Page 29 - Shahrvand BC No.1223
P. 29
‫ادبیات‪/‬رماه ‹‬

‫خدا را هزار بار شــکر می کنم که الی را به خانواده ای روســتایی در از خیانتی که به آن ها شــده چنان دلگیرند که فریاد‬

‫یورکشــایر سپرده بودند‪ .‬وقتی پسرکم برگشت‪ ،‬نامه ای از آن خانواده برنمی آورند‪ .‬و من ترجیح دادم ساکت شوم‪29 .‬‬
‫یورکشــایری برایم آورده بود‪ .‬لبریز از همه چیزهایی که می خواستم گوساله جوان امیلیا شام خوبی شد‪ .‬پیاز و سیب زمینی‬
‫در مورد بزرگ شدن او در پنج سال گذشته بدانم‪ .‬از مدرسه اش گفته هم داشتیم و آنقدر خوردیم که داشتیم می ترکیدیم‪.‬‬
‫بودند‪ ،‬و اینکه چقدر در مزرعه کمک آن ها بوده‪ ،‬و اینکه چطور مرگ مدت ها بود چنین خوراک ســیری نخورده بودیم‪ .‬با‬
‫پرده های بســته بر روی آلمانی های همسایه‪ ،‬میز پُر‬ ‫پدر و مادرش را با شکیبایی تاب آورده است‪.‬‬
‫با من به ماهیگیری می آید و در نگاهداری از گاو کمکم می کند ولی خوراک گوشت و دوستان خوب و خوش مشرب‪ ،‬می‬
‫عاشــق کنده کاری روی چوب است‪ .‬داوسی و من آموزگارش هستیم‪ .‬شد برای لحظه ای زمان و مکان را از یاد برد‪ .‬می شد‬
‫چند روز پیش از نرده شکســته ای که یافته بود‪ ،‬مار زیبایی تراشــید‪ .‬خیال کرد همه چیز عادی است و هیچ کدام از وقایع‬
‫البته حدس می زنم این نرده شکســته بخشی از تیرهای سقف طویله هولناک رخ نداده است‪.‬‬
‫داوســی باشد‪ .‬وقتی از داوسی پرسیدم فقط خندید‪ .‬ولی چوب هم در در مورد شجاعت الیزابت درست گفتید‪ .‬او براستی که‬
‫اینجا کیمیا به شمار می آید‪ .‬همه درخت ها را که آلمانی ها قطع کرده دختر شجاعی است‪ .‬همیشه هم همینطور بوده‪ .‬اولین‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1223‬جمعه ‪ 6‬نمهب ‪1391‬‬ ‫و سوزاندند‪ .‬ما هم هرچه نرده و پله و مبل و صندلی داشتیم خاکستر بار که با مادرش و ســر آمبروس آیورس به گرنســی‬
‫کردیم‪ .‬هوا ســرد بود و هیچ هیزم‪ ،‬زغال‪ ،‬نفــت یا روغن چراغی گیر آمد‪ ،‬دخترک ده ساله ای بیش نبود‪ .‬از همان تابستان‬
‫نمی آمد‪ .‬بتازگی با الی چندین اصله نهال در مزرعه کاشته ایم‪ ،‬ولی تا با دخترم جین دوســتی عمیقی برقــرار کرد و مثل‬
‫درخت شــدن آن ها سال ها باید انتظار بکشیم‪ .‬و در این مدت دلمان دوقلوهای به هم چسبیده شدند‪.‬‬
‫در بهار ‪ ،1940‬وقتی الیزابت به گرنســی آمد تا منزل‬ ‫برای سایه و برگ و شکوفه تنگ شود‪.‬‬
‫حال در باره گوســاله سرخ شــده می گویم‪ .‬آلمانی ها بشدت مراقب ســر آمبروس را مهر و موم کند‪ ،‬شوهر جین به جبهه‬
‫حیوانات مزارع بودند‪ .‬شمار گاو و گوساله ها را بدقت داشتند‪ .‬گرنسی رفته و خودش باردار بود‪ .‬و الیزابت ماند تا به او روحیه‬
‫باید نه تنها خوراک آلمانی های اشــغالگر جزیــره را که آلمانی های بدهد و مراقب الی باشد‪ .‬حال جین هیچ خوب نبود و‬
‫فرانسه را نیز تامین می کرد‪ .‬اگر پس مانده می ماند‪ ،‬سهم ما بود‪ .‬بدون الیزابت نمی توانست واهمه های جبهه و جنگ‬
‫آلمانی ها عاشــق ثبت ارقام و اعدادند‪ .‬شــماره هر گالن شیری را که و دروران بــارداری را تاب بیــاورد‪ .‬دکتر مارتین به او‬
‫می دوشیدیم و خامه ای که می گرفتیم‪ ،‬داشتند‪ .‬یک کیسه آرد ثبت اســتراحت مطلق تجویز کرده بود‪ .‬و الی به سرپرستی‬
‫نشــده در جزیره نبود‪ .‬ابتدا کاری بکار مرغ و جوجه ها نداشــتند‪ ،‬اما نیاز داشــت‪ .‬الیزابت وقت زیــادی با الی می گذراند و‬
‫وقتی غذا نایاب شــد‪ ،‬دســتور دادند تمام مرغ و خروس های پیرتر را مدام صدای قهقه شــادمانه آندو بگوش می رســید‪.‬‬
‫باید بگویم مبل و اثاث خانه از دست هردو دل خونی‬ ‫بکشیم‪ .‬جوان ها باید می ماندند تا تخم بگذارند و جوجه کنند‪.‬‬
‫ما ماهیگیران نیز باید ســهم بزرگی از صید خــود را به دفتر قرارگاه داشتند ولی جین و الی شادمان بودند و این عالی بود‪.‬‬
‫فرماندهی تحویل می دادیم‪ .‬در بندر منتظر ما می شدند و سهم خود یک روز بیادم هســت دنبال الی به خانه سر آمبروس‬
‫را علامت می گذاشــتند‪ .‬در اولین روزهای اشغال‪ ،‬بسیاری از ساکنان رفتم و الیزابت و الی را روی پشته ای از متکا ها پایین‬
‫جزیره با قایق های ماهیگیری به ســوی انگلستان گریختند‪ .‬بسیاری پله ها یافتم که از خنده ریســه رفته بودند‪ .‬فکرش را‬
‫غرق شدند اما برخی هم جان سالم بدر بردند‪ .‬بنابراین آلمانی ها دستور بکنید‪ ،‬نرده های ساختمان را خوب برق انداخته و سه‬
‫داده بودند هرکس خویشاوندی در انگلستان دارد حق ماهیگیری ندارد‪ .‬طبقه روی آن ُسر خورده بودند‪.‬‬
‫از گریز ما وحشــت داشــتند‪ .‬و چون الی در انگلستان بود‪ ،‬من مجبور تمام مقدمات ســفر الی به انگلستان را الیزابت فراهم‬
‫بودم قایقم را به ماهیگیر دیگری اجاره دهم‪ .‬و برای کار به گلخانه آقای کرد‪ .‬اهالی جزیره تنها یک روز پیش از آمدن کشــتی‬
‫پرایووت رفتم‪ .‬پس از مدتی کار را یاد گرفتم و باغبان خوبی شدم ولی برای بردن بچه ها آگاه شدند‪ .‬و الیزابت مثل فرفره به‬
‫در ماه بود‪ .‬صابون های ســهمیه با یکجور ِگل درســت شده بود و در‬
‫هرطــرف می چرخید‪ ،‬می دوخت‪ ،‬می شســت‪ ،‬اتو می زد و برای الی جاصابونی مثل یک جنازه خشک شده بنظر می رسید‪ .‬کف نمی کرد‪،‬‬ ‫خدای من‪ ،‬چقدر دلم برای قایقم و ماهیگیری تنگ می شد‪.‬‬
‫آلمانی ها بخصوص در مورد گوشت بسیار سختگیر بودند‪ .‬به هیچ وجه توضیح می داد که چرا باید از مادرش جدا شــود و به انگلستان برود‪ .‬ولی همه آن را به امید تمیز شدن به دست و صورت خود می مالیدیم‪.‬‬
‫نمی خواستند گوشــت بجای رفتن به آشپزخانه قرارگاه فرماندهی از و چرا نمی تواند خرگوش ســفیدش را با خود ببرد‪ .‬وقتی به مدرســه تمیز ماندن دشــوار شد و تقریبا همه به کثافت بدن و لباس خود کم‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫و بیش عادت کرده بودیم‪ .‬برای شســتن لبــاس و ظروف اندکی پودر‬ ‫رسیدیم‪ ،‬که قرار بود بچه ها همه آنجا جمع شوند‪ ،‬جین نتوانست تاب‬ ‫بازار سیاه سر درآورد‪ .‬اگر گاوی می زایید‪ ،‬دامپزشک آلمانی به طویله‬
‫شستشــو به ما می دادند‪ .‬آن هم کف نمی کرد‪ .‬برخی بانوان سخت از‬ ‫بیاورد و برای اینکه الی اشک هایش را نبیند برگشت‪ .‬این الیزابت بود‬ ‫می آمد و پس از وارسی گوساله‪ ،‬برایش شناسنامه صادر می کرد‪ .‬اگر‬
‫بی صابونی در عذاب بودند و خانم دیلوین یکی از آن ها بود‪ .‬او پیش از‬ ‫که دست الی را گرفت و با خونسردی گفت روز بسیار خوبی برای سفر‬ ‫گاو یا گوساله ای به مرگ طبیعی می مرد‪ ،‬باید اداره دامپزشکی قرارگاه‬
‫را درجریان می گذاشتی‪ .‬و آن ها می آمدند‪ ،‬حیوان مرده را معاینه می دریایی است‪.‬‬
‫جنگ لباس هایش را از پاریس می خرید و این لباس های زیبا خیلی‬
‫حتی پس از آن‪ ،‬وقتی همه در تلاش گریختن از گرنسی بودند‪ ،‬الیزابت زودتر از پارچه های معمولی با شستشوی نامناسب از بین می رفتند‪.‬‬ ‫کردند و شناسنامه اش را باطل می کردند‪.‬‬
‫گاهی سرزده به مزرعه می آمدند و شماره گاو و گوساله ها باید با آنچه در جزیره ماند‪ .‬با قاطعیت گفت «نه‪ .‬می مانم تا جین وضع حمل کند‪ .‬روزی گاو آقای اســکوپ از بیماری مرد‪ .‬و آقای اسکوپ چربی های او‬
‫در دفتر آن ها نوشــته بود مطابقت می کــرد‪ .‬خطا کار ابتدا به زندان و وقتی حال مادر و نوزاد بهتر شد و چاق و چله شدند‪ ،‬با هم به لندن را به من داد‪ .‬بیادم هست که مادرم چطور از چربی گاو صابون درست‬
‫می کرد‪ .‬بنابراین من هم دست بکار شدم‪ .‬صابون های اولیه شبیه آب‬ ‫می رویم‪ .‬بعد الی را هم پیدا می کنیم و خوش می گذرانیم‪ ».‬الیزابت‬ ‫ســنت پیتر پورت فرستاده می شد‪ .‬اگر دوباره گوساله ای غایب بود به‬
‫صابون یخ زده شــد‪ .‬بوی بدی هم می داد‪ .‬دوباره آن را ذوب کردم و‬ ‫دختــر امیدوار و مصممی بود‪ .‬چانــه اش را محکم بالا می گرفت و به‬ ‫گمان اینکه آن را در بازار ســیاه فروخته ای‪ ،‬یکراست به اردوگاه های‬
‫دست بکار شدم‪ .‬بووکر که به دیدنم آمد پیشنهاد کرد برای بوی خوش‬ ‫همه می فهماند حاضر به شــنیدن هیچ پیشنهادی برای رفتن نیست‪.‬‬
‫کاراجباری به آلمان فرستاده می شدی‪.‬‬
‫با آلمانی جماعت‪ ،‬هیچگاه تکلیفت روشن نیست‪ .‬مردمان با ثباتی نیستند‪ .‬حتی وقتی همه می توانســتیم دود ناشــی از آتش زدن ذخایر بنزین از دارچین اســتفاده کنم و با پاپریکا صابون هایم را رنگ کنم‪ .‬امیلیا از‬
‫اوایل هنوز می شد دامپزشک را فریب داد و گاو و گوساله ای را مخفی ارتش فرانسه در شربروژ را ببینیم‪ .‬ارتش فرانسه ذخایر سوخت خود را هرکدام مقداری به من داد‪.‬‬
‫آتش زد تا دست آلمانی ها نیفتد‪ .‬الیزابت بدون جین و کودکش حاضر وقتی صابون ها کمی ســخت شــدند آن ها را با قالب های بیسکویت‬ ‫کرد‪ .‬و امیلیا نیز چنین کرده بود‪.‬‬
‫ویل ثیبی گوساله جوانی داشت که مرد‪ .‬دامپزشک آمد و برایش گواهی به ترک جزیره نبود‪ .‬گمانم سر آمبروس به او قول داده بود که با یکی قالــب زدیم‪ .‬صابون هایمان را در پارچــه نازک پیچیدیم و الیزابت نخ‬
‫قرمز قشنگی دورشان بست‪ .‬و آن ها را به شرکت کنندگان در نشست‬ ‫از قایق های تفریحی دوســتانش‪ ،‬پیش از ورود آلمانی ها برای بردن‬ ‫مرگ نوشت و شناســنامه اش را باطل کرد و رفت‪ .‬ویل ماند تا جنازه‬
‫‪Vol. 20 / No. 1223 - Friday, Jan. 25, 2013‬‬ ‫کتابخوانــی هدیه دادیم‪ .‬لااقل برای یکی دو هفته همه دوباره شــکل‬ ‫او و جین خواهد آمد‪ .‬راســتش را بخواهید از اینکه الیزابت در جزیره‬ ‫را سربه نیســت کند‪ .‬اما ویل چنین کاری نکرد‪ .‬او جنازه را به جنگل‬
‫ماند خیلی خوشــحال بودم‪ .‬وقتی جین و نــوزاد تازه زادش مردند‪ ،‬او‬ ‫برد و به امیلیا داد‪ .‬امیلیا گوســاله جوان خود را مخفی کرد و به اداره‬
‫آدم شدیم‪.‬‬
‫دامپزشــکی خبر داد‪« .‬لطفا هرچه زودتر به مزرعه من بیایید‪ .‬گوساله در بیمارســتان با من بود‪ .‬پهلوی جین نشست و دستش را محکم در درحال حاضر بیشــتر روزهای هفته را در معدن سنگ و بقیه را هم در‬
‫بندرگاه کار می کنم‪ .‬ایزولا که مرا خسته یافته بود برایم معجونی آورد‬ ‫دست فشرد‪.‬‬ ‫جوانم مرده‪».‬‬
‫دامپزشک بلافاصله رسید و گوساله مرده را دید‪ .‬نتوانست حدس بزند پس از مرگ دخترم‪ ،‬من و الیزابت در راهرو ایستادیم و مثل خواب زده که برای آرامش عضلات مفید است‪ .‬آن را انگشتان فرشتگان می نامد‪.‬‬
‫که این همان گوساله دیروزی است و جواز مرگ صادر کرد‪ .‬حالا امیلیا ها از پنجره به دریا خیره شدیم‪ .‬و آنوقت هواپیماهای آلمانی را دیدیم ایزولا یک شــربت ســرفه به نام آبنبات شیطان دارد که آرزو می کنم‬
‫کــه در ارتفاع پایین روی بندرگاه پرواز می کردند و بمب های خود را هیچوقت نیازمند آن نشوم‪.‬‬ ‫گوساله ای نداشت که دامپزشکی نگرانش باشد‪.‬‬
‫امیلیا جنازه را برداشــت و به زارع دیگری داد و او همین کلک را روز به سوی ما می انداختند‪ .‬و ما با خود فکر می کردیم چه خوب که الی دیروز امیلیا و کیت برای شام پیش من آمدند‪ .‬پس از شام هرسه پتویی‬
‫دیگر به دامپزشــک زد‪ .‬جنازه گوســاله بینوا آنقدر دست بدست شد اینجا نیست‪ .‬الیزابت در بدترین شرایط کنار من و جین ایستاد و اگرچه برداشته و برای تماشای مهتاب به ساحل رفتیم‪ .‬کیت کوچولو همیشه‬
‫تــا رنگش تغییر کرد‪ .‬البته آلمانی ها بالاخــره پی به نیرنگ ما بردند من نتوانســتم کنار او باشم اما شادم که دخترش کیت‪ ،‬خوش و خرم پیــش از برآمدن کامل ماه خوابش می برد و من او را در آغوش گرفته‬
‫و به خانه امیلیا می برم‪ .‬قول داده قبل از پنجسالگی برآمدن کامل ماه‬ ‫و سلامت با ماست‪ .‬و آرزو می کنم که هرچه زودتر الیزابت باز گردد‪.‬‬ ‫و حیوانــات را خالکوبی می کردند‪ .‬دیگر نمی شــد حیوان مرده ای را‬
‫را تماشا کند‪.‬‬ ‫از خبر پیدا شدن دوست گمشده تان در استرالیا خیلی خوشحال شدم‪.‬‬ ‫عوض کرد‪.‬‬
‫امیدوارم باز هم برای من و داوسی نامه بنویسید‪ .‬هردو از مکاتبه با شما‬
‫آیا شــما در باره بچه ها چیزی می دانید؟ من که نمی دانم‪ .‬و اگرچه‬ ‫اما پس از مدت کوتاهی املیا که گوســاله سلامت و چاق و چله ای در‬
‫طویله مخفی کرده بود‪ ،‬برای مهمانی تنها به چاقوی ســاخی داوسی لذت می بریم‪.‬‬
‫همه تلاشــم را برای آموختن می کنم ولی دانش آموز کودنی هستم‪.‬‬ ‫نیاز داشت‪ .‬ذبح گوساله باید به آرامی آنجام می شد زیرا گروهی آلمانی ارادتمند دایمی‪،‬‬
‫پیش از آنکه کیت حرف زدن یاد بگیرد همه چیز ســاده و آسان بود‪.‬‬ ‫در کنار مزرعه اش اقامت داشــتند و هیچکس نمی خواســت آن ها ابن رمزی‬
‫البته لطفی هم نداشت‪ .‬با اینکه خیلی می کوشم به سوالات رنگارنگش‬ ‫صدای ماغ کشیدن گوساله را بشنوند و برای بازرسی بیایند‪.‬‬
‫پاسخ دهم‪ ،‬اما هنوز پاسخ سوال یک را نگرفته سوال سه را مطرح می‬
‫کند‪ .‬اعتراف می کنم اطلاعات من برای پاسخگویی به او کافی نیست‪.‬‬ ‫جانوران به گونه عجیبی در کنار داوســی آرامش می یابند‪ .‬کافی است‬
‫داوســی به طویله برود و همه جانوران نزدیکش می آیند و اجازه می از داوسی به ژولیت‬
‫مثلا مونوگوس چیست؟ چه شکلی است؟‬ ‫دهنــد آن ها را نوازش کند‪ .‬حتی حیواناتی که با هیچکس دیگر میانه‬
‫از دریافت نامه هایتان براســتی لذت می برم ولی گاهی فکر می کنم‬
‫چندان خبرهای جالبی برای شــما ندارم‪ .‬بنا براین تا می توانید از من‬ ‫خوشی ندارند و از همه می گریزند‪ .‬او می تواند جانوران را آرام کند و دوازدهم مارچ ‪1946‬‬
‫بخواباند و کاردش را ناگهان در نقطه حساس‪ ،‬در زیر گلوی جانور فرو دوشیزه اشتون عزیز‪،‬‬
‫‪29‬‬ ‫سوال کنید‪ .‬اینجور لااقل حرفی برای نوشتن دارم‪.‬‬ ‫از اینکه گل های سفید لی لی را نیز پسندیدید‪ ،‬خرسندم‪.‬‬ ‫کرده و بسرعت کار او را تمام کند‪.‬‬

‫یکروز به او گفتم بی نوا ها وقتی می فهمند که خیلی دیر اســت‪ .‬و او در بــاره صابون های خانم دیلوین برایتان خواهم گفت‪ .‬اواســط دوره دوست شما‪،‬‬
‫پاســخ داد همه جانوران آنقدر زیرکی دارند که مرگ را بشناسند‪ ،‬تنها اشــغال‪ ،‬صابون کمیاب شد‪ .‬ســهم هر خانواده تنها یک قالب صابون داوسی آدامز‬
   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34