Page 28 - Shahrvand BC No.1223
P. 28
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫‪28‬‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫ـ ‪ ۱۲‬ـ‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫خلاصه‪ ،‬سرانجام با بیوه هیوبر _ نانسی خودم _ ازدواج کردم‪ .‬یکشب از‬ ‫احترام می گذارم‪ .‬می توانم تصور کنم که چطور دوستانش از بیخبری‬ ‫از مارک به ژولیت‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1223‬جمعه ‪ 6‬نمهب ‪1391‬‬
‫او خواستم باهم به پیاده روی برویم‪ .‬رفتیم روی صخره ها و من گفتم‪:‬‬ ‫او رنــج می برند‪ ،‬ولی باید امیدوار بود‪ .‬می گویند تمام اروپا مانند لانه‬
‫«آنجا را ببین نانسی‪ ،‬آرامش آســمان روی دریا فروخفته‪ ،‬گوش کن‪.‬‬ ‫زنبوری اســت که خرابش کرده باشــند‪ .‬هزاران و هزاران آواره و خانه‬ ‫‪2/3 /1946‬‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫بدوش که در تلاش بازگشت به شهر و دیار خود هستند‪ .‬ماه پیش یکی‬ ‫ژولیت عزیزم‪،‬‬
‫خداوند بیدار است‪ ».‬و او اجازه داد دستش را ببوسم‪.‬‬ ‫از دوســتان بسیار عزیز من‪ ،‬که از سال ‪ 1943‬در برمه ناپدید شده بود‬ ‫همین حالا بلیط های منقدان اپرا را دریافت کردم‪ .‬باغ کوونت ساعت‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1223 - Friday, Jan. 25, 2013‬‬
‫ارادتمند‪،‬‬ ‫ناگهان در استرالیا پیدا شد‪ .‬البته خیلی بیمار و خراب ولی حداقل زنده‬ ‫‪ .8:00‬می آیی؟‬
‫‪28‬‬
‫کلاویس فاسی‬ ‫است و امیدوارم سالها باشد‪.‬‬ ‫دوستدارت‪،‬‬
‫تذکــر‪ :‬خانم ماگری هفته پیش کتابی به من امانت داد‪ .‬اشــعار مدرن‬ ‫باز هم از از این که برایم نامه می نویسید سپاسگزارم‪.‬‬ ‫مارک‬
‫از ‪ .1892 _ 1935‬مردی بنام ییتس اشــعار را برگزیده است‪ .‬ییتس‬
‫با مهر فراوان‪،‬‬ ‫از ژولیت به مارک‬
‫کیست؟ از شعر چه می داند؟‬ ‫ژولیت اشتون‬
‫من تمام کتاب را دنبال اشــعاری از ویلفرد او ِون یا زیگفرید ساســون‬ ‫مارک عزیز‪،‬‬
‫گشــتم‪ .‬حتی یک شــعر هم نیســت‪ .‬و می دانید چرا؟ زیرا این آقای‬ ‫از کلاویس فاسی به ژولیت‬ ‫امشب؟‬
‫ییتس نوشته‪« :‬به عمد تلاش نموده ام اشعاری از جنگ اول جهانی در‬ ‫ژولیت‬
‫کتاب نگنجانم‪ .‬حس خوبی نسبت به آن ها ندارم‪ .‬رنج بردن خموشانه‬ ‫چهارم مارج ‪1946‬‬
‫دوشیزه محترم‪،‬‬ ‫از مارک به ژولیت‬
‫و تسلیم بردبارانه با شعر و شاعری منافات دارند‪».‬‬
‫رنج بردن خموشــانه؟ تســلیم بردبارانه؟ من که جوش آوردم‪ .‬مشکل‬ ‫اوایــل ابداً مایل به رفتن به هیچ انجمــن ادبی نبودم‪ .‬کار مزرعه بقدر‬ ‫البته!‬
‫این مرد چیست؟ ســتوان او ِون می نویسد‪« :‬چه زنگی برای این خیل‬ ‫کافی زیاد هســت و خیال نداشتم وقتم را با کتاب خواندن_ بخصوص‬ ‫م‪.‬‬
‫که چون گاو می میرند به صدا در می آید؟ تنها غرش خشــمگینانه و‬ ‫در باره مردمی که هیچکدام از کارهایی را که در باره اش نوشــته اند‪،‬‬
‫هیولاوار تفنگ ها!» کدام رنج خموشــانه ای در این می بینید؟ خیلی‬ ‫از ژولیت به مارک‬
‫می خواهم بدانم‪ .‬این دقیقا شــیوه ایســت که آن ها می مردند‪ .‬با دو‬ ‫خود انجام نداده اند _ تلف کنم‪.‬‬
‫ولی ســپس تر که خواستگار بیوه هیوبر شــدم‪ ،‬متوجه شدم وقتی با‬ ‫عالیســت‪ .‬اما برسر منقدت چه می آید؟ این بلیط ها از شیرمرغ نایاب‬
‫چشم خود دیده ام‪ .‬و فریاد می زنم‪ :‬برو به جهنم آقای ییتس!‬ ‫هم بیرون می رویم چند قدم از من جلو تر می رود و اجازه نمی دهد‬ ‫ترند‪.‬‬
‫ارادتمند‪،‬‬ ‫بازویش را بگیــرم‪ .‬در حالیکه به رالف مورچی اجازه می داد‪ .‬هراس از‬ ‫ژولیت‬

‫کلاویس فاسی‬ ‫دست دادن او خیلی نگران کننده بود‪.‬‬ ‫از مارک به ژولیت‬
‫رالف وقتی سرخوش است زیاد حرف می زند و در مهمانخانه برای همه‬
‫از ابن به ژولیت‬ ‫می گفت‪« :‬زن ها روحیه شــاعرانه دارند و از شــعر خوششان می آید‪.‬‬ ‫نگران نباش می ایســتد‪ .‬او می تواند در مورد تاثیر اپرا در مردمان بی‬
‫اگر سخنان شاعرانه و عاشقانه بلد باشی خوب با زن ها کنار می آیی‪».‬‬ ‫چیز بسیار بنویسد‪.‬‬
‫دهم مارچ ‪1946‬‬ ‫این حرف ها را آدم در باره خانمی مثل بیوه هیوبر نمی گوید‪ .‬همانجا‬
‫دوشیزه اشتون گرامی‪،‬‬ ‫فهمیدم او بیشــتر دنبال مرتع بیوه هیوبر برای چرای گاوهایش است‬ ‫ساعت ‪ 7:00‬حاضر باش‪.‬‬
‫از نامــه و از اینکه حال نوه ام الی را پرســیده بودید سپاســگزارم‪ .‬او‬ ‫تا زندگی با چنان بانــوی فرهیخته ای‪ .‬بنابراین با خود گفتم اگر بیوه‬ ‫م‪.‬‬
‫پســر دخترم جین اســت‪ .‬جین و نوزاد تازه تولد یافته اش همان روز‬
‫که آلمانی ها بیمارســتان را بمباران کردند‪ ،‬روز بیست و هشتم ژوئن‬ ‫هیوبر چند شعر عاشقانه می خواهد‪ ،‬پیدایشان خواهم کرد‪.‬‬ ‫از ژولیت به ابن‬
‫‪ ،1940‬کشته شدند‪ .‬پدر الی در ‪ 1942‬در نبردی در آفریقا کشته شد‪.‬‬ ‫سراغ آقای فاکس و کتاب فروشی او رفتم تا کتابی پُر از اشعار عاشقانه‬
‫و من و الی تنها یکدگر را داریم‪.‬‬ ‫پیــدا کنم‪ .‬در آن روزها برای او کتــاب زیادی نمانده بود‪ .‬مردم آن ها‬ ‫سوم مارچ ‪1946‬‬
‫الی روز بیســتم ژوئن با هزاران کودک و نوجوان دیگر گرنســی را به‬ ‫را برای درســت کردن آتش خریده بودند‪ .‬و بالاخره هم مجبور شــد‬ ‫آقای ابن رمزی‬
‫مقصد لندن ترک کردند‪ .‬همه می دانســتیم آلمانی ها خواهند آمد و‬ ‫کتابفروشــی را تعطیل کند‪ .‬خلاصه‪ ،‬او کتابی از کاتولوس به من داد‪.‬‬
‫جین نگران ســامت الی بود‪ .‬دکتر به جین اجازه سفر نداد زیرا وقت‬ ‫یک شــاعر رومی‪ .‬میدانید چه جور چیزها می نویســد؟ من که نمی‬ ‫لِپوم ِیز‪ ،‬کوچه کالاین‬
‫زایمانش بسیار نزدیک بود‪.‬‬ ‫سنت مارتینز‪ ،‬گرنسی‬
‫به مدت شش ماه هیچ خبری از بچه ها نداشتیم‪ .‬سپس کارت پستالی‬ ‫توانستم این حرف ها را به خانمی مثل بیوه هیوبر بزنم‪.‬‬
‫از صلیب سرخ برایم آمد که نوشته بود الی اسکان یافته و خوب است‪.‬‬ ‫او سخت عاشق زنی است بنام لِزبیا‪ ،‬که پس از یک هماغوشی از خانه‬ ‫آقای رمزی گرامی‪،‬‬
‫هیچوقت نفهمیدیم بچه هایمان کجای انگلستانند‪ .‬فقط دعا می کردیم‬ ‫بیرونش می اندازد‪ .‬هیچ تعجبی هم ندارد‪ .‬مردک حسود از اینکه لزبیا‬ ‫لطف کردید که بخشی از خاطرات خود در روزهای اشعال جزیره را با‬
‫در نزدیکی شــهرهای بزرگ نباشند‪ .‬و زمانی بسیار طولانی گذشت تا‬ ‫گنجشــک کوچولویش را ناز می کند خشمگین می شود‪ .‬به پرنده ای‬ ‫من در میان گذاشــتید‪ .‬جنگ که تمام شد من هم به خودم قول دادم‬
‫اینکه من اجازه یافتم کارتی برای الی بفرستم‪ .‬در ابتدا نمی دانستم چه‬ ‫به آن کوچکی هم حســادت می ورزد! کاتولوس که شاعر بوده به خانه‬ ‫دیگر در باره اش سخنی نگویم‪ .‬شش سال گذشته تنها با جنگ زندگی‬
‫کنم‪ .‬نمی خواستم به او بگویم که مادر و خواهر نوزادش مرده اند‪ .‬نمی‬ ‫می رود و قلم بدســت می گیرد و برای لزبیا نامه می نویسد‪ .‬در حالی‬ ‫کرده و تنها در باره آن ســخن گفته ام و اکنون دیگر کافی است‪ .‬بهتر‬
‫خواستم طفلکم کارت پستالی با چنین خبر دردناکی دریافت کند‪ .‬اما‬ ‫که او را تصور می کند که گنجشکش را در آغوش دارد‪ .‬از آن پس هم‬ ‫اســت به چیزهای زیبای دنیا بنگرم‪ .‬یا هرچیــزی غیر از جنگ‪ .‬ولی‬
‫چاره ای نبود‪ .‬و سپس دومین بار‪ ،‬وقتی در باره پدرش نوشتم‪.‬‬ ‫با همه زن ها دشمن شده و تنها اشعار توهین آمیز برایشان می نویسد‪.‬‬ ‫این مثل آن اســت که آرزو کنم آدم دیگری بودم‪ .‬امروزه دیگر جنگ‬
‫الی تا پایان جنگ بازنگشت‪ .‬و همه بچه ها باهم باز گشتند‪ .‬چه روزی‬ ‫خسیس هم بوده‪ .‬می خواهید بدانید برای زن بینوایی که طلبش را می‬ ‫بخشــی از زندگی و هستی ماســت و نمی توانیم فراموشش کنیم یا‬
‫بود! حتی از روزی که نیروهای انگلیسی برای رهایی گرنسی در جزیره‬
‫پیاده شــدند‪ ،‬هیجان انگیز تر بود‪ .‬الی اولین پســری بود که از کشتی‬ ‫خواسته چه نوشته است؟ برایتان می نویسم‪:‬‬ ‫دورش بیندازیم‪.‬‬
‫پیاده شــد‪ .‬در این پنج سال قد کشــیده و بزرگ شده بود‪ .‬اگر ایزولا‬ ‫آیا این بدکاره را شــعوری هست؟ همان که هزار ِسس ِتریوس طلب می‬ ‫خوشــحالم که نوه شما اِلی بسلامت به خانه بازگشته است‪ .‬آیا با شما‬
‫هلم نداده بود محال بود جرات کنم و او را در آغوش بفشــارم‪ .‬و ایزولا‬ ‫زندگی مــی کند یا والدینش؟ آیا در تمام دوران اشــغال خبری از او‬
‫هلم داد چون خودش از دیدن الی براســتی خوشــحال بود و مشتاق‬ ‫کند؟‬ ‫نداشــتید؟ آیا تمام کودکان گرنسی با هم بازگشتند؟ اگر چنین بوده‪،‬‬
‫دخترک دماغ ُگنده؟‬
‫بوسیدنش بود‪.‬‬ ‫هی‪ ،‬همراهان! بجویید این دخت ِر کیست‪،‬‬ ‫روز بازگشتشان چه روزی می باید بوده باشد!‬
‫دوستان را خبر کنید و طبیبان را‪،‬‬ ‫می بخشید ابدا خیال سوال باران شما را ندارم‪ ،‬اما اگر به چند پرسش‬
‫این زن دیوانه است‪.‬‬ ‫دیگر من هم پاســخ دهید خیلی لطف کرده اید‪ .‬میدانم که شما هم از‬
‫می انگارد که زیباست!‬ ‫میهمانان شام کباب گوساله خانم ماگری بوده اید‪ .‬همان میهمانی که‬
‫به این اشــعار می گویند عاشقانه؟ به دوســتم ابن گفتم هرگز چنین‬ ‫ســبب راه افتادن انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنسی شده‬
‫نوشــته های تنفرانگیزی ندیده ام‪ .‬پاسخ داد که شاعر مناسبی انتخاب‬ ‫اســت‪ .‬اما پرسش من اینجاست که چطور خانم ماگری گوساله داشته‬
‫نکرده ام‪ .‬سپس مرا به کلبه اش برد و کتاب اشعار ویلفرد او ِون را نشانم‬
‫داد‪ .‬اوون در جنگ اول افسر بوده و می دانسته چه می گوید و بدرستی‬ ‫است؟ چطور ممکن است کسی در خفا گوساله بپروراند؟‬
‫آن ها را نوشــته‪ .‬من هم در جنگ اول شــرکت داشتم‪ .‬در پاشندل‪ .‬و‬ ‫باید بگویم الیزابت مک کنا آنشب براستی شجاعت به خرج داده است!‬
‫هرچه را او می دانسته من نیز می دانم‪ .‬اما هرگز نمی توانم در باره آن‬ ‫اینکه در شــرایطی به آن خطرناکی فکری به این ظریفی به مخیله ات‬
‫ها به این زیبایی شعر بنویسم‪.‬‬ ‫بگذرد ســتایش برانگیز اســت و من به همین سبب سخت به الیزابت‬
‫خلاصه‪ ،‬پس از این بود که بفکر افتادم بیشتر شعر بخوانم‪ .‬و به انجمن‬
‫ادبی رفتم‪ .‬و چه خــوب کاری کردم‪ .‬وگرنه چطور ممکن بود با آدمی‬
‫مثل ویلیام وودزورث آشــنا شــوم‪ .‬و حیف بود با او بیگانه می ماندم‪.‬‬
‫بسیاری از اشعارش را باقلبم آموخته ام‪.‬‬
   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33