Page 32 - Shahrvand BC No.1227
P. 32
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫‪32‬‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫ـ ‪ ۱6‬ـ‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫بهترین شادمانیم اجازه قدم زدن دوباره روی صخره ها در هنگام غروب‬ ‫از خانم کلارا ساوسی به ژولیت‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1227‬جمعه ‪ 4‬دنفسا ‪1391‬‬
‫است‪ .‬کانال از قاب سیم های خاردار بیرون آمده است و منظره زیبای‬ ‫هشتم آوریل ‪1946‬‬
‫چاه های توالت را از طریق لوله های قطوری به دریا می ریختند‪ .‬ماهی‬ ‫غروب را تابلو عبور ممنوع خدشه دار نمی سازد‪ .‬مین ها را از سواحل‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫ها برای ربودن آشــغال دور این لوله ها جمع می شدند‪ .‬و بردگان کار‬ ‫ما جمع کــرده اند و حال می توانم تا وقتی مــی خواهم به هرکجای‬ ‫دوشیزه اشتون گرامی‪،‬‬
‫اجباری در حالی که تا سینه در مدفوع و کثافت فرو رفته بودند به شکار‬ ‫جزیره که مایلم بروم‪ .‬وقتی روی صخره ها می ایستم و به دریا نگاه می‬ ‫در باره شــما شــنیده ام‪ .‬من هم روزگاری عضو انجمن ادبی بودم ولی‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1227 - Friday, Feb. 22, 2013‬‬
‫کنم دیگر پناهگاه بتنی زمخت را نمی بینم یا جنگل های ویران و تنک‬ ‫شــرط می بندم هیچکدام در باره من چیــزی نگفته اند‪ .‬هنگامی که‬
‫و خوردن این ماهی ها می پرداختند‬ ‫نوبت کتاب خواندن من بود‪ ،‬از نویسندگان ناشناس مرده وزنده کتابی‬ ‫‪32‬‬
‫هیچ گل و سبزه ای قادر به پوشاندن چنین خاطراتی نیست‪ .‬هرگز‪.‬‬ ‫جزیره را‪ .‬حتی آلمانی ها نیز نتوانستند زیبایی دریا را آلوده سازند‪.‬‬ ‫نمی خواندم‪ .‬ابدا‪ .‬من از روی کتابی که خودم نوشــته بودم می خواندم‬
‫ایــن نفرت آلود ترین داســتانی بود که از جنــگ برایت گفتم‪ .‬ژولیت‬ ‫تابســتان که رســید ســروهای کوهی دوباره در اطــراف ویرانه های‬ ‫‪ ،‬کتاب دستورهای غذایی‪ .‬می توانم به جرات بگویم کتاب طباخی من‬
‫عزیز‪ ،‬ایزولا معتقد است تو باید پیش ما بیایی و کتابی در مورد اشغال‬ ‫اســتحکامات نظامی آلمانی ها قد برخواهند افراشت و سال دیگر شاید‬
‫گرنسی بنویسی‪ .‬گفت اگر می توانست درست بنویسد‪ ،‬خودش به این‬ ‫تاک های انگور نیز به این سو بخزند و همه چیز را بپوشانند‪ .‬امیدوارم‬ ‫بسیار بیش از کارهای دیکنز اشک همه را درآورد‪.‬‬
‫کار مشــغول می شد‪ .‬اگرچه ایزولا را بسیار دوســت می دارم‪ ،‬ولی از‬ ‫هرچه زودتر ناپدید شــوند‪ .‬زیرا با آنکه تلاش می کنم به سوی آن ها‬ ‫مثلا در موردطریقه صحی ِح کباب کردن ران گوســاله گفتم‪ .‬ابتدا آن را‬
‫اینکه دست به چنین کاری بزند واهمه دارم! و بعید نمی دانم یک روز‬ ‫در پیاز بخوابانید‪ ،‬سپس با کره چرب کرده و روی آتش ملایم بگذارید‪.‬‬
‫ننگرم‪ ،‬اما نمی توانم فراموش کنم چگونه بنا شده اند‪.‬‬ ‫چربی و آب گوشــت روی آتش می ریزد و صدای مخصوصی می دهد‪.‬‬
‫دفترچه بخرد و شروع کند‪ .‬بدادمان برس!!‬ ‫بــردگان تاد (‪ )Todt‬آن ها را ســاختند‪ .‬مطمئنم در باره اردوگاه های‬ ‫آنطور که من می گفتم‪ ،‬می توانســتی ران گوســاله را ببینی که روی‬
‫دوست همیشگی تو‪،‬‬ ‫کاراجباری در اروپا چیزهایی خوانده ای‪ ،‬اما می دانستی که هیتلر بیش‬ ‫آتش کباب می شود‪ ،‬بوی آن را استشمام کنی و صدای جلز و ولز آب‬
‫امیلیا ماگری‬ ‫و چربی را بشنوی‪ .‬در مورد چگونگی پختن کیک پنج ردیفی برایشان‬
‫از شانزدهزار برده را به جزایر کانال مانش فرستاده بود؟‬ ‫گفتم که یک دوجین تخم مرغ لازم دارد‪ .‬یا شــیرینی های شــکری‪،‬‬
‫از ژولیت به داوسی‬ ‫هیتلر برای ساختن استحکامات نظامی در جزایر کانال مانش به جنون‬ ‫فندق شکلاتی و کیک اســفنجی با کرم مفصل‪ .‬کیک هایی که با آرد‬
‫یازدهم آوریل ‪1946‬‬ ‫مبتلا شــده بود‪ .‬به هرقیمتی شده نباید انگلیسی ها این جزایر را پس‬ ‫سفید مرغوب درست می شــدند نه آن نرمه ارزن هایی که بجای آرد‬
‫می گرفتند! می دانســتی؟ ژنرال هایش به آن جنون جزایر می گفتند‪.‬‬
‫آقای آدامز محترم‪،‬‬ ‫دســتور حمل سلاح های ســنگین‪ ،‬دیوارهای ضد تانک دور سواحل‪،‬‬ ‫به ما می دادند‪.‬‬
‫پس از التیماتوم آدلاید آدیســون به قطع یکجانبه مکاتبه با من‪ ،‬دیروز‬ ‫صدها پناهگاه‪ ،‬آتشبارهای مجهز‪ ،‬انبارهای مهمات و مواد منفجره‪ ،‬کیلو‬ ‫دوشیزه گرامی‪ ،‬باید بگویم شــنوندگانم تاب تحمل دستور طبخ های‬
‫دوباره نامه ای از او داشتم‪ .‬که به همه گناهکارانی که شامل دلسوزی او‬ ‫مترها و کیلومتر تونل های زیرزمینی‪ ،‬یک بیمارستان مجهز زیرزمینی‬ ‫مرا نداشته و با شنیدن چگونگی پختن غذاهای خوشمزه دیوانه شدند‪.‬‬
‫می شوند خطاب شده بود و شما و چارلز لمب هم در میان آن ها بودید!‬ ‫و راه آهنــی که تمام جزیــره را می پیمود و از آن بــرای حمل مواد‬ ‫ایــزولا پریبی که هیچوقت درســت ادب نیاموخته‪ ،‬شــروع به گریه و‬
‫گویا برای رساندن شماره آوریل مجله کلیسا خدمت رسیده ولی شما را‬ ‫استفاده می کردند‪ .‬استحکامات ساحلی جزایر کانال مانش اغراق آمیز‬ ‫شــکایت کرد که من با خواندنم او را شــکنجه مــی دهم و تهدید به‬
‫نیافته است‪ .‬نه در حال دوشیدن شیر‪ ،‬نه در حال شخم یا وجین باغچه‪،‬‬ ‫و مســخره بود‪ .‬مقدار استحکامات این سواحل از استحکامات سواحل‬ ‫طلســم قابلمه هایم کرد‪ .‬ویل ثیبی گفت بخاطر این رنج ها بی تردید‬
‫نه در حال نظافت و شستشــوی خانه و نه در حال کارهای مفیدی که‬ ‫آتلانتیک که در برابر حمله نیروهای متفقین ایجاد شــده بود بیشتر و‬ ‫مانند مربای گیلاس خواهم جوشید‪ .‬سرانجام تامپسن استابینز شروع‬
‫هر کشاورز و دامدار آبرومند باید بدان مشغول باشد‪ .‬بنابراین چاره ای‬ ‫مقاوم تر بود‪ .‬این اســتحکامات تمام خلیج ها و آبراهه ها را در برمی‬ ‫به ناسزاگویی کرد و داوسی و ابن با زحمت مرا به سلامت بیرون بردند‪.‬‬
‫ندیده که وارد طویله شــود و بوم!! آنجا چه می بیند؟ شما را! که روی‬ ‫گرفتند‪ .‬رایش سوم خیال داشت هزاران سال در میان دیوارهای بتنی‬ ‫روز بعــد ابن آمد و از رفتار بد اعضای انجمن معذرت خواســت‪ .‬گفت‬
‫یک پشته علف خشک دراز کشیده و سخت مشغول مطالعه کتاب لمب‬ ‫بخاطر داشــته باشــم که همه آن ها پس از خوردن سوپ شلغم ( که‬
‫هســتید! شما چنان «محسور آن دایم الخمر احمق» بوده اید که حتی‬ ‫دوام بیاورد!!‬ ‫شــاید تکه ای استخوان در آن انداخته باشــند)‪ ،‬یا سیب زمینی روی‬
‫از حضور دوشیزه آدیسون هم آگاه نگشته اید‪ .‬چه روح زنگار گرفته ای‬ ‫بنا براین واضح بود که هزاران برده کار اجباری مورد نیاز بود‪ .‬پسرهای‬ ‫زغال کباب شــده _ در آن هنگام دیگر روغنی برای سرخ کردن سیب‬
‫دارد این دوشــیزه آدیسون! چرا؟ شما می دانید؟ من گناه را به گردن‬ ‫جوان سرزمین های اشغالی را به زور به خدمت نظامی خواندند‪ ،‬گروهی‬ ‫زمینی نداشــتیم _ به جلسه می آیند‪ .‬از من خواست با شکیبایی همه‬
‫بازداشــتی بودند و گروه بســیاری را از خیابــان دزدیدند _ از صفوف‬
‫حقه بازی پریان بهنگام غسل تعمید او می اندازم!‬ ‫ســینما‪ ،‬از میان کافه ها‪ ،‬و از مزارع و روســتاهای تمام سرزمین های‬ ‫را ببخشم‪.‬‬
‫به هرحال‪ ،‬تصویر شــما که روی علف ها دراز کشیده و غرق در کتاب‬ ‫تحت اشغال آلمان‪ .‬در میان آن ها حتی زندانیان سیاسی جنگ داخلی‬ ‫ولــی من خیال ندارم‪ .‬خیلی حرف های بدی به من زدند‪ .‬حتی یکنفر‬
‫لمب هســتید برای من خوشــایند بــود‪ .‬خاطرات قدیمــی خودم در‬ ‫اسپانیا هم دیده می شدند‪ .‬با اسرای جنگی روسی بدتر از همه برخورد‬ ‫در میان آن ها ادبیات واقعی را نمی شناسد‪ .‬این را مطمئنم‪ .‬زیرا کتاب‬
‫سوفولک را بیادم آورد‪ .‬پدر من هم کشاورز بود و من در کارهای مزرعه‬ ‫می شــد‪ .‬شاید بخاطر پیروزی هایشــان در مقابل آلمانی ها در جبهه‬ ‫من خود شــعر بود که می جوشید و می خروشید‪ .‬فکر می کنم آنقدر‬
‫کمکش می کردم‪ .‬اگرچه حال که فکر می کنم می بینم تنها کاری که‬ ‫از تنهایی و گرســنگی و اشغال آلمان ها به جان آمده بودند که بدنبال‬
‫می کردم بیرون پریدن از اتومبیل‪ ،‬باز کردن دروازه‪ ،‬دوباره به اتومبیل‬ ‫های مختلف‪.‬‬ ‫بهانه ای بودند تا ِگرد هم جمع شوند‪ .‬و انجمن ادبی را برگزیده بودند‪.‬‬
‫برگشتن‪ ،‬جمع کردن تخم مرغ ها‪ ،‬گاهی وجین باغچه و اگر میلم می‬ ‫بیشــتر بردگان کار اجباری در ســال ‪ 1942‬به جزیره آمدند‪ .‬آن ها را‬ ‫می خواهم در داســتانتان حقیقت آن ها را بنویسید‪ .‬هیچ کدام از این‬
‫در کلبه های بی ســقف‪ ،‬تونل های ناتمام‪ ،‬آغل های خالی و طویله ها‬ ‫اعضا اگر بخاطر اشــغال آلمانی ها نبود‪ ،‬دست به کتاب هم نمی زدند‪.‬‬
‫کشید سوار خرمنکوب شدن‪.‬‬ ‫اسکان دادند‪ .‬هرروز تمام جزیره را پیاده تا محل کارشان می نوردیدند‪.‬‬ ‫این باور من اســت و شــما می توانید از قول من آن را در داســتانتان‬
‫بیادم هســت روزی روی خرمن دراز کشیده بودم و کتاب باغ مخفی را‬ ‫پوست و استخوان و لباسی از کیسه سیمان‪ .‬اندام برهنه شان هویدا بود‬
‫می خواندم‪ .‬یک زنگ بــزرگ که به گردن گاو می آویختیم نیز کنارم‬ ‫و بالاپوشی نداشتند تا از سرما درامان بمانند‪ ،‬و به جای کفش یا پوتین‬ ‫بنویسید‪.‬‬
‫بود‪ .‬یک ســاعت می خواندم و زنگ را به صــدا در می آوردم تا خانم‬ ‫با همان کهنه کیســه های سیمان پاهای خود را می پوشاندند‪ .‬پسران‬ ‫نام من کلارا ساوسی است‪ .‬دو تا س دارد‪.‬‬
‫هاچینز یک لیوان شربت خنک برایم بیاورد‪ .‬خانم هاچینز آشپزمان بود‬ ‫جوان پانزده یا شانزده ساله چنان گرسنه و مفلوک بودند که توان قدم‬
‫و ســرانجام از این کار من حوصله اش سر رفت و به مادرم شکایت برد‪.‬‬ ‫خانم کلارا ساوسی‬
‫زنگ بزرگ گردن گاو را از دســت دادم ولی کتاب خواندن روی پشته‬ ‫برداشتن نداشتند‪.‬‬
‫اهالی گرنسی بیرون دروازه هایشان می ایستادند تا به آن ها سهمی از‬ ‫از امیلیا به ژولیت‬
‫علف ها را نه‪.‬‬ ‫خوراک اندک خود یا کفش و لباسی بدهند‪ .‬گاهی آلمانی ها اجازه می‬ ‫دهم آوریل ‪1946‬‬
‫یک خبر خوش‪ ،‬آقای هیســتینگز پژوهش ای‪ .‬وی‪ .‬لوکاس را در مورد‬ ‫دادند این بردگان از صف خارج شده و هدیه ای دریافت کند‪ .‬گاهی هم‬
‫زندگــی چارلز لمب پیدا کرده اســت‪ .‬تصمیم گرفــت پیش از تعیین‬ ‫ژولیت عزیزم‪،‬‬
‫قیمت‪ ،‬آن را برایتان ارســال دارد‪ .‬گفت‪« :‬شیفتگان چارلز لمب نباید‬ ‫با قنداق تفنگ آنقدر آن ها را می زدند که برزمین می افتادند‪.‬‬ ‫من هم فکر می کنم جنگ را پایانی نیســت‪ .‬وقتی پســرم ایان‪ ،‬شانه‬
‫هزاران نفر از این جوانان و نوجوانان در گرنسی تلف شدند‪ .‬اخیرا شنیدم‬ ‫به شــانه جان‪ ،‬پدر الی‪ ،‬در العلمین کشته شد‪ ،‬و دوستان و همسایگان‬
‫بیش از این در انتظار بمانند‪».‬‬ ‫که این نوع رفتار با بردگان کار اجباری از تفکرات برجسته هیملر بوده‬ ‫برای تســلیت به دیدنم آمدند‪ ،‬برای آرام ساختنم می گفتند «زندگی‬
‫دوستدار همیشگی‪،‬‬ ‫اســت‪ .‬او نامش را برنامه مرگ با خستگی گذاشته و بر اجرایش نظارت‬ ‫ادامــه دارد‪ ».‬و من فکر می کردم چه مزخرفاتی‪ .‬البته که زندگی ادامه‬
‫ژولیت اشتون‬ ‫می کرد‪ .‬تا می توانید از آن ها کاربکشــید‪ ،‬هیچ خوراکی را برای ان ها‬ ‫ندارد‪ ،‬تنها مرگ اســت که همچنان یکه تازی مــی کند‪ .‬اکنون ایان‬
‫هدر ندهید و بگذارید بمیرند‪ .‬همواره می شــد جای خالی هرکدام را با‬ ‫مرده است و فردا و فرداهای بسیاری خواهد آمد و خواهد گذشت ولی‬
‫او همچنان درمیان ما نخواهد بود‪ .‬واقعیت پایان ناپذیر همین اســت‪.‬‬
‫نیروهای تازه نفس از اروپای اشغالی پُر کرد‪ .‬و پُر می کردند‪.‬‬ ‫ولی شــاید بر اندوه و ماتم ناشــی از آن پایانی باشد‪ .‬به گمان من ماتم‬
‫برخی از این بردگان را در مکانی عمومی و پشت سیم های خاردار نگاه‬ ‫و اندوه مانند ســیلی خروشان و افسار گسیخته سراسر اروپا را پوشانده‬
‫می داشتند‪ .‬سفید و آلوده به سیمان مانند ارواح‪ .‬در این زندان عمومی‬ ‫است و تا وقتی آرام گیرد و فرو نشیند‪ ،‬زمان می خواهد‪ .‬ولی از همین‬
‫اکنون می توان جزایر کوچک سربرآورده را دید‪ .‬جزایر امید؟ شادمانی؟‬
‫برای بیش از صد زندانی تنها یک شیر آب برای شستشو بود‪.‬‬ ‫یا چیزهایی شــبیه به این‪ .‬از تصور تو که ایســتاده ای و به پرتو های‬
‫گاهی خردسالانی که در جزیره مانده بودند به تماشای این بردگان می‬ ‫درخشــان خورشید می نگری و چشــمانت را از ویرانه ها برداشته ای‪،‬‬
‫رفتند‪ .‬آن ها ســیب‪ ،‬گردو و حتی گاهی ســیب زمینی برای زندانیان‬
‫پرتــاب می کردند‪ .‬تنها یــک زندانی کار اجباری بــود که از کودکان‬ ‫شادمان شدم‪.‬‬
‫خوراکی نمی گرفت‪ ،‬بلکه به آن ها نزدیک شــده و دستانش را از میان‬
‫ســیم ها بیرون می آورد تا آن ها را در آغوش کشــد و موهایشــان را‬

‫نوازش کند‪.‬‬
‫آلمانــی ها نصف روز در هفته به این بردگان مرخصی می دادند‪ .‬بعد از‬
‫ظهر یکشنبه‪ .‬و آن وقتی بود که مهندسین فاضلاب همه فاضلآب ها و‬
   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36   37