Page 30 - Shahrvand BC No. 1219
P. 30
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫‪30‬‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫ـ‪۷‬ـ‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫مشغول نوشتن مقالات سبکســرانه دیگر بود زیرا اسپکتاتور‬ ‫از بانو بلا تانتون به امیلیا‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1219‬جمعه ‪ 8‬ید ‪1391‬‬
‫به او ســتونی هفتگی داده بود تا در باره مردم در زمان جنگ‬ ‫دوازدهم فوریه ‪1946‬‬
‫ایســتگاه او را به دست دکتر اشتون سپرده و بازگردم ولی وقتی دیدم‬ ‫خانم ماگری محترم‪،‬‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫عموی بیفکرش آشــپز خانه را بدنبال ژولیت جوان فرستاده‪ ،‬ترجیح‬ ‫بنویسد‪ .‬نام این ستون ایزی بیکرستاف بود‪.‬‬
‫دادم به دیدار او بروم‪ .‬البته گفتگوی تندی با هم داشــتیم‪ .‬ســرانجام‬ ‫باید بگویم من پس از خواندن یکی از مقالات ژولیت آبونمان‬ ‫نامه ژولیت اشــتون را در دست گرفته ام و آنچه را می بینم باور نمی‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1219 - Friday, Dec. 28, 2012‬‬
‫دکتر اشتون پذیرفت که ژولیت را به یک مدرسه شبانه روزی دخترانه‬ ‫اسپکتاتور را منحل کردم‪ .‬در این مقاله او سلیقه خوب ملکه‬ ‫کنــم‪ .‬آیا واقعیــت دارد که از من خواســته از خصوصیات و رفتارش‬
‫بفرستد‪ .‬باید بگویم والدینش پول کافی برای تحصیل او گذاشته بودند‪.‬‬ ‫مرحوم‪ ،‬ویکتوریا‪ ،‬را مورد حملــه قرار داده بود‪ .‬بی تردید از‬ ‫برایتان بنویســم؟ خوب چرا که نه؟ باید بگویم در شخصیت او ایرادی‬ ‫‪30‬‬
‫خوشبختانه من مدرسه خوبی می شــناختم‪ .‬مدرسه سنت سویثین‪.‬‬ ‫بنای عظیم یادبودی که ملکه ویکتوریا برای همسر محبوبش‬
‫مدرسه ای که هم از نظر علمی شهرت خوبی داشت و هم مدیر داخلی‬ ‫شــاهزاده آلبرت ساخته اســت با اطلاعید‪ .‬این بنا همچون‬ ‫نمی بینم تنها به برداشت های روزمره اش معترضم‪ .‬افتضاح است‪.‬‬
‫آن را از سنگ گرانیت نتراشیده بودند‪ .‬خوشحالم که بگویم ژولیت در‬ ‫الماسی بر تارک باغ کنزینگتون می درخشد‪ .‬بنایی شایسته‬ ‫چنانکه می دانید جنگ می توانــد افراد کاملا متفاوت و بیگانه را هم‬
‫آن مدرســه چون گل شکفت‪ .‬از درس ها خوشش می آمد‪ .‬و البته به‬ ‫سلیقه ملکه ای فرهیخته و همسر مرحومش‪ .‬ژولیت از وزارت‬ ‫خانــه و هم اتاق کند‪ .‬من و ژولیت هم از همان روزهای اول بمباران با‬
‫گمان من بزرگترین سبب شــادی او دوستی اش با سوفی استارک و‬ ‫خوراک تشکر و قدردانی کرده بود که دستور داده در پیرامون‬ ‫هم همکار شــدیم‪ .‬کار ما و گروه دیگری از داوطلبان این بود که همه‬
‫خانــواده او بود‪ .‬تعطیلات میان ترم را همواره با هم می گذراندند یا در‬ ‫این بنای زیبا نخود بکارند‪ .‬و نوشــته بود مترســکی بهتر از‬ ‫شــب در محلات مختلف لندن روی بام ها بایســتیم و مراقب حریق‬
‫خانه اســتارک ها و یکی دوبارهم با من و خواهرم در کلیسا‪ .‬چقدر به‬ ‫شــاهزاده آلبرت در تمام انگلستان پیدا نمی شود تا کلاغ ها‬ ‫های احتمالی ناشــی از بمباران باشیم‪ .‬ژولیت و من باید باهم کار می‬
‫ما خوش گذشت‪ .‬دوچرخه سواری‪ ،‬ماهیگیری‪ ،‬پیک نیک‪ .‬یک بار هم‬ ‫کردیم‪ .‬با دیدن آتش باید بی درنگ با ســطل های شــن و پمپ سیار‬
‫سیدنی اســتارک برادر بزرگتر سوفی با آن ها آمد‪ .‬اگرچه ده سالی از‬ ‫را بترساند‪.‬‬ ‫آب به سوی محل آتش سوزی می شتافتیم تا پیش از گسترش آتش‬
‫بــا وجود اینکه من ســلیقه‪ ،‬توانایــی داوری‪ ،‬قدرت تمیز‪ ،‬و‬ ‫آن را خاموش کنیم‪ .‬ما هیچوقت با هم گفتگوی دوستانه نداشتیم‪ ،‬نه‬
‫دخترها بزرگتر بود اما حضورش براستی مایه شادی همه شد‪.‬‬ ‫شوخی های بی مورد و نابجای او را نکوهش می کنم‪ ،‬اما یک‬ ‫مثل داوطلبان بی فکر و ســر به هوا‪ .‬من بر آمادگی دایم اصرار داشتم‪.‬‬
‫دیدن اینکه ژولیت می بالد و چنین نوجوان شایســته ای می شــود‬ ‫قابلیت بسیار خوب برایش می شمارم‪ .‬او دختر صادقی است‪.‬‬ ‫بــا این وصف در باره زندگی خصوصــی او پیش از جنگ چیزهایی به‬
‫براســتی هیجان انگیز بود‪ .‬و حال که چنین خانمی شده است‪ .‬خیلی‬ ‫اگر گفته نام انجمن ادبی شما را همواره به احترام یاد خواهد‬
‫خوشــحالم که به من این فرصت را داد تا در باره شخصیتش برایتان‬ ‫کرد‪ ،‬بدانید که این کار را خواهد کرد‪ .‬سخن دیگری ندارم‪.‬‬ ‫گوشم خورده است‪.‬‬
‫گویا پدرش کشــاورز محترمی در ســافولک بــوده و مادرش یک زن‬
‫بنویسم‪.‬‬ ‫با احترام‪،‬‬ ‫کشاورز معمولی‪ .‬می دانید که؟ شیر می دوشیده و تخم مرغ ها را جمع‬
‫تاریخچــه ای مختصر از آشــناییم با او نوشــتم تــا بدانید خوب می‬ ‫بانو بلا تانتون‬ ‫می کرده ‪ -‬البته پس از اینکه کارهای کتابفروشــی که در بوری سنت‬
‫شناسمش‪ .‬اگر ژولیت تعهدی بسپارد تا پای جان به آن وفادار خواهد‬ ‫ادموندز داشته سامان می بخشیده است‪ .‬در دوازده سالگی ژولیت پدر‬
‫ماند‪ .‬اگر بگوید بله‪ ،‬این بله تا آخر کار است و اگر بگوید نه‪ ،‬دیگر هیچ‬ ‫از جناب کشیش سایمون سیمپلز به امیلیا‬ ‫و مادرش را در یک سانحه رانندگی از دست می دهد و مجبور می شود‬
‫سیزدهم فوریه ‪1946‬‬ ‫نزد عمویش که از اساتید مشهور ادبیات کلاسیک بوده‪ ،‬به سنت جونز‬
‫کاری نمی توان کرد‪.‬‬ ‫خانم ماگری محترم‪،‬‬ ‫وود بــرود‪ .‬این دختر جوان از آن جا دوبار گریخته و تمام خانه را بهم‬
‫با ارادت و احترام‪،‬‬
‫سیمون سیمپلز‬ ‫البته که می توانید به ژولیت اعتماد کنید‪ .‬من در این مورد ایمان قلبی‬ ‫ریخته و در مطالعات عمویش وقفه ایجاد کرده است‪.‬‬
‫دارم‪ .‬والدینش علاوه بر اینکه از اعضای کلیسای من در سنت هیلداس‬ ‫به ســتوه آمده و ســرگردان‪ ،‬ســرانجام عمویش او را به یک مدرسه‬
‫از سوزان اسکات به ژولیت‬ ‫بودند‪ ،‬از دوستان بسیار نزدیک من نیز به شمار می آمدند‪ .‬جالب است‬ ‫شــبانروزی خیلی خوب می فرســتد‪ .‬پس از پایان دبیرستان‪،‬ژولیت‬
‫هفدهم فوریه ‪1946‬‬ ‫دیگر ادامه تحصیل نداد‪ .‬به لندن آمد و با ســوفی استارک‪ ،‬از دوستان‬
‫ژولیت عزیز‪،‬‬ ‫بدانید که شبی که ژولیت به دنیا آمد من میهمان آنان بودم‪.‬‬ ‫همکلاســش‪ ،‬در آپارتمان اجاره ای کوچکی زندگی می کرد‪ .‬روزها در‬
‫درســت اســت که ژولیت یکدنده بود اما دخترکی دوســت داشتنی‪،‬‬ ‫یک کتابفروشــی کار می کرد و شــب ها در باره یکی از آن خواهران‬
‫بگو ببینم این عکس تو بود که در شماره این هفته تاتلر دیدم؟ مشغول‬ ‫مسئول و سرزنده بزرگ شد‪ .‬با گرایشی ناباورانه بسوی درستی و امانت‬ ‫فلک زده برونته تحقیق می کرد و کتاب می نوشــت‪ .‬بخاطرم نیست‬
‫رقص رامبا با مارک رینولدز؟ خیلی خوشــگل بنظر می آمدی _ شاید‬ ‫کدام برونته‪ .‬گمانم کتاب توسط بنگاه انتشاراتی برادر سوفی‪ ،‬استفنز و‬
‫به همان خوش تیپی مارک‪ .‬ولی می توانم نصیحتی به تو بکنم؟ پیش‬ ‫داری که از کودکی به آن سن بعید می نمود‪.‬‬ ‫استارک‪ ،‬منتشر شد‪ .‬و فکر می کنم آن را فقط بخاطر خواهر و برادری‬
‫از اینکه سیدنی این عکس را ببیند به یکی از پناهگاه های ضد هوایی‬ ‫بگذارید خاطره ای برایتان بگویم‪ ،‬وقتی ژولیت ده سال بیشتر نداشت‬
‫روزی در حال خواندن دعای «چشم های او به پرستو می نگریستند»‬ ‫چاپ کردند‪ ،‬اگرچه ژولیت خواهر استارک ها نیست‪.‬‬
‫پناهنده شو!‬ ‫بود که ناگهان کتاب دعایش را بســت و از خواندن خودداری کرد‪ .‬در‬ ‫پس از این ژولیت شــروع به نوشــتن مقالات گوناگون در روزنامه ها‬
‫ســکوت مرا همیشه می توانی با شرح دقیق آنچه بین تو و مارک می‬ ‫پاسخ مربی آواز گفت این دعا شخصیت عیسی مسیح را خدشه دار می‬ ‫و مجلات کرد‪ .‬لحن سبکســرانه و ســاده اش خوانندگان بسیاری در‬
‫ســازد و بهتر است چنین دعایی نخوانیم‪ .‬و مربی که نمی دانست چه‬ ‫میــان توده مردم یافــت و در نتیجه محبوب و معروف شــد‪ .‬آخرین‬
‫گذرد‪ ،‬بخری‪ .‬این را که می دانستی؟‬ ‫بقایای میراثــش را فروخت و آپارتمانی در چلســی خرید‪ .‬چلســی‬
‫قربانت‪،‬‬ ‫کند‪ ،‬او را به دفتر من آورد تا با او صحبت کنم‪.‬‬ ‫محله هنرمندان‪ ،‬مدل ها‪ ،‬ولنگ و وازها و سوسیالیســت ها ‪ -‬مردمان‬
‫سوزان‬ ‫بایــد اعتراف کنم خیلی خوب پیش نرفت‪ .‬ژولیت ادعا می کرد که در‬ ‫غیرمســئول و سربه هوا ‪ -‬درست همانطور که ژولیت در کار داوطلبانه‬
‫دعا نباید بگوییم چشــم های او به پرستو می نگریستند زیرا چه فایده‬
‫از ژولیت به سوزان اسکات‬ ‫از نگریســتن به پرســتو؟ آیا مورد نظر خداوند بودن پرستو را از مرگ‬ ‫با من بود‪.‬‬
‫هجدهم فوریه ‪1946‬‬ ‫نجات داد؟ آیا ســبب شد دیگران توجه بیشتری به پرستو بکنند؟ این‬ ‫حالا در مورد روابط خودمان بطور اخص می نویسم‪.‬‬
‫سوزان عزیز‪،‬‬ ‫دعا خداوند را در حد یکی از دوســتداران پرندگان پایین می آورد که‬ ‫ژولیــت و من همراه با یکی دو جفــت دیگر مامور بودیم روی بام اینر‬
‫تمپل هال در میدان اینز او کورت دیده بانی کنیم‪ .‬باید بدانید که برای‬
‫بدین وسیله همه اخبار را تکذیب می کنم!!!‬ ‫بجای هرکاری دوربین برداشته و به پرستو خیره می شوند‪.‬‬ ‫کار ما توجــه و دقت از ضروریات بود‪ .‬باید همواره مراقب همه جا می‬
‫دوستدارت‪،‬‬ ‫بایــد بگویم دخترک کوچک پُر بی راه هم نمی گفت‪ .‬چرا پیش تر به‬
‫ژولیت‬ ‫ایــن فکر نیفتاده بودم؟ از آن روز تا به حال گروه ُکر کلیســای ما این‬ ‫بودیم‪ .‬همه جا‪.‬‬
‫یک شب در می ‪ 1941‬بمب پرقدرتی روی سقف کتابخانه اینر تمپل‬
‫سرود را نخوانده است‪.‬‬ ‫هــال افتاد‪ .‬کتابخانه از جایی که من و ژولیــت دیده بانی می کردیم‬
‫وقتــی ژولیت دوازده ســاله بود پدر و مادرش مردنــد و او نزد عموی‬ ‫فاصله داشــت و رسیدگی به آن وظیفه ما نبود‪ .‬اما ژولیت برای حفظ‬
‫پدرش‪ ،‬دکتر رودریک اشــتون‪ ،‬به لندن رفت‪ .‬اگرچه دکتر اشتون مرد‬ ‫کتاب های نازنینش با سطل های خاک چنان به سوی شعله های آتش‬
‫مهربانی بود اما چنان در مطالعات لاتین خود غرق بود که وقتی برای‬ ‫دویــد که گویی توان نجات کتابخانــه را دارد‪ .‬البته فداکاری رویاگونه‬
‫توجه به دخترک یتیم نداشــت‪ .‬می توان گفت اصولا تصوری از بزرگ‬ ‫اش نه تنها فایده ای نداشــت که ســبب تاخیر در فرونشــاندن آتش‬
‫شــد‪ .‬زیرا ماموران آتش نشانی دقایقی از وقت گرانبهای خود را صرف‬
‫کردن یک دختربچه نداشت‪.‬‬ ‫نجات او کردند‪ .‬گمان می کنم ژولیت بخاطر این افتضاحی که بار آورد‬
‫ژولیت دوبار از خانه او گریخت‪ .‬بار اول تنها تا ایســتگاه مرکزی کینگز‬ ‫ســوختگی مختصری نیز پیدا کرد‪ ،‬اما پنجاه هزار جلد کتاب آنشــب‬
‫کراس رســید‪ .‬پلیس او را در حالی یافت که تمام وســایلش را همراه‬ ‫خاکستر شــد‪ .‬پس از آن نام ژولیت را از لیســت داوطلب های دیده‬
‫چــوب ماهیگیری پدرش در کیســه ای پارچــه ای چپانده و منتظر‬ ‫بان آتش حذف کردند و حقش هم همین بود‪ .‬سپس تر دانستم او در‬
‫قطار بوری ســنت ادموندز بود تا به خانه برگردد‪ .‬به خانه دکتر اشتون‬ ‫نیروی امداد پس از بمباران داوطلب شده است‪ .‬کار آن ها این بود که‬
‫فرستاده شد ولی او دوباره فرار کرد‪ .‬این بار دکتر اشتون از من خواست‬ ‫پس از بمباران برای گروه امداد و نجات چایی و بیسکویت فراهم کنند‪.‬‬
‫آن ها همچنین به سانحه دیدگان یاری می رساندند‪ .‬اعضای خانواده را‬
‫پیدایش کنم‪.‬‬ ‫نزد هم می آوردند‪ ،‬موقتا در جای مناسبی اسکان می دادند‪ ،‬و برایشان‬
‫من دقیقا می دانســتم کجا باید باشد‪ .‬در مزرعه قدیمی پدرش‪ .‬وقتی‬ ‫خوراک و پوشاک فراهم می کردند‪ .‬فکر می کنم این کار برای ژولیت‬
‫او را یافتم روی یــک تکه چوب‪ ،‬مقابل در ورودی مزرعه در زیر باران‬
‫نشســته و به خانه قدیمی که دیگر مال آن ها نبود خیره شده بود‪ .‬به‬ ‫مناسب بود و هیچ مشکلی با قوری و استکان نداشت‪.‬‬
‫و البته آزاد بود که در هنگام شــب هرکار می خواست بکند‪ .‬بی تردید‬
‫موش آبکشیده شبیه بود‪.‬‬
‫به عمویش تلگراف زدم و روز دیگر باهم به لندن رفتم‪ .‬خیال داشتم در‬
   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35