Page 35 - Shahrvand BC No.1230
P. 35
ادبیات/داستانکوتاه
بود مشغول شــانه كردن موهایش بود به ما پشــت كرد و شانه را در شاهزاده و سیاه*
موهایش فروبرد .مدیر تئاتر در حالیكه به شاهزاده خیره شده بود انگار 35
منتظر كسب اجازه است گفت خوب گمان م یکنم دیگر وجود من لازم
نیســت خودتان باهم كنار بیایید .و چون كسی چیزی نگفت همانطور
كه نگاهش را به شــاهزاده دوخته بود عقب عقب از اتاق خارج شــد و
چرت م یزد .با گشوده شــدن در چرتش پاره شد و سر بلند كرد و به رفت .پس از رفتن مدیر شاهزاده با اخم گفت پیرمرد فقط بلده دردسر
من و ملتزم ركاب كه پشت سرم بود ،لبخند محب تآمیز و دوستان های درست بكنه .بهش گفتم یه نفر رو ور دار بیار خودم یادش م یدم نه یه مهران زنگنه
سال متسیب /شماره - 1230جمعه 25دنفسا 1391 آدمی که هنوز از راه نرسیده زبون درازی می کنه .و بعد برای من تمام زد و از من كه م یخواســتم در را پشت سرم ببندم خواهش كرد در را شاهزاده رو به انتهای صحنه كرد و پرسید :این راه به كجا م یرود؟
آنچه را كه من باید روی صحنه م یکردم و م یگفتم یك به یك و جمله نبنــدم .ملتزم ركاب از توی قاب در بــه داخل اتاق نگاه م یکرد .مدیر گفتم :به دیفال ( )۱می خوره ،مگه كوری.
In touch with Iranian diversity به جمله توضیح داد .ســیاهبازی نبود .یك نمایشنام هی ب یمزه بود كه با تئاتر پس از سلام و علیك و احوالپرسی مرا به اتاق گریم برد و به كسانی
آنكه ظاهراً متنی برایش وجود نداشــت ولی هم هچیزش از قبل روشن كــه آنجا بودند ،معرفی كرد .در وصف من با لحن تمجیدآمیزی گفت: كاشــكی چند گیلاس اضافه را نزده بودم .حتماً مست بودم .شاید هم
بود .در ضمن توضیحات شــاهزاده هر بار كه م یخواستم چیزی بگویم كار ،كا ِر گیلا سهایی كه بالا انداخته بودم نبود .من كه هر شب مست،
فار غالتحصیل دانشکدهی هنرها است. سیاهمســت م یرفتم روی صحنه .اصلًا مگر شــده است كه من مست
حرفم را قطع م یکرد و نم یگذاشت حتی كلمه ایی بر زبان بیاورم. -فار غالتحصیل كجا بود؟ از دم د ِر دانشكده رد شدهام. نباشم؟ تازه آ نقدرها سیاه نبودم .صورتم را نم یگویم .صورتم سیاه بود.
-حالیت شــد .همش همینه .لازم نیســت ادا و اطوار بیای .اگرم می واک سزده ،مثل کف شهای سیاه ورنی زیر نور م یدرخشید .پریشب ،بعد
خوای این حرفا رو بنویس ،ببر حفظ كن ،یادت نره .وای به حالت اگه -شکست هنفسی م یفرمایید. از نمایش حوصله نداشــتم .صورتم را گرب هشور شستم .دیشب مردم به
پیرمردی كه یك تاج كاغذی بر ســر داشت لبخندی زد و گفت :ب هبه، من چ پچپ نگاه م یکردند وقتی داشــتم م یآمدم سر كار .خوب شد
ِمن و ِمن بكنی! بنویس! سواد كه داری؟ چه خوب . ...شــاهزاده نی منگاهی به او كــرد .او حرفش را ادامه نداد و كه دیروقــت از خانه زدم بیرون و بچ هها توی خیابان بازی نم یکردند
ملتزم ركاب كه جوان تنومندی بود و تمام مدت پشــت ســر شاهزاده ساكت شد .شاهزاده به طرف شاهزاده خانم كه روی یك صندلی نشسته وگرنه حتماً دنبالم راه م یافتادنــد و مرا هو م یکردند .وقتی م یآمدم
دس تب هسینه ایستاده بود با شنیدن ســئوال شاهزاده نیشش باز شد. بود خم شــد و گفت :بابای منم شاه امریكاســت .مثلًا وانمود كرد كه د لشورهی پیدا كردن كار بعدی را داشتم .این كار را هم تصادفی پیدا
نمایشی ملا لآور بود .آ نقدر ملا لآور كه من برای اینكه بتوانم تحمل دارد در گوشی م یگوید اما طوری گفت كه همه ،م یتوانستیم بشنویم كردم .بر حســب اتفاق توی عرق فروشــی میكده مدیر تئاتر را دیدم.
بكنم مجبور بودم یكی دو گیلاس بیشــتر بالا بیاندازم .نمایشــی كه چه م یگوید .ســایر بازی كنان به جز همان كه مرا نزد مدیر برده بود، وقتی فهمید كه دانشجوی تئاتر بودهام به من وعدهی كار داد .به عنوان
هر شب م یتوانســت بدل به نمایشی نو و تازه بشود چیزی بود كهنه، خودشان را به نشنیدن زدند و واكنشی نشان ندادند اما نگاهشان بین ســیاه .ســیاه توی یك نمای ِش رو حوضی .كافی بود كمی بدیه هسرایی
تكراری ،ب یسروته .شــاهزاده خرفت بود .حتی خرف تتر از آنكه از یك من و شاهزاده سرگردان بود .فقط ملتزم ركاب خندهی احمقان های كرد. م یکردم .چارچوب نمایش روشن بود :شاهزاده وصف شاهزاده خانم را
شــاهزاده انتظار م یرود .روی صحنه حرف معمولی نم یتوانست بزند شــاهزاده جوان بیست و هفت هش تسال های بود خپل ،گرد ،با غبغبی م یشنود ،ندیده ،یك دل نه صد دل عاشق شاهزاده خانم م یشود و بار
و دائم کلیشــ هها را تكرار م یکرد و به نشان هی عاشق بودن آه سوزناك آویزان و موهای مشــكی صاف و چرب .به او م یآمد شاهزاده باشد .در سفر م یبندد تا به خواســتگاری او برود .قرار شد من نقش غلام سیاه
حالیكه شان های بالا م یانداخت گفت :اگر درس خونده ،پس اینجا چی
م یکشید. كار داره؟ اصلًا به من چه؟ كســی نیست به گه به تو چه؟ كافیه بتونه او را بازی بكنم .
-چنــد روز دیگر باید در این بیابان ب یانتها ســرگردان بمانیم .آفتاب مردم رو ســیاه بكنه كه انشاءالله م یتونه ،به را سیاه كردنم كه می گه -آزاد .كاملًا آزاد .بدون متن .مدیر گفت.
بـــا خوشــحالی پذیرفتم ،نه فقط به این دلیل ،كه كفگیر به ته دیگ
سوزان است و ل بهای ما تشنه. درس خونده .شاید آمریكا هم رفته. خورده بود و مدتی بود كه پیش مســیو عر ِق نسیه م یخوردم و ک مکم
بــرای صدمین بار آه كشــید .من وســط صحنه دراز كشــیده بودم. و خــودش خندید ،بقیه هم لبخند زدنــد .حتی مدیر تئاتر هم لبخند طوری شــده بود ،كه وقتی پایم را توی عرق فروشی م یگذاشتم مسیو
خمیازهکشان با ب یحوصلگی جوابش دادم :به گم واس هی سرور عنترم زد .فقط مدیر تئاتر بود كه گفت مطمئن هستم كه باهم كنار م یآیید. مثل برج زهرمار م یشــد و با نگاهش مرا ملامــت م یکرد ،بلكه خو ِد
پســپی كووولا( )۲بیارن .جمل های جدید ،خــارج از متن .حتی نگفت شاهزاده شــان های بالا انداخت و ادامه داد :آره به من چه؟ و وقتی من نمایــش هم باب دندان من بود .روی صحنــه باید حكومت م یکردم،
پســپی چی هست؟ م یتوانست بپرسد یا بگوید به من م یگویی عنتر، با خنده برای اینكه باب مزاح را بازکرده باشــم گفتم خوب به تو چه؟ مركز ثقل نمایش ،و مزخرف ســر هم م یکــردم .هر چیز كه به ذهن
یــا باز به جای انور گفتی عنتر ،تا من م نباب روال ســیاهبازی بر وزن برافروخته جواب داد همه رو ماشین زیر می گیره ما رو سه پاچی .ببین م یرسید م یتوانست بر زبان بیاید ،فقط كافی بود تماشاچیان بخندند.
عنتر چیز دیگری بگویم .م یتوانست دست كم بپرسد ،اما هیچ نگفت. كی به من می گه به تو چه! اونم هنوز نیومده .به من همه چه! هر چی بایــد م یرفتم و دیگر بازیگران را م یدیــدم و با آنان قرار مدار بازی را
خودش را به نشــنیدن زد .دستش را دوباره سای هبان چشمانش كرد و باشــه ما اینجا صاحب نسقیم ،پیش كسوتیم .رنگ به روی مدیر تئاتر
م یگذاشتم.
پرسید :غلام ،این راه به كجا م یرود؟ نماند .و بقیه هم تو لب رفتند. لال هزار ،تئاتر مشــعل .روی یك تابلوی نئون غبارآلوده كه زمانی ظاهراً
-چند بار به گم؟ به پش تصحنه ،به قربستون ( ،)۳به قر ِب ( )۴عم هی -برای چند شب... شــ بها روشن خاموش م یشده است ،نوشته بود تئاتر مشعل .در كنا ِر
نوشــته نقش یك مشع ِل مشتعل دیده م یشــد كه تک های از دست هی
من ،به رم ،چه می دونم. شــاهزاده حرف مدیر را قطع كرد و گفت آره خوب به را چن شب .در آن افتاده بود .دو طرف در ورودی توی ویترین عک سهای شــاهزاده و
یكی خندید .دســتش را پایین آورد ،نی منگاهی خصمانه به من كرد و حالیكه با انگشت اشاره به سین هام م یکوبید گفت :اما باید بدونی كه ما ســایر بازیگران نص بشده بودند .روبروی ویترین سمت راست ایستادم
و عک سها را تماشــا كردم .چند عكس رنگ و رو رفته و زرد شــدهی
دوباره دنبال هی همان چیزهایی را كه از بر بود گرفت. اینجا گربه رقصونی نداریم. شاهزاده خانم و ندیم هاش توی حالات مختلف .وقتی م یخواستم وارد
-كی چشمان ما به جمال ب یمثال مه لقا روشن م یشود؟ -من هم بلد نیســتم گربه برقصونم اما میمون چرا .اگر قرار بود نقش بشــوم ندیمه را توی گیشــ هی فروش بلیت دیدم .توی عكس جوان
-چسمای ( )۵شــوما ( ،)۶آخر نمایش ،وقتی صدای خروپف همه در به نظر م یرســید .به زحمت م یشد تشــخیص داد كه این همان زنی
لوطی را بازی بكنم می تونستم به خوبی برقصونمت.
اومد ،تازه اگه تا اون وقت برق نرفته باشه. خــون به صورتش دوید و ر گهای گردنش بیرون زدند .هنوز داشــت اســت كه توی عكس در حال رقص عربی اســت .از كنار گیشه كه
یكی خندید .در جایم نشســتم و به سالن چشم دوختم .چند نفر توی با انگشــت به سین هام م یزد .چشمانش را تنگ كرد و از لای پل کهای
سالن نشســته بودند .یكی تخمه م یخورد و همان بود كه م یخندید. متورمش به من خیره شد .دیگران مرا زیرچشمی می پائیدند .شاهزاده
خانــم که ظاهراً پیش از ورود ما به اتــاق محقر گریم كه رختكن هم
آخرین شب نمایش بود.
-مه لقای من!
م یخواستم بگذرم شــنیدم كه گفت هی كجا؟ صدای كلفت و غیر
زنان های داشت .گفتم با مدیر كار دارم.
-چی كار داری؟
-قراره اینجا كار بكنم.
با چشم سراپایم را وارسی كرد.
-وایسا همی نجا.
Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013 و بعد به طرف راهرو سر كشید و فریاد زد اكبری! اكبری! اكبری ،كه
بعداً فهمیدم ملتزم ركاب است ،آمد.
-این آقا دنبال كار می گرده ،ببرش پیش مدیر!
داشــتیم از او دور م یشدیم كه شــنیدم مرا صدا م یکند .وقتی به
سمت او برگشتم پرسید :چی كار بلدی؟
-هیچ كار.
-پس واسه چی اومدی؟
خندیدم و گفتم :می خوام شاه به شم.
-شــاه كه ما داریم .گمونم اینجا واسه ی تو كاری نباشه ،وقتتو تلف
م یکنی.
به دنبال ملتزم ركاب راه افتادم .راهروی تنگ و تاریك به یك ســالن
كوچك م یخورد كه در آن چندتکه مبل رن گووارنگ زواردررفته قرار
داشــتند .در انتهای سالن دری كوچك بود .ملتزم ركاب در را گشود.
پل هها .خودش جلو افتاد ولی باوجود اینكه به نف سنفس افتاده بودم
و مطمئناً او صدای ِهن و ِهن مرا م یشنید ،هر از گاهی بر م یگشت
پشت سرش را نگاه م یکرد .از پل ههای گردوغبار گرفت هی تیزی باید
بالا م یرفتم .به سقف تارعنکبوت چسبیده بود .به پاگرد كه رسیدیم
ملتزم ركاب به دری اشاره كرد .در زدم ،ملتزم ركاب همان جا ایستاد.
احســاس كردم مرا زیرچشمی م یپاید .صدایی نیامد .دوباره در زدم
بــاز صدایی نیامد .بلاتكلیف چند لحظه منتظر ماندم .ســپس رو به
ملتزم ركاب كردم و از او راجع به مدیر تئاتر پرســیدم .به نشــان هی
اینكه نم یداند شان های بالا انداخت .دستگیرهی در را چرخاندم و در
را گشودم .ملتزم ركاب همان جا ایستاد ،انگار قصد نداشت پی كارش
35 برود .اتاق محقر و كم نور بود .مدیر تئاتر پشــت میز نشســته بود و
بود مشغول شــانه كردن موهایش بود به ما پشــت كرد و شانه را در شاهزاده و سیاه*
موهایش فروبرد .مدیر تئاتر در حالیكه به شاهزاده خیره شده بود انگار 35
منتظر كسب اجازه است گفت خوب گمان م یکنم دیگر وجود من لازم
نیســت خودتان باهم كنار بیایید .و چون كسی چیزی نگفت همانطور
كه نگاهش را به شــاهزاده دوخته بود عقب عقب از اتاق خارج شــد و
چرت م یزد .با گشوده شــدن در چرتش پاره شد و سر بلند كرد و به رفت .پس از رفتن مدیر شاهزاده با اخم گفت پیرمرد فقط بلده دردسر
من و ملتزم ركاب كه پشت سرم بود ،لبخند محب تآمیز و دوستان های درست بكنه .بهش گفتم یه نفر رو ور دار بیار خودم یادش م یدم نه یه مهران زنگنه
سال متسیب /شماره - 1230جمعه 25دنفسا 1391 آدمی که هنوز از راه نرسیده زبون درازی می کنه .و بعد برای من تمام زد و از من كه م یخواســتم در را پشت سرم ببندم خواهش كرد در را شاهزاده رو به انتهای صحنه كرد و پرسید :این راه به كجا م یرود؟
آنچه را كه من باید روی صحنه م یکردم و م یگفتم یك به یك و جمله نبنــدم .ملتزم ركاب از توی قاب در بــه داخل اتاق نگاه م یکرد .مدیر گفتم :به دیفال ( )۱می خوره ،مگه كوری.
In touch with Iranian diversity به جمله توضیح داد .ســیاهبازی نبود .یك نمایشنام هی ب یمزه بود كه با تئاتر پس از سلام و علیك و احوالپرسی مرا به اتاق گریم برد و به كسانی
آنكه ظاهراً متنی برایش وجود نداشــت ولی هم هچیزش از قبل روشن كــه آنجا بودند ،معرفی كرد .در وصف من با لحن تمجیدآمیزی گفت: كاشــكی چند گیلاس اضافه را نزده بودم .حتماً مست بودم .شاید هم
بود .در ضمن توضیحات شــاهزاده هر بار كه م یخواستم چیزی بگویم كار ،كا ِر گیلا سهایی كه بالا انداخته بودم نبود .من كه هر شب مست،
فار غالتحصیل دانشکدهی هنرها است. سیاهمســت م یرفتم روی صحنه .اصلًا مگر شــده است كه من مست
حرفم را قطع م یکرد و نم یگذاشت حتی كلمه ایی بر زبان بیاورم. -فار غالتحصیل كجا بود؟ از دم د ِر دانشكده رد شدهام. نباشم؟ تازه آ نقدرها سیاه نبودم .صورتم را نم یگویم .صورتم سیاه بود.
-حالیت شــد .همش همینه .لازم نیســت ادا و اطوار بیای .اگرم می واک سزده ،مثل کف شهای سیاه ورنی زیر نور م یدرخشید .پریشب ،بعد
خوای این حرفا رو بنویس ،ببر حفظ كن ،یادت نره .وای به حالت اگه -شکست هنفسی م یفرمایید. از نمایش حوصله نداشــتم .صورتم را گرب هشور شستم .دیشب مردم به
پیرمردی كه یك تاج كاغذی بر ســر داشت لبخندی زد و گفت :ب هبه، من چ پچپ نگاه م یکردند وقتی داشــتم م یآمدم سر كار .خوب شد
ِمن و ِمن بكنی! بنویس! سواد كه داری؟ چه خوب . ...شــاهزاده نی منگاهی به او كــرد .او حرفش را ادامه نداد و كه دیروقــت از خانه زدم بیرون و بچ هها توی خیابان بازی نم یکردند
ملتزم ركاب كه جوان تنومندی بود و تمام مدت پشــت ســر شاهزاده ساكت شد .شاهزاده به طرف شاهزاده خانم كه روی یك صندلی نشسته وگرنه حتماً دنبالم راه م یافتادنــد و مرا هو م یکردند .وقتی م یآمدم
دس تب هسینه ایستاده بود با شنیدن ســئوال شاهزاده نیشش باز شد. بود خم شــد و گفت :بابای منم شاه امریكاســت .مثلًا وانمود كرد كه د لشورهی پیدا كردن كار بعدی را داشتم .این كار را هم تصادفی پیدا
نمایشی ملا لآور بود .آ نقدر ملا لآور كه من برای اینكه بتوانم تحمل دارد در گوشی م یگوید اما طوری گفت كه همه ،م یتوانستیم بشنویم كردم .بر حســب اتفاق توی عرق فروشــی میكده مدیر تئاتر را دیدم.
بكنم مجبور بودم یكی دو گیلاس بیشــتر بالا بیاندازم .نمایشــی كه چه م یگوید .ســایر بازی كنان به جز همان كه مرا نزد مدیر برده بود، وقتی فهمید كه دانشجوی تئاتر بودهام به من وعدهی كار داد .به عنوان
هر شب م یتوانســت بدل به نمایشی نو و تازه بشود چیزی بود كهنه، خودشان را به نشنیدن زدند و واكنشی نشان ندادند اما نگاهشان بین ســیاه .ســیاه توی یك نمای ِش رو حوضی .كافی بود كمی بدیه هسرایی
تكراری ،ب یسروته .شــاهزاده خرفت بود .حتی خرف تتر از آنكه از یك من و شاهزاده سرگردان بود .فقط ملتزم ركاب خندهی احمقان های كرد. م یکردم .چارچوب نمایش روشن بود :شاهزاده وصف شاهزاده خانم را
شــاهزاده انتظار م یرود .روی صحنه حرف معمولی نم یتوانست بزند شــاهزاده جوان بیست و هفت هش تسال های بود خپل ،گرد ،با غبغبی م یشنود ،ندیده ،یك دل نه صد دل عاشق شاهزاده خانم م یشود و بار
و دائم کلیشــ هها را تكرار م یکرد و به نشان هی عاشق بودن آه سوزناك آویزان و موهای مشــكی صاف و چرب .به او م یآمد شاهزاده باشد .در سفر م یبندد تا به خواســتگاری او برود .قرار شد من نقش غلام سیاه
حالیكه شان های بالا م یانداخت گفت :اگر درس خونده ،پس اینجا چی
م یکشید. كار داره؟ اصلًا به من چه؟ كســی نیست به گه به تو چه؟ كافیه بتونه او را بازی بكنم .
-چنــد روز دیگر باید در این بیابان ب یانتها ســرگردان بمانیم .آفتاب مردم رو ســیاه بكنه كه انشاءالله م یتونه ،به را سیاه كردنم كه می گه -آزاد .كاملًا آزاد .بدون متن .مدیر گفت.
بـــا خوشــحالی پذیرفتم ،نه فقط به این دلیل ،كه كفگیر به ته دیگ
سوزان است و ل بهای ما تشنه. درس خونده .شاید آمریكا هم رفته. خورده بود و مدتی بود كه پیش مســیو عر ِق نسیه م یخوردم و ک مکم
بــرای صدمین بار آه كشــید .من وســط صحنه دراز كشــیده بودم. و خــودش خندید ،بقیه هم لبخند زدنــد .حتی مدیر تئاتر هم لبخند طوری شــده بود ،كه وقتی پایم را توی عرق فروشی م یگذاشتم مسیو
خمیازهکشان با ب یحوصلگی جوابش دادم :به گم واس هی سرور عنترم زد .فقط مدیر تئاتر بود كه گفت مطمئن هستم كه باهم كنار م یآیید. مثل برج زهرمار م یشــد و با نگاهش مرا ملامــت م یکرد ،بلكه خو ِد
پســپی كووولا( )۲بیارن .جمل های جدید ،خــارج از متن .حتی نگفت شاهزاده شــان های بالا انداخت و ادامه داد :آره به من چه؟ و وقتی من نمایــش هم باب دندان من بود .روی صحنــه باید حكومت م یکردم،
پســپی چی هست؟ م یتوانست بپرسد یا بگوید به من م یگویی عنتر، با خنده برای اینكه باب مزاح را بازکرده باشــم گفتم خوب به تو چه؟ مركز ثقل نمایش ،و مزخرف ســر هم م یکــردم .هر چیز كه به ذهن
یــا باز به جای انور گفتی عنتر ،تا من م نباب روال ســیاهبازی بر وزن برافروخته جواب داد همه رو ماشین زیر می گیره ما رو سه پاچی .ببین م یرسید م یتوانست بر زبان بیاید ،فقط كافی بود تماشاچیان بخندند.
عنتر چیز دیگری بگویم .م یتوانست دست كم بپرسد ،اما هیچ نگفت. كی به من می گه به تو چه! اونم هنوز نیومده .به من همه چه! هر چی بایــد م یرفتم و دیگر بازیگران را م یدیــدم و با آنان قرار مدار بازی را
خودش را به نشــنیدن زد .دستش را دوباره سای هبان چشمانش كرد و باشــه ما اینجا صاحب نسقیم ،پیش كسوتیم .رنگ به روی مدیر تئاتر
م یگذاشتم.
پرسید :غلام ،این راه به كجا م یرود؟ نماند .و بقیه هم تو لب رفتند. لال هزار ،تئاتر مشــعل .روی یك تابلوی نئون غبارآلوده كه زمانی ظاهراً
-چند بار به گم؟ به پش تصحنه ،به قربستون ( ،)۳به قر ِب ( )۴عم هی -برای چند شب... شــ بها روشن خاموش م یشده است ،نوشته بود تئاتر مشعل .در كنا ِر
نوشــته نقش یك مشع ِل مشتعل دیده م یشــد كه تک های از دست هی
من ،به رم ،چه می دونم. شــاهزاده حرف مدیر را قطع كرد و گفت آره خوب به را چن شب .در آن افتاده بود .دو طرف در ورودی توی ویترین عک سهای شــاهزاده و
یكی خندید .دســتش را پایین آورد ،نی منگاهی خصمانه به من كرد و حالیكه با انگشت اشاره به سین هام م یکوبید گفت :اما باید بدونی كه ما ســایر بازیگران نص بشده بودند .روبروی ویترین سمت راست ایستادم
و عک سها را تماشــا كردم .چند عكس رنگ و رو رفته و زرد شــدهی
دوباره دنبال هی همان چیزهایی را كه از بر بود گرفت. اینجا گربه رقصونی نداریم. شاهزاده خانم و ندیم هاش توی حالات مختلف .وقتی م یخواستم وارد
-كی چشمان ما به جمال ب یمثال مه لقا روشن م یشود؟ -من هم بلد نیســتم گربه برقصونم اما میمون چرا .اگر قرار بود نقش بشــوم ندیمه را توی گیشــ هی فروش بلیت دیدم .توی عكس جوان
-چسمای ( )۵شــوما ( ،)۶آخر نمایش ،وقتی صدای خروپف همه در به نظر م یرســید .به زحمت م یشد تشــخیص داد كه این همان زنی
لوطی را بازی بكنم می تونستم به خوبی برقصونمت.
اومد ،تازه اگه تا اون وقت برق نرفته باشه. خــون به صورتش دوید و ر گهای گردنش بیرون زدند .هنوز داشــت اســت كه توی عكس در حال رقص عربی اســت .از كنار گیشه كه
یكی خندید .در جایم نشســتم و به سالن چشم دوختم .چند نفر توی با انگشــت به سین هام م یزد .چشمانش را تنگ كرد و از لای پل کهای
سالن نشســته بودند .یكی تخمه م یخورد و همان بود كه م یخندید. متورمش به من خیره شد .دیگران مرا زیرچشمی می پائیدند .شاهزاده
خانــم که ظاهراً پیش از ورود ما به اتــاق محقر گریم كه رختكن هم
آخرین شب نمایش بود.
-مه لقای من!
م یخواستم بگذرم شــنیدم كه گفت هی كجا؟ صدای كلفت و غیر
زنان های داشت .گفتم با مدیر كار دارم.
-چی كار داری؟
-قراره اینجا كار بكنم.
با چشم سراپایم را وارسی كرد.
-وایسا همی نجا.
Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013 و بعد به طرف راهرو سر كشید و فریاد زد اكبری! اكبری! اكبری ،كه
بعداً فهمیدم ملتزم ركاب است ،آمد.
-این آقا دنبال كار می گرده ،ببرش پیش مدیر!
داشــتیم از او دور م یشدیم كه شــنیدم مرا صدا م یکند .وقتی به
سمت او برگشتم پرسید :چی كار بلدی؟
-هیچ كار.
-پس واسه چی اومدی؟
خندیدم و گفتم :می خوام شاه به شم.
-شــاه كه ما داریم .گمونم اینجا واسه ی تو كاری نباشه ،وقتتو تلف
م یکنی.
به دنبال ملتزم ركاب راه افتادم .راهروی تنگ و تاریك به یك ســالن
كوچك م یخورد كه در آن چندتکه مبل رن گووارنگ زواردررفته قرار
داشــتند .در انتهای سالن دری كوچك بود .ملتزم ركاب در را گشود.
پل هها .خودش جلو افتاد ولی باوجود اینكه به نف سنفس افتاده بودم
و مطمئناً او صدای ِهن و ِهن مرا م یشنید ،هر از گاهی بر م یگشت
پشت سرش را نگاه م یکرد .از پل ههای گردوغبار گرفت هی تیزی باید
بالا م یرفتم .به سقف تارعنکبوت چسبیده بود .به پاگرد كه رسیدیم
ملتزم ركاب به دری اشاره كرد .در زدم ،ملتزم ركاب همان جا ایستاد.
احســاس كردم مرا زیرچشمی م یپاید .صدایی نیامد .دوباره در زدم
بــاز صدایی نیامد .بلاتكلیف چند لحظه منتظر ماندم .ســپس رو به
ملتزم ركاب كردم و از او راجع به مدیر تئاتر پرســیدم .به نشــان هی
اینكه نم یداند شان های بالا انداخت .دستگیرهی در را چرخاندم و در
را گشودم .ملتزم ركاب همان جا ایستاد ،انگار قصد نداشت پی كارش
35 برود .اتاق محقر و كم نور بود .مدیر تئاتر پشــت میز نشســته بود و