Page 26 - Shahrvand BC No.1223
P. 26
ادبیات/شعر -به گزینش سپیده جدیری
شعرهایی از خورخه لوئیس بورخس 26
با آن ميدا نهای فراخ و حيا ِط ميعادگاهش. ترجم هی سپیده جدیری 26سال متسیب /شماره - 1223جمعه 6نمهب 1391
چه پرشکوه است خيابان ابديّت ،برای سوگند داد نات ،از آن هنگام که روزهايم
خورخه لوئيس بورخس در 24آگوست In touch with Iranian diversity
اندک حادث های را شاهد بودهاند! 1899در بوينس آيرس متولد شد .پدرش
نور بر هوا خط م یکشد. وکيل و مدرس روانشناســی بود و در کنار Vol. 20 / No. 1223 - Friday, Jan. 25, 2013
آن به فعاليت ادبی هم علاقه نشان م یداد.
سا لهايی که بر من گذشت هاند به شتاب به گفت هی خود بورخس ،او چند غزل بسيار
در زمين و آب فرو رفت هاند خوب سروده بود .مادر بورخس انگليسی را
از همسرش آموخت و به حرف هی مترجمی
و احساس من لبالب از توست ،خيابان پر شکوه گلگون. روی آورد .خانــوادهی پــدر بورخس چند
گمان م یکنم ديوارهای توست که آفتاب م یزايد، مليتی بود :اســپانيايی ،پرتقالی و انگليسی.
د ّکانی چنان تابناک در ژرفنای شب. مادر بورخس اسپانيايی بود و بدين ترتيب،
در خان هی بزرگ آنها هم به زبان اسپانيايی
م یانديشم ،و ندای اعتراف من به ضعف پيش از اين شنيده م یشود: و هم انگليسی صحبت م یشد .اين خان هی
من هيچ نديدهام از کوهساران ،رودها و دريا،
جز درخشش صميمی «بوينس آيرس» بزرگ کتابخان هی بزرگی هم داشت.
نخستين مجموعه شعر بورخس به نام «ت ِب
و اينک با نور آن خيابان ،خطوط هستی و مرگم را ترسيم م یکنم. بوينس آيرس» ،پس از انتشــار بسياری از اشــعار و مقالات او در نشريات ادبی آن دوران ،در سال 1923به
خيابان فراخ و طويل رنج،
چاپ رسيد.
تو تنها نوايی هستی که هست یام شنيده است. او در روزهای آغازين سال ،1939در حادث های به شدت از ناحي هی سر مصدوم شد و اين جراحت به قدری
عميق بود که نزديک بود در حين عمل جراحی به مرگ بورخس منجر شــود .پس از بهبود ،او ســبکی را در
انتظار عشق نوشــتن آغاز کرد که شهرتی جهانی برايش به ارمغان آورد؛ نخســتين مجموعه داستا نهای کوتاه او به نام
نه صميميت نگاهت ،نه ابروانت که در زيبايی به عيد م یمانَد
«هزارتوها» که در 1941به چاپ رسيد محصول همان ماجراست.
نه موهبت تنت ،چنان رازآلود ،پر وقار ،جوان، بينايی بورخس در اين ســا لها رو به تحليل گذاشــت و هنگامی که در 1955رياست کتابخان هی ملّی به او
نه آنچه از هست یات به سوی من م یآيد ،در قالب واژه يا سکوت، واگذار شد ،بيناي یاش را به طور کامل از دست داد .خود او از اين رويداد در شعرهايش چنين تعبير م یکند:
هيچ يک همتايی نم یکند کسی نبايد با اشک يا پرخاش به اراد هی خداوند بتازد
با موهبت منظرهی پر راز ُخفتنت، به او که با طنزی ظريف
در پيچش بيدا ِر بازوان من. به يکباره هم کتا بها را به من بخشيد و هم شب را.
بار ديگر دوشيزه ،اعجاز آميز ،همراه با نيروی آمرزندهی خواب، خورخه لوئيس بورخس ســرانجام پس از انتشار شــعرها ،مقالات و داستا نهای بی شمار و کسب افتخارات
آرام و تابناک چون شادی کوچک مرور خاطرهای شاد، بسيار در سال 1986در ژنو چشم از جهان فرو بست.
تو آن کران هی هست یات را به من خواهی بخشيد که از آن تو نيست. او بی ترديد يکی از بزرگترين و پرآوازهترين نويسندگان قرن بيستم است که در طول فعاليت ادبی خود ،جوايز
بســياری را از آن خود ســاخته است و از آن جمله م یتوان از جايزهی بي نالمللی ناشران (که در سال 1961
فرومانده در سکوت
آن کران هی فرجامين را باز خواهم شناخت به طور مشترک به او و ساموئل بکت اعطا شد) ،جايزهی Jerusalemو جايزهی Alfonso Reyesنام برد.
و تو را برای نخستين بار خواهم ديد ،شايد،
سطرهايی که م یشد دربار هی سال 1922نگاشته و نابود شود
چنان که خدا بايد تو را ببيند-
افسان هی زمان نابود شد، نبرد خاموش غروب
رها از عشق ،از من. در حوم ههای دوردست،
خودستايی سکوت جراحتی کهنه از نبردی ابدی در آسمان؛
پگاههای نزاری که به سويمان دست م یکشند
دست نوشت هی نور به تاريکی م یتازد ،مهي بتر از هر شهاب سنگ. از ژرفنای دوردست فضا
بر بلندای خويش ،شهر غريب به دش تهای اطراف مشرف است. چنان که از ژرفنای زمان،
بی ترديدی در حيات و مرگ خويش بلندپروازان را نظاره م یکنم با غهای سياه باران ،ابوالهول يک کتاب
و م یخواهم آنها را بازشناسم. که از گشودنش بيم داشتم
روزشان آزمندانه م یچرخد چون کمندی در هوا. و تصاويرش هنوز م یچرخند در رؤياهايم،
شبشان آسودن است از خش ِم فولادهای يور شآور. سرگشتگی ما و آن چه م یتابانَد
آنها از انسانيت م یگويند.
انسانيت من اين احساس است که ما همه نال ههای يک درديم. ماهتاب بر مرمر،
آنها از وطن م یگويند. درختانی که سر به فلک م یسايند استوار
وطن من ضرباهنگ يک گيتار ،چند قطعه عکس ،دشن های کهنه
و نيايش مشهود بيدستان است به هنگام بارا نهای شبانه. چون خدايانی آرام،
زمان ،مرا م یزيد. شامگاه ديدار و غروب انتظار،
«والت ويتمن» ،که نامش به تنهايی يک جهان است،
خامو شتر از ساي هی خويش ،عبور م یکنم از اين خيل متکّبر آزمند. دشن هی بی باک يک امپراطور
آنها بايدها ،بی همتايان و شايستگان فردايند.
نام من فلان و بهمان است. بر بستر خاموش يک رود،
ساکسو نها ،اعراب و گو تها
گام بر م یدارم به آهستگی ،چون کسی که از دوردست م یآيد که مرا م یآفرينند بی آن که بدانند،
و انتظار رسيدن ندارد. آيا من اي نها و ديگران هستم
يا رمزها و جبرهای دشواری هست
دست نوشت های لای کتاب ژوزف ُکنراد
در سرزمي نهای تابانی که م یتراود تابستان، که از آنها هيچ نم یدانيم؟
رنگ روز در آفتاب سپيد م یپرد.
روز ،شکافی ناهنجار بر کرکرهی دريچه است، دّکان صورتی نبش خيابان
درخششی بر ساحل
و بر دشت ،تب. چش مها از هر سو در شب فرو رفت
و اين به خشکسالی م یماند پيش از باران.
اّما شب کهنسال ،بی ژرفاست ،چون خمرهای لبالب از آب.
آب ،شيارهای بی شمار م یسازد اينک هم هی جادهها نزدي کاند،
حتی جادهی اعجاز.
و در بل مهای سرگردانی که به اختران تن م یکوبند،
مردی با سيگارش نشانه م یگذارد بر لَخت ِی زمان. باد ،پگاهی گيج و مست را به همراه م یآورد.
پگاه ،هراس ما از اعمالی است که م یچرخند بر فراز سرمان.
دود ،اختران را تار م یسازد در عبور خويش.
اکنون ،ديروز را ،نام را و نقشه را پس م یزند. اين شامگاه مقدس را سراسر پيمودهام
و ب یتاب یاش برايم به جا مانده است
جهان ،معدود مشهوداتی است مبهم.
رود ،همان رود نخستين است .انسان ،همان انسان. در اين خيابان؛ که م یتوانست هر خيابانی باشد.
در اينجا بار ديگر ،آرامش گستردهی دش تها در افق
و زمين بی بار ،پنهان ميان سيم و علف
و د ّکانی به درخشش ماه نوی شامگاه پيش.
اين گوشه ،چون خاطرهای آشناست
شعرهایی از خورخه لوئیس بورخس 26
با آن ميدا نهای فراخ و حيا ِط ميعادگاهش. ترجم هی سپیده جدیری 26سال متسیب /شماره - 1223جمعه 6نمهب 1391
چه پرشکوه است خيابان ابديّت ،برای سوگند داد نات ،از آن هنگام که روزهايم
خورخه لوئيس بورخس در 24آگوست In touch with Iranian diversity
اندک حادث های را شاهد بودهاند! 1899در بوينس آيرس متولد شد .پدرش
نور بر هوا خط م یکشد. وکيل و مدرس روانشناســی بود و در کنار Vol. 20 / No. 1223 - Friday, Jan. 25, 2013
آن به فعاليت ادبی هم علاقه نشان م یداد.
سا لهايی که بر من گذشت هاند به شتاب به گفت هی خود بورخس ،او چند غزل بسيار
در زمين و آب فرو رفت هاند خوب سروده بود .مادر بورخس انگليسی را
از همسرش آموخت و به حرف هی مترجمی
و احساس من لبالب از توست ،خيابان پر شکوه گلگون. روی آورد .خانــوادهی پــدر بورخس چند
گمان م یکنم ديوارهای توست که آفتاب م یزايد، مليتی بود :اســپانيايی ،پرتقالی و انگليسی.
د ّکانی چنان تابناک در ژرفنای شب. مادر بورخس اسپانيايی بود و بدين ترتيب،
در خان هی بزرگ آنها هم به زبان اسپانيايی
م یانديشم ،و ندای اعتراف من به ضعف پيش از اين شنيده م یشود: و هم انگليسی صحبت م یشد .اين خان هی
من هيچ نديدهام از کوهساران ،رودها و دريا،
جز درخشش صميمی «بوينس آيرس» بزرگ کتابخان هی بزرگی هم داشت.
نخستين مجموعه شعر بورخس به نام «ت ِب
و اينک با نور آن خيابان ،خطوط هستی و مرگم را ترسيم م یکنم. بوينس آيرس» ،پس از انتشــار بسياری از اشــعار و مقالات او در نشريات ادبی آن دوران ،در سال 1923به
خيابان فراخ و طويل رنج،
چاپ رسيد.
تو تنها نوايی هستی که هست یام شنيده است. او در روزهای آغازين سال ،1939در حادث های به شدت از ناحي هی سر مصدوم شد و اين جراحت به قدری
عميق بود که نزديک بود در حين عمل جراحی به مرگ بورخس منجر شــود .پس از بهبود ،او ســبکی را در
انتظار عشق نوشــتن آغاز کرد که شهرتی جهانی برايش به ارمغان آورد؛ نخســتين مجموعه داستا نهای کوتاه او به نام
نه صميميت نگاهت ،نه ابروانت که در زيبايی به عيد م یمانَد
«هزارتوها» که در 1941به چاپ رسيد محصول همان ماجراست.
نه موهبت تنت ،چنان رازآلود ،پر وقار ،جوان، بينايی بورخس در اين ســا لها رو به تحليل گذاشــت و هنگامی که در 1955رياست کتابخان هی ملّی به او
نه آنچه از هست یات به سوی من م یآيد ،در قالب واژه يا سکوت، واگذار شد ،بيناي یاش را به طور کامل از دست داد .خود او از اين رويداد در شعرهايش چنين تعبير م یکند:
هيچ يک همتايی نم یکند کسی نبايد با اشک يا پرخاش به اراد هی خداوند بتازد
با موهبت منظرهی پر راز ُخفتنت، به او که با طنزی ظريف
در پيچش بيدا ِر بازوان من. به يکباره هم کتا بها را به من بخشيد و هم شب را.
بار ديگر دوشيزه ،اعجاز آميز ،همراه با نيروی آمرزندهی خواب، خورخه لوئيس بورخس ســرانجام پس از انتشار شــعرها ،مقالات و داستا نهای بی شمار و کسب افتخارات
آرام و تابناک چون شادی کوچک مرور خاطرهای شاد، بسيار در سال 1986در ژنو چشم از جهان فرو بست.
تو آن کران هی هست یات را به من خواهی بخشيد که از آن تو نيست. او بی ترديد يکی از بزرگترين و پرآوازهترين نويسندگان قرن بيستم است که در طول فعاليت ادبی خود ،جوايز
بســياری را از آن خود ســاخته است و از آن جمله م یتوان از جايزهی بي نالمللی ناشران (که در سال 1961
فرومانده در سکوت
آن کران هی فرجامين را باز خواهم شناخت به طور مشترک به او و ساموئل بکت اعطا شد) ،جايزهی Jerusalemو جايزهی Alfonso Reyesنام برد.
و تو را برای نخستين بار خواهم ديد ،شايد،
سطرهايی که م یشد دربار هی سال 1922نگاشته و نابود شود
چنان که خدا بايد تو را ببيند-
افسان هی زمان نابود شد، نبرد خاموش غروب
رها از عشق ،از من. در حوم ههای دوردست،
خودستايی سکوت جراحتی کهنه از نبردی ابدی در آسمان؛
پگاههای نزاری که به سويمان دست م یکشند
دست نوشت هی نور به تاريکی م یتازد ،مهي بتر از هر شهاب سنگ. از ژرفنای دوردست فضا
بر بلندای خويش ،شهر غريب به دش تهای اطراف مشرف است. چنان که از ژرفنای زمان،
بی ترديدی در حيات و مرگ خويش بلندپروازان را نظاره م یکنم با غهای سياه باران ،ابوالهول يک کتاب
و م یخواهم آنها را بازشناسم. که از گشودنش بيم داشتم
روزشان آزمندانه م یچرخد چون کمندی در هوا. و تصاويرش هنوز م یچرخند در رؤياهايم،
شبشان آسودن است از خش ِم فولادهای يور شآور. سرگشتگی ما و آن چه م یتابانَد
آنها از انسانيت م یگويند.
انسانيت من اين احساس است که ما همه نال ههای يک درديم. ماهتاب بر مرمر،
آنها از وطن م یگويند. درختانی که سر به فلک م یسايند استوار
وطن من ضرباهنگ يک گيتار ،چند قطعه عکس ،دشن های کهنه
و نيايش مشهود بيدستان است به هنگام بارا نهای شبانه. چون خدايانی آرام،
زمان ،مرا م یزيد. شامگاه ديدار و غروب انتظار،
«والت ويتمن» ،که نامش به تنهايی يک جهان است،
خامو شتر از ساي هی خويش ،عبور م یکنم از اين خيل متکّبر آزمند. دشن هی بی باک يک امپراطور
آنها بايدها ،بی همتايان و شايستگان فردايند.
نام من فلان و بهمان است. بر بستر خاموش يک رود،
ساکسو نها ،اعراب و گو تها
گام بر م یدارم به آهستگی ،چون کسی که از دوردست م یآيد که مرا م یآفرينند بی آن که بدانند،
و انتظار رسيدن ندارد. آيا من اي نها و ديگران هستم
يا رمزها و جبرهای دشواری هست
دست نوشت های لای کتاب ژوزف ُکنراد
در سرزمي نهای تابانی که م یتراود تابستان، که از آنها هيچ نم یدانيم؟
رنگ روز در آفتاب سپيد م یپرد.
روز ،شکافی ناهنجار بر کرکرهی دريچه است، دّکان صورتی نبش خيابان
درخششی بر ساحل
و بر دشت ،تب. چش مها از هر سو در شب فرو رفت
و اين به خشکسالی م یماند پيش از باران.
اّما شب کهنسال ،بی ژرفاست ،چون خمرهای لبالب از آب.
آب ،شيارهای بی شمار م یسازد اينک هم هی جادهها نزدي کاند،
حتی جادهی اعجاز.
و در بل مهای سرگردانی که به اختران تن م یکوبند،
مردی با سيگارش نشانه م یگذارد بر لَخت ِی زمان. باد ،پگاهی گيج و مست را به همراه م یآورد.
پگاه ،هراس ما از اعمالی است که م یچرخند بر فراز سرمان.
دود ،اختران را تار م یسازد در عبور خويش.
اکنون ،ديروز را ،نام را و نقشه را پس م یزند. اين شامگاه مقدس را سراسر پيمودهام
و ب یتاب یاش برايم به جا مانده است
جهان ،معدود مشهوداتی است مبهم.
رود ،همان رود نخستين است .انسان ،همان انسان. در اين خيابان؛ که م یتوانست هر خيابانی باشد.
در اينجا بار ديگر ،آرامش گستردهی دش تها در افق
و زمين بی بار ،پنهان ميان سيم و علف
و د ّکانی به درخشش ماه نوی شامگاه پيش.
اين گوشه ،چون خاطرهای آشناست