Page 30 - Shahrvand BC No. 1219
P. 30
ادبیات/رمان 30
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ۷ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
مشغول نوشتن مقالات سبکســرانه دیگر بود زیرا اسپکتاتور از بانو بلا تانتون به امیلیا سال متسیب /شماره - 1219جمعه 8ید 1391
به او ســتونی هفتگی داده بود تا در باره مردم در زمان جنگ دوازدهم فوریه 1946
ایســتگاه او را به دست دکتر اشتون سپرده و بازگردم ولی وقتی دیدم خانم ماگری محترم، In touch with Iranian diversity
عموی بیفکرش آشــپز خانه را بدنبال ژولیت جوان فرستاده ،ترجیح بنویسد .نام این ستون ایزی بیکرستاف بود.
دادم به دیدار او بروم .البته گفتگوی تندی با هم داشــتیم .ســرانجام باید بگویم من پس از خواندن یکی از مقالات ژولیت آبونمان نامه ژولیت اشــتون را در دست گرفته ام و آنچه را می بینم باور نمی Vol. 20 / No. 1219 - Friday, Dec. 28, 2012
دکتر اشتون پذیرفت که ژولیت را به یک مدرسه شبانه روزی دخترانه اسپکتاتور را منحل کردم .در این مقاله او سلیقه خوب ملکه کنــم .آیا واقعیــت دارد که از من خواســته از خصوصیات و رفتارش
بفرستد .باید بگویم والدینش پول کافی برای تحصیل او گذاشته بودند. مرحوم ،ویکتوریا ،را مورد حملــه قرار داده بود .بی تردید از برایتان بنویســم؟ خوب چرا که نه؟ باید بگویم در شخصیت او ایرادی 30
خوشبختانه من مدرسه خوبی می شــناختم .مدرسه سنت سویثین. بنای عظیم یادبودی که ملکه ویکتوریا برای همسر محبوبش
مدرسه ای که هم از نظر علمی شهرت خوبی داشت و هم مدیر داخلی شــاهزاده آلبرت ساخته اســت با اطلاعید .این بنا همچون نمی بینم تنها به برداشت های روزمره اش معترضم .افتضاح است.
آن را از سنگ گرانیت نتراشیده بودند .خوشحالم که بگویم ژولیت در الماسی بر تارک باغ کنزینگتون می درخشد .بنایی شایسته چنانکه می دانید جنگ می توانــد افراد کاملا متفاوت و بیگانه را هم
آن مدرســه چون گل شکفت .از درس ها خوشش می آمد .و البته به سلیقه ملکه ای فرهیخته و همسر مرحومش .ژولیت از وزارت خانــه و هم اتاق کند .من و ژولیت هم از همان روزهای اول بمباران با
گمان من بزرگترین سبب شــادی او دوستی اش با سوفی استارک و خوراک تشکر و قدردانی کرده بود که دستور داده در پیرامون هم همکار شــدیم .کار ما و گروه دیگری از داوطلبان این بود که همه
خانــواده او بود .تعطیلات میان ترم را همواره با هم می گذراندند یا در این بنای زیبا نخود بکارند .و نوشــته بود مترســکی بهتر از شــب در محلات مختلف لندن روی بام ها بایســتیم و مراقب حریق
خانه اســتارک ها و یکی دوبارهم با من و خواهرم در کلیسا .چقدر به شــاهزاده آلبرت در تمام انگلستان پیدا نمی شود تا کلاغ ها های احتمالی ناشــی از بمباران باشیم .ژولیت و من باید باهم کار می
ما خوش گذشت .دوچرخه سواری ،ماهیگیری ،پیک نیک .یک بار هم کردیم .با دیدن آتش باید بی درنگ با ســطل های شــن و پمپ سیار
سیدنی اســتارک برادر بزرگتر سوفی با آن ها آمد .اگرچه ده سالی از را بترساند. آب به سوی محل آتش سوزی می شتافتیم تا پیش از گسترش آتش
بــا وجود اینکه من ســلیقه ،توانایــی داوری ،قدرت تمیز ،و آن را خاموش کنیم .ما هیچوقت با هم گفتگوی دوستانه نداشتیم ،نه
دخترها بزرگتر بود اما حضورش براستی مایه شادی همه شد. شوخی های بی مورد و نابجای او را نکوهش می کنم ،اما یک مثل داوطلبان بی فکر و ســر به هوا .من بر آمادگی دایم اصرار داشتم.
دیدن اینکه ژولیت می بالد و چنین نوجوان شایســته ای می شــود قابلیت بسیار خوب برایش می شمارم .او دختر صادقی است. بــا این وصف در باره زندگی خصوصــی او پیش از جنگ چیزهایی به
براســتی هیجان انگیز بود .و حال که چنین خانمی شده است .خیلی اگر گفته نام انجمن ادبی شما را همواره به احترام یاد خواهد
خوشــحالم که به من این فرصت را داد تا در باره شخصیتش برایتان کرد ،بدانید که این کار را خواهد کرد .سخن دیگری ندارم. گوشم خورده است.
گویا پدرش کشــاورز محترمی در ســافولک بــوده و مادرش یک زن
بنویسم. با احترام، کشاورز معمولی .می دانید که؟ شیر می دوشیده و تخم مرغ ها را جمع
تاریخچــه ای مختصر از آشــناییم با او نوشــتم تــا بدانید خوب می بانو بلا تانتون می کرده -البته پس از اینکه کارهای کتابفروشــی که در بوری سنت
شناسمش .اگر ژولیت تعهدی بسپارد تا پای جان به آن وفادار خواهد ادموندز داشته سامان می بخشیده است .در دوازده سالگی ژولیت پدر
ماند .اگر بگوید بله ،این بله تا آخر کار است و اگر بگوید نه ،دیگر هیچ از جناب کشیش سایمون سیمپلز به امیلیا و مادرش را در یک سانحه رانندگی از دست می دهد و مجبور می شود
سیزدهم فوریه 1946 نزد عمویش که از اساتید مشهور ادبیات کلاسیک بوده ،به سنت جونز
کاری نمی توان کرد. خانم ماگری محترم، وود بــرود .این دختر جوان از آن جا دوبار گریخته و تمام خانه را بهم
با ارادت و احترام،
سیمون سیمپلز البته که می توانید به ژولیت اعتماد کنید .من در این مورد ایمان قلبی ریخته و در مطالعات عمویش وقفه ایجاد کرده است.
دارم .والدینش علاوه بر اینکه از اعضای کلیسای من در سنت هیلداس به ســتوه آمده و ســرگردان ،ســرانجام عمویش او را به یک مدرسه
از سوزان اسکات به ژولیت بودند ،از دوستان بسیار نزدیک من نیز به شمار می آمدند .جالب است شــبانروزی خیلی خوب می فرســتد .پس از پایان دبیرستان،ژولیت
هفدهم فوریه 1946 دیگر ادامه تحصیل نداد .به لندن آمد و با ســوفی استارک ،از دوستان
ژولیت عزیز، بدانید که شبی که ژولیت به دنیا آمد من میهمان آنان بودم. همکلاســش ،در آپارتمان اجاره ای کوچکی زندگی می کرد .روزها در
درســت اســت که ژولیت یکدنده بود اما دخترکی دوســت داشتنی، یک کتابفروشــی کار می کرد و شــب ها در باره یکی از آن خواهران
بگو ببینم این عکس تو بود که در شماره این هفته تاتلر دیدم؟ مشغول مسئول و سرزنده بزرگ شد .با گرایشی ناباورانه بسوی درستی و امانت فلک زده برونته تحقیق می کرد و کتاب می نوشــت .بخاطرم نیست
رقص رامبا با مارک رینولدز؟ خیلی خوشــگل بنظر می آمدی _ شاید کدام برونته .گمانم کتاب توسط بنگاه انتشاراتی برادر سوفی ،استفنز و
به همان خوش تیپی مارک .ولی می توانم نصیحتی به تو بکنم؟ پیش داری که از کودکی به آن سن بعید می نمود. استارک ،منتشر شد .و فکر می کنم آن را فقط بخاطر خواهر و برادری
از اینکه سیدنی این عکس را ببیند به یکی از پناهگاه های ضد هوایی بگذارید خاطره ای برایتان بگویم ،وقتی ژولیت ده سال بیشتر نداشت
روزی در حال خواندن دعای «چشم های او به پرستو می نگریستند» چاپ کردند ،اگرچه ژولیت خواهر استارک ها نیست.
پناهنده شو! بود که ناگهان کتاب دعایش را بســت و از خواندن خودداری کرد .در پس از این ژولیت شــروع به نوشــتن مقالات گوناگون در روزنامه ها
ســکوت مرا همیشه می توانی با شرح دقیق آنچه بین تو و مارک می پاسخ مربی آواز گفت این دعا شخصیت عیسی مسیح را خدشه دار می و مجلات کرد .لحن سبکســرانه و ســاده اش خوانندگان بسیاری در
ســازد و بهتر است چنین دعایی نخوانیم .و مربی که نمی دانست چه میــان توده مردم یافــت و در نتیجه محبوب و معروف شــد .آخرین
گذرد ،بخری .این را که می دانستی؟ بقایای میراثــش را فروخت و آپارتمانی در چلســی خرید .چلســی
قربانت، کند ،او را به دفتر من آورد تا با او صحبت کنم. محله هنرمندان ،مدل ها ،ولنگ و وازها و سوسیالیســت ها -مردمان
سوزان بایــد اعتراف کنم خیلی خوب پیش نرفت .ژولیت ادعا می کرد که در غیرمســئول و سربه هوا -درست همانطور که ژولیت در کار داوطلبانه
دعا نباید بگوییم چشــم های او به پرستو می نگریستند زیرا چه فایده
از ژولیت به سوزان اسکات از نگریســتن به پرســتو؟ آیا مورد نظر خداوند بودن پرستو را از مرگ با من بود.
هجدهم فوریه 1946 نجات داد؟ آیا ســبب شد دیگران توجه بیشتری به پرستو بکنند؟ این حالا در مورد روابط خودمان بطور اخص می نویسم.
سوزان عزیز، دعا خداوند را در حد یکی از دوســتداران پرندگان پایین می آورد که ژولیــت و من همراه با یکی دو جفــت دیگر مامور بودیم روی بام اینر
تمپل هال در میدان اینز او کورت دیده بانی کنیم .باید بدانید که برای
بدین وسیله همه اخبار را تکذیب می کنم!!! بجای هرکاری دوربین برداشته و به پرستو خیره می شوند. کار ما توجــه و دقت از ضروریات بود .باید همواره مراقب همه جا می
دوستدارت، بایــد بگویم دخترک کوچک پُر بی راه هم نمی گفت .چرا پیش تر به
ژولیت ایــن فکر نیفتاده بودم؟ از آن روز تا به حال گروه ُکر کلیســای ما این بودیم .همه جا.
یک شب در می 1941بمب پرقدرتی روی سقف کتابخانه اینر تمپل
سرود را نخوانده است. هــال افتاد .کتابخانه از جایی که من و ژولیــت دیده بانی می کردیم
وقتــی ژولیت دوازده ســاله بود پدر و مادرش مردنــد و او نزد عموی فاصله داشــت و رسیدگی به آن وظیفه ما نبود .اما ژولیت برای حفظ
پدرش ،دکتر رودریک اشــتون ،به لندن رفت .اگرچه دکتر اشتون مرد کتاب های نازنینش با سطل های خاک چنان به سوی شعله های آتش
مهربانی بود اما چنان در مطالعات لاتین خود غرق بود که وقتی برای دویــد که گویی توان نجات کتابخانــه را دارد .البته فداکاری رویاگونه
توجه به دخترک یتیم نداشــت .می توان گفت اصولا تصوری از بزرگ اش نه تنها فایده ای نداشــت که ســبب تاخیر در فرونشــاندن آتش
شــد .زیرا ماموران آتش نشانی دقایقی از وقت گرانبهای خود را صرف
کردن یک دختربچه نداشت. نجات او کردند .گمان می کنم ژولیت بخاطر این افتضاحی که بار آورد
ژولیت دوبار از خانه او گریخت .بار اول تنها تا ایســتگاه مرکزی کینگز ســوختگی مختصری نیز پیدا کرد ،اما پنجاه هزار جلد کتاب آنشــب
کراس رســید .پلیس او را در حالی یافت که تمام وســایلش را همراه خاکستر شــد .پس از آن نام ژولیت را از لیســت داوطلب های دیده
چــوب ماهیگیری پدرش در کیســه ای پارچــه ای چپانده و منتظر بان آتش حذف کردند و حقش هم همین بود .سپس تر دانستم او در
قطار بوری ســنت ادموندز بود تا به خانه برگردد .به خانه دکتر اشتون نیروی امداد پس از بمباران داوطلب شده است .کار آن ها این بود که
فرستاده شد ولی او دوباره فرار کرد .این بار دکتر اشتون از من خواست پس از بمباران برای گروه امداد و نجات چایی و بیسکویت فراهم کنند.
آن ها همچنین به سانحه دیدگان یاری می رساندند .اعضای خانواده را
پیدایش کنم. نزد هم می آوردند ،موقتا در جای مناسبی اسکان می دادند ،و برایشان
من دقیقا می دانســتم کجا باید باشد .در مزرعه قدیمی پدرش .وقتی خوراک و پوشاک فراهم می کردند .فکر می کنم این کار برای ژولیت
او را یافتم روی یــک تکه چوب ،مقابل در ورودی مزرعه در زیر باران
نشســته و به خانه قدیمی که دیگر مال آن ها نبود خیره شده بود .به مناسب بود و هیچ مشکلی با قوری و استکان نداشت.
و البته آزاد بود که در هنگام شــب هرکار می خواست بکند .بی تردید
موش آبکشیده شبیه بود.
به عمویش تلگراف زدم و روز دیگر باهم به لندن رفتم .خیال داشتم در
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ۷ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
مشغول نوشتن مقالات سبکســرانه دیگر بود زیرا اسپکتاتور از بانو بلا تانتون به امیلیا سال متسیب /شماره - 1219جمعه 8ید 1391
به او ســتونی هفتگی داده بود تا در باره مردم در زمان جنگ دوازدهم فوریه 1946
ایســتگاه او را به دست دکتر اشتون سپرده و بازگردم ولی وقتی دیدم خانم ماگری محترم، In touch with Iranian diversity
عموی بیفکرش آشــپز خانه را بدنبال ژولیت جوان فرستاده ،ترجیح بنویسد .نام این ستون ایزی بیکرستاف بود.
دادم به دیدار او بروم .البته گفتگوی تندی با هم داشــتیم .ســرانجام باید بگویم من پس از خواندن یکی از مقالات ژولیت آبونمان نامه ژولیت اشــتون را در دست گرفته ام و آنچه را می بینم باور نمی Vol. 20 / No. 1219 - Friday, Dec. 28, 2012
دکتر اشتون پذیرفت که ژولیت را به یک مدرسه شبانه روزی دخترانه اسپکتاتور را منحل کردم .در این مقاله او سلیقه خوب ملکه کنــم .آیا واقعیــت دارد که از من خواســته از خصوصیات و رفتارش
بفرستد .باید بگویم والدینش پول کافی برای تحصیل او گذاشته بودند. مرحوم ،ویکتوریا ،را مورد حملــه قرار داده بود .بی تردید از برایتان بنویســم؟ خوب چرا که نه؟ باید بگویم در شخصیت او ایرادی 30
خوشبختانه من مدرسه خوبی می شــناختم .مدرسه سنت سویثین. بنای عظیم یادبودی که ملکه ویکتوریا برای همسر محبوبش
مدرسه ای که هم از نظر علمی شهرت خوبی داشت و هم مدیر داخلی شــاهزاده آلبرت ساخته اســت با اطلاعید .این بنا همچون نمی بینم تنها به برداشت های روزمره اش معترضم .افتضاح است.
آن را از سنگ گرانیت نتراشیده بودند .خوشحالم که بگویم ژولیت در الماسی بر تارک باغ کنزینگتون می درخشد .بنایی شایسته چنانکه می دانید جنگ می توانــد افراد کاملا متفاوت و بیگانه را هم
آن مدرســه چون گل شکفت .از درس ها خوشش می آمد .و البته به سلیقه ملکه ای فرهیخته و همسر مرحومش .ژولیت از وزارت خانــه و هم اتاق کند .من و ژولیت هم از همان روزهای اول بمباران با
گمان من بزرگترین سبب شــادی او دوستی اش با سوفی استارک و خوراک تشکر و قدردانی کرده بود که دستور داده در پیرامون هم همکار شــدیم .کار ما و گروه دیگری از داوطلبان این بود که همه
خانــواده او بود .تعطیلات میان ترم را همواره با هم می گذراندند یا در این بنای زیبا نخود بکارند .و نوشــته بود مترســکی بهتر از شــب در محلات مختلف لندن روی بام ها بایســتیم و مراقب حریق
خانه اســتارک ها و یکی دوبارهم با من و خواهرم در کلیسا .چقدر به شــاهزاده آلبرت در تمام انگلستان پیدا نمی شود تا کلاغ ها های احتمالی ناشــی از بمباران باشیم .ژولیت و من باید باهم کار می
ما خوش گذشت .دوچرخه سواری ،ماهیگیری ،پیک نیک .یک بار هم کردیم .با دیدن آتش باید بی درنگ با ســطل های شــن و پمپ سیار
سیدنی اســتارک برادر بزرگتر سوفی با آن ها آمد .اگرچه ده سالی از را بترساند. آب به سوی محل آتش سوزی می شتافتیم تا پیش از گسترش آتش
بــا وجود اینکه من ســلیقه ،توانایــی داوری ،قدرت تمیز ،و آن را خاموش کنیم .ما هیچوقت با هم گفتگوی دوستانه نداشتیم ،نه
دخترها بزرگتر بود اما حضورش براستی مایه شادی همه شد. شوخی های بی مورد و نابجای او را نکوهش می کنم ،اما یک مثل داوطلبان بی فکر و ســر به هوا .من بر آمادگی دایم اصرار داشتم.
دیدن اینکه ژولیت می بالد و چنین نوجوان شایســته ای می شــود قابلیت بسیار خوب برایش می شمارم .او دختر صادقی است. بــا این وصف در باره زندگی خصوصــی او پیش از جنگ چیزهایی به
براســتی هیجان انگیز بود .و حال که چنین خانمی شده است .خیلی اگر گفته نام انجمن ادبی شما را همواره به احترام یاد خواهد
خوشــحالم که به من این فرصت را داد تا در باره شخصیتش برایتان کرد ،بدانید که این کار را خواهد کرد .سخن دیگری ندارم. گوشم خورده است.
گویا پدرش کشــاورز محترمی در ســافولک بــوده و مادرش یک زن
بنویسم. با احترام، کشاورز معمولی .می دانید که؟ شیر می دوشیده و تخم مرغ ها را جمع
تاریخچــه ای مختصر از آشــناییم با او نوشــتم تــا بدانید خوب می بانو بلا تانتون می کرده -البته پس از اینکه کارهای کتابفروشــی که در بوری سنت
شناسمش .اگر ژولیت تعهدی بسپارد تا پای جان به آن وفادار خواهد ادموندز داشته سامان می بخشیده است .در دوازده سالگی ژولیت پدر
ماند .اگر بگوید بله ،این بله تا آخر کار است و اگر بگوید نه ،دیگر هیچ از جناب کشیش سایمون سیمپلز به امیلیا و مادرش را در یک سانحه رانندگی از دست می دهد و مجبور می شود
سیزدهم فوریه 1946 نزد عمویش که از اساتید مشهور ادبیات کلاسیک بوده ،به سنت جونز
کاری نمی توان کرد. خانم ماگری محترم، وود بــرود .این دختر جوان از آن جا دوبار گریخته و تمام خانه را بهم
با ارادت و احترام،
سیمون سیمپلز البته که می توانید به ژولیت اعتماد کنید .من در این مورد ایمان قلبی ریخته و در مطالعات عمویش وقفه ایجاد کرده است.
دارم .والدینش علاوه بر اینکه از اعضای کلیسای من در سنت هیلداس به ســتوه آمده و ســرگردان ،ســرانجام عمویش او را به یک مدرسه
از سوزان اسکات به ژولیت بودند ،از دوستان بسیار نزدیک من نیز به شمار می آمدند .جالب است شــبانروزی خیلی خوب می فرســتد .پس از پایان دبیرستان،ژولیت
هفدهم فوریه 1946 دیگر ادامه تحصیل نداد .به لندن آمد و با ســوفی استارک ،از دوستان
ژولیت عزیز، بدانید که شبی که ژولیت به دنیا آمد من میهمان آنان بودم. همکلاســش ،در آپارتمان اجاره ای کوچکی زندگی می کرد .روزها در
درســت اســت که ژولیت یکدنده بود اما دخترکی دوســت داشتنی، یک کتابفروشــی کار می کرد و شــب ها در باره یکی از آن خواهران
بگو ببینم این عکس تو بود که در شماره این هفته تاتلر دیدم؟ مشغول مسئول و سرزنده بزرگ شد .با گرایشی ناباورانه بسوی درستی و امانت فلک زده برونته تحقیق می کرد و کتاب می نوشــت .بخاطرم نیست
رقص رامبا با مارک رینولدز؟ خیلی خوشــگل بنظر می آمدی _ شاید کدام برونته .گمانم کتاب توسط بنگاه انتشاراتی برادر سوفی ،استفنز و
به همان خوش تیپی مارک .ولی می توانم نصیحتی به تو بکنم؟ پیش داری که از کودکی به آن سن بعید می نمود. استارک ،منتشر شد .و فکر می کنم آن را فقط بخاطر خواهر و برادری
از اینکه سیدنی این عکس را ببیند به یکی از پناهگاه های ضد هوایی بگذارید خاطره ای برایتان بگویم ،وقتی ژولیت ده سال بیشتر نداشت
روزی در حال خواندن دعای «چشم های او به پرستو می نگریستند» چاپ کردند ،اگرچه ژولیت خواهر استارک ها نیست.
پناهنده شو! بود که ناگهان کتاب دعایش را بســت و از خواندن خودداری کرد .در پس از این ژولیت شــروع به نوشــتن مقالات گوناگون در روزنامه ها
ســکوت مرا همیشه می توانی با شرح دقیق آنچه بین تو و مارک می پاسخ مربی آواز گفت این دعا شخصیت عیسی مسیح را خدشه دار می و مجلات کرد .لحن سبکســرانه و ســاده اش خوانندگان بسیاری در
ســازد و بهتر است چنین دعایی نخوانیم .و مربی که نمی دانست چه میــان توده مردم یافــت و در نتیجه محبوب و معروف شــد .آخرین
گذرد ،بخری .این را که می دانستی؟ بقایای میراثــش را فروخت و آپارتمانی در چلســی خرید .چلســی
قربانت، کند ،او را به دفتر من آورد تا با او صحبت کنم. محله هنرمندان ،مدل ها ،ولنگ و وازها و سوسیالیســت ها -مردمان
سوزان بایــد اعتراف کنم خیلی خوب پیش نرفت .ژولیت ادعا می کرد که در غیرمســئول و سربه هوا -درست همانطور که ژولیت در کار داوطلبانه
دعا نباید بگوییم چشــم های او به پرستو می نگریستند زیرا چه فایده
از ژولیت به سوزان اسکات از نگریســتن به پرســتو؟ آیا مورد نظر خداوند بودن پرستو را از مرگ با من بود.
هجدهم فوریه 1946 نجات داد؟ آیا ســبب شد دیگران توجه بیشتری به پرستو بکنند؟ این حالا در مورد روابط خودمان بطور اخص می نویسم.
سوزان عزیز، دعا خداوند را در حد یکی از دوســتداران پرندگان پایین می آورد که ژولیــت و من همراه با یکی دو جفــت دیگر مامور بودیم روی بام اینر
تمپل هال در میدان اینز او کورت دیده بانی کنیم .باید بدانید که برای
بدین وسیله همه اخبار را تکذیب می کنم!!! بجای هرکاری دوربین برداشته و به پرستو خیره می شوند. کار ما توجــه و دقت از ضروریات بود .باید همواره مراقب همه جا می
دوستدارت، بایــد بگویم دخترک کوچک پُر بی راه هم نمی گفت .چرا پیش تر به
ژولیت ایــن فکر نیفتاده بودم؟ از آن روز تا به حال گروه ُکر کلیســای ما این بودیم .همه جا.
یک شب در می 1941بمب پرقدرتی روی سقف کتابخانه اینر تمپل
سرود را نخوانده است. هــال افتاد .کتابخانه از جایی که من و ژولیــت دیده بانی می کردیم
وقتــی ژولیت دوازده ســاله بود پدر و مادرش مردنــد و او نزد عموی فاصله داشــت و رسیدگی به آن وظیفه ما نبود .اما ژولیت برای حفظ
پدرش ،دکتر رودریک اشــتون ،به لندن رفت .اگرچه دکتر اشتون مرد کتاب های نازنینش با سطل های خاک چنان به سوی شعله های آتش
مهربانی بود اما چنان در مطالعات لاتین خود غرق بود که وقتی برای دویــد که گویی توان نجات کتابخانــه را دارد .البته فداکاری رویاگونه
توجه به دخترک یتیم نداشــت .می توان گفت اصولا تصوری از بزرگ اش نه تنها فایده ای نداشــت که ســبب تاخیر در فرونشــاندن آتش
شــد .زیرا ماموران آتش نشانی دقایقی از وقت گرانبهای خود را صرف
کردن یک دختربچه نداشت. نجات او کردند .گمان می کنم ژولیت بخاطر این افتضاحی که بار آورد
ژولیت دوبار از خانه او گریخت .بار اول تنها تا ایســتگاه مرکزی کینگز ســوختگی مختصری نیز پیدا کرد ،اما پنجاه هزار جلد کتاب آنشــب
کراس رســید .پلیس او را در حالی یافت که تمام وســایلش را همراه خاکستر شــد .پس از آن نام ژولیت را از لیســت داوطلب های دیده
چــوب ماهیگیری پدرش در کیســه ای پارچــه ای چپانده و منتظر بان آتش حذف کردند و حقش هم همین بود .سپس تر دانستم او در
قطار بوری ســنت ادموندز بود تا به خانه برگردد .به خانه دکتر اشتون نیروی امداد پس از بمباران داوطلب شده است .کار آن ها این بود که
فرستاده شد ولی او دوباره فرار کرد .این بار دکتر اشتون از من خواست پس از بمباران برای گروه امداد و نجات چایی و بیسکویت فراهم کنند.
آن ها همچنین به سانحه دیدگان یاری می رساندند .اعضای خانواده را
پیدایش کنم. نزد هم می آوردند ،موقتا در جای مناسبی اسکان می دادند ،و برایشان
من دقیقا می دانســتم کجا باید باشد .در مزرعه قدیمی پدرش .وقتی خوراک و پوشاک فراهم می کردند .فکر می کنم این کار برای ژولیت
او را یافتم روی یــک تکه چوب ،مقابل در ورودی مزرعه در زیر باران
نشســته و به خانه قدیمی که دیگر مال آن ها نبود خیره شده بود .به مناسب بود و هیچ مشکلی با قوری و استکان نداشت.
و البته آزاد بود که در هنگام شــب هرکار می خواست بکند .بی تردید
موش آبکشیده شبیه بود.
به عمویش تلگراف زدم و روز دیگر باهم به لندن رفتم .خیال داشتم در