Page 36 - Shahrvand BC No.1230
P. 36
ادبیات/داستانکوتاه
ذهنم نم یرســید .دستم را کمان هی گوشم كردم و گوش ایستادم ،بعد نیمی را روی صحنه گذاشتم و آه كشید .حوصل هام از دست آه كشیدنش سر رفت. 36سال متسیب /شماره - 1230جمعه 25دنفسا 1391
از لحظ های گفتم صدای خروپف می یاد ،خوابتون برد ،شــازده! موس و شــروع به نواختن تنبكی -بیا اینجا بتمرگ.
خیالــی كــردم درحالیکه In touch with Iranian diversity36
كشیدم. شاهزاده كه دو بـاره دستش را سای هبان چشمانش كرده بود .به طرف
-برگرد باباجون ،برگرد .الان چسمات به جمال ب یمثال مه مقا روشن صدای ویولن در م یآوردم. من چرخید .لب گزه رفت .دســت بر كف صحنه كوبیدم و با عصبانیت Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013
م یشه .بیا! صدای خروپف مردم در اومد .تا برقا نرفتن خودتو برسون. -نای نای نانای نای نی نای. فریاد زدم مگه كری؟ بیا اینجا! و دســتم را به طرفش گرفتم و موس
قرارمان این بود كه هر وقت
صدای خنده آمد. من نای نای نی نای كردم او كشیدم :موچ ،موچ! آمد.
-بدو بابا! یه نیم یام دســتخوش واسه من بیار تا چسمای منم روشن برقصد .با خوشحالیدستانش -حالا دمبت ( )۷رو تكون بده.
را بلند كرد و م یخواست قر دیــدم رنگ از رویش پریده اســت .به طرف من خم شــد .دهانش را
به شن. بدهد كه من دیگر نخواندم. به گوشــم نزدیك كرد و با عصبانیت امــا طوری كه من هم به زحمت
خبری از شــاهزاده نشد .كم كم داشــتم كلافه م یشدم كه صدای پا كنف شد .همه خندیدند .من م یشنیدم چه م یگوید زمزمه كرد :چرا امشب نمایشو خراب میکنی؟
شنیدم .در جای خود چرخیدم و دیدم كه شاهزاده و دو تا ملتزم ركاب با احساس رضایت در بطری جواب منو بده! احمق! بازی در نیار! دست گذاشت زیر بغل من و بازویم
روی صحنه ظاهر شــدند .با وجود اینكه هر بار شــاهزاده را م یدیدم را باز كــردم و پس از اینكه را گرفت و خواست مرا از جا بلند كند .سرم گیج م یرفت.
چندشم م یشــد اینبار از دیدن او از صمیم قلب خوشحال شدم و در بطری را به طرف تماشاچیان شــاهزاده در گوشم زمزمه كرد :نمی تونســتی یه كمی کمتر كوفت
گرفتــم و گفتم ســام ،یك
مقابلش به خاك افتادم. جرعه از آن نوشیدم ،با پشت بكنی؟
-شازدهی گرام تپاز كجا گورتو گم كرده بودی؟ دست به دهانم كشیدم .تلخ -غلام! برخیز! آفتاب ســوزان است و ل بهای ما تشنه .چند روز دیگر
دو ملتزم ركاب از دو طرف به سمت من آمدند و هر یك زیر یك بازوی بــود و بد مــزه؛ در بطری را
مرا گرفتند و از جا بلندم كردند و در مقابل شــاهزاده نگاهم داشتند. بستم .یكی از تماشاچ یها از باید در این بیابان ب یانتها سرگردان بمانیم .ل بهای ما...
آ نقدر نزدیك به او كه صدای نفس كشیدنش را م یشنیدم. درون تاریكی داد زد بره اونجا -به گم واس هی سرور عنترم پسپی كولا بیارن.
-حالا بت حالی میکنم كه این راه به كجا م یره. كه غم نباشه .شاهزاده روی
از چشــمانش شــرارت م یبارید .صدایش نوعی اســتحكام یافته بود. صحنه بالا و پایین م یرفت ،ایســتاد .دســت به بناگوش برد و گوش حتی نگفت پســپی چی هست؟ م یتوانست حداقل بپرسد .این بار دو
ب یســابقه .با چشــم به یكی از ملازمین اشــارهای كرد .دو ملازم مرا نفــر خندیدند .خود من هم خندهام گرفته بود .وقتی احســاس كردم
روی زمین خواباندند .یكی از آنها روی گردهام نشســت و دیگری كنار ایستاد. كنف شــده اســت كیف كردم .باید او را وادار میکردم از من بپرسد
شاهزاده ایســتاد .نفسم در نم یآمد .شــاهزاده در حالیكه دستش را -غلام صدای پا م یآید. پپسی چی هست ،دلم م یخواست به او حالی كنم اگر جمل های خارج
سای هبان چشمانش كرده بود پرسید غلام این راه به كجا م یرود؟ -آره صدای پای ابس ( )۱۸می یاد. از متنی كه هر شب و هر بار تكرار كرده است بگوید به هیچ جای عالم
-صدای پای آدمیزاد است. بر نم یخورد .شاهزاده كه هنوز بازوی مرا در دست داشت ،مرا به طرف
-به شب اول قرب. از جا برخاستم و از پهلو به او نزدیك شدم و مچ پایش را گرفتم و از جا خودش كشــید و زیر لب گفت پســپی دیگه چه صیغ های؟ مگه قبلًا
صــدای زوزه چیزی در فضای صحنه پیچید و من فقط توانســتم به بلند كردم .شــاهزاده كه منتظر بود از من بشنود آفتا بزده به مغزت، برات تعیین نكردم چی چی باید بگی؟ مگه دیشب بازی نكردی؟ یادت
زحمت فریاد بزنم .صدای خودم را م یشــنیدم كه م یرفت و م یآمد و چه صدایی؟ عصبانی گفت چی كا میکنی؟ رفت؟ باید بگی هر كه طاووس خواهد جور هندوســتان كشد .صدای
فضا را ُقرق كرده بود .شاهزاده بالای سرم ایستاده بود .وزن ملازم روی -نع ،صدای پای یابو بود .نلعشم ( )۱۹نكردن .چرا نگفتی نلعت بكنن؟
گردهام سنگینی میکرد .لبانم خش کشده بودند و پاهایم م یسوختند. سمبات ( )۲۰ساییده م یشن ،در این بیابان سوزان نلعبند از كجا گیر دندا نقروچ هاش را م یشنیدم.
از درد به خود م یپیچیدم .یك آن شلاق از حركت ایستاد .صدای نفس -چی؟ نمی شنفم ( .)۸بلندتر بگو .چرا مـثه چرا غموشی به پت و پت
نفس ملازمی كه شــاق م یزد م یآمد .صحنه به حركت در آمده بود. بیاریم؟
صدای شــاهزاده در گوشم پیچید :چند روز دیگر در این بیابان سوزا ِن -كســی نیست یك پس گردنی به من بزند و بپرسد این احمق را چرا افتادی؟ زبونتو بریدن؟ اَ كن! بگو :اَ اَ اَ اَ اَ اَ .ببینم زبون داری؟
ب یانتها سرگردان بمانیم .آفتاب سوزان است و ل بهای ما تشنه .غلام! چیزی نگفت.
من حتی یادم رفته بود چــه در جوابش باید م یگفتم .صدای زوزهی با خودت همراه کردهای؟
شلاق بلند شد و دوباره شروع به دست و پا زدن و فریاد كردم .صدای من یك پس گردنی محكم به او زدم و گفتم این احمق را چرا با خودت -نشنفتمِ .د الهی خدا بزنه تو كمر بریدهات.
همراه کــردهای؟ تلوتلو خورد و خصمانه به من چشــم دوخت .و باز هیچ نگفت.
شاهزاده م یآمد. كلیشــه :وقتی به ملك خویش باز گشتیم به پدرم شاه شاهان گزارش
-غلام پپسی م یخواهی یا كانادادرای؟ -فقــط بلدی هیچی نگی .خو همون هیچی رو بلندتر بگو! آباریك الله
زبا ندراز یهای ترا خواهم داد. (.)۹
و خندید .قهقهه زد. -به كدوم پدرت؟
-یكی به دادم برسد. با انگشت اشاره چند بار روی چان هاش كشیدم.
از توی سالن هم صدای خنده م یآمد. -مگر یك آدم چند پدر دارد ،احمق؟ -اَقو اَقو قندت بده .بابا جون دهنتو باز كن.
-چند روز دیگر در این بیابان سوزان... -شوما كه آدم نیسی. صدای خنده آمد.
فریاد زدم :هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد .از زدن دست یق هام را گرفت. -آباریك الله ،دهنتو باز كن!
كشــیدند .ملازم از روی گردهام برخاست و به كمك دیگری مرا از جا
بلند كرد .هر دو زیر بغلم را گرفته بودند .روبروی تماشاچ یها ایستادیم. -پس چه هستم ملعون نمك به حرام؟ و تــا دهن باز كرد رقصان گفتم :آفرین ،صد آفرین دخمل ( )۱۰خوب
پرده كشیده شد .كف پاهایم م یسوختند .تماشاچیان كف زدند. -شوما شازدهای. و نازنین ،فرشت هی روی زمین .دهانش را در نیم هراه بست .با عصبانیت
_____________________________ داد زدم ِدلامــذب ( )۱۱اون گاله تو بــاز كن دیگه .صدای خنده آمد.
صدای خنده .یق هام را رها كرد ،بادی به غبغب انداخت ،دســت به كمر دوباره بازویم را فشــار داد .بازویــم درد گرفت .به روی خودم نیاوردم.
پ ینوش تها: زد و گفت بله بله ،البته ،اسباب افتخار زمین و زمان. دســت دیگرم را کمان هی گوشم كردم به نشــان هی اینكه نم یشنوم و
* این داستان در مجموعه داستانی به همین نام چاپ شده است. -بعله ( )۲۱اسباب اُف ِت خر. منتظر ماندم .كمی بلندتر گفت باید بگویی هر كه طاووس خواهد جور
( )۱دیوار ( )۲پپســی كولا ( )۳قبرستان ( )۴قبر ( )۵به ضم چ؛ چشم
( )۶شــما ( )۷دمت ( )۸نم یشــنوم ( )۹بار کالله ( )۱۰دختر ()۱۱ همه خندیدند .احســاس كنفی میکرد .مسئله را شخصی م یفهمید هندوستان كشد.
لامذهب ( )۱۲هندوســتان ( )۱۳زندگی ( )۱۴موت ( )۱۵فوت ()۱۶ ولــی ابداً قضیه به من و او مربوط نبود ،من از نمایش روحوضی همان -هر كه پسپی خواهد جور هندونستان (.)۱۲
تشنه ( )۱۷عقل ( )۱۸اسب ( )۱۹نعل ( )۲۰س مهایت ( )۲۱بله را م یفهمیدم كه میکردم ،كاش این چند گیلاس لعنتی رو نزده بودم برای یك آن یادش رفت كه روی صحنه اســت ،با دو دســت یق هام را
تا كســی خیال نكند از روی مستی پیش آمده است .شاهزاده ساكت گرفت و خارج از متن توی صورتم فریاد زد احم ِق عوضی! پسپی دیگه
از همین نویسنده نزد آمازون منتشر شده است: شد و دیگر هیچ نگفت فقط متفكرانه روی صحنه بالا و پایین م یرفت
شاهزاده و سیاه (شش داستان کوتاه) - و پس از چند لحظه بلاتكلیفی گذاشت و با قد مهای بلند از صـحنـــه چی چیه؟ لبخند بر لبانم نق شبست.
هیچکس (رمان) - خـارج شـد .مـن مـانـدم و خـودم .ترس بر مداشت .تنها روی صحنه. -پسپی همونه كه زبونو باز می کنه.
سحرگاهان (شعر) - فقط انتظار این یكی را نداشتم ،اصلًا تصورش را نمیکردم كه بگذارد و
برود .دست و پای خودم را گم كردم .بدون وجود شاهزاده غلام معنی خنده.
http://www.amazon.com/s/ref=nb_sb_noss?url=search- نداشت ،ما به یكدیگر جوش خورده بودیم ،هی چیک از ما نم یتوانست -خارجیه .می خوای زبونتو باز كنم .شوما كه واردی.
بدون دیگری وجود داشته باشد .من اصلًا قصد نداشتم كه كار را به این برای اولین بار بود كه یك جمل هی جدید ،خارج از متنی كه به گفت هی
alias%3Dstripbooks&field-keywords=mehran+zanganeh جا بكشانم و اگر م یدانستم چنین میکند به هیچ وجه سعی نمیکردم خودش از موقعی كه شروع به كار نمایش كرده بود دائم تكرار میکرد،
چیز تازهای سر هم بكنم و به همان كه بود تن م یدادم .برای یك لحظه بر لبانش جاری م یشد .ساكت شد ،مرا به طرف خودش كشید و دوباره
ماتم بــرد و همانجا كه بودم خشــكم زد .آرزو كردم كاش حداقل به در گوشــم گفت :منو كنف میکنی؟ واســت دارم .سپس رهایم كرد.
ذهن علیلش برســد و بگوید پرده را بكشند .ولی نكرد .به طرف بطری سرگردان شده بود .نم یدانست دیگر چه باید بگوید .از بلاتكلیفی كلافه
عرق رفتم ،آن را از روی صحنه برداشتم ،بدون آنكه درش را باز بكنم شده بود .اگر روی صحنه نبودیم حتماً عصبانیتش را به شكل دیگری
بطری را به دهان بردم .از دهان دورش كردم و بعد گفتم پس چرا ازش نشــان م یداد ،همانطور كه با پس گردنی به جــان یكی از ملازمین
توی رختكن افتاد وقتی كه ملازم كه حكم پادو را هم داشــت یادش
چیزی میزی در نمیاد .سر بطری را به طرف كف صحنه تكان دادم. رفته بود بگوید ســماق روی کبا بهایی كه هر شــب قبل از نمایش
-مصبتو شكر تموم شد .كی ریختش تو خندق بلا .شازده كه عرق خور زهرمار میکرد ،نریزند .دســتش را سای هبان چشمانش كرد و دوباره با
صــــدایی لـرزان و گرفـته پرسیـد :غـلام ،این راه بـه كـ می رودد؟
نبود آدم م یخورد .پس كی بود؟ -به آخـــر آخـرای زدگی ( .)۱۳به مـرگ ،بـه مـووت ( ،)۱۴به فووت
در حالیكــه تظاهر میکردم دنبال چیــزی روی صحنه م یگردم لای
درزهــای كف صحنه را كه نگاه میکردم فریاد بر آوردم :حالا چطوری (.)۱۵
بلاتكلیف دســتانش از دو طرف تنش همچون دو شقه گوشت ب یجان
بین چهل میلیون دزد رو پیدا كنم. آویخته به قناره ی قصابی آویزان شــدند .به بــالا و طرفینش نظری
خنده. انداخــت انگار كه دنبال راه گریــزی م یگردد .حالا من بودم و او ،و او
دیگر حرفی برای گفتن نداشت و من بالاخره نق ِش سیاه ،نق ِش مسلط
-نه! نه! می دونم ،ملازم تو بودی. را بازی میکردم .نمایش جان گرفته بود و تماشــاچیان م یخندیدند.
انگشتم را لای یكی از درزها كردم دست كردم تو جیب تنبانم و یك نیمی در آوردم و به طرفش گرفتم.
-بیا لب تر كن! مگه نگفتی كه تنشه ( )۱۶هسی؟ بیا بزن شاید علقت
-اینجایی؟ كجا قایم شدی؟
خنده. ( )۱۷سر جاش به یاد.
و خودم واگوییدم :زكی ما رو باش این علقش كجا بود.
-اگه پیدات كردم م یدم شازده بخوردت یا باباش. خنده .در این میان یك كلیشه به ذهن علیلش رسید :پس از بازگشت
خنده .باید یك طوری تماشــاچ یها را سرگرم میکردم ولی چیزی به
گردنت را م یزنم.
-زكی! بزن به تنبك .ای نجوری.
ذهنم نم یرســید .دستم را کمان هی گوشم كردم و گوش ایستادم ،بعد نیمی را روی صحنه گذاشتم و آه كشید .حوصل هام از دست آه كشیدنش سر رفت. 36سال متسیب /شماره - 1230جمعه 25دنفسا 1391
از لحظ های گفتم صدای خروپف می یاد ،خوابتون برد ،شــازده! موس و شــروع به نواختن تنبكی -بیا اینجا بتمرگ.
خیالــی كــردم درحالیکه In touch with Iranian diversity36
كشیدم. شاهزاده كه دو بـاره دستش را سای هبان چشمانش كرده بود .به طرف
-برگرد باباجون ،برگرد .الان چسمات به جمال ب یمثال مه مقا روشن صدای ویولن در م یآوردم. من چرخید .لب گزه رفت .دســت بر كف صحنه كوبیدم و با عصبانیت Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013
م یشه .بیا! صدای خروپف مردم در اومد .تا برقا نرفتن خودتو برسون. -نای نای نانای نای نی نای. فریاد زدم مگه كری؟ بیا اینجا! و دســتم را به طرفش گرفتم و موس
قرارمان این بود كه هر وقت
صدای خنده آمد. من نای نای نی نای كردم او كشیدم :موچ ،موچ! آمد.
-بدو بابا! یه نیم یام دســتخوش واسه من بیار تا چسمای منم روشن برقصد .با خوشحالیدستانش -حالا دمبت ( )۷رو تكون بده.
را بلند كرد و م یخواست قر دیــدم رنگ از رویش پریده اســت .به طرف من خم شــد .دهانش را
به شن. بدهد كه من دیگر نخواندم. به گوشــم نزدیك كرد و با عصبانیت امــا طوری كه من هم به زحمت
خبری از شــاهزاده نشد .كم كم داشــتم كلافه م یشدم كه صدای پا كنف شد .همه خندیدند .من م یشنیدم چه م یگوید زمزمه كرد :چرا امشب نمایشو خراب میکنی؟
شنیدم .در جای خود چرخیدم و دیدم كه شاهزاده و دو تا ملتزم ركاب با احساس رضایت در بطری جواب منو بده! احمق! بازی در نیار! دست گذاشت زیر بغل من و بازویم
روی صحنه ظاهر شــدند .با وجود اینكه هر بار شــاهزاده را م یدیدم را باز كــردم و پس از اینكه را گرفت و خواست مرا از جا بلند كند .سرم گیج م یرفت.
چندشم م یشــد اینبار از دیدن او از صمیم قلب خوشحال شدم و در بطری را به طرف تماشاچیان شــاهزاده در گوشم زمزمه كرد :نمی تونســتی یه كمی کمتر كوفت
گرفتــم و گفتم ســام ،یك
مقابلش به خاك افتادم. جرعه از آن نوشیدم ،با پشت بكنی؟
-شازدهی گرام تپاز كجا گورتو گم كرده بودی؟ دست به دهانم كشیدم .تلخ -غلام! برخیز! آفتاب ســوزان است و ل بهای ما تشنه .چند روز دیگر
دو ملتزم ركاب از دو طرف به سمت من آمدند و هر یك زیر یك بازوی بــود و بد مــزه؛ در بطری را
مرا گرفتند و از جا بلندم كردند و در مقابل شــاهزاده نگاهم داشتند. بستم .یكی از تماشاچ یها از باید در این بیابان ب یانتها سرگردان بمانیم .ل بهای ما...
آ نقدر نزدیك به او كه صدای نفس كشیدنش را م یشنیدم. درون تاریكی داد زد بره اونجا -به گم واس هی سرور عنترم پسپی كولا بیارن.
-حالا بت حالی میکنم كه این راه به كجا م یره. كه غم نباشه .شاهزاده روی
از چشــمانش شــرارت م یبارید .صدایش نوعی اســتحكام یافته بود. صحنه بالا و پایین م یرفت ،ایســتاد .دســت به بناگوش برد و گوش حتی نگفت پســپی چی هست؟ م یتوانست حداقل بپرسد .این بار دو
ب یســابقه .با چشــم به یكی از ملازمین اشــارهای كرد .دو ملازم مرا نفــر خندیدند .خود من هم خندهام گرفته بود .وقتی احســاس كردم
روی زمین خواباندند .یكی از آنها روی گردهام نشســت و دیگری كنار ایستاد. كنف شــده اســت كیف كردم .باید او را وادار میکردم از من بپرسد
شاهزاده ایســتاد .نفسم در نم یآمد .شــاهزاده در حالیكه دستش را -غلام صدای پا م یآید. پپسی چی هست ،دلم م یخواست به او حالی كنم اگر جمل های خارج
سای هبان چشمانش كرده بود پرسید غلام این راه به كجا م یرود؟ -آره صدای پای ابس ( )۱۸می یاد. از متنی كه هر شب و هر بار تكرار كرده است بگوید به هیچ جای عالم
-صدای پای آدمیزاد است. بر نم یخورد .شاهزاده كه هنوز بازوی مرا در دست داشت ،مرا به طرف
-به شب اول قرب. از جا برخاستم و از پهلو به او نزدیك شدم و مچ پایش را گرفتم و از جا خودش كشــید و زیر لب گفت پســپی دیگه چه صیغ های؟ مگه قبلًا
صــدای زوزه چیزی در فضای صحنه پیچید و من فقط توانســتم به بلند كردم .شــاهزاده كه منتظر بود از من بشنود آفتا بزده به مغزت، برات تعیین نكردم چی چی باید بگی؟ مگه دیشب بازی نكردی؟ یادت
زحمت فریاد بزنم .صدای خودم را م یشــنیدم كه م یرفت و م یآمد و چه صدایی؟ عصبانی گفت چی كا میکنی؟ رفت؟ باید بگی هر كه طاووس خواهد جور هندوســتان كشد .صدای
فضا را ُقرق كرده بود .شاهزاده بالای سرم ایستاده بود .وزن ملازم روی -نع ،صدای پای یابو بود .نلعشم ( )۱۹نكردن .چرا نگفتی نلعت بكنن؟
گردهام سنگینی میکرد .لبانم خش کشده بودند و پاهایم م یسوختند. سمبات ( )۲۰ساییده م یشن ،در این بیابان سوزان نلعبند از كجا گیر دندا نقروچ هاش را م یشنیدم.
از درد به خود م یپیچیدم .یك آن شلاق از حركت ایستاد .صدای نفس -چی؟ نمی شنفم ( .)۸بلندتر بگو .چرا مـثه چرا غموشی به پت و پت
نفس ملازمی كه شــاق م یزد م یآمد .صحنه به حركت در آمده بود. بیاریم؟
صدای شــاهزاده در گوشم پیچید :چند روز دیگر در این بیابان سوزا ِن -كســی نیست یك پس گردنی به من بزند و بپرسد این احمق را چرا افتادی؟ زبونتو بریدن؟ اَ كن! بگو :اَ اَ اَ اَ اَ اَ .ببینم زبون داری؟
ب یانتها سرگردان بمانیم .آفتاب سوزان است و ل بهای ما تشنه .غلام! چیزی نگفت.
من حتی یادم رفته بود چــه در جوابش باید م یگفتم .صدای زوزهی با خودت همراه کردهای؟
شلاق بلند شد و دوباره شروع به دست و پا زدن و فریاد كردم .صدای من یك پس گردنی محكم به او زدم و گفتم این احمق را چرا با خودت -نشنفتمِ .د الهی خدا بزنه تو كمر بریدهات.
همراه کــردهای؟ تلوتلو خورد و خصمانه به من چشــم دوخت .و باز هیچ نگفت.
شاهزاده م یآمد. كلیشــه :وقتی به ملك خویش باز گشتیم به پدرم شاه شاهان گزارش
-غلام پپسی م یخواهی یا كانادادرای؟ -فقــط بلدی هیچی نگی .خو همون هیچی رو بلندتر بگو! آباریك الله
زبا ندراز یهای ترا خواهم داد. (.)۹
و خندید .قهقهه زد. -به كدوم پدرت؟
-یكی به دادم برسد. با انگشت اشاره چند بار روی چان هاش كشیدم.
از توی سالن هم صدای خنده م یآمد. -مگر یك آدم چند پدر دارد ،احمق؟ -اَقو اَقو قندت بده .بابا جون دهنتو باز كن.
-چند روز دیگر در این بیابان سوزان... -شوما كه آدم نیسی. صدای خنده آمد.
فریاد زدم :هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد .از زدن دست یق هام را گرفت. -آباریك الله ،دهنتو باز كن!
كشــیدند .ملازم از روی گردهام برخاست و به كمك دیگری مرا از جا
بلند كرد .هر دو زیر بغلم را گرفته بودند .روبروی تماشاچ یها ایستادیم. -پس چه هستم ملعون نمك به حرام؟ و تــا دهن باز كرد رقصان گفتم :آفرین ،صد آفرین دخمل ( )۱۰خوب
پرده كشیده شد .كف پاهایم م یسوختند .تماشاچیان كف زدند. -شوما شازدهای. و نازنین ،فرشت هی روی زمین .دهانش را در نیم هراه بست .با عصبانیت
_____________________________ داد زدم ِدلامــذب ( )۱۱اون گاله تو بــاز كن دیگه .صدای خنده آمد.
صدای خنده .یق هام را رها كرد ،بادی به غبغب انداخت ،دســت به كمر دوباره بازویم را فشــار داد .بازویــم درد گرفت .به روی خودم نیاوردم.
پ ینوش تها: زد و گفت بله بله ،البته ،اسباب افتخار زمین و زمان. دســت دیگرم را کمان هی گوشم كردم به نشــان هی اینكه نم یشنوم و
* این داستان در مجموعه داستانی به همین نام چاپ شده است. -بعله ( )۲۱اسباب اُف ِت خر. منتظر ماندم .كمی بلندتر گفت باید بگویی هر كه طاووس خواهد جور
( )۱دیوار ( )۲پپســی كولا ( )۳قبرستان ( )۴قبر ( )۵به ضم چ؛ چشم
( )۶شــما ( )۷دمت ( )۸نم یشــنوم ( )۹بار کالله ( )۱۰دختر ()۱۱ همه خندیدند .احســاس كنفی میکرد .مسئله را شخصی م یفهمید هندوستان كشد.
لامذهب ( )۱۲هندوســتان ( )۱۳زندگی ( )۱۴موت ( )۱۵فوت ()۱۶ ولــی ابداً قضیه به من و او مربوط نبود ،من از نمایش روحوضی همان -هر كه پسپی خواهد جور هندونستان (.)۱۲
تشنه ( )۱۷عقل ( )۱۸اسب ( )۱۹نعل ( )۲۰س مهایت ( )۲۱بله را م یفهمیدم كه میکردم ،كاش این چند گیلاس لعنتی رو نزده بودم برای یك آن یادش رفت كه روی صحنه اســت ،با دو دســت یق هام را
تا كســی خیال نكند از روی مستی پیش آمده است .شاهزاده ساكت گرفت و خارج از متن توی صورتم فریاد زد احم ِق عوضی! پسپی دیگه
از همین نویسنده نزد آمازون منتشر شده است: شد و دیگر هیچ نگفت فقط متفكرانه روی صحنه بالا و پایین م یرفت
شاهزاده و سیاه (شش داستان کوتاه) - و پس از چند لحظه بلاتكلیفی گذاشت و با قد مهای بلند از صـحنـــه چی چیه؟ لبخند بر لبانم نق شبست.
هیچکس (رمان) - خـارج شـد .مـن مـانـدم و خـودم .ترس بر مداشت .تنها روی صحنه. -پسپی همونه كه زبونو باز می کنه.
سحرگاهان (شعر) - فقط انتظار این یكی را نداشتم ،اصلًا تصورش را نمیکردم كه بگذارد و
برود .دست و پای خودم را گم كردم .بدون وجود شاهزاده غلام معنی خنده.
http://www.amazon.com/s/ref=nb_sb_noss?url=search- نداشت ،ما به یكدیگر جوش خورده بودیم ،هی چیک از ما نم یتوانست -خارجیه .می خوای زبونتو باز كنم .شوما كه واردی.
بدون دیگری وجود داشته باشد .من اصلًا قصد نداشتم كه كار را به این برای اولین بار بود كه یك جمل هی جدید ،خارج از متنی كه به گفت هی
alias%3Dstripbooks&field-keywords=mehran+zanganeh جا بكشانم و اگر م یدانستم چنین میکند به هیچ وجه سعی نمیکردم خودش از موقعی كه شروع به كار نمایش كرده بود دائم تكرار میکرد،
چیز تازهای سر هم بكنم و به همان كه بود تن م یدادم .برای یك لحظه بر لبانش جاری م یشد .ساكت شد ،مرا به طرف خودش كشید و دوباره
ماتم بــرد و همانجا كه بودم خشــكم زد .آرزو كردم كاش حداقل به در گوشــم گفت :منو كنف میکنی؟ واســت دارم .سپس رهایم كرد.
ذهن علیلش برســد و بگوید پرده را بكشند .ولی نكرد .به طرف بطری سرگردان شده بود .نم یدانست دیگر چه باید بگوید .از بلاتكلیفی كلافه
عرق رفتم ،آن را از روی صحنه برداشتم ،بدون آنكه درش را باز بكنم شده بود .اگر روی صحنه نبودیم حتماً عصبانیتش را به شكل دیگری
بطری را به دهان بردم .از دهان دورش كردم و بعد گفتم پس چرا ازش نشــان م یداد ،همانطور كه با پس گردنی به جــان یكی از ملازمین
توی رختكن افتاد وقتی كه ملازم كه حكم پادو را هم داشــت یادش
چیزی میزی در نمیاد .سر بطری را به طرف كف صحنه تكان دادم. رفته بود بگوید ســماق روی کبا بهایی كه هر شــب قبل از نمایش
-مصبتو شكر تموم شد .كی ریختش تو خندق بلا .شازده كه عرق خور زهرمار میکرد ،نریزند .دســتش را سای هبان چشمانش كرد و دوباره با
صــــدایی لـرزان و گرفـته پرسیـد :غـلام ،این راه بـه كـ می رودد؟
نبود آدم م یخورد .پس كی بود؟ -به آخـــر آخـرای زدگی ( .)۱۳به مـرگ ،بـه مـووت ( ،)۱۴به فووت
در حالیكــه تظاهر میکردم دنبال چیــزی روی صحنه م یگردم لای
درزهــای كف صحنه را كه نگاه میکردم فریاد بر آوردم :حالا چطوری (.)۱۵
بلاتكلیف دســتانش از دو طرف تنش همچون دو شقه گوشت ب یجان
بین چهل میلیون دزد رو پیدا كنم. آویخته به قناره ی قصابی آویزان شــدند .به بــالا و طرفینش نظری
خنده. انداخــت انگار كه دنبال راه گریــزی م یگردد .حالا من بودم و او ،و او
دیگر حرفی برای گفتن نداشت و من بالاخره نق ِش سیاه ،نق ِش مسلط
-نه! نه! می دونم ،ملازم تو بودی. را بازی میکردم .نمایش جان گرفته بود و تماشــاچیان م یخندیدند.
انگشتم را لای یكی از درزها كردم دست كردم تو جیب تنبانم و یك نیمی در آوردم و به طرفش گرفتم.
-بیا لب تر كن! مگه نگفتی كه تنشه ( )۱۶هسی؟ بیا بزن شاید علقت
-اینجایی؟ كجا قایم شدی؟
خنده. ( )۱۷سر جاش به یاد.
و خودم واگوییدم :زكی ما رو باش این علقش كجا بود.
-اگه پیدات كردم م یدم شازده بخوردت یا باباش. خنده .در این میان یك كلیشه به ذهن علیلش رسید :پس از بازگشت
خنده .باید یك طوری تماشــاچ یها را سرگرم میکردم ولی چیزی به
گردنت را م یزنم.
-زكی! بزن به تنبك .ای نجوری.