Page 29 - Shahrvand BC No.1222
P. 29
ادبیات/داستانکوتاه
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی 29
ـ 10ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
بودم ،شاید می توانســتم با آمادگی بیشتری به بندر رفته و شاهد این
هجوم و اشغال باشم و چنین دردی در سینه خود احساس نکنم .گویی
قلبم بر زمین افتاده و پاره پاره شده و من رویش راه می رفتم. از ژولیت به ایزولا
بیست و هشتم فوریه
سال متسیب /شماره - 1222جمعه 29ید 1391 آن ها روز یکشــنبه ســی ژوئن ،1940پس از دو روز بمباران پی در پی دوشیزه ایزولا پریبی
از راه رســیدند .سپس گفتند خیال بمباران ما را نداشته اند .تقصیر آن مزرعه پریبی ،لَبووی
ها چیســت که جعبه های گوجه فرنگی ما از دور به خودروهای نظامی سنت مارتینز ،گرنسی
شبیه است؟ تقصیر که بود را تنها خدا می داند .برای دو روز ما را بمباران
کردند و سی زن و مرد و کودک را کشتند .یکی از آن ها نوه خاله من بود. دوشیزه پریبی عزیز،
با سپاس از نامه تان و آنچه در باره خود و امیلی برونته نوشته بودید .از کودک بی نوا با پرتاب اولین بمب به زیر یکی از همین جعبه های گوجه
اینکه امیلی توانسته همان لحظه که شبح کتی بینوا به شیشه پنجره فرنگی پناه برده بود و با جعبه خاکستر شد .آلمانی ها ماهیگیران را در
زده ،گلوی شــما را در پنجه بگیرد کلی خندیــدم .باید بگویم مرا هم دریا کشتند .آمبولانسی که زخمی ها را به بیمارستان می برد به رگبار
بستند .وقتی کســی پاسخ گلوله های آن ها را نداد دانستند که ارتش درست در همین لحظه گرفت.
اســتاد ادبیاتم خواســته بود بلندی های بادگیــر را در تعطیلات بهاره انگلستان ما را به امان خدا رها کرده و رفته است .بنابراین دو روز بعد با
بخوانیم .من که برای تعطیلات به خانهدوســتم ســوفی استارک رفته آرامش آمدند و جزیره ما را به مدت پنج سال اشغال کردند.
بــودم با او این کتاب را خوانــدم و دو روز برای بیدادگری نهفته در آن با در ابتدا تا آنجا که از یک ارتش اشــغالگر می توان انتظار داشت مودب می بخشــید که برایتان نامه می نویسم .آخر ما با هم کاملا بیگانه ایم.
هم گریســتیم .تا اینکه سرانجام ســیدنی ،برادر بزرگ سوفی از هردوی و مهربان بودند .مفتخر به خود که بخش کوچکی از خاک انگلستان را اما وظیفه خود دانســتم .از داوسی آدامز شــنیدم که خیال دارید برای
ما خواست خفه بشویم و دســت از لوس بازی برداریم .من اگرچه هنوز اشغال کرده اند و البته امیدوار و مطمئن که با یک پرش دیگر در لندن تایمز مقاله بلندیدر باره ادبیات و ارزش مطالعه بنویسید .و شما خیال
خشمناک بودم ،ولی ساکت شدم تا اینکه به روح کتی در پشت پنجره خواهند بود .وقتی به بیهودگی خیال خود پی بردند ،چهره واقعی خود دارید ماجراهای انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنسی را مدل
قرار دهید. رســیدم .هیچوقت در زندگیم چنان هراســی را تجربه نکرده ام .خون را نشان دادند.
آشامان ودیو ها هیچگاه نتوانسته اند مرا بترسانند ،اما ارواح چیزدیگری برای هرچیز قانونی وضع کردند :اینکار را بکنید ،آن کار را نکنید .و جالب از خنده ریسه رفتم.
اینکه مرتب نظرشان را تغییر میدادند و سعی می کردند محبوب همه شــاید اگر بدانید بنیان گذار این انجمــن ،الیزابت مک ِکنا ،حتی اهل هستند.
خلاصه اینکه در تمام دو هفته تعطیلات من و ســوفی کار دیگری بجز شــوند .مثل اینکه هویجی را مقابل بینی الاغی تکاندهیم .ولی ما الاغ جزیره هم نیســت در تصمیم خود تجدید نظر کنید .برخلاف فیس و
افاده هایش او تنها مســتخدمی از خانواده ِسر آمبروس آیورس از لندن دراز کشیدن و خواندن کتاب های برونته ها نکردیم .در این روزها جین نبودیم و این آلمانی ها را بسیار خشمگین و کم طاقت می کرد.
مثلا ساعات منع رفت و آمد را مرتب تغییر می دادند .ساعت هشت شب ،است .یقیندارم ِسر آمبروس را می شناسید .نقاش معروف ،عضو آکادمی
ایر ،آگنس گری ،شرلی و مستاجر قصر ویلدفِل را خواندیم.
چه خانواده جالبی .ولی من تصمیم گرفتمدر مورد آن برونته بنویســم یا نُه و گاهی که خیلی خشمگین می شدند پنج بعد از ظهر .گاهی وقت ســلطنتی ،اگرچه من کارهایش را نمی پسندم .پُرتره کنتس لام ِبثدر
حال کنترل اسبش ،نابخشودنی است .به هرحال الیزابت مک کنا،دختر زیرا در میان خواهرانش از همه ناشناس تر باقی مانده است .در حالی که نداشتی بهدوستانت سری بزنی یا حتیدام هایت را خوراک بدهی.
چیزی از شارلوت بزرگ کم ندارد .با چنان نفود پرقدرت عمه دیندارشان ،در ابتدا به خود امید میدادیم که شــش ماه دیگر می روند و ما را راحت سرپرست مستخدم های اوست.
عمه برانــ ِول ،خدا می داند آن بینوا با چه زحمتی توانســته کلمه ای مــی گذارند .ولی حضورشــان در جزیره ِکش آمد .تهیــه مواد خوراکی در حالیکــه مادرش گردگیری می کرده ،ســر آمبروس اجــازه داده این
برکاغذ بیاورد .امیلی و شــارلوت آنقدر شعور و ارادهداشتند که اعتنایی روزبروز مشــکل تر می شــد و بزودی تمام انبارهای هیزم و ُکنده خالی دخترک در کارگاه او تمرین کند و او را به مدرســه فرســتاده تا بیش از
In touch with Iranian diversity به عمه عقب افتاده شــان نداشته باشــند ،اما آن بی نوا نمی توانست .شــدند .روزها با بیگاری به سختی می گذشت و شب ها تاریک و سرد آنچهدر شــان یک بچه کلفت است تحصیل کند .وقتی الیزابت چهاره
فکرش را بکن که کسی مدام زیر گوشت بگوید ،خداوند می خواهد زن و ناامیدکننده بود .همه از گرســنگی و ناامیــدی به تنگ آمده بودیم .ساله بود مادرش مرد .آیا سر آمبروس او را به مدرسه مخصوصی فرستاد
ها مطیع ،شکیبا ،و کمی اندوهگین باشند .واضح است که در اینصورت بنابراین بهدوســتانمان و کتاب ها آویختیم .کتاب ها بخش های بهتر تا کاری یاد بگیرد؟ نه .چنین نکرد .الیزابت را در خانه خود در چلســی
وجودمان را بیادمان می آوردنــد و امید روزهای بهتر را .الیزابت معمولا نگاه داشــت و سرانجام ترتیبی داد که بورســیه ای در مدرسه هنرهای با دخترها دردسری نداشته است .خفاش پیر خون آشام!
شعری را می خواند که همه اش را بیاد ندارم ولی اینطور شروع می شد :زیبای اسلاید بگیرد. امیدوارم نامه های بیشتری از شما داشته باشم.
«آیا لذت بــردن از یک روز آفتابی ،یا چرخیــدن و خندیدن در بهار ،یا متوجه باشــید که من ابدا خیال ندارم سر آمبروس را به این متهم کنم قربانت،
دوست داشتن ،یا فکر کردن ،یا کاری را بپایان آوردن ،یا دوستانی مهربان که پدر الیزابت بوده است .ما همه از تمایلات سوال برانگیز سر آمبروس ژولیت
داشــتن ،کوچک و کم ارزش است؟» نه نیست .امیدوارم هرجا که هست با خبریم و می دانیم که او نمی توانســته پدر فرزندی باشد ،اما به این
دختر آنقدر رو داده که رفتارهای ناشایســت پیدا کند و به آن ها ببالد. این را از یاد نبرده باشد.
اواخر ســال 1944ســاعات منع عبور و مروردیگر برای هیچکس مهم بزرگترین گناه الیزابت نداشتن فروتنی بود .نابودی اخلاق و استانداردها از اِبِن َرمزی به ژولیت
نبود .بیشــتر مردم مجبور بودند برای گرم ماندن از پنج بعد از ظهر به نفرین زمانه ماست ،و باید بگویم در هیچکس به اندازه الیزابت مک کنا بیست و هشتم فوریه 1946
دوشیزه اشتون محترم،
من از اهالی گرنســی هستم و نامم ابن رمزی است .پدرانم سنگ تراش رختخواب پناه برند .ســهمیه شــمع هم بهدو و سرانجام یک شمعدر آن را چنین آشکار و فراوان ندیده ام.
بوده اند و من نیز این ســرگرمی را می پســندم .اما نانم را از ماهیگیری هفته تقلیل یافت .فکرش را بکنید در تاریکی و ســرما توی تختخواب ســر آمبروس خانه ای در گرنسی دارد .روی صخره نیزدیک لَبووه .وقتی
الیزابت کوچک بود ،سر آمبروس و کلفت و دختر کوچولویش تابستان دراز بکشی و منتظر روز دیگر شوی. بدست می آورم.
خانم ماگری گفت شما مایلید در باره تجربیات کتابخوانی ما در دوران پس از روز دی ( ،)D- DAYدیگر آلمانی ها نمی توانســتند خوار و بار و هــا را در آن خانه می گذراندند .الیزابت همان روزها هم بچه وحشــی
Vol. 20 / No. 1222 - Friday, Jan. 18, 2013 اشغال بدانید .البته من تلاش می کنمدر مورد آن روزها نگویم و نشنوم و لوازم مورد نیاز را از فرانســه وارد کنند .از بمب افکن های متفقین می و ســربه هوایی بــود و تمام روز در جزیره برای خودش ِول می گشــت.
حتی اگر بتوانم فکر هم نکنم ،اما خانم ماگری گفت می توان به نوشته ترســیدند .و بالاخره آن ها هم مثل ما گرسنه ماندند و برای سیر کردن حتی یکشــنبه ها .نه کاِر خانه ،نه دســتکش ،نه کفش و نه جوراب .با
های شما اعتماد کرد .اگر خانم ماگری معتقد است شما قابل اعتمادید خود به کشتن سگ و گربه ها روی آوردند .با یورش به مزارع ما و از ریشه ماهیگیران خشن به ماهیگیری می رفت و با دوربینش مزاحم مردمان
من هم می گویم هستید .بعلاوه شما با مهر و محبت برایدوست عزیزم بیرون آوردن سیب زمینی ها -حتی پوسیده ها -تلاش می کردند زنده شریف می شد .خلاصه آبروریزی.
داوســی کتاب فرستادید ،در حالی که او را اصلًا نمی شناسید .بنابراین بمانند .چهار سرباز بخاطر خوردن شوکران که جعفری تصور کرده بودند ،وقتی شروع جنگ اجتناب ناپذیر می نمود ،سر آمبروس الیزابت را فرستاد
تا خانه تابستانی او را ُمهر و موم کند .در نتیجه الیزابت قربانی تصادفی من در مورد انجمن کتابخوانیمان در دوره جنگ برایتان می نویســم و مسموم شدند و مردند.
فرماندهی اعلام کرد اگر سربازی را در حال دزدی از مزارع دستگیر کند ،جنگ شد .هنوز تمام پنجره ها را نبسته بود که آلمانی ها رسیدند .البته امیدوارم به درد داستانتان بخورد.
بهتر اســت بدانید که ما در ابتدا یک انجمن درســت و حسابی ادبی تیرباران خواهد کرد .ســرباز گرســنه ای را در حال سیب زمینی دزدی همه می دانند که الیزابت به میل خود در جزیره ماند و همچنانکه وقایع
نبودیم .غیر از الیزابت ،خانم ماگری و شاید بووکر ،بیشتر ما پس ازدوران دیدند و تعقیب کردند .مرد گرســنه و بینوا ازدرختی بالا رفت و توسط بعدی نشــان داد( ،که من شــرم دارم وارد جزئیاتش شوم) او آن قهرمان
مدرسه دیگر با کتاب و کتابخوانی ســر وکاری نداشتیم .روزهای اول با همقطارانش به زور پایین کشــیده و تیرباران شد .ولی حتی این واقعه فداکاری که همهدر تلاش نمایشش هستند نبود و نیست.
ترس و لرز کتاب های تمیز و زیبا را از قفسه های کتابخانه خانم ماگری هم از دزدی خوراک پیش گیری نکرد .نمی خواهم آن ها را بخاطر دزدی از آن گذشــته این انجمن ادبی آن ها هم مســخرگی و آبرو ریزی بیش
برمی داشــتیم که مبادا پاره یا آلوده شوند .من که اصلًا حوصله چنان غذا سرزنش کنم .بسیاری از همشهریان ما هم همین کار را می کردند .نیست.در گرنسی هنوز مردمان به حقیقت ادیب و فرهیخته ای هستند
چیزهایی را در آن روزها نداشتم .فقط از وحشت مرکز فرماندهی و زندان مطمئنم اگر هر روز صبح با گرسنگی از خواب برخیزی کارهای عجیب که نگاهی هم به این انجمن نمی کنند ،اگرچه بارهادعوت شده اند .این
انجمن بی آبرو تنهادو عضو شریفدارد :امیلیا ماگری و ابن رمزی.در مورد تری نیز از تو ساخته است. بود که خودم را وادار می کردم لای کتاب را باز کنم.
اولین کتابی که خواندم منتخبی از شکســپیر بود .سپس تر دریافتم نوه ام اِلی با بقیه بچه ها برای حفظ سلامت ،در همان ابتدا به انگلستان بقیه ،یک دایم الخمر که پوست و استخوانی بیش نیست ،یک گاوچران
که اسمش را هم نمی تواند بدون لکنت زبان تلفظ کند ،یک نوکر که خود فرستاده شد .او فقط هفت سال داشت .حالا برگشته .دوازده ساله و بلند که آقای دیکنز و آقای ُوردُورث در هنگام نوشــتن داستان های خود به
را بدروغ لُرد خوانده و ایزولاپریبی .یک جادوگر واقعی که به اعتراف خودش قد .ولی من هیچگاه آلمانی ها را بخاطر محروم ســاختن من از دیدن مردانــی مثل من فکر می کرده اند .ولی بیــش از همه من یقین دارم
معجون های رنگارنگ برای نیات پلید می سازد و می فروشد .و البته چند
ویلیام شکسپیر چنین می اندیشیده است .اعتراف می کنم بسیاری از بزرگ شدن او نمی بخشم .چه سال های گرانبهایی را از ما گرفتند.
حــال باید برای دوشــیدن گاو بروم ،قول می دهم بازهــم برایتان نامه نفردیگر از همین قماش که به مروردورهم جمع شده اند .با این ملغمه حرف های او را نمی فهمم ولی خواهم فهمید .مطمئنم.
می توان تصور کرد که چه «شب های ادبی!!» دارند. به گمان من هرچه کمتر ســخن می گوید زیبایی بیشتری می آفریند .بنویسم .البته اگر شما بخواهید.
ابداً صلاح نمیدانم که شــمادر باره ایــن مردمان و کتاب هایی که می مــی خواهید بدانید از کدام جمله اش بیشــتر لذت می برم؟ «روزهای با آرزوی سلامت شما،
خوانند چیزی بنویســید .معلوم نیســت آن ها چه را مناسب خواندن
تشخیص میدهند! ابن رمزی تابناک ما به پایان آمده و ما بسوی تاریکی ها پیش می رویم».
کاش آن روز که ارتش آلمان به جزیره وارد شد ،این جمله را می دانستم.
29 هواپیما از پس هواپیما و کشتی از پی کشتی .تمام آنچه به ذهنم می از دوشیزه آدلاید آدیسون به ژولیت
ارادتمند شما در گروه نگرانی های مسیحیان، رسید تکرار لعنتی ها ،لعنتی ها بود .اگر با این جمله داهیانه «روزهای اول مارچ 1946
آدلاید آدیسون (دوشیزه)
تابناک ما به پایان آمده و ما بســوی تاریکی ها پیش می رویم »،آشــنا دوشیزه اشتون محترم،
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی 29
ـ 10ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
بودم ،شاید می توانســتم با آمادگی بیشتری به بندر رفته و شاهد این
هجوم و اشغال باشم و چنین دردی در سینه خود احساس نکنم .گویی
قلبم بر زمین افتاده و پاره پاره شده و من رویش راه می رفتم. از ژولیت به ایزولا
بیست و هشتم فوریه
سال متسیب /شماره - 1222جمعه 29ید 1391 آن ها روز یکشــنبه ســی ژوئن ،1940پس از دو روز بمباران پی در پی دوشیزه ایزولا پریبی
از راه رســیدند .سپس گفتند خیال بمباران ما را نداشته اند .تقصیر آن مزرعه پریبی ،لَبووی
ها چیســت که جعبه های گوجه فرنگی ما از دور به خودروهای نظامی سنت مارتینز ،گرنسی
شبیه است؟ تقصیر که بود را تنها خدا می داند .برای دو روز ما را بمباران
کردند و سی زن و مرد و کودک را کشتند .یکی از آن ها نوه خاله من بود. دوشیزه پریبی عزیز،
با سپاس از نامه تان و آنچه در باره خود و امیلی برونته نوشته بودید .از کودک بی نوا با پرتاب اولین بمب به زیر یکی از همین جعبه های گوجه
اینکه امیلی توانسته همان لحظه که شبح کتی بینوا به شیشه پنجره فرنگی پناه برده بود و با جعبه خاکستر شد .آلمانی ها ماهیگیران را در
زده ،گلوی شــما را در پنجه بگیرد کلی خندیــدم .باید بگویم مرا هم دریا کشتند .آمبولانسی که زخمی ها را به بیمارستان می برد به رگبار
بستند .وقتی کســی پاسخ گلوله های آن ها را نداد دانستند که ارتش درست در همین لحظه گرفت.
اســتاد ادبیاتم خواســته بود بلندی های بادگیــر را در تعطیلات بهاره انگلستان ما را به امان خدا رها کرده و رفته است .بنابراین دو روز بعد با
بخوانیم .من که برای تعطیلات به خانهدوســتم ســوفی استارک رفته آرامش آمدند و جزیره ما را به مدت پنج سال اشغال کردند.
بــودم با او این کتاب را خوانــدم و دو روز برای بیدادگری نهفته در آن با در ابتدا تا آنجا که از یک ارتش اشــغالگر می توان انتظار داشت مودب می بخشــید که برایتان نامه می نویسم .آخر ما با هم کاملا بیگانه ایم.
هم گریســتیم .تا اینکه سرانجام ســیدنی ،برادر بزرگ سوفی از هردوی و مهربان بودند .مفتخر به خود که بخش کوچکی از خاک انگلستان را اما وظیفه خود دانســتم .از داوسی آدامز شــنیدم که خیال دارید برای
ما خواست خفه بشویم و دســت از لوس بازی برداریم .من اگرچه هنوز اشغال کرده اند و البته امیدوار و مطمئن که با یک پرش دیگر در لندن تایمز مقاله بلندیدر باره ادبیات و ارزش مطالعه بنویسید .و شما خیال
خشمناک بودم ،ولی ساکت شدم تا اینکه به روح کتی در پشت پنجره خواهند بود .وقتی به بیهودگی خیال خود پی بردند ،چهره واقعی خود دارید ماجراهای انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنسی را مدل
قرار دهید. رســیدم .هیچوقت در زندگیم چنان هراســی را تجربه نکرده ام .خون را نشان دادند.
آشامان ودیو ها هیچگاه نتوانسته اند مرا بترسانند ،اما ارواح چیزدیگری برای هرچیز قانونی وضع کردند :اینکار را بکنید ،آن کار را نکنید .و جالب از خنده ریسه رفتم.
اینکه مرتب نظرشان را تغییر میدادند و سعی می کردند محبوب همه شــاید اگر بدانید بنیان گذار این انجمــن ،الیزابت مک ِکنا ،حتی اهل هستند.
خلاصه اینکه در تمام دو هفته تعطیلات من و ســوفی کار دیگری بجز شــوند .مثل اینکه هویجی را مقابل بینی الاغی تکاندهیم .ولی ما الاغ جزیره هم نیســت در تصمیم خود تجدید نظر کنید .برخلاف فیس و
افاده هایش او تنها مســتخدمی از خانواده ِسر آمبروس آیورس از لندن دراز کشیدن و خواندن کتاب های برونته ها نکردیم .در این روزها جین نبودیم و این آلمانی ها را بسیار خشمگین و کم طاقت می کرد.
مثلا ساعات منع رفت و آمد را مرتب تغییر می دادند .ساعت هشت شب ،است .یقیندارم ِسر آمبروس را می شناسید .نقاش معروف ،عضو آکادمی
ایر ،آگنس گری ،شرلی و مستاجر قصر ویلدفِل را خواندیم.
چه خانواده جالبی .ولی من تصمیم گرفتمدر مورد آن برونته بنویســم یا نُه و گاهی که خیلی خشمگین می شدند پنج بعد از ظهر .گاهی وقت ســلطنتی ،اگرچه من کارهایش را نمی پسندم .پُرتره کنتس لام ِبثدر
حال کنترل اسبش ،نابخشودنی است .به هرحال الیزابت مک کنا،دختر زیرا در میان خواهرانش از همه ناشناس تر باقی مانده است .در حالی که نداشتی بهدوستانت سری بزنی یا حتیدام هایت را خوراک بدهی.
چیزی از شارلوت بزرگ کم ندارد .با چنان نفود پرقدرت عمه دیندارشان ،در ابتدا به خود امید میدادیم که شــش ماه دیگر می روند و ما را راحت سرپرست مستخدم های اوست.
عمه برانــ ِول ،خدا می داند آن بینوا با چه زحمتی توانســته کلمه ای مــی گذارند .ولی حضورشــان در جزیره ِکش آمد .تهیــه مواد خوراکی در حالیکــه مادرش گردگیری می کرده ،ســر آمبروس اجــازه داده این
برکاغذ بیاورد .امیلی و شــارلوت آنقدر شعور و ارادهداشتند که اعتنایی روزبروز مشــکل تر می شــد و بزودی تمام انبارهای هیزم و ُکنده خالی دخترک در کارگاه او تمرین کند و او را به مدرســه فرســتاده تا بیش از
In touch with Iranian diversity به عمه عقب افتاده شــان نداشته باشــند ،اما آن بی نوا نمی توانست .شــدند .روزها با بیگاری به سختی می گذشت و شب ها تاریک و سرد آنچهدر شــان یک بچه کلفت است تحصیل کند .وقتی الیزابت چهاره
فکرش را بکن که کسی مدام زیر گوشت بگوید ،خداوند می خواهد زن و ناامیدکننده بود .همه از گرســنگی و ناامیــدی به تنگ آمده بودیم .ساله بود مادرش مرد .آیا سر آمبروس او را به مدرسه مخصوصی فرستاد
ها مطیع ،شکیبا ،و کمی اندوهگین باشند .واضح است که در اینصورت بنابراین بهدوســتانمان و کتاب ها آویختیم .کتاب ها بخش های بهتر تا کاری یاد بگیرد؟ نه .چنین نکرد .الیزابت را در خانه خود در چلســی
وجودمان را بیادمان می آوردنــد و امید روزهای بهتر را .الیزابت معمولا نگاه داشــت و سرانجام ترتیبی داد که بورســیه ای در مدرسه هنرهای با دخترها دردسری نداشته است .خفاش پیر خون آشام!
شعری را می خواند که همه اش را بیاد ندارم ولی اینطور شروع می شد :زیبای اسلاید بگیرد. امیدوارم نامه های بیشتری از شما داشته باشم.
«آیا لذت بــردن از یک روز آفتابی ،یا چرخیــدن و خندیدن در بهار ،یا متوجه باشــید که من ابدا خیال ندارم سر آمبروس را به این متهم کنم قربانت،
دوست داشتن ،یا فکر کردن ،یا کاری را بپایان آوردن ،یا دوستانی مهربان که پدر الیزابت بوده است .ما همه از تمایلات سوال برانگیز سر آمبروس ژولیت
داشــتن ،کوچک و کم ارزش است؟» نه نیست .امیدوارم هرجا که هست با خبریم و می دانیم که او نمی توانســته پدر فرزندی باشد ،اما به این
دختر آنقدر رو داده که رفتارهای ناشایســت پیدا کند و به آن ها ببالد. این را از یاد نبرده باشد.
اواخر ســال 1944ســاعات منع عبور و مروردیگر برای هیچکس مهم بزرگترین گناه الیزابت نداشتن فروتنی بود .نابودی اخلاق و استانداردها از اِبِن َرمزی به ژولیت
نبود .بیشــتر مردم مجبور بودند برای گرم ماندن از پنج بعد از ظهر به نفرین زمانه ماست ،و باید بگویم در هیچکس به اندازه الیزابت مک کنا بیست و هشتم فوریه 1946
دوشیزه اشتون محترم،
من از اهالی گرنســی هستم و نامم ابن رمزی است .پدرانم سنگ تراش رختخواب پناه برند .ســهمیه شــمع هم بهدو و سرانجام یک شمعدر آن را چنین آشکار و فراوان ندیده ام.
بوده اند و من نیز این ســرگرمی را می پســندم .اما نانم را از ماهیگیری هفته تقلیل یافت .فکرش را بکنید در تاریکی و ســرما توی تختخواب ســر آمبروس خانه ای در گرنسی دارد .روی صخره نیزدیک لَبووه .وقتی
الیزابت کوچک بود ،سر آمبروس و کلفت و دختر کوچولویش تابستان دراز بکشی و منتظر روز دیگر شوی. بدست می آورم.
خانم ماگری گفت شما مایلید در باره تجربیات کتابخوانی ما در دوران پس از روز دی ( ،)D- DAYدیگر آلمانی ها نمی توانســتند خوار و بار و هــا را در آن خانه می گذراندند .الیزابت همان روزها هم بچه وحشــی
Vol. 20 / No. 1222 - Friday, Jan. 18, 2013 اشغال بدانید .البته من تلاش می کنمدر مورد آن روزها نگویم و نشنوم و لوازم مورد نیاز را از فرانســه وارد کنند .از بمب افکن های متفقین می و ســربه هوایی بــود و تمام روز در جزیره برای خودش ِول می گشــت.
حتی اگر بتوانم فکر هم نکنم ،اما خانم ماگری گفت می توان به نوشته ترســیدند .و بالاخره آن ها هم مثل ما گرسنه ماندند و برای سیر کردن حتی یکشــنبه ها .نه کاِر خانه ،نه دســتکش ،نه کفش و نه جوراب .با
های شما اعتماد کرد .اگر خانم ماگری معتقد است شما قابل اعتمادید خود به کشتن سگ و گربه ها روی آوردند .با یورش به مزارع ما و از ریشه ماهیگیران خشن به ماهیگیری می رفت و با دوربینش مزاحم مردمان
من هم می گویم هستید .بعلاوه شما با مهر و محبت برایدوست عزیزم بیرون آوردن سیب زمینی ها -حتی پوسیده ها -تلاش می کردند زنده شریف می شد .خلاصه آبروریزی.
داوســی کتاب فرستادید ،در حالی که او را اصلًا نمی شناسید .بنابراین بمانند .چهار سرباز بخاطر خوردن شوکران که جعفری تصور کرده بودند ،وقتی شروع جنگ اجتناب ناپذیر می نمود ،سر آمبروس الیزابت را فرستاد
تا خانه تابستانی او را ُمهر و موم کند .در نتیجه الیزابت قربانی تصادفی من در مورد انجمن کتابخوانیمان در دوره جنگ برایتان می نویســم و مسموم شدند و مردند.
فرماندهی اعلام کرد اگر سربازی را در حال دزدی از مزارع دستگیر کند ،جنگ شد .هنوز تمام پنجره ها را نبسته بود که آلمانی ها رسیدند .البته امیدوارم به درد داستانتان بخورد.
بهتر اســت بدانید که ما در ابتدا یک انجمن درســت و حسابی ادبی تیرباران خواهد کرد .ســرباز گرســنه ای را در حال سیب زمینی دزدی همه می دانند که الیزابت به میل خود در جزیره ماند و همچنانکه وقایع
نبودیم .غیر از الیزابت ،خانم ماگری و شاید بووکر ،بیشتر ما پس ازدوران دیدند و تعقیب کردند .مرد گرســنه و بینوا ازدرختی بالا رفت و توسط بعدی نشــان داد( ،که من شــرم دارم وارد جزئیاتش شوم) او آن قهرمان
مدرسه دیگر با کتاب و کتابخوانی ســر وکاری نداشتیم .روزهای اول با همقطارانش به زور پایین کشــیده و تیرباران شد .ولی حتی این واقعه فداکاری که همهدر تلاش نمایشش هستند نبود و نیست.
ترس و لرز کتاب های تمیز و زیبا را از قفسه های کتابخانه خانم ماگری هم از دزدی خوراک پیش گیری نکرد .نمی خواهم آن ها را بخاطر دزدی از آن گذشــته این انجمن ادبی آن ها هم مســخرگی و آبرو ریزی بیش
برمی داشــتیم که مبادا پاره یا آلوده شوند .من که اصلًا حوصله چنان غذا سرزنش کنم .بسیاری از همشهریان ما هم همین کار را می کردند .نیست.در گرنسی هنوز مردمان به حقیقت ادیب و فرهیخته ای هستند
چیزهایی را در آن روزها نداشتم .فقط از وحشت مرکز فرماندهی و زندان مطمئنم اگر هر روز صبح با گرسنگی از خواب برخیزی کارهای عجیب که نگاهی هم به این انجمن نمی کنند ،اگرچه بارهادعوت شده اند .این
انجمن بی آبرو تنهادو عضو شریفدارد :امیلیا ماگری و ابن رمزی.در مورد تری نیز از تو ساخته است. بود که خودم را وادار می کردم لای کتاب را باز کنم.
اولین کتابی که خواندم منتخبی از شکســپیر بود .سپس تر دریافتم نوه ام اِلی با بقیه بچه ها برای حفظ سلامت ،در همان ابتدا به انگلستان بقیه ،یک دایم الخمر که پوست و استخوانی بیش نیست ،یک گاوچران
که اسمش را هم نمی تواند بدون لکنت زبان تلفظ کند ،یک نوکر که خود فرستاده شد .او فقط هفت سال داشت .حالا برگشته .دوازده ساله و بلند که آقای دیکنز و آقای ُوردُورث در هنگام نوشــتن داستان های خود به
را بدروغ لُرد خوانده و ایزولاپریبی .یک جادوگر واقعی که به اعتراف خودش قد .ولی من هیچگاه آلمانی ها را بخاطر محروم ســاختن من از دیدن مردانــی مثل من فکر می کرده اند .ولی بیــش از همه من یقین دارم
معجون های رنگارنگ برای نیات پلید می سازد و می فروشد .و البته چند
ویلیام شکسپیر چنین می اندیشیده است .اعتراف می کنم بسیاری از بزرگ شدن او نمی بخشم .چه سال های گرانبهایی را از ما گرفتند.
حــال باید برای دوشــیدن گاو بروم ،قول می دهم بازهــم برایتان نامه نفردیگر از همین قماش که به مروردورهم جمع شده اند .با این ملغمه حرف های او را نمی فهمم ولی خواهم فهمید .مطمئنم.
می توان تصور کرد که چه «شب های ادبی!!» دارند. به گمان من هرچه کمتر ســخن می گوید زیبایی بیشتری می آفریند .بنویسم .البته اگر شما بخواهید.
ابداً صلاح نمیدانم که شــمادر باره ایــن مردمان و کتاب هایی که می مــی خواهید بدانید از کدام جمله اش بیشــتر لذت می برم؟ «روزهای با آرزوی سلامت شما،
خوانند چیزی بنویســید .معلوم نیســت آن ها چه را مناسب خواندن
تشخیص میدهند! ابن رمزی تابناک ما به پایان آمده و ما بسوی تاریکی ها پیش می رویم».
کاش آن روز که ارتش آلمان به جزیره وارد شد ،این جمله را می دانستم.
29 هواپیما از پس هواپیما و کشتی از پی کشتی .تمام آنچه به ذهنم می از دوشیزه آدلاید آدیسون به ژولیت
ارادتمند شما در گروه نگرانی های مسیحیان، رسید تکرار لعنتی ها ،لعنتی ها بود .اگر با این جمله داهیانه «روزهای اول مارچ 1946
آدلاید آدیسون (دوشیزه)
تابناک ما به پایان آمده و ما بســوی تاریکی ها پیش می رویم »،آشــنا دوشیزه اشتون محترم،