشــان پیام گذاشته و اسمش را
هم گفته و ناصر ،بدون آنکه جوابی بدهد ،در را بسته و سیگاری دیگر ▪ ▪از آثار در دست انتشار و در دست تالیفتان برایمان بگویید.
آیـاـادگررایهرامنتمکننتمشورششـاـعنرمهاییکینریادک یهاداری ایننطرسالفهاآنوبش؟تمچراج؟مع آوری
روشن کرده.
دانیلا هر چه بود دختر آسانی نبود .با اینکه از دوست یاش با ناصر پنج کنم ،یک مجموعه م یشــود .اما باید وقت بگذارم برایشــان .روی یک
ماهی م یگذشت اما نگذاشته بوده با او بخوابد .دانیلا حتی نم یگذاشت مجموعه داســتان هم کار م یکنم .اما راستش برای چاپشان در داخل
دســت ناصر از نافش پایی نتر برود .م یگفت با بیشترش مشکل دارد؛ یا خارج از ایران ،هنوز تصمیمی نگرفت هام .در ایران مخاطب اثر خیلی
گر ِه ذهنی دارد؛ م یگفت باید برود روانکاو اما پولش را ندارد و شــاید بیشــتر است .کار بهتر دیده م یشود .معرفی و نقد کتاب در مطبوعات
اتفاق خوب دیگری اســت که در ایران م یافتد .اما خوب ارشــاد هم
هســت و داستان مجوز و ممیزی و سانسور .خارج از ایران اثر سانسور
نم یشــود اما مخاطب محدودی دارد و اصــولا خیلی کم مورد نقد و
بررســی و یا حتی معرفی و یادداشت قرار م یگیرد .اگرچه که معتقدم
که یک اثر ماندگار راه خودش را پیدا م یکند و در ذه نها و خاطرهها
م یماند .چه در ایران منتشر شود و چه در خارج از ایران.
* انتشارات ناکجا -پاریس.
نوشته ب یتا ملکوتی این راوی ،مخاطب تا حد ممکن به آنها نزدیک شود و با آنها احساس 34
نشر ناکجا همذاتپنداری کند .اما راوی سوم شــخص را برای ناصر ،شوهر لیلا
و تانیــا دخترش انتخاب کردم .تا بتوانم از ســه نوع زبان مختلف در
ناصر تصمیمش را گرفته بود .م یخواست هر طور شده امشب با دانیلا رمان اســتفاده کنم تا از ابعاد مختلفی به زندگی آنها نگاه شود .اما از سال متسیب /شماره - 1230جمعه 25دنفسا 1391
صحبت کند .دیگر کاســ هی صبرش لبریز شده بود .چند ماه بود که قبل تصمیم نداشــتم که پایان داستان ،جملهی ابتدای داستان باشد.
همین مســئله ناصــر را تبدیل کرده بود به یــک آدم هذیانی لاغر با نه م یتوانســت دو لقمه غذا بخورد بدون آنکه توی گلویش گیر کند و وقتی برای اولین بار قلم را روی کاغذ گذاشــتم تا رمان را شروع کنم، In touch with Iranian diversity
رنگپریده و کلی موهای ســفید و خاکستری بیشتر .نه به دلیل آنکه نه م یتوانست دو ساعت راحت و بی کابوس سری سبک و بی دغدغه نوشــتم :او را ترک م یکنم .در یک عصر بهاری نمناک و لخت ...این
هنوز نتوانســته بود درونش را تســخیر کند و دانیلا شده بود علامت روی بالش بگذارد و یک دل سیر بخوابد .مد تها بود که انگار فلج شده ترفنــد اجرایی را قبلا در کتاب "گزارش یک مرگ" مارکز دیده بودم. Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013
سؤال بزرگ روزها و شــ بهایش .اینکه کی هست؟ چه کار م یکند؟ بود .ماهی یکی دو بار بیشــتر لودرهای آوی را این طرف و آن طرف داستان اصلا با اعلام مرگ "سانتیاگو ناصر" شخصیت محوری داستان
چقدر ناصر در زندگ یاش جدی اســت؟ حتی نم یدانست دانیلا چند نم یبرد؛ آن همبه خاطر آنکــه چندرغازی درآورد .درآمد ماهیان هاش شروع میشود .و کل داســتان در مورد چگونگی به قتل رسیدن این
ســاله است .ناصر دیگر حوصل هی رف توآمد با فؤاد را ،که نزدی کترین رســیده بود به زیر سه هزار دلار .با این پول نم یشد همقسط خانه را جوان ۲۱ساله است .میتوانم بگویم که زندگی ادبی من به دو بخش
دوستش بود ،هم نداشت .گاهی با دانیلا م یرفتند سینما .گاهی هم به داد همقسط ماشین و تردمیل و دستگاه بافتنی لیلا و همپول مدرسه قبل و بعد از خواندن این اثر تقسیم میشود .همینطور وقتی داستان
رستورا نهای منهتن که نه گران بودند نه ارزان .دانیلا عاشق فیل مهای تانیا و خرج ســر و لباســش را .از زمانی که لیلا دســت دخترشان را "عاشــق" ماگارت دوراس را خواندم باز هم زندگ یام به دو بخش قبل
ترســناک بود .فیل مهایی که پر از رو حهای قاتل ،روبا تهای آد مخوار گرفته بود و برای خودش آپارتمانی کوچک در کویینز نیویورک اجاره و بعد از آن تقســیم شد .آن چیزی که در اثر مارکز مهم است به قتل
و خو نآشــا مهای خو شقیافه بودند .دانیلا دوست نداشت ناصر را به کــرده بود ،کمتر از خانه بیــرون م یرفت .هر روز م یماند خانه و اتاق رسیدن شخصیت نیست بلکه چگونگی آن است و این قضیه روی نگاه
دوســتانش معرفی کنــد و از فؤاد متنفر بــود .م یگفت فؤاد یه عرب نشــیمن را تا آشپزخانه و آشپزخانه را تا اتاق خوا بهای طبق هی دوم من به جهان داستان و روایت خیلی تاثیر گذاشت .اما در مورد مستقل
تروریسته و او از تروریس تها میترسه .ناصر م یخواست آن شب کار را متر م یکرد .شب که م یشد ُگر م یگرفت .تب م یکرد .قرص و دوا هم بــودن هر فصل ،از روی فکر و برنامه ریزی قبلی بود و از پیشــینهی
یکســره کند .یا این وری یا آن وری .یا او را بخواهد یا ترکش کند .اما تأثیری نداشــت .وقتی لیلا فهمید عاشق دانیلا شده ،گفته بود :بعد از خودم به عنوان یک داستان کوتاه نویس میآید .میخواستم هر فصل
فکر ترک دانیلا انگار مغزش را سوراخ م یکرد .قرار بود آن شب بروند چهارده ســال زندگی زنت رو ،مادر بچ هات رو به یکی از این لَگوریای مثل یک داستان کوتاه هویت مستقلی داشته باشد با یک آغاز ،نقطه
یک رســتوران کرهای و جوج هکباب سبک کرهای بخورند .ناصر دوش موبور فروختی؟ جواب ناصر نوک زبانش بود که دانیلا لَگوری نیســت. اوج و پایان .در ضمن با این ترفند ،احتیاجی نیســت که هر بار که به
گرفت .ریشش را زد .بلوز و شلوار نویش را پوشید و گرا نترین کفشش تازه موهاش هم بور نیست ،سیاه است مثل قیر؛ اما تنها مستقیم توی ســراغ کتاب میروی از چند صفحه قبل شروع کنی تا یادت بیاید که
را پا کرد .اودکلن جدیدش را روی گردن و کنار گوشش زد و گردنبند چشمهای عصبانی و پر از غص هی لیلا نگاه کرده بود و لام تا کام حرف تا کجای داســتان را خواندهای .در این رمان هر فصل ،بخشی متفاوت
کارتی هاش را انداخت .سر و وضعش به رستورانی که م یخواستند بروند از کل پازل را تشــکیل میدهد .در نتیجه میتوان فص لها را جابهجا
نم یآمد اما دلش م یخواست آن شب خوش تی پترین مردی باشد که نزده بود. خواند .اگرچه هر فصل یک نقطه اتصال با فصل بعد دارد اما داســتان
دانیلا در تمام عمرش دیده .م یخواســت هر طور شــده آن شب با او لیلا شــب اول توی خانه راه رفته بود و بلندبلند با خودش حرف زده خطی نیست و پیوســتگی روایی ندارد .تکنیک دیگری که از قبل به
حرف بزند و قانعش کند که از آن آپارتمان بوگندو در ابتدای محل هی بود .شــب دوم کلی عربده کشــیده بود و آخر شب به ناصر گفته بود آن فکر کرده بودم ،بازیهای زمانی اثر است .چون داستان در دو زمان
هارلم دست بکشــد و به خان هی ناصر در نیوجرسی بیاید .خان های که باید گورش را گم کند و برود وردســت همان لکاته زندگی کند .شب حال و گذشته اتفاق م یافتد و از ورای اتفاقات حال ،انعکاسی از تاریخ
وسط کوه و جنگل و رودخانه خالی افتاده و برای یک نفر ،خیلی بزرگ ســوم تمام مدت گریه کرده بود بــدون آنکه حتا با تانیا حرف بزند یا
است .آن شب م یخواســت اعتراف کند از عشق او برای اولین بار در لب به غذا بزند و یا حتا دو قلپ آب خالی بخورد .شــب چهارم وقتی نیم قرن اخیر ایران را م یبینیم.
زندگ یاش به فکر خودکشی افتاده .ناصر داشت خودش را برای آخرین ناصر نیمه شــب برگشــته بود خانه ،از اتاق مهامان بیرون آمده بود و
بــار در آینه برانداز م یکرد که صدای زنگ موبایلش را شــنید .دانیلا خیلی خونسرد بدون آنکه حسی در صدایش احساس شود به او گفته ▪ ▪اگر به رمان شما لیبل اثری فمینیســتی بزنیم موافقید؟
بــود .ناصر با هیجانی که از صدایش م یبارید گفت :های بیب! صدای بود :تموم شــد ناصر ...بعد هم نقش هاش را خیلی مختصر با او در میان
دانیلا ناراحت بود .گفت حالش خوب نیســت .گفت نم یتواند امشب گذاشته بود؛ اینکه آپارتمان کوچکی در نیویورک پیدا م یکند ،اینکه ای نکه در نهایت آ نکه رودســت م یخورد و پشیمان م یشود
ناصــر را ببیند ...ناصر گفت غیرممکن اســت .گفت حر فهای مهمی تانیا را هم با خودش م یبرد چون ممکن اســت از تنهایی خل شود و شخصیت مرد داستان (ناصر) اســت ،از یک ش ّم فمینیستی
دارد که باید همین امشب به او بزند .دانیلا گفت :مریضم ،م یفهمی؟ یک مدرســ هی خوب هم برایش نزدیک آپارتمانشــان پیدا م یکند و
و گوشی را قطع کرد .ناصر ســوئیچ ماشینش را برداشت ،بدون آنکه اینکــه تنها لبا سهایی را که بعد از ســیل خریده با خودش م یبرد و ناشی نشده است؟
د ِر خانه را قفل کند نشســت پشــت فرمان و پاپش را روی پدال گاز تنها چیزی که ناصر پرسیده این بود که هم هی این تصمی مها را توی
فشار داد به سمت شــمال منهتن .باران ریزی شروع به باریدن کرده همان چهــار روز گرفته؟ لیلا رویش را برگردانده ،موهای کوتاهش را ـ ـنه ...من خودم این تفســیر را از اثر ندارم .تمام شخصی تها قبل از
بود .از روی پل جورج واشــنگتن که م یگذشت یاد فؤاد افتاد و اینکه پشــت گوشش خوابانده و گفته« :من قبلش هم فهمیده بودم اما باور
این پل چقدر جان م یدهد برای خودکشی ...وقتی رسید به آپارتمان نم یکــردم ...باور نم یکردم اینقدر جدی باشــه» و تنها توی جمل هی هر چیز انســا نهای یاند که سیاه و سفید هم نیستند .اشتباه م یکنند.
دانیلا ،ســاعت نزدیک ده بود؛ خواست زنگ بزند اما دید د ِر پایین باز «باور نم یکردم اینقدر جدی باشــه» م یشد رگه ای از غم یا کین هی مهربانی م یکنند .بدجنسی م یکنند .خیانت م یکنند .رفاقت م یکنند
اســت .پل هها را تا طبق هی سوم رفت بالا .زنگ زد .چند ثانیه گذشت... کهنه ای را تشخیص داد که البته خیلی زود تمام شده و لیلا برگشته و همه خصوصیات یک انسان را دارند .ناصر پدر خوبی است اما شاید به
با کمی مکث دانیلا در را باز کرد .وقتی ناصر را دید م یخواست در را بوده توی اتاق مهمان .ناصر آن شــب چنــد دقیقه ای روی کاناپ هی همان اندازه شوهر خوبی نباشد .خود لیلا ،مادر و همسر ایدهآلی نیست
ببندد .اما ناصر پایش را گذاشــت روی پارکت کف آپارتمان و جلوی زرشــکی گندهی اتاق نشیمن نشسته بوده ،دو تا سیگار کشیده و بعد که هیچی پر از مســئله و درگیری است .پر از تناقض است .در ضمن
در را گرفت .در را هل داد و آمد تو .دانیلا به عقب پرتاب شده بود .در رفته پشت د ِر اتاق تانیا .ناصر شک داشته که همان شب با تانیا صحبت انســا نها عاشق م یشوند و ربطی هم به زن و مرد بودنشان ندارد .من
صورتش حسی دیده نم یشد .نه عصبانیت ،نه غصه و نه ترس .موهای کند یا بگذارد صبح شــود .احتمالاً فکر کرده تا یک ماه دیگر ،که تولد شــخصا اعتقادی به فمینیسم از نوع ایران یاش که بسیار اگزجره است،
چربش به سرش چســبیده بود .بوی گرس در هوا موج م یزد .تقریباً ســیزده سالگی تانیا است ،هرگز یک روز هم از هم جدا نبودهاند و در ندارم .به نظر من زن و مرد متفاو تاند .برابری زن و مرد باید در حقوق
لباســی تنش نبود .تنها یک شورت پوشیده بود .موهای کوتاه و تیزی ادامه به این نتیجه رســیده که لیلا م یخواهــد تانیا را با خود به زور
روی شکم و رانش دیده م یشد .ناصر به بدن عریان دانیلا خیره مانده ببرد .این فکــر آنقدر ناراحتش کرده بوده که د ِر اتاق تانیا را باز کرده و جایگاه اجتماعی و در قوانین مملکت باشد.
بود و برجستگی عجیب میان دو پایش .اتاق کثیف و تاریک بود .دانیلا و تانیــا را دیده که چطور در حالی که هدفون ســی دی پِلِیرش توی
جملاتی گفت که برای ناصر قابــل درک نبود .تنها کلم هی پلیس را گوشش مانده و آهنگی از بریتنی اسپیرز همچنان از ابر نرم گوش یها ▪ ▪مای نیم ایز لیلا چندمین اثری اســت که نوشــت هاید؟ در
تشــخیص داد .نم یتوانست چشمش را از روی برجستگی غیرطبیعی شنیده م یشده ،خوابش برده .سرش رو به عقب ،دس تها خم در شکم،
میان دو پای دانیلا بردارد .نم یدانست چند دقیقه یا چند ثانیه آنجا در موهــای بلندش آویزان از روی تخت تا نزدیک یهای کف اتاق و لباس مجموعه داســتا نهایتان نیز از چنین تکنی کهایی استفاده
سکوت ایستاده .دانیلا خودش را روی تنها مبل کهن هی قرمز رنگ اتاق خوابش بالا آمده تا کمر ،به طوری که شورت سفیدش با قلب های زرد کرده بودید یا برای نخستین بار در نوشتن این رمان تجرب هشان
انداخت و چش مهایش را بســت .ناصر دو قدم جلو رفت و سه قدم به و صورتی ،پیدا بوده .ناصر زیر لب گفته« :خوابه» و بعد هم استاپ سی
عقب .بعد برگشــت طرف د ِر ورودی آپارتمان .در را که باز کرد ،دانیلا دی پِلِیر را زده و هدفون را از گوش تانیا درآورده و پتوی مخملی نرم کـرـدی"مدا؟ی نیم ایز لیلا" اولین داســتان بلند و یا رمان کوتاه من است.
و ســفید را تا شکم تانیا بالا کشیده و همان جا ایستاده و قبل از آنکه
زیر لب گفتSorry... : چیزی بگوید ،تانیا چش مهایش را باز کرده .ناصر نشسته روی تخت و قبل از آن یک مجموعه شــعر و دو مجموعه داســتان در ایران منتشر
بغلش کرده .مدتی سکوت بوده تا اینکه از تانیا پرسیده« :می خوای با کردم و البته کتابی در مورد "سوسن تسلیمی" .برخی از این تکنی کها
مادرت بری یا میخوای با من بمونی؟» و تانیا بدون مکث جواب داده: و ترفندهای اجرایی را در داســتا نهای کوتاهــم تجربه کرده بودم و
«میخوام برم نیویورک ...همیشــه دلم م یخواست تو نیویورک زندگی بعضی برای خودم تجربه اول بودند .اما در کل نوشتن کار بلند تجرب های
کنم » ...و ناصر طی آن مکالم هی کوتاه فهمیده که تانیا هم م یخواهد بود بســیار شیرین و به همان اندازه ســخت .نسخه اول را در کمتر از
برود .تانیا رویش را به دیوار کرده و چش مهایش را بسته اما قبل از آنکه یک ســال نوشتم .مدتی ازش فاصله گرفتم اما در طول سه چهار سال
پدرش د ِر اتاق را پشت سرش ببندد پرسیده« :ددی! دانیلا خوشگله؟
» و ناصر با حیرت پرسیده« :اسمشو از کجا می دونی؟ » و تانیا تعریف بازنویس یاش کردم.
کرده یک بار دانیلا روی پیامگیر خان هشــان پیام گذاشته و اسمش را
هم گفته و ناصر ،بدون آنکه جوابی بدهد ،در را بسته و سیگاری دیگر ▪ ▪از آثار در دست انتشار و در دست تالیفتان برایمان بگویید.
آیـاـادگررایهرامنتمکننتمشورششـاـعنرمهاییکینریادک یهاداری ایننطرسالفهاآنوبش؟تمچراج؟مع آوری
روشن کرده.
دانیلا هر چه بود دختر آسانی نبود .با اینکه از دوست یاش با ناصر پنج کنم ،یک مجموعه م یشــود .اما باید وقت بگذارم برایشــان .روی یک
ماهی م یگذشت اما نگذاشته بوده با او بخوابد .دانیلا حتی نم یگذاشت مجموعه داســتان هم کار م یکنم .اما راستش برای چاپشان در داخل
دســت ناصر از نافش پایی نتر برود .م یگفت با بیشترش مشکل دارد؛ یا خارج از ایران ،هنوز تصمیمی نگرفت هام .در ایران مخاطب اثر خیلی
گر ِه ذهنی دارد؛ م یگفت باید برود روانکاو اما پولش را ندارد و شــاید بیشــتر است .کار بهتر دیده م یشود .معرفی و نقد کتاب در مطبوعات
اتفاق خوب دیگری اســت که در ایران م یافتد .اما خوب ارشــاد هم
هســت و داستان مجوز و ممیزی و سانسور .خارج از ایران اثر سانسور
نم یشــود اما مخاطب محدودی دارد و اصــولا خیلی کم مورد نقد و
بررســی و یا حتی معرفی و یادداشت قرار م یگیرد .اگرچه که معتقدم
که یک اثر ماندگار راه خودش را پیدا م یکند و در ذه نها و خاطرهها
م یماند .چه در ایران منتشر شود و چه در خارج از ایران.
* انتشارات ناکجا -پاریس.