Page 28 - Shahrvand BC No.1224
P. 28
ادبیات/رمان 28
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ ۱۳ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
یکی همســر یکی از خداوندان قند و شــکر امریکاست و دیگری سال تلگراف از سیدنی به ژولیت از آدلاید آدیسون به ژولیت سال متسیب /شماره - 1224جمعه 13نمهب 1391
پیش طلاق گرفت .و یک برادر جوان که با پوزخندی گفتگو در بارهاش بیستم مارچ 1946 دوازدهم مارچ 1946
In touch with Iranian diversity
به پایان آمد .بعلامت نارضایتی!) ژولیت عزیز .تاخیر در بازگشــت .از اســب افتاده ،پایم شکسته .پیر دوشیزه اشتون محترم،
حال که من تمام مشق های تو را نوشتم ،شاید بتوانی پاسخ پرسشت مراقب است. مــی بینم که به توصیه های خیرخواهانه مــن توجه نکرده اید .ایزولا Vol. 20 / No. 1224 - Friday, Feb. 1, 2013
را بیابی زیرا من نمی توانم .وقتی با مارک هســتم احساس سرگیجه پریبی را پشــت دکه اش در بازار روز دیدم که سخت مشغول نگارش
دارم .ممکن اســت این همان عشق باشد ،یا نباشــد .مسلما آرامش قربانت ،سیدنی بود! در پاســخ شما! اعتنایی نکردم و به راه خود ادامه دادم اما ناگهان 28
بخش نیســت .مثلا دلشوره برنامه امشب را دارم .یک میهمانی دیگر، تلگراف از ژولیت به سیدنی داوسی آدامز را در اداره پست دیدم .نامه ای پست می کرد! برای شما!
خیلــی پُر زرق و برق ،با مردانی که روی میز خم می شــوند تا حرف با خودم فکر کردم بعد نوبت کیســت؟ ایــن ماجرا باید در همان ابتدا
خویش را به گوش دیگران برســانند و زنان با چوب ســیگارهای بلند بیست و یکم مارچ 1946
خود قیافه می گیرند .خدای مــن ،ترجیح می دهم توی مبل بزرگم آه ،خدایا ،کدام پا؟ متاسفم .قربانت ،ژولیت. خاموش می شد .و قلم برداشتم تا شما را متوقف کنم.
دراز بکشــم و چشــم هایم را ببندم .ولی باید برخیزم و لباس بپوشم. در نامه پیشینم ،به سبب ملاحظات ادب و تربیت ،کاملا با شما روراست
از عشق و عاشقی گذشته مارک برای کمد لباسم دردسر بزرگیست. تلگراف از سیدنی به ژولیت نبودم .روی بنیاد واقعی این گروه و بنیانگرازشان ،الیزابت مک کنا پرده
خــوب عزیز من ،ســیدنی را فراموش کن ،بزودی ســروکله اش پیدا بیست و دوم مارچ 1946
عفت کشیدم .ولی حال باید واقعیت را بگویم:
خواهد شد. پای دیگرم .نگران نباش .درد کم است .پیر پرستار عالی. اعضــای گروه با یکدگر توافق کرده اند تا کــودک حرامزاده الیزابت و
دوستت دارم، دوستدارت ،سیدنی معشــوق آلمانیش ،کاپیتان دکتر کریســتیان ِهلمان را بزرگ کنند!
ژولیت تلگراف از ژولیت به سیدنی درست می بینید! یک سرباز آلمانی! باید هم متعجب شده باشید.
بیست و دوم مارچ 1946 البته من هرچه باشم بی انصاف نیستم .نمی خواهم الیزابت را آنچنان
از ژولیت به داوسی که بیشــتر مردم می گویند ،کیســه زباله بنامم ،زنی که در گرنســی
بیست و پنجم مارچ 1946 خیلی خوشــحالم پایی که من شکستم نیســت .برای کمک به دروه ولگردی می کند و با هرسرباز آلمانی که برایش هدیه ای بخرد ،رابطه
نقاهت چیزی لازم داری؟ کتاب ،نوار ،داولنا ،خون خودم؟ برقرار می کند.نه .هرگز ندیدم الیزابت ،مثل بقیه فاحشه های گرنسی،
آقای آدامز محترم، تلگراف از سیدنی به ژولیت جوراب ابریشــمی ،یا هر لباس ابریشم دیگر بپوشد .باید بگویم لباس
من نامه بلندی( ،در حقیقت دو نامه بلند!) از دوشــیزه آدلاید آدیسون بیست و سوم مارچ 1946 هایش مثل همیشه مســخره و ارزان بودند .یا هرگز ندیدم عطر های
دریافت داشــته ام که به من هشــدار می دهند در مورد انجمن ادبی پاریسی استعمال کند ،شکلات های گران دندان بزند یا سیگار بکشد.
شــما چیزی ننویسم .زیرا اگر بنویسم ،برای همیشه او را از خود ناامید نــه خون ،نه کتــاب ،نه داولنا .تنهــا نامه های بلند برای ســرگرمی.
ســاخته ام .باید بگویم تلاش می کنم با این ناامیدی بسازم و سختی دوستدارت ،سیدنی و پیر اما واقعیت به همان زشتی است.
آن را تحمل کنم .واضح است که در باره کیسه زباله زیادی به اعصابش از ژولیت به سوفی حقایق این هاســت :الیزابت مک کنــای بی شوهر ،در آوریل 1942
بیست و سوم مارچ 1946 دختــری زایید .در کلبه خودش .ابن رمــزی و ایزولا پریبی در هنگام
فشار آورده است .اینطور نیست؟ سوفی عزیزم، تولد با او بودند .ابن برای اینکه دســت مادر را در مدت زایمان بدست
نامه بلندی هم از کلاویس فاسی داشتم در باره شعر و شاعری و یکی گیرد و نوازش کند و ایزولا برای آنکه آتش را شعله ور نگاهدارد .امیلیا
هــم از ایزولا درمورد خواهران برونتــه .که باید بگویم علاوه بر ارمغان اگرچه من تنهــا تلگرافی از او دریافت کرده ام و تو باید خیلی بهتر از ماگری و داوسی آدامز (یک مرد مجرد! چقدر بی حیایی!) عمل زایمان
شادی و شــعف ،اندیشــه های تازه ای در باره مقاله ام به من داد .به حال او باخبر باشــی ،اما بنظر نمی رســد هیچ علتی برای پرواز تو به را سرپرســتی کردند ،خیلی پیش از آنکه دکتر مارتین به کلبه برسد.
این ترتیب این دوستان اهل گرنسی همراه شما ،خانم ماگری ،و آقای استرالیا وجود داشته باشــد .الکساندر چه می گوید؟ دومینیک را چه پدر مفروض نوزاد؟ غایــب! در حقیقت کمی پیش از زایمان از جزیره
رمزی دارید تمام مقاله مرا می نویســید .حتی دوشــیزه آدیسون هم رفت« .دســتور انجام وظیفه در فرانسه!» اینطور به ما گفتند! البته
سهم خود را نوشته است .وقتی مقاله را بخواند چهره اش دیدن دارد! می کنی؟ و گوسفندانت؟ همه فرار خواهند کرد .مسخره است. داستان خیلی روشن اســت .وقتی علایم رابطه نامشروع و آلوده آنان
من هم درباره کودکان زیاد نمی دانم .درســت اســت که مادرخوانده کمی فکر کن ،و درخواهی یافت که دلیلی برای دلشوره هایت نیست. آشــکار شده ،کاپیتان دکتر ِهلمان معشوقه اش را گذاشت و فرار کرد!
پسرک ســه ساله ای بنام دومینیک هســتم که پسر دوست قدیمیم اول اینکه پیر بخوبی از عهده پرستاری برخواهد آمد .دوم ،همان بهتر
ســوفی است .اما آن ها در اسکاتلند و نزدیک اوبان زندگی می کنند و که پیر مراقب سیدنی باشد تا من و تو .خوب میدانی سیدنی چه بیمار که جزای آن زن هم همین بود.
من شــانس زیادی برای دیدنشان ندارم .در چندباری که او را دیده ام ُغرُغروی اســت .من و تو باید از اینکه کیلومتــر ها از او دوریم خدارا این آبروریــزی کاملا قابل پیشــبینی بود .خودم بارهــا الیزابت را با
رشــد شخصیت فردیش برایم حیرت آور بوده است .هنوز به درآغوش شکر کنیم .سوم اینکه سیدنی در این سال ها خیلی به اعصابش فشار معشوقش دیده بودم .در حال قدم زدن و گفتگو ،در حال جمع کردن
گرفتن نوزاد گرم و کوچولو عادت نکرده بودم که ســرش را به اینور و آورده و نیاز به یک استراحت کامل دارد .و شکستن پایش شاید بهترین علف های خوراکی برای ســوپ ،یا گــردآوری هیزم برای آتش .یکبار
آنور چرخاند تا دنیا را بهتر ببیند .ششــماه او را ندیدم و آغاز به سخن موقعیت اســت که او را به یک مرخصی اجباری بفرســتد .و مهم تر از هم آن ها را دیدم که روبروی هم ایســتاده و به هم خیره شده بودند.
کرد! حالا او نه تنها حرف های خودش را می زند که بیشــتر اوقات با همه سوفی عزیز،او به کمک ما نیاز ندارد .خودش خواسته با پیر باشد.
خودش حرف می زند .و من خیلی خوشم می آید زیرا من هم همینکار یقین دارم سیدنی ترجیح می دهد من نوشتن یک کتاب را شروع کنم کاپیتان با دستش گونه الیزابت را نوازش می کرد.
تا اینکه کنارش در اســترالیا بنشینم .و من همین خیال را دارم .خیال اگرچه می دانســتم به راهنمایی های من اهمیتــی نخواهد داد ،ولی
را می کنم. دارم در آپارتمان نقلی خودم در لندن بنشــینم و دنبال سوژه بگردم. وظیفه خود دانســتم که او را از عواقب کارش آگاه کنم .گفتم در میان
به کیت بگویید مونوگوس جانور موش مانندی است با دندان های تیز و باید اعتراف کنم نطفه پروژه ای در ذهنم مشــغول شکل گرفتن است. مردم آبرویش خواهد رفت و دیگر کسی به او نگاه هم نخواهد کرد .ولی
اخلاق تند .تنها دشمن طبیعی مار کبری است و در برابر زهر مار مقاوم و هنوز خیلی کوچک و شــکننده اســت که آن را با کسی ،حتی با تو، نه تنها به گفته هایم توجهی نکرد که شروع به خنده کرد .من تحمل
است .اگر مار گیرش نیامد ،شکمش را با عقرب سیر می کند .شاید بد در میان گذارم .به احترام سیدنی من خیال دارم این نطفه را در دامان
بپرورم ،خــوراک دهم ،و اجازه دهم به موجودی رشــد یافته و کامل کردم .سپس از من خواست از خانه اش بیرون بروم.
نباشد یکی برایش تهیه کنید. می بینید که من کاملا پایان ماجرا را حدس می زدم .ولی خوب نمی
ارادتمند، تبدیل شود .آیا خواهم توانست؟ توانم بخاطر این درایتمندی احســاس افتخار کنم چون خلاف اخلاق
اما در باره مارکام وی رینولدز (پســر) .ســوالات تــو در باره این آقای
ژولیت اشتون محترم خیلی ظریف و زیرکانه اســت .مانند آن که کســی با ملاقه به مسیحی است.
تذکر :خیال نداشــتم این نامه را پســت کنم .اگر آدلاید آدیسون رفیق ملاجت بکوبد .آیا من دوســتش دارم؟ این چه جور سوالی است؟ مثل اما در باره نوزاد ،نامش کریستیناست و کیت صدایش می کنند .هنوز
شفیق شما بود چه؟ بعد فکر کردم محال است .و نامه را پست خواهم کرد. شــیپور اســت در میان فلوت ها .و باید بگویم از تو بیش از این انتظار یکسال از تولد بچه نگذشته بود که الیزابت جنایتی مرتکب شد و دست
داشــتم .بهترین راه کشف معما این اســت که اول حواشی را بررسی به کاری زد که اکیدا توسط آلمانی ها ممنوع شده بود .او به یک زندانی
کنی .وقتی برای من نامه های جانگداز در باره الکســاندر می نوشتی، فراری آلمانی کمک کرد و به او خوراک و جای اقامت داد .دستگیر شد
من هرگز نپرسیدم دوستش داری؟ یادت هست؟ اول پرسیدم حیوان
مورد علاقه او چیســت؟ و پاسخ تو همه چیز را برایم روشن کرد .چند و به زندانی در فرانسه فرستاده شد.
مرد را می شناســی که اعتراف کننــد اردک را بیش از حیوانات دیگر از آن هنگام خانم ماگری بچه را به خانه خود برد .و از همان شب همه
دوســت دارند؟ (بیادم آمــد که نمی دانم حیوان مــورد علاقه مارک اعضای انجمن ادبی بچه را از آن خود دانسته و به نوبت از او نگاهداری
می کنند .مســئولیت اصلی تربیت بچه برعهده خانم ماگری است اما
چیست .بعید می دانم اردک باشد). بقیه اعضا او را _ درست مانند یک کتاب به امانت گرفته شده _ برای
می خواهی چند نصیحت بشنوی؟ می توانستی بپرسی نویسنده مورد هفته ها نزد خود نگاه می دارند .آن ها بچه را تروخشــک می کنند و
علاقه اش کیست؟ (دوپاسو! همینگوی!) .یا رنگ مورد علاقه اش کدام حال که براه افتاده اســت همواره با یکی از اعضای انجمن ادبی است.
اســت؟ (آبی .البته نمیدانم کدام آبی .حدس می زنم ســلطنتی) .آیا دســت یکی را گرفته یا برشــانه های دیگری ســوار شده و در جزیره
خــوب می رقصد؟ (البته .خیلی بهتر از مــن .هرگز پایم را لگد نکرده گردش می کند .این راه و روش آن هاست! هرگز نباید یک کلام خوب
اســت .اما درحال رقص آهنگ را زمزمه نمی کند .اصولا نشــنیده ام
آهنگــی زمزمه کند ).آیا برادر و خواهر دارد؟ (بله دو خواهر بزرگتر که در باره اینچنین آدم هایی در تایمز نوشته شود!
دیگر برایتان نامه نخواهم نوشت .آنچه باید بگویم گفتم .دیگر با شما و
وجدانتان است که چگونه رفتار کنید.
آدلاید آدیسون
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ ۱۳ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
یکی همســر یکی از خداوندان قند و شــکر امریکاست و دیگری سال تلگراف از سیدنی به ژولیت از آدلاید آدیسون به ژولیت سال متسیب /شماره - 1224جمعه 13نمهب 1391
پیش طلاق گرفت .و یک برادر جوان که با پوزخندی گفتگو در بارهاش بیستم مارچ 1946 دوازدهم مارچ 1946
In touch with Iranian diversity
به پایان آمد .بعلامت نارضایتی!) ژولیت عزیز .تاخیر در بازگشــت .از اســب افتاده ،پایم شکسته .پیر دوشیزه اشتون محترم،
حال که من تمام مشق های تو را نوشتم ،شاید بتوانی پاسخ پرسشت مراقب است. مــی بینم که به توصیه های خیرخواهانه مــن توجه نکرده اید .ایزولا Vol. 20 / No. 1224 - Friday, Feb. 1, 2013
را بیابی زیرا من نمی توانم .وقتی با مارک هســتم احساس سرگیجه پریبی را پشــت دکه اش در بازار روز دیدم که سخت مشغول نگارش
دارم .ممکن اســت این همان عشق باشد ،یا نباشــد .مسلما آرامش قربانت ،سیدنی بود! در پاســخ شما! اعتنایی نکردم و به راه خود ادامه دادم اما ناگهان 28
بخش نیســت .مثلا دلشوره برنامه امشب را دارم .یک میهمانی دیگر، تلگراف از ژولیت به سیدنی داوسی آدامز را در اداره پست دیدم .نامه ای پست می کرد! برای شما!
خیلــی پُر زرق و برق ،با مردانی که روی میز خم می شــوند تا حرف با خودم فکر کردم بعد نوبت کیســت؟ ایــن ماجرا باید در همان ابتدا
خویش را به گوش دیگران برســانند و زنان با چوب ســیگارهای بلند بیست و یکم مارچ 1946
خود قیافه می گیرند .خدای مــن ،ترجیح می دهم توی مبل بزرگم آه ،خدایا ،کدام پا؟ متاسفم .قربانت ،ژولیت. خاموش می شد .و قلم برداشتم تا شما را متوقف کنم.
دراز بکشــم و چشــم هایم را ببندم .ولی باید برخیزم و لباس بپوشم. در نامه پیشینم ،به سبب ملاحظات ادب و تربیت ،کاملا با شما روراست
از عشق و عاشقی گذشته مارک برای کمد لباسم دردسر بزرگیست. تلگراف از سیدنی به ژولیت نبودم .روی بنیاد واقعی این گروه و بنیانگرازشان ،الیزابت مک کنا پرده
خــوب عزیز من ،ســیدنی را فراموش کن ،بزودی ســروکله اش پیدا بیست و دوم مارچ 1946
عفت کشیدم .ولی حال باید واقعیت را بگویم:
خواهد شد. پای دیگرم .نگران نباش .درد کم است .پیر پرستار عالی. اعضــای گروه با یکدگر توافق کرده اند تا کــودک حرامزاده الیزابت و
دوستت دارم، دوستدارت ،سیدنی معشــوق آلمانیش ،کاپیتان دکتر کریســتیان ِهلمان را بزرگ کنند!
ژولیت تلگراف از ژولیت به سیدنی درست می بینید! یک سرباز آلمانی! باید هم متعجب شده باشید.
بیست و دوم مارچ 1946 البته من هرچه باشم بی انصاف نیستم .نمی خواهم الیزابت را آنچنان
از ژولیت به داوسی که بیشــتر مردم می گویند ،کیســه زباله بنامم ،زنی که در گرنســی
بیست و پنجم مارچ 1946 خیلی خوشــحالم پایی که من شکستم نیســت .برای کمک به دروه ولگردی می کند و با هرسرباز آلمانی که برایش هدیه ای بخرد ،رابطه
نقاهت چیزی لازم داری؟ کتاب ،نوار ،داولنا ،خون خودم؟ برقرار می کند.نه .هرگز ندیدم الیزابت ،مثل بقیه فاحشه های گرنسی،
آقای آدامز محترم، تلگراف از سیدنی به ژولیت جوراب ابریشــمی ،یا هر لباس ابریشم دیگر بپوشد .باید بگویم لباس
من نامه بلندی( ،در حقیقت دو نامه بلند!) از دوشــیزه آدلاید آدیسون بیست و سوم مارچ 1946 هایش مثل همیشه مســخره و ارزان بودند .یا هرگز ندیدم عطر های
دریافت داشــته ام که به من هشــدار می دهند در مورد انجمن ادبی پاریسی استعمال کند ،شکلات های گران دندان بزند یا سیگار بکشد.
شــما چیزی ننویسم .زیرا اگر بنویسم ،برای همیشه او را از خود ناامید نــه خون ،نه کتــاب ،نه داولنا .تنهــا نامه های بلند برای ســرگرمی.
ســاخته ام .باید بگویم تلاش می کنم با این ناامیدی بسازم و سختی دوستدارت ،سیدنی و پیر اما واقعیت به همان زشتی است.
آن را تحمل کنم .واضح است که در باره کیسه زباله زیادی به اعصابش از ژولیت به سوفی حقایق این هاســت :الیزابت مک کنــای بی شوهر ،در آوریل 1942
بیست و سوم مارچ 1946 دختــری زایید .در کلبه خودش .ابن رمــزی و ایزولا پریبی در هنگام
فشار آورده است .اینطور نیست؟ سوفی عزیزم، تولد با او بودند .ابن برای اینکه دســت مادر را در مدت زایمان بدست
نامه بلندی هم از کلاویس فاسی داشتم در باره شعر و شاعری و یکی گیرد و نوازش کند و ایزولا برای آنکه آتش را شعله ور نگاهدارد .امیلیا
هــم از ایزولا درمورد خواهران برونتــه .که باید بگویم علاوه بر ارمغان اگرچه من تنهــا تلگرافی از او دریافت کرده ام و تو باید خیلی بهتر از ماگری و داوسی آدامز (یک مرد مجرد! چقدر بی حیایی!) عمل زایمان
شادی و شــعف ،اندیشــه های تازه ای در باره مقاله ام به من داد .به حال او باخبر باشــی ،اما بنظر نمی رســد هیچ علتی برای پرواز تو به را سرپرســتی کردند ،خیلی پیش از آنکه دکتر مارتین به کلبه برسد.
این ترتیب این دوستان اهل گرنسی همراه شما ،خانم ماگری ،و آقای استرالیا وجود داشته باشــد .الکساندر چه می گوید؟ دومینیک را چه پدر مفروض نوزاد؟ غایــب! در حقیقت کمی پیش از زایمان از جزیره
رمزی دارید تمام مقاله مرا می نویســید .حتی دوشــیزه آدیسون هم رفت« .دســتور انجام وظیفه در فرانسه!» اینطور به ما گفتند! البته
سهم خود را نوشته است .وقتی مقاله را بخواند چهره اش دیدن دارد! می کنی؟ و گوسفندانت؟ همه فرار خواهند کرد .مسخره است. داستان خیلی روشن اســت .وقتی علایم رابطه نامشروع و آلوده آنان
من هم درباره کودکان زیاد نمی دانم .درســت اســت که مادرخوانده کمی فکر کن ،و درخواهی یافت که دلیلی برای دلشوره هایت نیست. آشــکار شده ،کاپیتان دکتر ِهلمان معشوقه اش را گذاشت و فرار کرد!
پسرک ســه ساله ای بنام دومینیک هســتم که پسر دوست قدیمیم اول اینکه پیر بخوبی از عهده پرستاری برخواهد آمد .دوم ،همان بهتر
ســوفی است .اما آن ها در اسکاتلند و نزدیک اوبان زندگی می کنند و که پیر مراقب سیدنی باشد تا من و تو .خوب میدانی سیدنی چه بیمار که جزای آن زن هم همین بود.
من شــانس زیادی برای دیدنشان ندارم .در چندباری که او را دیده ام ُغرُغروی اســت .من و تو باید از اینکه کیلومتــر ها از او دوریم خدارا این آبروریــزی کاملا قابل پیشــبینی بود .خودم بارهــا الیزابت را با
رشــد شخصیت فردیش برایم حیرت آور بوده است .هنوز به درآغوش شکر کنیم .سوم اینکه سیدنی در این سال ها خیلی به اعصابش فشار معشوقش دیده بودم .در حال قدم زدن و گفتگو ،در حال جمع کردن
گرفتن نوزاد گرم و کوچولو عادت نکرده بودم که ســرش را به اینور و آورده و نیاز به یک استراحت کامل دارد .و شکستن پایش شاید بهترین علف های خوراکی برای ســوپ ،یا گــردآوری هیزم برای آتش .یکبار
آنور چرخاند تا دنیا را بهتر ببیند .ششــماه او را ندیدم و آغاز به سخن موقعیت اســت که او را به یک مرخصی اجباری بفرســتد .و مهم تر از هم آن ها را دیدم که روبروی هم ایســتاده و به هم خیره شده بودند.
کرد! حالا او نه تنها حرف های خودش را می زند که بیشــتر اوقات با همه سوفی عزیز،او به کمک ما نیاز ندارد .خودش خواسته با پیر باشد.
خودش حرف می زند .و من خیلی خوشم می آید زیرا من هم همینکار یقین دارم سیدنی ترجیح می دهد من نوشتن یک کتاب را شروع کنم کاپیتان با دستش گونه الیزابت را نوازش می کرد.
تا اینکه کنارش در اســترالیا بنشینم .و من همین خیال را دارم .خیال اگرچه می دانســتم به راهنمایی های من اهمیتــی نخواهد داد ،ولی
را می کنم. دارم در آپارتمان نقلی خودم در لندن بنشــینم و دنبال سوژه بگردم. وظیفه خود دانســتم که او را از عواقب کارش آگاه کنم .گفتم در میان
به کیت بگویید مونوگوس جانور موش مانندی است با دندان های تیز و باید اعتراف کنم نطفه پروژه ای در ذهنم مشــغول شکل گرفتن است. مردم آبرویش خواهد رفت و دیگر کسی به او نگاه هم نخواهد کرد .ولی
اخلاق تند .تنها دشمن طبیعی مار کبری است و در برابر زهر مار مقاوم و هنوز خیلی کوچک و شــکننده اســت که آن را با کسی ،حتی با تو، نه تنها به گفته هایم توجهی نکرد که شروع به خنده کرد .من تحمل
است .اگر مار گیرش نیامد ،شکمش را با عقرب سیر می کند .شاید بد در میان گذارم .به احترام سیدنی من خیال دارم این نطفه را در دامان
بپرورم ،خــوراک دهم ،و اجازه دهم به موجودی رشــد یافته و کامل کردم .سپس از من خواست از خانه اش بیرون بروم.
نباشد یکی برایش تهیه کنید. می بینید که من کاملا پایان ماجرا را حدس می زدم .ولی خوب نمی
ارادتمند، تبدیل شود .آیا خواهم توانست؟ توانم بخاطر این درایتمندی احســاس افتخار کنم چون خلاف اخلاق
اما در باره مارکام وی رینولدز (پســر) .ســوالات تــو در باره این آقای
ژولیت اشتون محترم خیلی ظریف و زیرکانه اســت .مانند آن که کســی با ملاقه به مسیحی است.
تذکر :خیال نداشــتم این نامه را پســت کنم .اگر آدلاید آدیسون رفیق ملاجت بکوبد .آیا من دوســتش دارم؟ این چه جور سوالی است؟ مثل اما در باره نوزاد ،نامش کریستیناست و کیت صدایش می کنند .هنوز
شفیق شما بود چه؟ بعد فکر کردم محال است .و نامه را پست خواهم کرد. شــیپور اســت در میان فلوت ها .و باید بگویم از تو بیش از این انتظار یکسال از تولد بچه نگذشته بود که الیزابت جنایتی مرتکب شد و دست
داشــتم .بهترین راه کشف معما این اســت که اول حواشی را بررسی به کاری زد که اکیدا توسط آلمانی ها ممنوع شده بود .او به یک زندانی
کنی .وقتی برای من نامه های جانگداز در باره الکســاندر می نوشتی، فراری آلمانی کمک کرد و به او خوراک و جای اقامت داد .دستگیر شد
من هرگز نپرسیدم دوستش داری؟ یادت هست؟ اول پرسیدم حیوان
مورد علاقه او چیســت؟ و پاسخ تو همه چیز را برایم روشن کرد .چند و به زندانی در فرانسه فرستاده شد.
مرد را می شناســی که اعتراف کننــد اردک را بیش از حیوانات دیگر از آن هنگام خانم ماگری بچه را به خانه خود برد .و از همان شب همه
دوســت دارند؟ (بیادم آمــد که نمی دانم حیوان مــورد علاقه مارک اعضای انجمن ادبی بچه را از آن خود دانسته و به نوبت از او نگاهداری
می کنند .مســئولیت اصلی تربیت بچه برعهده خانم ماگری است اما
چیست .بعید می دانم اردک باشد). بقیه اعضا او را _ درست مانند یک کتاب به امانت گرفته شده _ برای
می خواهی چند نصیحت بشنوی؟ می توانستی بپرسی نویسنده مورد هفته ها نزد خود نگاه می دارند .آن ها بچه را تروخشــک می کنند و
علاقه اش کیست؟ (دوپاسو! همینگوی!) .یا رنگ مورد علاقه اش کدام حال که براه افتاده اســت همواره با یکی از اعضای انجمن ادبی است.
اســت؟ (آبی .البته نمیدانم کدام آبی .حدس می زنم ســلطنتی) .آیا دســت یکی را گرفته یا برشــانه های دیگری ســوار شده و در جزیره
خــوب می رقصد؟ (البته .خیلی بهتر از مــن .هرگز پایم را لگد نکرده گردش می کند .این راه و روش آن هاست! هرگز نباید یک کلام خوب
اســت .اما درحال رقص آهنگ را زمزمه نمی کند .اصولا نشــنیده ام
آهنگــی زمزمه کند ).آیا برادر و خواهر دارد؟ (بله دو خواهر بزرگتر که در باره اینچنین آدم هایی در تایمز نوشته شود!
دیگر برایتان نامه نخواهم نوشت .آنچه باید بگویم گفتم .دیگر با شما و
وجدانتان است که چگونه رفتار کنید.
آدلاید آدیسون