Page 28 - Shahrvand BC No.1225
P. 28
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫‪28‬‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫ـ ‪ ۱۴‬ـ‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫که هنوز لرد توبیاس فریاد می کشــید به ســوی انگلستان راهی شد‪.‬‬ ‫از جان بووکر به ژولیت‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1225‬جمعه ‪ 20‬نمهب ‪1391‬‬
‫ســپس بداخل قصر رفتم‪ ،‬آتشی افروختم‪ ،‬به انبار شراب داخل شدم و‬ ‫بیست و هفتم مارچ ‪1946‬‬
‫از ژولیت به سیدنی و پیر‬ ‫اولین بطری را باز کردم‪ .‬سپس به کتابخانه رفتم و درحالی که آرام آرام‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫سی و یکم مارچ ‪1946‬‬ ‫دوشیزه اشتون محترم‪،‬‬
‫آقای سیدنی استارک‬ ‫می نوشیدم به مطالعه یاران و شیفتگان شراب مشغول شدم‪.‬‬ ‫امیلیا ماگری از من خواســت برایتان نامه بنویسم‪ ،‬زیرا من از اعضای‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1225 - Friday, Feb. 8, 2013‬‬
‫هتل مونریگال‪،‬‬ ‫در مورد انگور مطالعه کردم‪ ،‬به باغچه سرکشــیدم‪ ،‬پیژامه ابریشم به پا‬ ‫هیئت موسس انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنسی هستم‪.‬‬
‫کردم و به نوشــیدن ادامه دادم‪ .‬چنین بود تا سپتامبر که الیزابت مک‬ ‫اگرچــه تنها یک کتاب را دوباره و دوباره خوانده ام‪ .‬نامه های ِســ ِنکا‪:‬‬ ‫‪28‬‬
‫خیابان برادمیدو‪ ،‬شماره ‪79‬‬ ‫کنا و امیلیا ماگری به دیدنم آمدند‪ .‬الیزابت را کمی می شــناختم‪ .‬در‬ ‫ترجمه از لاتین در یک جلد با فهرست‪ .‬سنکا و انجمن با یکدگر مرا از‬
‫ملبورن‪ ،‬ویکتوریا‪،‬‬ ‫بازار روز دیده بودمش و گفتگویی با او داشتم‪ .‬اما با خانم ماگری کاملا‬
‫استرالیا‬ ‫سرنگونی در زندگی فلاکت بار یک دایم الخمر نجات دادند‪.‬‬
‫سیدنی و پیر عزیز‪،‬‬ ‫غریبه بودم‪ .‬با خودم گفتم آمده اند مرا لو بدهند‪.‬‬ ‫از ‪ 1940‬تــا ‪ 1944‬برای آلمانی ها تظاهــر می کردم که لرد توبیاس‬
‫اشــتباه می کردم برای هشــدار به من آمده بودند‪ .‬فرماندهی گرنسی‬ ‫پِن _ پیر‪ ،‬ارباب پیشــینم که روز بمباران گرنسی با عجله به انگلستان‬
‫خونی در کار نیست‪ .‬تنها انگشتان رگ به رگ شده بخاطر کپی کردن‬ ‫دســتور داده بــود تمام یهودیان جزیره در هتل گرنج جمع شــوند تا‬ ‫فرار کرد‪ ،‬هســتم‪ .‬من مســتخدم مخصوصش بودم و در جزیره ماندم‪.‬‬
‫نامه دوستم داوسی آدامز از گرنسی که به پیوست ملاحظه می کنید‪.‬‬ ‫نامشــان ثبت شــود‪ .‬برطبق گفته فرماندهی تنها می خواستند روی‬ ‫نام واقعی من جان بووکر است و در لندن بدنیا آمده و بزرگ شده ام‪.‬‬
‫آنقدر نامه های این دوستان برایم گرامی اند که حیفم آمد اصل آن را‬ ‫کارت شناسایی ما علامت «یهود» بگذارند و قرار نبود کسی را بازداشت‬ ‫من هم در میان گروهی بودم که شب کباب گوساله‪ ،‬به سبب شکستن‬
‫برای شما به آن ســوی اقیانوس ها بفرستم‪ .‬بخصوص که می دانم در‬ ‫کنند‪ .‬الیزابت می دانست مادر من یهودی است‪ .‬یکبار به او گفته بودم‪.‬‬ ‫قانون منع رفت و آمد گیر افتادم‪ .‬ماجراهای آنشب را درست به خاطر‬
‫آن ها آمده بودند تا از من بخواهند به هیچ عنوان به هتل گرنج نروم‪.‬‬ ‫نمی آورم‪ .‬گمانم کمی شــنگول بودم‪ .‬البته غالبا هستم‪ .‬بیاد دارم که‬
‫نهایت خوراک سگ ها خواهند شد‪.‬‬ ‫و تنها این نبود‪ .‬الیزابت با توجه به موقعیت خطرناک من‪ ،‬که خودم به‬ ‫سربازان تفنگ هایشان را به سوی ما نشانه رفته و فریاد می کشیدند‪.‬‬
‫می دانســتم که آلمان جزایر کانال مانش را اشــغال کرده اســت‪ ،‬اما‬ ‫آن توجهی نداشتم‪ ،‬پیشنهادی کرد‪ .‬از آنجا که همه افراد ساکن جزیره‬ ‫داوســی تلاش می کرد مرا سرپا نگاه دارد‪ .‬ســپس صدای الیزابت را‬
‫هیچگاه در طول جنگ به این فکر نکرده بودم که چه بر ســاکنان این‬ ‫می بایســت کارت شناسایی می داشــتند‪ ،‬چرا من خودرا لرد توبیاس‬ ‫شــنیدم که درباره کتاب صحبت می کرد‪ .‬و من درمانده بودم که این‬
‫جزایر می گذرد‪ .‬حالا همه مطالبی را که در کتابخانه می توانستم بیابم‬ ‫معرفی نکنم؟ سپس می توانم ادعا کنم مدارکم در لندن و در صندوق‬ ‫چه وقت کتابخوانی است‪ .‬پس از آن داوسی مرا بسرعت از میان مراتع‬
‫خوانــده و همه روزنامه های تایمز را در پی مقالاتی در این رابطه ورق‬ ‫بانک جا مانده اســت‪ .‬آقای دیلوین هم با سفارش خانم ماگری بر این‬
‫زده ام‪ .‬فقط باید نوشــته ای از مســافری به گرنسی پیدا کنم‪ .‬نوشته‬ ‫ادعا صحه گذاشــت و با امیلیا و من بــه دفتر قرارگاه فرماندهی آمد و‬ ‫می گذراند و بعد در رختخوابم بودم‪ .‬همین‪.‬‬
‫ای که در آن از احساســات و برداشــت های نویسنده خبری باشد نه‬ ‫می خواهید در باره تاثیــر کتاب در زندگیم برایتان بگویم و من تنها‬
‫جاهای دیدنی و ساعات جزر و مد‪ .‬چیزی که مرا با زندگی در گرنسی‬ ‫قسم خوردیم که من همان لرد توبیاس پن _ پیر هستم‪.‬‬ ‫یک کتاب خوانده ام‪ِ .‬ســ ِنکا‪ .‬او را می شناسید؟ او فیلسوفی رومی بود‬
‫و الیزابت با آینده نگری برجســته خود آخرین گره مشــکلات را نیز‬ ‫که برای دوســتان خیالی خود نامه های فراوان می نوشت و به آن ها‬
‫آشنا کند‪.‬‬ ‫گشود‪ .‬آلمانی ها تمام خانه های بزرگ و اشرافی گرنسی را برای اقامت‬ ‫می آموخت چگونه رفتار کنند تا انســان هایی شایســته باشند‪ .‬شاید‬
‫جدا از علاقه شــدیدم به دانستن انگیزه های کتابخوانی آن ها‪ ،‬عاشق‬ ‫افسران خود اشغال کرده بودند و دیر یا زود سراغ قصر لفورت هم می‬ ‫این تعریف کســل کننده باشد ولی خود نامه ها اینچنین نیستند‪ .‬آن‬
‫دو مرد هم شده ام‪ .‬ابن رمزی و داوسی آدامز‪ .‬از کلاویس فاسی و جان‬ ‫آمدند‪ .‬قصر لفورت زیباتر و بزرگتر از آن بود که افسران آلمانی نادیده‬ ‫ها بسیار هوشمندانه و طنزآلودند‪ .‬به گمان من در حال خنده و شادی‬
‫بووکر هــم بدم نمی آید‪ .‬آرزو می کنم امیلیــا ماگری مرا به فرزندی‬ ‫اش بگیرند‪ .‬وقتی مــی آمدند‪ ،‬من باید مانند یک لرد رفتار می کردم‪.‬‬
‫بپذیرد و من قول می دهم با ایزولا پریبی پیمان خواهری ببندم‪ .‬اجازه‬ ‫آرام و راحت و بی اعتنا‪ .‬اعتراف می کنم که می ترســیدم ولی الیرابت‬ ‫آدم بیشتر چیز یاد می گیرد‪.‬‬
‫می دهم با خواندن نامه آدلا آدیســون خود به احساساتم نسبت به او‬ ‫گفت‪« :‬مرخرف نگو بووکــر‪ ،‬تو قیافه لردها را داری‪ .‬بلند قد و خوش‬ ‫بنظر من کلمات او بخوبی برای همه زمان ها و مکان ها قابل شــنیدن‬
‫پی ببرید‪ .‬واقعیت این است که این روزها بیشتر در گرنسی زندگی می‬ ‫قیافه و مو مشکی هستی‪ .‬و همه مستخدم های شخصی لردها بخوبی‬ ‫هســتند‪ .‬مثالی زنده برایتان می آورم‪ .‬افراد لوفت وافه (‪ )Luftwaffe‬و‬
‫کنم تا لندن‪ .‬در حالیکه کار می کنم تمام حواسم به صدای قدم های‬ ‫فرم مســخره اصلاح سر آن ها را بخاطر آورید‪ .‬در طول بمباران لندن‪،‬‬
‫پســتچی است و همینکه آن را می شنوم‪ ،‬با شتاب می دوم تا در نامه‬ ‫می توانند با تبختر به دیگران نگاه کنند‪».‬‬ ‫افراد این گروه با بمب افکن های قدرتمند خود هرشــب از گرنسی به‬
‫تــازه ای بخش دیگری از این داســتان دلپذیر را بخوانم‪ .‬فکر می کنم‬ ‫و تصمیم گرفت بسرعت تابلویی با چهره من و لباس های قرن شانزدهم‬ ‫ســوی لندن پرواز می کردند‪ .‬بنابراین روزها بیکار بودند تا هرطور می‬
‫حال مردمی که بیرون بنگاه انتشاراتی‪ ،‬در انتظار آخرین شماره داستان‬ ‫بکشد و بعنوان جد بزرگ خانواده پن _پیر به دیوار آویزان کند‪ .‬بنابراین‬ ‫خواهند در سنت پیتر پورت وقت بگذرانند‪ .‬و میدانید چگونه وقت می‬
‫دیوید کاپرفیلد‪ ،‬که به صورت سریال منتشر می شده‪ ،‬می ایستاده اند‬ ‫من یک بلوز سفید والان دار و شنل مخمل بنفش پوشیدم و در مقابل‬ ‫گذراندند؟ در سالن های پیرایش مردانه و سونا‪ .‬ناخن هایشان را تمیز‬
‫یک پرده ســیاه نشستم و درحالی که کارد آشپزخانه را بدست گرفته‬ ‫و مرتب می کردند‪ ،‬ماساژ صورت می گرفتند‪ ،‬ابروهایشان را مرتب می‬
‫باید همین بوده باشد‪.‬‬ ‫بودم آماده نقاشی شدم‪ .‬تصویر زیبایی شد‪ .‬اشراف زاده ای با خنجری‬ ‫کردند‪ ،‬و موهایشــان را فرمی زدند‪ .‬وقتی آن ها را می دیدم که دست‬
‫میدانم که شما هم شیفته این نامه ها خواهید شد‪ .‬اما آیا همان کشش‬ ‫در دست یکدگر از خیابان عبور می کردند و به عابران تنه می زدند‪ ،‬یاد‬
‫مرا خواهید داشــت؟ برای من این مــردم و تلاش آن ها برای زندگی‬ ‫جواهر نشان و بسیار خشن و متکبر‪.‬‬ ‫سنکا می افتادم و سخنانش در باره گاردهای پراتوریان (‪)Praetorian‬‬
‫عادی در دوران جنگ و اشــغال حیرت انگیز و تکان دهنده است‪ .‬نظر‬ ‫نقشه عالی بود‪ .‬دو هفته نگذشته بود که شش افسر آلمانی بدون آنکه‬ ‫بیادم می آمد‪ « :‬کیست در میان آن ها که برای فروپاشی روم بیش از‬
‫شــما چیســت؟ فکر می کنید می توان آن را بصورت کتابی درآورد؟‬ ‫در بزنند وارد کتابخانه من شــدند‪ .‬و من در حالیکه شاتو مارگوی ‪93‬‬
‫لطفا ملاحظه مرا نکنید‪ .‬من نظر انتقادی هردوی شــما را لازم دارم‪ .‬و‬ ‫می نوشــیدم‪ ،‬از آن ها استقبال کردم‪ .‬باید بگویم عجیب شبیه تصویر‬ ‫آشفتگی گیسوانش نگران شود؟»‬
‫نگران نباشــید‪ .‬حتی اگر با ایده کتاب هم موافق نباشید من همچنان‬ ‫برایتان می گویم که چگونه تبدیل به ارباب پیشینم شدم‪ .‬لرد توبیاس‬
‫کپی نامه های گرنســی را برایتان خواهم فرســتاد‪ .‬دیگر دنبال انتقام‬ ‫«جد بزرگم!» که به دیوار آویخته بود‪ ،‬شده بودم‪.‬‬ ‫می خواســت جای امنــی برای دوران جنگ پیدا کنــد و قصر زیبای‬
‫آن هــا در برابــرم تعظیم کردند و در نهایت ادب از من خواســتند تا‬ ‫لَفورت را در گرنسی خرید‪ .‬جنگ اول را به جزایر کاراییب رفته بود اما‬
‫های بچگانه نیستم!‬ ‫روز دیگر وســایل شخصی ام را جمع و به کلبه دربانی قصر نقل مکان‬
‫از آنجا که من انگشــتانم را برایتــان قربانی کرده ام‪ ،‬از پیر می خواهم‬ ‫کنم‪ .‬آنشــب پس از ساعت منع عبور و مرور‪ ،‬داوسی و ابن به خانه من‬ ‫گرمای آنجا آزرده اش می کرد‪.‬‬
‫آخرین اشعارش را برایم بفرســتد‪ .‬نمیدانی چقدر از اینکه دوباره می‬ ‫خزیدند و با هم بیشــتر بطری های شراب را به کلبه دربانی بردیم‪ .‬و‬ ‫در بهار ‪ 1940‬با بیشــتر داراییش از جمله لیــدی توبیاس به لفورت‬
‫آن هــا را زیرکانه زیر توده هیزم‪ ،‬درون چاه آب‪ ،‬توی لوله بخاری‪ ،‬زیر‬ ‫کوچید‪ .‬چاوســی‪ ،‬مهماندار قصر لندن‪ ،‬خــود را در انبار مخفی کرد و‬
‫نویسی خوشحالم عزیزم‪.‬‬ ‫بســته های کاه‪ ،‬و لای چوب های سقف مخفی کردیم‪ .‬ولی همه این‬ ‫حاضر به ســفر نشد‪ .‬بنابراین من که مســتخدم خصوصی او بودم به‬
‫دوستدار هردوی شما‪،‬‬ ‫ذخیره نفیس تا اوایل ســال‪ 1941‬بیشتر دوام نیاورد‪ .‬چه روز دردناک‬ ‫جای چاوســی به گرنسی آمدم تا بر مرتب کردن‪ ،‬چیدن مبل و اثاثیه‪،‬‬
‫ژولیت‬ ‫و سختی بود‪ .‬اما دوستانی داشتم که مصاحبت آن ها از تلخی ایام می‬ ‫آویختن پرده ها‪ ،‬برق انداختن نقره ها‪ ،‬و انباشــتن انبار شراب نظارت‬
‫کنم‪ .‬آنجا بود که مــن هر بطری را مانند کودک نوزادی به آرامی در‬
‫کاست و سنکا را هم یافته بودم‪.‬‬
‫من شــیفته نشست های کتابخوانی شده بودم‪ .‬این جلسات کمک می‬ ‫گهواره اش قرار دادم‪.‬‬
‫کرد تا دوران اشغال قابل تحمل شود‪ .‬برخی از کتاب هایی که دوستان‬ ‫درســت زمانیکه آخرین تابلو های نقاشــی را به دیــوار می آویختیم‪،‬‬
‫دیگرم می خواندند جالب و شیرین بنظر می رسیدند‪ ،‬اما من همچنان‬ ‫هواپیماهای آلمانی سر رسیدند و بمباران سنت پیترپورت آغاز شد‪ .‬لرد‬
‫به سنکا وفادار ماندم‪ .‬حس می کردم او تنها با من سخن می گوید‪ ،‬با‬ ‫توبیاس که از ســرو صدا وحشتش گرفته بود‪ ،‬کاپیتان کشتی تفریحی‬
‫آن لحن طنزآلود و گزنده اش‪ ،‬تنها با من‪ .‬نامه هایش در سختی هایی‬ ‫خود را خواست و فرمان داد سر کشتی را برگرداند‪ .‬و ما باید تمام تابلو‬
‫که ســپس تر پیش آمد‪ ،‬تنها پناهگاه مــن بودند‪ .‬آن ها مرا زنده نگاه‬ ‫ها‪ ،‬نقره ها‪ ،‬جواهرات و اگر جای خالی باقی می ماند‪ ،‬لیدی توبیاس را‬
‫دوباره سوار کشتی می کردیم و به سوی انگلستان بادبان می کشیدیم‪.‬‬
‫داشته و نیروی مقاومت به من ارزانی داشتند‪.‬‬ ‫من آخرین نفر بودم که از پله ها بالا می رفتم‪ ،‬در حالی که لرد توبیاس‬
‫هنوز هم در تمام نشســت های انجمن شرکت می کنم‪ .‬همه از سنکا‬ ‫فریاد می کشید‪« :‬عجله کن مرد‪ ،‬عجله کن! هون ها دارند می رسند!»‬
‫خسته شده اند و مدام خواهش می کنند چیز دیگری برایشان بخوانم‪،‬‬ ‫و دوشــیزه اشتون عزیز اینجا بود که سرنوشت کار خودش را کرد‪ .‬من‬
‫ولی من همچنان به ســنکا وفادارم‪ .‬حتی در یکی از نمایش هایی که‬ ‫هنوز کلید انبار شــراب را در دست داشــتم و به آن همه بطری های‬
‫گروه تاتر ما اجرا کرد هم بازی کردم‪ .‬این همه سال درقالب لرد توبیاس‬ ‫رنگارنــگ و جورواجــور فکر کردم و خودم را تنها در میانشــان تصور‬
‫رفتن‪ ،‬از من هنرپیشــه خوبی ساخته اســت‪ .‬بعلاوه قد بلند و صدای‬ ‫کردم‪ .‬دیگر آقای خودم می شــدم‪ .‬نه به صدای زنگ اهمیت می دادم‪،‬‬
‫رسایم سبب می شود که تماشــاچیان آخرین ردیف هم مرا ببینند و‬ ‫نه به برنامه ســوارکاری و نه به لرد توبیاس‪ .‬در حقیقت نه به کارکردن‬

‫صدایم را بشنوند‪.‬‬ ‫برای کسی‪.‬‬
‫نمی دانید چقدر از پایان جنگ شــادمانم‪ .‬می توانم دوباره جان بووکر‬ ‫این بود که راهم را کج کرده و از پله های کشتی پایین آمدم‪ .‬بسرعت‬
‫به لفورت برگشتم و کشتی را نگاه کردم که بادبان برافراشت و درحالی‬
‫باشم‪.‬‬
‫ارادتمند‪،‬‬
‫جان بووکر‬
   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33