Page 24 - Issue No.1373
P. 24

‫م ‌یدانست که علم و صنعت م ‌یرود‪ .‬بعد از دو سه تا برنامه متفرقه از‬            ‫«من تا همین‌جا هم به‌خاطر رؤیا به مزخرفاتت گوش‬                       ‫	‬  ‫دلش م ‌یخواهد درباره دختر بیشتر بشنود‪ .‬عکس‌ها را برداشت و در‬
‫او راجع‌به باشگاه کوهنور دی دانشگاهش پرسید‪ .‬خوشبختانه دوست‬                                                                           ‫دادم‪»....‬‬            ‫کشویش انداخت‪.‬‬
‫مسعود از کوه متنفر نبود و وقتی علاقه مسعود را دید‪ ،‬راضی شد که‬
‫در برنامه بعدی باشگاه کوهنوردی او را با خود ببرد‪ .‬آن روز که رسید‪،‬‬            ‫«ش‌ش‌ش! از الان به بعد هم ب ‌هخطر رؤیا به مزخرفاتم گوش‬               ‫	‬  ‫«آقا بدید خودمون به امام حسین همه رو آتیش م ‌یزنیم‪».‬‬                  ‫	‬
‫مسعود ریش و سبیل پیچ‌دار و ک ‌مرنگ خود را کاملًا زد و به امید دیدار‬          ‫خواهید داد و عمل خواهید کرد‪ .‬شما رؤیا رو بهتر از من می‌شناسید‪.‬‬
                                                                             ‫بهتر م ‌یدونید که چه واکنشی خواهد داشت وقتی بفهمه زندگیش‬                ‫«امام حسین؟ حرمت اسم امام حسین رو پایین نیار‪ .‬باید‬                    ‫‪	 24‬‬
                                                                                                                                                     ‫حسینی باشی که بگی حسین نه یه چش ‌مچرون ب ‌یحیا‪ .‬م ‌یفهمی؟»‬
                   ‫رؤیا به کوه رفت‪.‬‬                                          ‫روی یک دروغ بنا شده‪ ،‬که اولین باری که شما دیدینش نه توی کوه و‬
                                                                                                                                                     ‫پسر جوابی نداد‪ .‬مسعود عکسی قاب شده از عمویش را که‬                     ‫	‬  ‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1373‬جمعه ‪ 20‬رذآ ‪1394‬‬
                   ‫رؤیا آمده بود‪.‬‬                                         ‫	‬  ‫در مانتو‪ ،‬بلکه زیر دوش و لخت بوده‪ ...‬اگر دقت کنید من هیچ حرفی‬           ‫روی میزش نگه م ‌یداشت‪ ،‬رو به پسر چرخاند‪،‬‬
                                                                             ‫از پخش کردن عکس‌ها نم ‌یزنم‪ .‬چون م ‌یدونم اعتمادی که بین شما‬
‫به لطف چیزهایی که مسعود از رؤیا م ‌یدانست‪ ،‬خیلی زود موفق شد‬                  ‫و رؤیا م ‌یشکنه‪ ،‬اثرات خیلی مخرب‌تری داره تا دس ‌تب ‌ه دست شدن‬          ‫«اینو ببین! چهار سال و نیم توی جبهه جنگید که امثال تو‬                 ‫	‬
‫توجه رؤیا را جلب کند‪ .‬بعد از دو ساعت به این نتیجه رسید که دیگر نه‬
‫به دوست دانشجویش نیاز دارد و نه به شاهین‪ .‬ارتباط مستقیم برقرار‬               ‫عک ‌سهای بدکیفیت رؤیا زیر دوش‪».‬‬                                         ‫بتونن در آرامش زندگی کنن‪ .‬جونش رو کف دستش گذاشت واسه تو!‬
                                                                                                                                                     ‫این مرد می‌تونه امام حسین رو قسم بخوره‪ .‬نه تو!»‬
‫شده بود‪ .‬وقتی از خودش م ‌یگفت چشمان رؤیا از کنجکاوی درشت‬                     ‫«تو قسم خورده بودی که همه اون عک ‌سها رو به من دادی‪».‬‬                ‫	‬
‫می‌شد و وقتی جوک م ‌یگفت رؤیا از ته دل می‌خندید‪ .‬تصمیم گرفت‬                                                                                          ‫صبح همان روز‪ ،‬قبل از آ ‌نکه به مدرسه برود نواری را که‬                 ‫	‬
                                                                             ‫در دلش به حرف خودش خندید‪ .‬قسم چه کسی را باور کرده‬                    ‫	‬  ‫از صدای عمویش داشت برای چندمین بار گوش داده بود‪ .‬قدیم‌ترها‬
‫عک ‌سها را همان شب نابود کند‪ ،‬نه فقط در عالم واقع‪ ،‬بلکه در ذهنش‬              ‫بود؟ اما بر خلاف انتظارش‪ ،‬شاهین قسم خود را زیر سؤال نبرد‪.‬‬
‫هم‪ ،‬و به خود بباوراند که رؤیا را اولین بار در دامنه توچال دیده است‪.‬‬                                                                                  ‫دستگاه ضبط‌صوتی داشتند که تبدیل به اسباب‌بازی مسعود شش‪،‬‬
                                                                             ‫«نگاتیوها رو نخواسته بودین‪».‬‬                                         ‫	‬  ‫هفت ساله شده بود و با آن صدای خودش و اطرافیان را روی نوار ضبط‬
‫قرار و مدار خواستگاری را که گذاشتند‪ ،‬نگرانی مسعود نه‬                      ‫	‬
‫خانواده خودش یا خانواده رؤیا‪ ،‬که پسر همسایه بود‪ .‬احتمالی ضعیف‬                ‫«تو م ‌یخوای از من اخاذی کنی؟»‬                                       ‫	‬  ‫م ‌یکرد‪ .‬یک روز که عمویش در مرخصی بود و داشت از خاطره‌های‬
                                                                                                                                                     ‫جبهه م ‌یگفت‪ ،‬مسعود صدایش را ب ‌یخبر ضبط کرد‪ .‬گرچه در آن‬
‫بود‪ ،‬اما مسعود نباید با شاهین رودررو می‌شد‪ .‬وقتی از ماشین پایین‬              ‫«اگر دوست دارید براش اسم بذارید‪ ،‬چرا که نه؟ واسه اون‬                 ‫	‬  ‫زمان‪ ،‬مادرش به‌خاطر اجازه نگرفتن از عمو توبیخش کرده بود‪ ،‬اما بعد‬
                                                                             ‫یک سالی که من خبرچین شما بودم چه اسمی م ‌یگذارید؟ به‌خاطر‬
‫آمد‪ ،‬اضطرابش را پشت دسته گل بزرگش پنهان کرد‪ .‬گرچه مادرش‪،‬‬                     ‫عک ‌سهایی که از من گروگان داشتید‪ .‬هیچ خبر دارید که ک ‌مکم دستم‬          ‫از شهادت عمو بود که آن نوار در فامیل دست به دست گشت و همه از‬
‫مثل همه مادرها‪ ،‬خیلی زود متوجه اضطراب پسرش شد‪ ،‬اما علتش را‬
                                            ‫طبیعتاً اشتباه فهمید‪.‬‬            ‫رو شد؟ که صمیمی‌ترین دوس ‌تهام از پیشم رفتن چون فکر م ‌یکردن‬            ‫آن تنها یادگار افتخار خانواده یک نسخه می‌خواستند‪ .‬اما هی ‌چکدام به‬
                                                                                                                                                     ‫اندازه خود مسعود نوار را گوش نکرده بود‪.‬‬
‫ر خانه همده چیز به خوبی‪ ،‬بهتر از آن‌چه تصور می‌شد‪ ،‬پیش‬                    ‫	‬  ‫من جاسوسم؟ که البته بودم‪ .‬داریم اسم م ‌یذاریم دیگه‪ ،‬مگه نه؟»‬
                                                                                                                                                     ‫پسر سر جایش روی صندلی جابجا شد و سرش را بالا گرفت‪.‬‬                    ‫	‬
‫رفت‪ .‬در نگاه همه رضایت خوانده می‌شد‪ .‬حتی قرار و مدار عروسی هم‬                ‫«چی می‌خوای از من؟»‬                                                  ‫	‬  ‫مسعود از جر و بحث خسته شده بود‪ ،‬به همین زودی جذابیت‌اش را از‬

‫گذاشتند‪ .‬بعد از چایی دوم بود که مسعود جای دستشویی را سؤال‬                         ‫«پول!»‬                                                          ‫	‬       ‫دست داده بود‪.‬‬

‫کرد و با قد ‌مهایی مطمئن‪ ،‬گویی که در خانه پدر زنش قدم م ‌یزند‪ ،‬در‬            ‫«من تازه توی رستوران شریک شدم‪»...‬‬                                    ‫	‬  ‫«من این عک ‌سها رو نگه می‌دارم‪ .‬تا وقتی که ازت راضی‬                   ‫	‬

                   ‫دستشویی را گشود و داخل شد‪.‬‬                                ‫«آقای اشکاوند! داشته‌های آدم خیلی ملاک نیست‪ .‬قیمت‬                    ‫	‬  ‫باشم‪ ،‬پیش من م ‌یمونند‪ .‬باید قول بدی که بچه خوبی باشی‪ .‬باید برام‬
                                                                             ‫اون چیزی که آدم م ‌یخواد حفظ کنه‪ ،‬اهمیت داره‪ .‬قیمت ازدواج شما‬
‫دستشویی با یک در از حمام جدا می‌شد و بالای دیوار‬                          ‫	‬  ‫چقدره؟ من آدم قانعی هستم‪ .‬فکر می‌کنم پنجاه میلیون تومن منطقی‬            ‫از کلاس خبر بیاری‪ .‬اگر کسی کار خلافی م ‌یکنه‪ .‬مهم نیس کوچیک‬
‫حمام‪ ،‬پنجره‌ای نیم ‌هگشوده بود که خاطراتی را در مسعود زنده م ‌یکرد‪،‬‬
              ‫خاطراتی که به خیال خود فراموش کرده بود‪.‬‬                                                                                ‫باشه‪».‬‬          ‫یا بزرگ‪ ،‬میای به من م ‌یگی‪ .‬روشنه؟»‬

              ‫***‬                                                                 ‫«تو دیوان ‌های!»‬                                                ‫	‬  ‫پسر بدون جر و بحث پذیرفت و مسعود به او اجازه داد که‬          ‫برود‪.‬‬    ‫	‬

                                                         ‫پنج‪.‬‬                ‫«هفته دیگه همین موقع‪ ،‬همین جا م ‌یبینمتون‪ .‬تنها!»‬                    ‫	‬  ‫وقتی پسر در را پشت سرش بست‪ ،‬مسعود م ‌یدانست که‬                        ‫	‬

‫خورشید از روبرو م ‌یتابید و رانندگی را برای مسعود دشوار م ‌یکرد‪ .‬به‬          ‫«من باورم نمی‌شه تو ای ‌نقدر رذل و پست‌فطرت باشی‪».‬‬                   ‫	‬  ‫او را بارها در دفترش خواهد دید با گزار ‌شهایی دست اول از همه آن‬

‫زحمت خود را به خانه رساند و ماشین را در پارکینگ گذاشت‪ .‬چند‬                   ‫شاهین از جایش بلند می‌شود و دو سه تا از مرغابی‌ها فرار‬               ‫	‬  ‫چیزهایی که در کلاس‪ ،‬دور از چشم معل ‌مها و ناظم‪ ،‬اتفاق می‌افتاد‪.‬‬
                                                                             ‫م ‌یکنند‪ .‬اطرافش را نگاهی م ‌یکند و در حرکتی آنی‪ ،‬لگد محکمی به‬
‫قدمی غرق در فکر به سمت خانه راه رفت تا ای ‌نکه یادش افتاد که چند‬             ‫یکی‌شان م ‌یزند‪ .‬مرغابی چند متر در هوا پرت می‌شو د و داخل آب‬            ‫اما آ ‌نچه نم ‌یدانست‪ ،‬این بود که در زنگ تفریح بعدی درحال ‌یکه در‬
‫کیسه خرید در صندوق عقب جا مانده است‪ .‬یک سالی می‌شد که کار‬
‫رستوران را ترک کرده بود و به یک شرکت ساختمانی پیوسته بود‪ .‬سر و‬               ‫حوض می‌افتد‪ .‬شاهین قیافه مبهوت مسعود را با رضایت نگاه م ‌یکند‪.‬‬          ‫دفترش را قفل کرده‪ ،‬عکس‌ها را از کشو درخواهد آورد و دوباره و س ‌هباره‬
                                                                                                                                                     ‫نگاه‌شان خواهد کرد؛ که روز بعدش آن‌ها را با خود به خانه خواهد‬
‫کله زدن با پیمانکارها و سرمای ‌هگذارها تمام توانش را گرفته بود تا آ ‌نجا‬     ‫«اینم واسه ای ‌نکه باور کنید‪».‬‬                                       ‫	‬  ‫برد؛ که هفته بعدش با دیدن‌شان خودارضایی خواهد کرد؛ که چهل و‬

‫که به فکر افتاده بود که سر کار قبلی برگردد‪ .‬دستانش با کیسه‌های‬               ‫راهش را می‌کشد و می‌رود و مسعود را تنها م ‌یگذارد با مرغابی‌ها و‬        ‫‪ In touch with Iranian diversity‬هفت روز بعدش با صورتی اصلاح‌شده جلوی خانه دختر کشیک خواهد‬
‫خرید پر شد‪ .‬از وقتی سپیده به دنیا آمده بود‪ ،‬میزان خریدها هم دوبرابر‬          ‫جنازه یکی‌شان که آرام به زیر آب می‌رود‪.‬‬
‫شده بود‪ ،‬درست مثل پنج سال پیش همزمان با تولد سالار‪.‬‬                                                                                                  ‫کشید؛ که در اردیبهشت سال بعدش به بهانه‌ای با دختر صحبت خواهد‬
                                                                             ‫***‬                                                                     ‫کرد؛ که پاییز همان سال با او زیر سفره عقد خواهد نشست‪.‬‬
‫وقتی به در آپارتمان رسید‪ ،‬قطره عرق روی شقیقه‌اش را با‬                     ‫	‬
‫آستین خشک کرد و در زد‪ .‬طبق معمول صدای دویدن پرسروصدای‬                                                                                ‫چهار‪.‬‬           ‫***‬

                   ‫سالار آمد و در باز شد‪.‬‬                                    ‫هی ‌چکدام عک ‌سها تمام‌قد نبودند‪ .‬موقعیت مکانی دوربین و پنجره تنگ‬                                                                    ‫سه‪.‬‬
                                                                             ‫حمام و فاصله‌شان باعث شده بود که در بهترین حالت‪ ،‬کمر به بالای‬
              ‫«بابایی مهمون داریم‪».‬‬                                       ‫	‬  ‫دختر در قاب جا بگیرد‪ .‬انگار عکاس هنگام فشردن دکمه امکان آن را‬           ‫دو روز بعد از ضیافت شام تولد سالار‪ ،‬در پارک جمشیدیه با هم قرار‬
                                                                                                                                                     ‫گذاشتند‪ ،‬روی یکی از نیمک ‌تهای روبروی حوض بزرگ پارک‪ .‬وقتی‬
‫مسعود کیس ‌هها را کنار در رها کرد‪ .‬قرار نبود کسی بیاید‪.‬‬                   ‫	‬  ‫نداشته که از سوراخ دوربین نگاه کند‪ .‬یکی دو تا عکس نصفه بودند و‬          ‫مسعود به محل قرار رسید‪ ،‬شاهین داشت برای دسته‌ای مرغابی غذا‬
‫مخصوصاً که تازه به این خانه نقل‌مکان کرده بودند و رؤیا هنوز آمادگی‬           ‫یکی دو تای دیگر هم تار‪ .‬اما با کنار هم گذاشتن عکس‌ها‪ ،‬مثل پازل‪،‬‬
                   ‫پذیرایی از مهمان را نداشت‪.‬‬                                ‫می‌شد درک یکپارچه‌ای از چهره و هیکل دختر ب ‌هدست آورد؛ می‌شد در‬         ‫می‌ریخت‪ .‬مرغابی‌ها دورش حلقه زده بودند و گهگاه سر غذا با همدیگر‬
                                                                                                                                                     ‫درگیر می‌شدند‪ .‬مسعود چند قدم به جلو برداشت و باعث شد چند تا از‬
                   ‫«کیه بابا؟»‬                                            ‫	‬  ‫خیابان‪ ،‬در مانتو و روسری یا مقنعه یا چادر‪ ،‬او را شناخت‪.‬‬                      ‫مرغاب ‌یها پراکنده شوند‪.‬‬

                   ‫«عمو!»‬                                                 ‫	‬  ‫به‌رغم کیفیت پایین‌شان‪ ،‬عکس‌ها ذهن مسعود را مشغول‬                    ‫	‬  ‫«فکر کنم غذا دادن به اینا ممنوع باشه‪».‬‬                                ‫	‬
                                                                             ‫کردند‪ .‬آن موقع هنوز اینترنت همگانی نبود و شبکه‌های ماهواره‌ای هم‬
‫سالار بدون توضیح بیشتر سمت اتاقش دوید‪ .‬مسعود با‬                           ‫	‬  ‫به خانه مذهبی او راهی باز نکرده بودند‪ .‬دسترسی به چنین عک ‌سهایی‬         ‫شاهین قطعه‌ای نان کند‪ ،‬ریز ریز کرد و به سمت مرغابی‌ها‬                 ‫	‬
‫دست موهایش را مرتب کرد و وارد سالن شد‪ .‬با ورود او‪ ،‬رؤیا و شاهین‬              ‫در حلقه اجتماعی او سخت و تقریباً محال بود‪ .‬تازه‪ ،‬این عکس‌ها از یک‬                                                            ‫پرتاب کرد‪،‬‬
                   ‫از روی مبل بلند شدند‪.‬‬
                                                                             ‫مدل اروپایی یا یک بازیگر آمریکایی نبودند‪ ،‬از دختری بودند هم‌شهری‪،‬‬       ‫«آقای اشکاوند! کدوم کار من و شما درسته که حالا غذا‬                    ‫	‬
‫«مسعود ببین کی رو امروز توی سوپر سر کوچه دیدم‪».‬‬                           ‫	‬                                                                          ‫دادن به پرنده‌ها بخواد درست باشه؟»‬
                                                                             ‫یکی که چه بسا شاید طی آن سا ‌لها در کوچه و بازار تن‌اش به تن‬
‫شاهین یک قدم جلو آمد و دستش را دراز کرد‪ .‬مسعود‬                            ‫	‬       ‫مسعود ساییده بود‪.‬‬                                                  ‫«من نیومدم راج ‌عبه گذشته‪»...‬‬                                         ‫	‬
                   ‫دستش را فشرد‪.‬‬
                                                                             ‫بعد از چند روز‪ ،‬مسعود م ‌یخواست از دختر بیشتر بداند‪،‬‬                 ‫	‬  ‫«نه! نه! به گذشته کاری ندارم‪ .‬به رؤیا گفته‌اید که قراره منو‬           ‫	‬
              ‫«بقالی‌های شرق تهران تعطیل بودن؟»‬                     ‫	‬                                                                                ‫ببینید‪ .‬درسته؟ چه دلیلی آوردید؟»‬
                                                                             ‫بیشتر از ای ‌نکه موهای سرش آغشته در شامپو چه شکلی م ‌یشود یا‬
‫با ای ‌نکه مسعود تلاش کرد تا جمله‌اش شوخ‌طبعانه باشد‪،‬‬               ‫	‬        ‫ای ‌نکه در حین شستشو چشمانش را سفت به هم م ‌یبندد‪ .‬دشوار نبود‪.‬‬          ‫«که اگر بشه برات یه کاری جور کنم‪».‬‬                                    ‫	‬
‫لحنش طلبکارانه شد‪ .‬سعی کرد با خند‌های عصبی جبران کند‪.‬‬
                                                                             ‫به بهانه گرفتن گزارش از وضعیت کلاس‪ ،‬شاهین را به دفترش احضار‬             ‫«منم همینو به مامانم گفتم‪ .‬اما شما که نم ‌یخواین من‬                   ‫	‬
              ‫شاهین به آرامی جواب داد‪،‬‬                            ‫	‬                                                                                       ‫براتون کار کنم؟»‬
                                                                             ‫م ‌یکرد‪ ،‬با بی‌میلی گزارش‌های شاهین را م ‌یشنید و گهگاه اقدامی هم‬                                                                                ‫‪Vol. 23 / No. 1373 - Friday, Dec. 11, 2015‬‬
‫«تهران کوچیک‌تر از اونیه که فکرشو م ‌یکنید آقای‬                   ‫	‬          ‫برای تنبیه خلافکاران می‌کرد‪ ،‬اما در آن لحظات‪ ،‬بخش عمده فکرش نه‬               ‫	 «نه!»‬
                                                         ‫اشکاوند‪».‬‬                                                                                   ‫«منم همی ‌نطور! مخصوصاً بعد از تجربه اولین و آخرین‬
‫رؤیا ب ‌یخبر از تنشی که در گفتگوی ظاهراً دوستانه مسعود‬                       ‫به یواشکی فیلم آوردن‌های سلیمانی بود‪ ،‬نه به قرارهای کنار دبیرستان‬                                                                             ‫	‬
                                                                    ‫	‬        ‫دخترانه مرادی و دادخواه و نه حتی به ای ‌نکه نورایی و سلامتیان سر‬        ‫باری که براتون کار کردم‪ ...‬بگذریم! مقصودم از گفتن این حر ‌فها آینه‬
              ‫و شاهین جریان داشت‪ ،‬با خوشحالی پراند‪:‬‬                          ‫زنگ عربی جاهایی از همدیگر را لمس م ‌یکرد‌هاند؛ حواسش به این بود‬         ‫که حالا که هردوی ما امروز به عزیزترین‌هامون دروغ گفتیم‪---‬و اگر‬
                                                                             ‫که چطور اطلاعاتی را که م ‌یخواهد‪ ،‬به شکلی طبیعی از شاهین بیرون‬          ‫آموزه‌های شما درست یادم بیاد‪ ،‬دروغ گناهی کبیره بود‪---‬دیگه غذا‬
              ‫«مسعود! شاهین داره داماد می‌شه!»‬                    ‫	‬                                                                  ‫بکشد‪.‬‬           ‫دادن به پرند‌ههای گشنه تخطی بزرگی نیست‪».‬‬

              ‫مسعود چشم‌غره‌ای به شاهین رفت‪.‬‬                        ‫	‬        ‫بالاخره آن روز فرا رسید که مسعود دوری از صاحب عکس‬                    ‫	‬  ‫«برو سر حرف اصلیت‪».‬‬                                                   ‫	‬

‫«من خیال م ‌یکردم که این روزها باید سالگرد پنجم‬                     ‫	‬        ‫را تاب نیاورد‪ .‬آدرس خانه شاهین را از دفتر مدرسه بیرون کشید و یک‬         ‫«داشتم م ‌یرفتم‪---‬اگر اجازه بدید‪ .‬بحث‪ ،‬بح ِث دروغ بود‪...‬‬              ‫	‬
                   ‫ازدواجش رو جشن بگیره‪».‬‬
                                                                             ‫روز که م ‌یدانست شاهین مدرسه است به در خانه‌اش رفت و کشیک‬               ‫رؤیا ماجرای آشنایی‌اش با شما رو واسه مامانم تعریف کرده‪ .‬برنامه کوه‬
‫«واسه من تعریف کرد‪ .‬اون دختره بد از آب دراومده‪»...‬‬                  ‫	‬        ‫ایستاد‪ .‬به کمک گفته‌های شاهین توانست پنجره حمام دختر و به طبع‬
                                                                                                                                                     ‫بچه‌های دانشگاه علم و صنعت‪ ...‬که از قضا شما هم از طریق یکی از اون‬
                                                                    ‫	‬        ‫آن آپارتمان و مجتمعش را پیدا کند‪ .‬دفعه‌های بعدی عصرها می‌رفت‬            ‫بچه‌ها وارد جمع م ‌یشید و همدیگه رو برای اولین بار م ‌یبینید و خیلی‬
                                                                                                                                                     ‫‪ 24‬چیزهای دیگه که به بحث ما ربطی نداره‪ .‬من فرض م ‌یگیرم که این‬
‫[ادامه دارد]‬                                                                 ‫که دختر را ببیند و بالاخره بعد از سه بار مراجعه توانست ببیندش و بعد‬

     ‫بخش کامل این داستان را در وبسایت شهرگان بخوانید‪:‬‬                        ‫از سه بار دیدنش متوجه شد که نم ‌یتواند با او حرف نزند‪.‬‬                  ‫وسط رؤیا دروغگو نیست‪ .‬به‌هرحال هر قصه‌ای به یه آدم راستگو نیاز‬
‫‪/06/12/2015/‬رویای‪-‬برهنه‪http://shahrgon.com/fa/‬‬                                                                                                       ‫داره‪ .‬فرض م ‌یگیرم که رؤیا عمیقاً باور داره که اولین بار شما توی کوه‬
                                                                             ‫شاهین گفته بود که دختر کوهنوردی را دوست دارد‪.‬‬                        ‫	‬
                                                                             ‫مسعود بهانه‌ای برای تماس با یکی از دوستان قابل‌اعتمادش جور کرد‪.‬‬              ‫دیدینش‪ .‬فرضم درسته؟»‬
   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29