Page 29 - Shahrvand BC No.1227
P. 29
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫به ذهنش رسیده باشد‪ ،‬خودکارش را برداشت و‬ ‫مر ِگدانایکل‬
‫یکی دو سطر دیگر نوشت‪ .‬داشت صحن ‌ههایی از ‪29‬‬

‫بازیگوش ‌یام را در دور‌هی دبیرستان می نوشت‬
‫و برایم به اصطلاح‪ ،‬گذشــته می تراشید‪ .‬ولی‬
‫هیچکدام اینها به درد من نم ‌یخورد‪ .‬به همین‬
‫خاطر به خواســتش تن نم ‌یدادم و حتی سعی‬
‫م ‌یکردم حواســش را پرت کنم‪ .‬م ‌یخواســتم‬
‫سرش داد بکشــم و بگویم‪ :‬آخر کی مجبورت‬
‫کرده که در مورد من بنویسی؟‬ ‫فرامرز پورنوروز‬

‫اما یکباره دیدم که از نوشــتن دســت کشید و‬
‫نگاهی به دور و برش انداخت‪ .‬به گمانم صدایم‬
‫مرگ من داســتانش کامل می شــود‪ .‬ولی من را شــنیده بود‪ .‬بعد بلند شد و رفت روی مبل‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1227‬جمعه ‪ 4‬دنفسا ‪1391‬‬ ‫هنــوز خیلی کارها دارم که انجام بدهم‪ .‬این بار دراز کشید و تلویزیون را روشن کرد‪ .‬کلافه شده‬
‫اشاره‪:‬‬
‫م ‌یخواهم‪ ،‬بی آنکه تن به حوادث بدهم‪ ،‬خودم بود‪ .‬اگر نویســند‌هی با تجرب ‌های بود‪ ،‬م ‌یفهمید‬ ‫داســتان «مرگ دانای کل» نوشــته‬
‫تکلیف خودم را روشــن کنم‪ .‬با روال داستان تا‬ ‫فرامــرز پورنــوروز در یازدهمین دوره‬
‫که نباید چیزی را به من تحمیل بکند‪.‬‬ ‫آنجایی که س ِر شب به سراغم م ‌یآیند‪ ،‬مخالفتی‬ ‫مسابقه ادبی صادق هدایت‪ ،‬سال ‪،۱۳۹۱‬‬
‫آن شــب ب ‌یآنکه کاری پیش ببرد‪ ،‬خســته و‬ ‫مــورد تحســین داوران قرارگرفتــه و‬
‫درمانــده چرا ‌غها را خاموش کــرد و خوابید‪ .‬تا‬ ‫ندارم‪ ،‬ولی از آن به بعد چرا!‬ ‫شایسته دریافت لوح افتخار مسابقه شد‪.‬‬
‫همین دیشب هم ب ‌یآنکه کار مفیدی بکند‪ ،‬هی‬ ‫او هرازگاهــی پُکــی به ســیگارش می‌زند و‬ ‫یادآور م ‌یشــویم که پیــش از این نیز‬
‫با قلم و کاغذ ور م ‌یرفت و بعد سیگاری روشن‬ ‫می‌نویسد‪ ،‬ولی مطمئن هستم که راه به جایی‬ ‫فرامــرز پورنــوروز جایزه اول داســتان‬
‫م ‌یکرد و در عالم فکــر و خیال خودش غوطه‬ ‫نخواهد برد‪ .‬من موافق نقش خودم نیســتم و‬ ‫نویســی را ب ‌هخاطــر داســتان کوتــاه‬
‫باید به نوعی خودم را از متن داستانش بیرون‬ ‫«پسرجان عمر فریاد کوتاه است»‬
‫ور می شد‪.‬‬ ‫بکشم‪ .‬من زنده‌ام و دارم لای ورق پاره‌ها نفس‬ ‫از سوی هیئت داوران داستا ‌ننویسی در‬
‫در حقیقت همه چیز از دیروز غروب شروع شد‪.‬‬ ‫می‌کشم‪ .‬همه چیز را می‌بینم و حس می‌کنم‪.‬‬ ‫بخش ادبی و فرهنگی جشنواره دوسالانه‬
‫از لحظ ‌های که یکی از دوستانش زنگ زد و یک‬ ‫خوشحالی نویسنده‌ی ناشی را‪ ،‬وقتی نوشته‌ای‬ ‫تیرگان ‪ -‬تورنتو‪ ،‬جولای ‪ ، ۲۰۱۱‬دریافت‬
‫ســاعت بیشــتر با هم گپ زدند‪ .‬از حرفهایش‬ ‫راضی‌اش می کند‪ ،‬و سرخوردگی‌اش را‪ ،‬وقتی‬
‫م ‌یفهمیدم که دریچ ‌هی جدیدی جلوی رویش‬ ‫ســطرهای نوشته شــده را خط می‌زند‪ ،‬حس‬ ‫کرده بود‪.‬‬
‫باز شده است‪ .‬سیگار م ‌یکشید و حرف می زد‪.‬‬ ‫می‌کنم‪ .‬ولــی او توجهی به حــال و روز من‬ ‫[سردبیر]‬

‫آخر سر قبل از اینکه خداحافظی بکند گفت‪:‬‬
‫ندارد‪ .‬نه که اصلا نداشته باشد‪ ،‬ولی یکدندگی از اول هــم باید همین کارو م ‌یکــردم‪ ...‬باید‬
‫می‌کند و داســتان را در مسیری پیش می‌برد نوشــت و رفت‪ ...‬قهرمان داستان راه خودش رو‬
‫پیــدا م ‌یکنه‪ ...‬نباید ســخت گرفت‪ ...‬م ‌یدونم‬ ‫که دلخواه من نیست‪.‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫چکار کنم‪.‬‬ ‫چند شــب پیش تصمیم گرفته بود که قبل از‬ ‫حالا م ‌یخواهم زنده بمانم‪ .‬واقع ‌هی اصلی هرچه‬ ‫من قهرمان داســتان یک نویســند‌هی ناشــی‬
‫خواب داســتانش را تمام کند‪ .‬م ‌ینوشت و خط‬ ‫بود‪ ،‬دیگر برایم اهمیتی ندارد‪ .‬کاش م ‌یدانست‬ ‫هستم‪ .‬هفت ‌هها و ما‌ههاست که نویسنده در ذهن‬
‫حالا آرام تر به نظر می‌رسد‪ .‬گویی با خودش‬ ‫مــ ‌یزد و در طول و عرض اتاق راه می رفت‪ .‬هر‬ ‫که واقعیــت زندگی با واقعیت داســتانی یکی‬ ‫خود با من کلنجار م ‌یرود‪ .‬نه یک باره م ‌ینویسد‬
‫کنار آمده اســت‪ .‬دیگر از راه رفتن در طول‬ ‫بار که نوشت ‌ههای یک ساعت قبل را می خواند‪،‬‬ ‫نیســت! اینها را نم ‌یداند و این ضعف عمد‌هی‬ ‫که از دست من‪ ،‬که روحش را تسخیر کرد‌هام‪،‬‬
‫و عرض اتاق خبری نیســت‪ .‬بلند می‌شود و‬ ‫پشــیمان می شــد و با این احساس که اید‌هی‬ ‫خلاص بشــود‪ ،‬و نه از خیر داستان می گذرد و‬
‫دقایقــی روبروی قا ِب تصویــری که از دیوار‬ ‫جدیدی پیدا کرده است‪ ،‬صفح ‌هها را ورق می‬ ‫کارش است‪.‬‬ ‫کار را به اهلش می ســپارد‪ ،‬که می دانند با هر‬
‫اتاقش آویزان اســت‪ ،‬می‌ایســتد و چیزهایی‬ ‫زد و از اول شــروع می کرد‪ .‬دقایقی از نوشتن‬ ‫اوایــل چنان هیجان زده بود که دشــواری کار‬
‫زیــر لب می‌گویــد‪ .‬بعد مــی‌رود جلو آینه و‬ ‫دست می کشــید و م ‌یرفت طرف آشپزخانه و‬ ‫را نم ‌یدید‪ .‬ولی هر ســطر و پاراگرافی که می‬ ‫داستانی چه رفتاری داشته باشند‪.‬‬
‫خیســی چشــمانش را با نوک انگشت پاک‬ ‫با چایی تازه دمی بر م ‌یگشــت و دوباره پش ِت‬ ‫نوشت و پیش م ‌یرفت‪ ،‬تازه متوجه م ‌یشد که‬ ‫اغلب‪ ،‬ش ‌بها به سراغم می آید و چند سطری‬
‫میز م ‌ینشســت‪ .‬همان طور کــه چای ‌یاش را‬ ‫کار به آن آسان ‌یها هم که فکر م ‌یکرد‪ ،‬نیست‪.‬‬ ‫از گذشــته و حال من می نویســد‪ .‬ولی وقتی‬
‫می‌کند و دوباره پش ِت میز می‌نشیند‪.‬‬ ‫م ‌ینوشــید‪ ،‬پاراگرا ‌فهایی را که نوشــته بود‪،‬‬ ‫م ‌یخواســت از من یک قهرمان شکست ناپذیر‬ ‫حسابی سرش گرم م ‌یشود و آخرین جرع ‌ههای‬
‫حالا آنطور که دلــم می‌خواهد‪ ،‬برای خودم‬ ‫م ‌یخواند‪ .‬داشتم حرکاتش را م ‌یپاییدم‪ .‬بعد از‬ ‫بسازد‪ .‬در صورتیکه من اصلا دوست نداشتم به‬ ‫مشروبش را سر می کشــد‪ ،‬خسته می شود و‬
‫زندگی می‌آفرینم‪ .‬دارم نویســنده‌ی ناشی را‬ ‫یک ســکوت طولانی‪ ،‬انگار که موضوع جدیدی‬ ‫قهرمان بازی تن بدهم‪ .‬در زندگی واقعی هم اگر‬ ‫گوشــ ‌های می افتد و مــرا روی ور ‌قهای خط‬
‫راه گریزی برایم م ‌یگذاشتند‪ ،‬حتماً م ‌یخواستم‬
‫می‌نویسم!‬ ‫زنده بمانم‪ .‬ولی آنجا کســی بــه حرفم گوش‬ ‫خورد‌هی کاغذ به حال خود رها م ‌یکند‪.‬‬
‫نم ‌یکرد‪ .‬شاید هم از قبل تصمیم شان را گرفته‬ ‫گاهی به شدت از دســتش عصبانی می شوم‪.‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1227 - Friday, Feb. 22, 2013‬‬ ‫بودند‪ .‬والا کدام انســان آرزومندی ست که به‬ ‫گاهی هم که می بینم خســته از ناتوانی خود‪،‬‬
‫به آرنجــش تکیه داده و چرتش گرفت ‌هاســت‪،‬‬
‫‪29‬‬ ‫استقبال مرگ برود و نیستی را آرزو کند!‬ ‫دلم به حالش م ‌یســوزد‪ .‬دلم م ‌یخواهد بدانم‬
‫همین یک هفته پیش‪ ،‬آخرین جملات داستان‬ ‫که توی کل ‌هاش چــه م ‌یگذرد و به چه چیزی‬
‫را تمام کــرد و در حالی که تلوتلو م ‌یخورد‪ ،‬با‬ ‫فکر م ‌یکند! سردرگم ‌یاش را حس می کنم و‬
‫چشــمهای بسته لباسش را کند و خود را روی‬ ‫آرزو م ‌یکنم که اشارات من را بفهمد‪ .‬اگر فقط‬
‫اندکــی به صدایم گوش بدهد و آنچه را که من‬
‫تخت انداخت‪.‬‬ ‫م ‌یخواهم‪ ،‬درک بکنــد‪ ،‬همه چیز روی غلتک‬
‫صبح روز بعد‪ ،‬وقتی نوشت ‌ههای ش ِب قبل را می‬ ‫م ‌یافتد‪ .‬آنوقت م ‌یتواند راحت بنویسد و پیش‬
‫خواند‪ ،‬برای لحظاتی دچار حیرت شد‪ .‬من هنوز‬ ‫برود‪ ،‬بی آنکه لازم باشد برای نوشتن هر سطر‬
‫زنده بودم! یعنی نه از جوخ ‌هی آتش خبری بود‬
‫و نه از سین ‌هی شکافت ‌هی من‪ .‬حتی دستگیر هم‬ ‫چنان عذابی را تحمل کند!‬
‫نشــده بودم‪ .‬او با ناباوری داستان را می خواند‬ ‫وقتی به بن بست می‌رســد‪ ،‬آرزو می‌کنم که‬
‫کاش نویســنده‌ی کارکشته‌ای مرا بنویسد‪ .‬در‬
‫و زیر لب می گفت‪ :‬من ِکی اینها را نوشت ‌هام؟‬ ‫آن صورت هم من راضی می شوم و صدایم را‬
‫او داســتانش را با مر ِگ من در زندان به پایان‬ ‫که خفه شده‌اســت‪ ،‬به گوش کسی می‌رسانم‪،‬‬
‫بــرده بود‪ .‬ولــی من نه تنها زنــده بودم‪ ،‬حتی‬ ‫و هم او نفس راحتی می‌کشــد و به سوژه‌ای‬
‫داشــتم خودم را برای ازدواج با دختری که از‬ ‫می پردازد که برایش آشناســت و می‌تواند از‬

‫سا ‌لها قبل دوستش داشتم‪ ،‬آماده می کردم‪.‬‬ ‫عهده‌اش بر بیاید‪.‬‬
‫فردای آن روز‪ ،‬آخر شــب‪ ،‬دو صفح ‌هی پایانی‬ ‫مرا درگیر حوادثی کرد‌هاســت که خودش هم‬
‫داســتان را پاره کرد و در سطل آشغال انداخت‬ ‫از آخر و عاقبتش خبر ندارد‪ .‬هی م ‌ینویســد و‬
‫و دوباره شــروع کرد به نوشتن‪ .‬صحن ‌هها را این‬ ‫خط می زند‪ .‬گاهی چند جمله که م ‌ینویســد‪،‬‬
‫بار با آب و تاب تشریح م ‌یکرد‪ .‬حتی در بار‌هی‬ ‫به قدری ذوق می کند که می توانم احســاس‬
‫رن ِگ پرید‌هی صورتم و خیسی چشمانم‪ ،‬وقتی‬ ‫رضایت را به وضــوح در چهر‌هاش ببینم‪ .‬وقتی‬
‫از بقیه خداحافظی م ‌یکردم‪ ،‬هم نوشــت‪ .‬گاه‬ ‫هم درمانده می شــود‪ ،‬دســتش را در موهای‬
‫م ‌یرفت روبروی قا ِب عکسی که نم ‌یدانم به چه‬ ‫ســرش فرو م ‌یبرد و دقایقــی در همان حال‬
‫کسی تعلق داشت‪ ،‬می ایســتاد و چیزهایی با‬ ‫م ‌یماند‪ .‬به هر ترتیبی که هست می خواهد مرا‬
‫خودش زمزمه م ‌یکرد‪ .‬رفتار و حرکاتش شبیه‬ ‫ب ُکشــد‪ .‬فکر می کند که اگر چنین سرنوشتی‬
‫آدمهایی بود که در خــواب راه م ‌یروند‪ .‬گاهی‬ ‫برای من رقم بزند‪ ،‬دلسوزی و همراهی خواننده‬
‫هم مرا به اســم صدا م ‌یکرد و رو به جایی که‬ ‫را بیشــتر جلب خواهد کرد‪ .‬م ‌یخواهد هر جور‬
‫شــده به اصل واقعه وفادار بماند‪ .‬ولی این برای‬
‫هیچکس نبود‪ ،‬زیر لب چیزهایی م ‌یگفت‪.‬‬ ‫من پذیرفتنی نیست‪ .‬همان یکبار که در دنیای‬
‫دیگر او را شــناخت ‌هام‪ .‬دلم به حالش م ‌یسوزد‪.‬‬ ‫واقعی مرگ را تجربه کردم برایم کافی اســت‪.‬‬
‫تنها دلخور ‌یام این اســت کــه فکر م ‌یکند با‬
   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34