Page 28 - Shahrvand BC No.1225
P. 28
ادبیات/رمان 28
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ ۱۴ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
که هنوز لرد توبیاس فریاد می کشــید به ســوی انگلستان راهی شد. از جان بووکر به ژولیت سال متسیب /شماره - 1225جمعه 20نمهب 1391
ســپس بداخل قصر رفتم ،آتشی افروختم ،به انبار شراب داخل شدم و بیست و هفتم مارچ 1946
از ژولیت به سیدنی و پیر اولین بطری را باز کردم .سپس به کتابخانه رفتم و درحالی که آرام آرام In touch with Iranian diversity
سی و یکم مارچ 1946 دوشیزه اشتون محترم،
آقای سیدنی استارک می نوشیدم به مطالعه یاران و شیفتگان شراب مشغول شدم. امیلیا ماگری از من خواســت برایتان نامه بنویسم ،زیرا من از اعضای Vol. 20 / No. 1225 - Friday, Feb. 8, 2013
هتل مونریگال، در مورد انگور مطالعه کردم ،به باغچه سرکشــیدم ،پیژامه ابریشم به پا هیئت موسس انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنسی هستم.
کردم و به نوشــیدن ادامه دادم .چنین بود تا سپتامبر که الیزابت مک اگرچــه تنها یک کتاب را دوباره و دوباره خوانده ام .نامه های ِســ ِنکا: 28
خیابان برادمیدو ،شماره 79 کنا و امیلیا ماگری به دیدنم آمدند .الیزابت را کمی می شــناختم .در ترجمه از لاتین در یک جلد با فهرست .سنکا و انجمن با یکدگر مرا از
ملبورن ،ویکتوریا، بازار روز دیده بودمش و گفتگویی با او داشتم .اما با خانم ماگری کاملا
استرالیا سرنگونی در زندگی فلاکت بار یک دایم الخمر نجات دادند.
سیدنی و پیر عزیز، غریبه بودم .با خودم گفتم آمده اند مرا لو بدهند. از 1940تــا 1944برای آلمانی ها تظاهــر می کردم که لرد توبیاس
اشــتباه می کردم برای هشــدار به من آمده بودند .فرماندهی گرنسی پِن _ پیر ،ارباب پیشــینم که روز بمباران گرنسی با عجله به انگلستان
خونی در کار نیست .تنها انگشتان رگ به رگ شده بخاطر کپی کردن دســتور داده بــود تمام یهودیان جزیره در هتل گرنج جمع شــوند تا فرار کرد ،هســتم .من مســتخدم مخصوصش بودم و در جزیره ماندم.
نامه دوستم داوسی آدامز از گرنسی که به پیوست ملاحظه می کنید. نامشــان ثبت شــود .برطبق گفته فرماندهی تنها می خواستند روی نام واقعی من جان بووکر است و در لندن بدنیا آمده و بزرگ شده ام.
آنقدر نامه های این دوستان برایم گرامی اند که حیفم آمد اصل آن را کارت شناسایی ما علامت «یهود» بگذارند و قرار نبود کسی را بازداشت من هم در میان گروهی بودم که شب کباب گوساله ،به سبب شکستن
برای شما به آن ســوی اقیانوس ها بفرستم .بخصوص که می دانم در کنند .الیزابت می دانست مادر من یهودی است .یکبار به او گفته بودم. قانون منع رفت و آمد گیر افتادم .ماجراهای آنشب را درست به خاطر
آن ها آمده بودند تا از من بخواهند به هیچ عنوان به هتل گرنج نروم. نمی آورم .گمانم کمی شــنگول بودم .البته غالبا هستم .بیاد دارم که
نهایت خوراک سگ ها خواهند شد. و تنها این نبود .الیزابت با توجه به موقعیت خطرناک من ،که خودم به سربازان تفنگ هایشان را به سوی ما نشانه رفته و فریاد می کشیدند.
می دانســتم که آلمان جزایر کانال مانش را اشــغال کرده اســت ،اما آن توجهی نداشتم ،پیشنهادی کرد .از آنجا که همه افراد ساکن جزیره داوســی تلاش می کرد مرا سرپا نگاه دارد .ســپس صدای الیزابت را
هیچگاه در طول جنگ به این فکر نکرده بودم که چه بر ســاکنان این می بایســت کارت شناسایی می داشــتند ،چرا من خودرا لرد توبیاس شــنیدم که درباره کتاب صحبت می کرد .و من درمانده بودم که این
جزایر می گذرد .حالا همه مطالبی را که در کتابخانه می توانستم بیابم معرفی نکنم؟ سپس می توانم ادعا کنم مدارکم در لندن و در صندوق چه وقت کتابخوانی است .پس از آن داوسی مرا بسرعت از میان مراتع
خوانــده و همه روزنامه های تایمز را در پی مقالاتی در این رابطه ورق بانک جا مانده اســت .آقای دیلوین هم با سفارش خانم ماگری بر این
زده ام .فقط باید نوشــته ای از مســافری به گرنسی پیدا کنم .نوشته ادعا صحه گذاشــت و با امیلیا و من بــه دفتر قرارگاه فرماندهی آمد و می گذراند و بعد در رختخوابم بودم .همین.
ای که در آن از احساســات و برداشــت های نویسنده خبری باشد نه می خواهید در باره تاثیــر کتاب در زندگیم برایتان بگویم و من تنها
جاهای دیدنی و ساعات جزر و مد .چیزی که مرا با زندگی در گرنسی قسم خوردیم که من همان لرد توبیاس پن _ پیر هستم. یک کتاب خوانده امِ .ســ ِنکا .او را می شناسید؟ او فیلسوفی رومی بود
و الیزابت با آینده نگری برجســته خود آخرین گره مشــکلات را نیز که برای دوســتان خیالی خود نامه های فراوان می نوشت و به آن ها
آشنا کند. گشود .آلمانی ها تمام خانه های بزرگ و اشرافی گرنسی را برای اقامت می آموخت چگونه رفتار کنند تا انســان هایی شایســته باشند .شاید
جدا از علاقه شــدیدم به دانستن انگیزه های کتابخوانی آن ها ،عاشق افسران خود اشغال کرده بودند و دیر یا زود سراغ قصر لفورت هم می این تعریف کســل کننده باشد ولی خود نامه ها اینچنین نیستند .آن
دو مرد هم شده ام .ابن رمزی و داوسی آدامز .از کلاویس فاسی و جان آمدند .قصر لفورت زیباتر و بزرگتر از آن بود که افسران آلمانی نادیده ها بسیار هوشمندانه و طنزآلودند .به گمان من در حال خنده و شادی
بووکر هــم بدم نمی آید .آرزو می کنم امیلیــا ماگری مرا به فرزندی اش بگیرند .وقتی مــی آمدند ،من باید مانند یک لرد رفتار می کردم.
بپذیرد و من قول می دهم با ایزولا پریبی پیمان خواهری ببندم .اجازه آرام و راحت و بی اعتنا .اعتراف می کنم که می ترســیدم ولی الیرابت آدم بیشتر چیز یاد می گیرد.
می دهم با خواندن نامه آدلا آدیســون خود به احساساتم نسبت به او گفت« :مرخرف نگو بووکــر ،تو قیافه لردها را داری .بلند قد و خوش بنظر من کلمات او بخوبی برای همه زمان ها و مکان ها قابل شــنیدن
پی ببرید .واقعیت این است که این روزها بیشتر در گرنسی زندگی می قیافه و مو مشکی هستی .و همه مستخدم های شخصی لردها بخوبی هســتند .مثالی زنده برایتان می آورم .افراد لوفت وافه ( )Luftwaffeو
کنم تا لندن .در حالیکه کار می کنم تمام حواسم به صدای قدم های فرم مســخره اصلاح سر آن ها را بخاطر آورید .در طول بمباران لندن،
پســتچی است و همینکه آن را می شنوم ،با شتاب می دوم تا در نامه می توانند با تبختر به دیگران نگاه کنند». افراد این گروه با بمب افکن های قدرتمند خود هرشــب از گرنسی به
تــازه ای بخش دیگری از این داســتان دلپذیر را بخوانم .فکر می کنم و تصمیم گرفت بسرعت تابلویی با چهره من و لباس های قرن شانزدهم ســوی لندن پرواز می کردند .بنابراین روزها بیکار بودند تا هرطور می
حال مردمی که بیرون بنگاه انتشاراتی ،در انتظار آخرین شماره داستان بکشد و بعنوان جد بزرگ خانواده پن _پیر به دیوار آویزان کند .بنابراین خواهند در سنت پیتر پورت وقت بگذرانند .و میدانید چگونه وقت می
دیوید کاپرفیلد ،که به صورت سریال منتشر می شده ،می ایستاده اند من یک بلوز سفید والان دار و شنل مخمل بنفش پوشیدم و در مقابل گذراندند؟ در سالن های پیرایش مردانه و سونا .ناخن هایشان را تمیز
یک پرده ســیاه نشستم و درحالی که کارد آشپزخانه را بدست گرفته و مرتب می کردند ،ماساژ صورت می گرفتند ،ابروهایشان را مرتب می
باید همین بوده باشد. بودم آماده نقاشی شدم .تصویر زیبایی شد .اشراف زاده ای با خنجری کردند ،و موهایشــان را فرمی زدند .وقتی آن ها را می دیدم که دست
میدانم که شما هم شیفته این نامه ها خواهید شد .اما آیا همان کشش در دست یکدگر از خیابان عبور می کردند و به عابران تنه می زدند ،یاد
مرا خواهید داشــت؟ برای من این مــردم و تلاش آن ها برای زندگی جواهر نشان و بسیار خشن و متکبر. سنکا می افتادم و سخنانش در باره گاردهای پراتوریان ()Praetorian
عادی در دوران جنگ و اشــغال حیرت انگیز و تکان دهنده است .نظر نقشه عالی بود .دو هفته نگذشته بود که شش افسر آلمانی بدون آنکه بیادم می آمد « :کیست در میان آن ها که برای فروپاشی روم بیش از
شــما چیســت؟ فکر می کنید می توان آن را بصورت کتابی درآورد؟ در بزنند وارد کتابخانه من شــدند .و من در حالیکه شاتو مارگوی 93
لطفا ملاحظه مرا نکنید .من نظر انتقادی هردوی شــما را لازم دارم .و می نوشــیدم ،از آن ها استقبال کردم .باید بگویم عجیب شبیه تصویر آشفتگی گیسوانش نگران شود؟»
نگران نباشــید .حتی اگر با ایده کتاب هم موافق نباشید من همچنان برایتان می گویم که چگونه تبدیل به ارباب پیشینم شدم .لرد توبیاس
کپی نامه های گرنســی را برایتان خواهم فرســتاد .دیگر دنبال انتقام «جد بزرگم!» که به دیوار آویخته بود ،شده بودم. می خواســت جای امنــی برای دوران جنگ پیدا کنــد و قصر زیبای
آن هــا در برابــرم تعظیم کردند و در نهایت ادب از من خواســتند تا لَفورت را در گرنسی خرید .جنگ اول را به جزایر کاراییب رفته بود اما
های بچگانه نیستم! روز دیگر وســایل شخصی ام را جمع و به کلبه دربانی قصر نقل مکان
از آنجا که من انگشــتانم را برایتــان قربانی کرده ام ،از پیر می خواهم کنم .آنشــب پس از ساعت منع عبور و مرور ،داوسی و ابن به خانه من گرمای آنجا آزرده اش می کرد.
آخرین اشعارش را برایم بفرســتد .نمیدانی چقدر از اینکه دوباره می خزیدند و با هم بیشــتر بطری های شراب را به کلبه دربانی بردیم .و در بهار 1940با بیشــتر داراییش از جمله لیــدی توبیاس به لفورت
آن هــا را زیرکانه زیر توده هیزم ،درون چاه آب ،توی لوله بخاری ،زیر کوچید .چاوســی ،مهماندار قصر لندن ،خــود را در انبار مخفی کرد و
نویسی خوشحالم عزیزم. بســته های کاه ،و لای چوب های سقف مخفی کردیم .ولی همه این حاضر به ســفر نشد .بنابراین من که مســتخدم خصوصی او بودم به
دوستدار هردوی شما، ذخیره نفیس تا اوایل ســال 1941بیشتر دوام نیاورد .چه روز دردناک جای چاوســی به گرنسی آمدم تا بر مرتب کردن ،چیدن مبل و اثاثیه،
ژولیت و سختی بود .اما دوستانی داشتم که مصاحبت آن ها از تلخی ایام می آویختن پرده ها ،برق انداختن نقره ها ،و انباشــتن انبار شراب نظارت
کنم .آنجا بود که مــن هر بطری را مانند کودک نوزادی به آرامی در
کاست و سنکا را هم یافته بودم.
من شــیفته نشست های کتابخوانی شده بودم .این جلسات کمک می گهواره اش قرار دادم.
کرد تا دوران اشغال قابل تحمل شود .برخی از کتاب هایی که دوستان درســت زمانیکه آخرین تابلو های نقاشــی را به دیــوار می آویختیم،
دیگرم می خواندند جالب و شیرین بنظر می رسیدند ،اما من همچنان هواپیماهای آلمانی سر رسیدند و بمباران سنت پیترپورت آغاز شد .لرد
به سنکا وفادار ماندم .حس می کردم او تنها با من سخن می گوید ،با توبیاس که از ســرو صدا وحشتش گرفته بود ،کاپیتان کشتی تفریحی
آن لحن طنزآلود و گزنده اش ،تنها با من .نامه هایش در سختی هایی خود را خواست و فرمان داد سر کشتی را برگرداند .و ما باید تمام تابلو
که ســپس تر پیش آمد ،تنها پناهگاه مــن بودند .آن ها مرا زنده نگاه ها ،نقره ها ،جواهرات و اگر جای خالی باقی می ماند ،لیدی توبیاس را
دوباره سوار کشتی می کردیم و به سوی انگلستان بادبان می کشیدیم.
داشته و نیروی مقاومت به من ارزانی داشتند. من آخرین نفر بودم که از پله ها بالا می رفتم ،در حالی که لرد توبیاس
هنوز هم در تمام نشســت های انجمن شرکت می کنم .همه از سنکا فریاد می کشید« :عجله کن مرد ،عجله کن! هون ها دارند می رسند!»
خسته شده اند و مدام خواهش می کنند چیز دیگری برایشان بخوانم، و دوشــیزه اشتون عزیز اینجا بود که سرنوشت کار خودش را کرد .من
ولی من همچنان به ســنکا وفادارم .حتی در یکی از نمایش هایی که هنوز کلید انبار شــراب را در دست داشــتم و به آن همه بطری های
گروه تاتر ما اجرا کرد هم بازی کردم .این همه سال درقالب لرد توبیاس رنگارنــگ و جورواجــور فکر کردم و خودم را تنها در میانشــان تصور
رفتن ،از من هنرپیشــه خوبی ساخته اســت .بعلاوه قد بلند و صدای کردم .دیگر آقای خودم می شــدم .نه به صدای زنگ اهمیت می دادم،
رسایم سبب می شود که تماشــاچیان آخرین ردیف هم مرا ببینند و نه به برنامه ســوارکاری و نه به لرد توبیاس .در حقیقت نه به کارکردن
صدایم را بشنوند. برای کسی.
نمی دانید چقدر از پایان جنگ شــادمانم .می توانم دوباره جان بووکر این بود که راهم را کج کرده و از پله های کشتی پایین آمدم .بسرعت
به لفورت برگشتم و کشتی را نگاه کردم که بادبان برافراشت و درحالی
باشم.
ارادتمند،
جان بووکر
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ ۱۴ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
که هنوز لرد توبیاس فریاد می کشــید به ســوی انگلستان راهی شد. از جان بووکر به ژولیت سال متسیب /شماره - 1225جمعه 20نمهب 1391
ســپس بداخل قصر رفتم ،آتشی افروختم ،به انبار شراب داخل شدم و بیست و هفتم مارچ 1946
از ژولیت به سیدنی و پیر اولین بطری را باز کردم .سپس به کتابخانه رفتم و درحالی که آرام آرام In touch with Iranian diversity
سی و یکم مارچ 1946 دوشیزه اشتون محترم،
آقای سیدنی استارک می نوشیدم به مطالعه یاران و شیفتگان شراب مشغول شدم. امیلیا ماگری از من خواســت برایتان نامه بنویسم ،زیرا من از اعضای Vol. 20 / No. 1225 - Friday, Feb. 8, 2013
هتل مونریگال، در مورد انگور مطالعه کردم ،به باغچه سرکشــیدم ،پیژامه ابریشم به پا هیئت موسس انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنسی هستم.
کردم و به نوشــیدن ادامه دادم .چنین بود تا سپتامبر که الیزابت مک اگرچــه تنها یک کتاب را دوباره و دوباره خوانده ام .نامه های ِســ ِنکا: 28
خیابان برادمیدو ،شماره 79 کنا و امیلیا ماگری به دیدنم آمدند .الیزابت را کمی می شــناختم .در ترجمه از لاتین در یک جلد با فهرست .سنکا و انجمن با یکدگر مرا از
ملبورن ،ویکتوریا، بازار روز دیده بودمش و گفتگویی با او داشتم .اما با خانم ماگری کاملا
استرالیا سرنگونی در زندگی فلاکت بار یک دایم الخمر نجات دادند.
سیدنی و پیر عزیز، غریبه بودم .با خودم گفتم آمده اند مرا لو بدهند. از 1940تــا 1944برای آلمانی ها تظاهــر می کردم که لرد توبیاس
اشــتباه می کردم برای هشــدار به من آمده بودند .فرماندهی گرنسی پِن _ پیر ،ارباب پیشــینم که روز بمباران گرنسی با عجله به انگلستان
خونی در کار نیست .تنها انگشتان رگ به رگ شده بخاطر کپی کردن دســتور داده بــود تمام یهودیان جزیره در هتل گرنج جمع شــوند تا فرار کرد ،هســتم .من مســتخدم مخصوصش بودم و در جزیره ماندم.
نامه دوستم داوسی آدامز از گرنسی که به پیوست ملاحظه می کنید. نامشــان ثبت شــود .برطبق گفته فرماندهی تنها می خواستند روی نام واقعی من جان بووکر است و در لندن بدنیا آمده و بزرگ شده ام.
آنقدر نامه های این دوستان برایم گرامی اند که حیفم آمد اصل آن را کارت شناسایی ما علامت «یهود» بگذارند و قرار نبود کسی را بازداشت من هم در میان گروهی بودم که شب کباب گوساله ،به سبب شکستن
برای شما به آن ســوی اقیانوس ها بفرستم .بخصوص که می دانم در کنند .الیزابت می دانست مادر من یهودی است .یکبار به او گفته بودم. قانون منع رفت و آمد گیر افتادم .ماجراهای آنشب را درست به خاطر
آن ها آمده بودند تا از من بخواهند به هیچ عنوان به هتل گرنج نروم. نمی آورم .گمانم کمی شــنگول بودم .البته غالبا هستم .بیاد دارم که
نهایت خوراک سگ ها خواهند شد. و تنها این نبود .الیزابت با توجه به موقعیت خطرناک من ،که خودم به سربازان تفنگ هایشان را به سوی ما نشانه رفته و فریاد می کشیدند.
می دانســتم که آلمان جزایر کانال مانش را اشــغال کرده اســت ،اما آن توجهی نداشتم ،پیشنهادی کرد .از آنجا که همه افراد ساکن جزیره داوســی تلاش می کرد مرا سرپا نگاه دارد .ســپس صدای الیزابت را
هیچگاه در طول جنگ به این فکر نکرده بودم که چه بر ســاکنان این می بایســت کارت شناسایی می داشــتند ،چرا من خودرا لرد توبیاس شــنیدم که درباره کتاب صحبت می کرد .و من درمانده بودم که این
جزایر می گذرد .حالا همه مطالبی را که در کتابخانه می توانستم بیابم معرفی نکنم؟ سپس می توانم ادعا کنم مدارکم در لندن و در صندوق چه وقت کتابخوانی است .پس از آن داوسی مرا بسرعت از میان مراتع
خوانــده و همه روزنامه های تایمز را در پی مقالاتی در این رابطه ورق بانک جا مانده اســت .آقای دیلوین هم با سفارش خانم ماگری بر این
زده ام .فقط باید نوشــته ای از مســافری به گرنسی پیدا کنم .نوشته ادعا صحه گذاشــت و با امیلیا و من بــه دفتر قرارگاه فرماندهی آمد و می گذراند و بعد در رختخوابم بودم .همین.
ای که در آن از احساســات و برداشــت های نویسنده خبری باشد نه می خواهید در باره تاثیــر کتاب در زندگیم برایتان بگویم و من تنها
جاهای دیدنی و ساعات جزر و مد .چیزی که مرا با زندگی در گرنسی قسم خوردیم که من همان لرد توبیاس پن _ پیر هستم. یک کتاب خوانده امِ .ســ ِنکا .او را می شناسید؟ او فیلسوفی رومی بود
و الیزابت با آینده نگری برجســته خود آخرین گره مشــکلات را نیز که برای دوســتان خیالی خود نامه های فراوان می نوشت و به آن ها
آشنا کند. گشود .آلمانی ها تمام خانه های بزرگ و اشرافی گرنسی را برای اقامت می آموخت چگونه رفتار کنند تا انســان هایی شایســته باشند .شاید
جدا از علاقه شــدیدم به دانستن انگیزه های کتابخوانی آن ها ،عاشق افسران خود اشغال کرده بودند و دیر یا زود سراغ قصر لفورت هم می این تعریف کســل کننده باشد ولی خود نامه ها اینچنین نیستند .آن
دو مرد هم شده ام .ابن رمزی و داوسی آدامز .از کلاویس فاسی و جان آمدند .قصر لفورت زیباتر و بزرگتر از آن بود که افسران آلمانی نادیده ها بسیار هوشمندانه و طنزآلودند .به گمان من در حال خنده و شادی
بووکر هــم بدم نمی آید .آرزو می کنم امیلیــا ماگری مرا به فرزندی اش بگیرند .وقتی مــی آمدند ،من باید مانند یک لرد رفتار می کردم.
بپذیرد و من قول می دهم با ایزولا پریبی پیمان خواهری ببندم .اجازه آرام و راحت و بی اعتنا .اعتراف می کنم که می ترســیدم ولی الیرابت آدم بیشتر چیز یاد می گیرد.
می دهم با خواندن نامه آدلا آدیســون خود به احساساتم نسبت به او گفت« :مرخرف نگو بووکــر ،تو قیافه لردها را داری .بلند قد و خوش بنظر من کلمات او بخوبی برای همه زمان ها و مکان ها قابل شــنیدن
پی ببرید .واقعیت این است که این روزها بیشتر در گرنسی زندگی می قیافه و مو مشکی هستی .و همه مستخدم های شخصی لردها بخوبی هســتند .مثالی زنده برایتان می آورم .افراد لوفت وافه ( )Luftwaffeو
کنم تا لندن .در حالیکه کار می کنم تمام حواسم به صدای قدم های فرم مســخره اصلاح سر آن ها را بخاطر آورید .در طول بمباران لندن،
پســتچی است و همینکه آن را می شنوم ،با شتاب می دوم تا در نامه می توانند با تبختر به دیگران نگاه کنند». افراد این گروه با بمب افکن های قدرتمند خود هرشــب از گرنسی به
تــازه ای بخش دیگری از این داســتان دلپذیر را بخوانم .فکر می کنم و تصمیم گرفت بسرعت تابلویی با چهره من و لباس های قرن شانزدهم ســوی لندن پرواز می کردند .بنابراین روزها بیکار بودند تا هرطور می
حال مردمی که بیرون بنگاه انتشاراتی ،در انتظار آخرین شماره داستان بکشد و بعنوان جد بزرگ خانواده پن _پیر به دیوار آویزان کند .بنابراین خواهند در سنت پیتر پورت وقت بگذرانند .و میدانید چگونه وقت می
دیوید کاپرفیلد ،که به صورت سریال منتشر می شده ،می ایستاده اند من یک بلوز سفید والان دار و شنل مخمل بنفش پوشیدم و در مقابل گذراندند؟ در سالن های پیرایش مردانه و سونا .ناخن هایشان را تمیز
یک پرده ســیاه نشستم و درحالی که کارد آشپزخانه را بدست گرفته و مرتب می کردند ،ماساژ صورت می گرفتند ،ابروهایشان را مرتب می
باید همین بوده باشد. بودم آماده نقاشی شدم .تصویر زیبایی شد .اشراف زاده ای با خنجری کردند ،و موهایشــان را فرمی زدند .وقتی آن ها را می دیدم که دست
میدانم که شما هم شیفته این نامه ها خواهید شد .اما آیا همان کشش در دست یکدگر از خیابان عبور می کردند و به عابران تنه می زدند ،یاد
مرا خواهید داشــت؟ برای من این مــردم و تلاش آن ها برای زندگی جواهر نشان و بسیار خشن و متکبر. سنکا می افتادم و سخنانش در باره گاردهای پراتوریان ()Praetorian
عادی در دوران جنگ و اشــغال حیرت انگیز و تکان دهنده است .نظر نقشه عالی بود .دو هفته نگذشته بود که شش افسر آلمانی بدون آنکه بیادم می آمد « :کیست در میان آن ها که برای فروپاشی روم بیش از
شــما چیســت؟ فکر می کنید می توان آن را بصورت کتابی درآورد؟ در بزنند وارد کتابخانه من شــدند .و من در حالیکه شاتو مارگوی 93
لطفا ملاحظه مرا نکنید .من نظر انتقادی هردوی شــما را لازم دارم .و می نوشــیدم ،از آن ها استقبال کردم .باید بگویم عجیب شبیه تصویر آشفتگی گیسوانش نگران شود؟»
نگران نباشــید .حتی اگر با ایده کتاب هم موافق نباشید من همچنان برایتان می گویم که چگونه تبدیل به ارباب پیشینم شدم .لرد توبیاس
کپی نامه های گرنســی را برایتان خواهم فرســتاد .دیگر دنبال انتقام «جد بزرگم!» که به دیوار آویخته بود ،شده بودم. می خواســت جای امنــی برای دوران جنگ پیدا کنــد و قصر زیبای
آن هــا در برابــرم تعظیم کردند و در نهایت ادب از من خواســتند تا لَفورت را در گرنسی خرید .جنگ اول را به جزایر کاراییب رفته بود اما
های بچگانه نیستم! روز دیگر وســایل شخصی ام را جمع و به کلبه دربانی قصر نقل مکان
از آنجا که من انگشــتانم را برایتــان قربانی کرده ام ،از پیر می خواهم کنم .آنشــب پس از ساعت منع عبور و مرور ،داوسی و ابن به خانه من گرمای آنجا آزرده اش می کرد.
آخرین اشعارش را برایم بفرســتد .نمیدانی چقدر از اینکه دوباره می خزیدند و با هم بیشــتر بطری های شراب را به کلبه دربانی بردیم .و در بهار 1940با بیشــتر داراییش از جمله لیــدی توبیاس به لفورت
آن هــا را زیرکانه زیر توده هیزم ،درون چاه آب ،توی لوله بخاری ،زیر کوچید .چاوســی ،مهماندار قصر لندن ،خــود را در انبار مخفی کرد و
نویسی خوشحالم عزیزم. بســته های کاه ،و لای چوب های سقف مخفی کردیم .ولی همه این حاضر به ســفر نشد .بنابراین من که مســتخدم خصوصی او بودم به
دوستدار هردوی شما، ذخیره نفیس تا اوایل ســال 1941بیشتر دوام نیاورد .چه روز دردناک جای چاوســی به گرنسی آمدم تا بر مرتب کردن ،چیدن مبل و اثاثیه،
ژولیت و سختی بود .اما دوستانی داشتم که مصاحبت آن ها از تلخی ایام می آویختن پرده ها ،برق انداختن نقره ها ،و انباشــتن انبار شراب نظارت
کنم .آنجا بود که مــن هر بطری را مانند کودک نوزادی به آرامی در
کاست و سنکا را هم یافته بودم.
من شــیفته نشست های کتابخوانی شده بودم .این جلسات کمک می گهواره اش قرار دادم.
کرد تا دوران اشغال قابل تحمل شود .برخی از کتاب هایی که دوستان درســت زمانیکه آخرین تابلو های نقاشــی را به دیــوار می آویختیم،
دیگرم می خواندند جالب و شیرین بنظر می رسیدند ،اما من همچنان هواپیماهای آلمانی سر رسیدند و بمباران سنت پیترپورت آغاز شد .لرد
به سنکا وفادار ماندم .حس می کردم او تنها با من سخن می گوید ،با توبیاس که از ســرو صدا وحشتش گرفته بود ،کاپیتان کشتی تفریحی
آن لحن طنزآلود و گزنده اش ،تنها با من .نامه هایش در سختی هایی خود را خواست و فرمان داد سر کشتی را برگرداند .و ما باید تمام تابلو
که ســپس تر پیش آمد ،تنها پناهگاه مــن بودند .آن ها مرا زنده نگاه ها ،نقره ها ،جواهرات و اگر جای خالی باقی می ماند ،لیدی توبیاس را
دوباره سوار کشتی می کردیم و به سوی انگلستان بادبان می کشیدیم.
داشته و نیروی مقاومت به من ارزانی داشتند. من آخرین نفر بودم که از پله ها بالا می رفتم ،در حالی که لرد توبیاس
هنوز هم در تمام نشســت های انجمن شرکت می کنم .همه از سنکا فریاد می کشید« :عجله کن مرد ،عجله کن! هون ها دارند می رسند!»
خسته شده اند و مدام خواهش می کنند چیز دیگری برایشان بخوانم، و دوشــیزه اشتون عزیز اینجا بود که سرنوشت کار خودش را کرد .من
ولی من همچنان به ســنکا وفادارم .حتی در یکی از نمایش هایی که هنوز کلید انبار شــراب را در دست داشــتم و به آن همه بطری های
گروه تاتر ما اجرا کرد هم بازی کردم .این همه سال درقالب لرد توبیاس رنگارنــگ و جورواجــور فکر کردم و خودم را تنها در میانشــان تصور
رفتن ،از من هنرپیشــه خوبی ساخته اســت .بعلاوه قد بلند و صدای کردم .دیگر آقای خودم می شــدم .نه به صدای زنگ اهمیت می دادم،
رسایم سبب می شود که تماشــاچیان آخرین ردیف هم مرا ببینند و نه به برنامه ســوارکاری و نه به لرد توبیاس .در حقیقت نه به کارکردن
صدایم را بشنوند. برای کسی.
نمی دانید چقدر از پایان جنگ شــادمانم .می توانم دوباره جان بووکر این بود که راهم را کج کرده و از پله های کشتی پایین آمدم .بسرعت
به لفورت برگشتم و کشتی را نگاه کردم که بادبان برافراشت و درحالی
باشم.
ارادتمند،
جان بووکر