Page 26 - Shahrvand~BC No.1354
P. 26

‫نوشید ِن مهرشان‪ ،‬د‌رانتظار معجزه نشست ‌هام تا هیهات‪ِ ،‬کی‪ ،‬دوباره کجا ‪...‬‬  ‫دچار اشتباه بزرگی م ‌يشود و م ‌يخواند‪ :‬جاي عشق است و عقل پا ِي ُگل‬                   ‫بردم سجو ِد مقدمت تا تو سخ ‌نساز آمدی‬
‫لالای ‌یها رسالۀ دکتریم بود با راهنمایی دکتر صورتگر که در نیمه راه‬                                                 ‫است‪ .‬که فروزانفر خروش‬
‫رهایش کردم و در کار رسال ‌های دیگر به زبانی دیگر با عنوان جش ‌نها و‬                                                                                            ‫صورتگری بودم اگر‪ ،‬نق ِش رخت را م ‌یزدم‬
‫رق ‌صهای سنتی ایران با ‪ Professoressa Bianca Maria Galanti‬بودم‬                  ‫بر م ‌يآورد پا به ِگل است آقا‪ ،‬پا به ِگل است‪ .‬پا ِي ُگل يعني چه‪4 .‬‬
                                                                          ‫نّیرسعیدی (میرفخرایی) ش ‌بهای پنجشنبه مجلس انسی داشت با‬                              ‫ای آنکه در لوح ازل نق ِش سرآغاز آمدی‬
       ‫ک ‌ه خبرش را شنیدم‪ .‬خبری طاق ‌تشکن و نه در توا ِن جان و تن‪.‬‬        ‫دولتمردان‪ ،‬شعرا و موسیق ‌یدانان‪ .‬از من هم م ‌یخواست که در این مجلس‬                    ‫‪ 26‬طفل دبستانی منم‪ ،‬رند خراباتی تویی‬
‫طی اقامتم در شهر رم و اشتغال کوتاه مدتم در رایزنی فرهنگی ایران‬            ‫شرکت کنم ولی رفت و آمد شبانه برای من به تنهایی مشکل بود تا یک‬
‫و ایتالیا‪ ،‬از ناسازگاری و بدادای ‌یهای آقای رایزن‪ ،‬مشکلاتی که داشتم و‬     ‫ش ِب پنجشنبه دل به دریا زدم و به خانۀ آنها رفتم آنچه به یادم مانده‬                   ‫در مکتبت خود دید‌هام مست و سرانداز آمدی‬                                          ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1354‬جمعه ‪ 9‬دادرم ‪1394‬‬
‫نادرست ‌یها در این کانون فرهنگی برایش نوشتم و توضیح دادم که انتخاب‬        ‫دشتی‪ ،‬رهی معیری‪ ،‬ابوالحسن ورزی‪ ،‬بنان و ع ّد‌های دیگر که نامشان را به‬
‫این راه برای نزدیک بودن به جراحم در شهر وین بوده است‪ .‬به نام ‌ههایم‬       ‫خاطر نم ‌یآورم آنجا بودند و به سن و سال من هم کسی نبود‪ .‬در همان‬                      ‫افسون من آخر تو را از خانه بیرون م ‌یکشد‬
‫به مهر و آزردگی جواب داد‪ .‬این جمله را هرگز فراموش نم ‌یکنم‪« :‬پند‬          ‫شب با حسن شهباز آشنا شدم که در بازگشت به خانه مرا همراهی کرد‬
                                                                          ‫مهرش گرامی باد‪ .‬دیری نپایید که گفتند صورتگر آمد به پایش برخاستم‬                      ‫ای آنکه در گو ِش دلم افسانه پرداز آمدی‬
                        ‫این پیر خیرخواهت را به گوش نگرفتی و ‪»...‬‬
‫در ماه ِمی‪ 1994‬از سوی بنیاد رودکی در نهمین برنامۀ تصویرهای‬                                                                 ‫تا مرا دید گفت‪:‬‬                     ‫چون مرغکا ِن خو ‌شخبر‪ ،‬امشب منی ِر نغم ‌هگر‬
‫کوچک از چهر ‌ههای بزرگ در ‪ Vancouver Museum‬بزرگداشتش‬                                                               ‫ـ تو اینجا چکار م ‌یکنی‬
‫را برگزار کردم‪ .‬منوچهر کاشف ه ‌مدانشکده و دوست دیرینم‪ ،‬استاد‬                                                                                                   ‫بر ِگرد قص ِر شاعران‪ ،‬گشتی‪ ،‬به پرواز آمدی ‪3‬‬
‫زبان فارسی در دانشگاه کلمبیا و از ویرایشگران دانشنامۀ ایرانیکا‪ ،‬که در‬                                                 ‫ـ نّیر خانم گفتند بیا‬
‫دانشکدۀ ادبیات از شاگردان دکتر صورتگر در رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی‬                                                       ‫ـ دیگه نیایی ها‬                                                                  ‫تهران ـ مهر ماه ‪1338‬‬
‫بود‪ ،‬در بارۀ شخصیت و ویژگ ‌یهای استادش صحبت کرد و برگزید‌های از‬
‫شعر ستارۀ سهیل که رامین روی موسیقی آورده تنظیم کرده بود اجرا‬              ‫اعتراضش سنگین و کوبنده بود‪ .‬رهی متوجه دگرگونیم شد دستم را‬                   ‫این غزل را در یکی دو مجلس و انجمن که خودش هم حضور داشت‬
‫شد‪ ( .‬نوار و ویدیوی کامل این برنامه را دارم ولی هرچه کوشیدم نتوانستم‬                                                               ‫گرفت‪:‬‬                         ‫خواندم‪ .‬غبغب م ‌یانداخت و سبیل نداشت ‌هاش را تاب م ‌یداد‪.‬‬

         ‫در کامپیوتر پیاده کنم باشد برای بعد هرگاه کسی یاریم دهد)‪.‬‬        ‫ـ نازنین بیا پیش ما بنشین و مرا به سویی که به شکل ‪ L‬به نشیمن‬                ‫این شعر را برای بزرگداشت دکتر صورتگر در یکی از برنام ‌ههای‬
                          ‫بی ‌تهای در آهنگ درآمدۀ ستارۀ سهیل‪:‬‬                                                         ‫اصلی م ‌یپیوست برد‪.‬‬             ‫تصویرهای کوچک از چهر ‌ههای بزرگ از سوی بنیاد رودکی در ماه‬
                               ‫شبی آن سیاه گیسو بگشاد راز با من‬
                                ‫که مراست آشنایی به سرای آرزوها‬            ‫از دورگاه صدای بنان آرام آرام نزدی ‌کتر م ‌یشد و این عادتش بود که از‬                                                ‫می ‪ 1994‬با کمی تغییر و‬
                           ‫رخ او شکفته چون گل ز امیدهای شیرین‬             ‫انتهای راهرو یا از جایی دورتر آوازخوانان نرم ‌کنرمک م ‌یآمد و به جم ِع‬
                                 ‫د ِل او به رقص اندر به نوای آرزوها‬       ‫هواخواهانش م ‌یپیوست‪ .‬نّیر سعیدی م ‌یخواست که شعری بخوانم غزلی‬              ‫تران ‌هوار که در آهنگ بگنجد با یاری و تنظیم پسرم رامین آماده م ‌یکردیم‬
                                 ‫لب مهربانش لرزان زتطاو ِل لب من‬          ‫داشتم با حال و هوای عرفانی با این بیت پایانی‪ :‬نه ساز توست نه آواز من‬        ‫که وقت تنگ آمد و زمان بیشتری م ‌یخواست تا رویش کار شود این شد‬
                            ‫شده گیسوان پریشان ز نوازش نسیمش‬               ‫نه شعر منیر ــ به هوش باش مغنی که این صدای خداست که مرضیه هم‬
                          ‫نه به گاِه عشقبازی ز کسی به سر هراسش‬            ‫آن را خوانده بود‪ .‬وقتی شعر را تمام کردم صورتگر که گویا از آن اعتراض‬                          ‫که بدون موسیقی و با تکخوانی آهنگین اجرا گردید‪:‬‬
                               ‫نه بجز خدای دانا به د ِل کریم بیمش‬         ‫ناخودآگاه‪ ،‬خود‪ ،‬آگاه شده بود وسط گ ِل قالی ایستاد دستم را بالا برد‬
                                 ‫سر نازنین نهاده ز صفا به شانۀ من‬         ‫و گفت این دختر مولوی عصر خواهد شد و بسی نواز ‌شها کرد‪ .‬اما من‬                        ‫بازآمدی بازآمدی ــ مست و سرانداز آمدی‬
                             ‫که به گوش من تواند سخنان نرم گوید‬             ‫مولوی نشدم زیرا شمس تبریزیم را نه خدا م ‌یدانستم و نه نور مطلق‪5 .‬‬
                             ‫دل و جان فدای یاری که ز پاکدامن ‌یها‬         ‫م ‌یخواست مرا به شیراز ببرد و ادارۀ کتابخانۀ دانشکدۀ ادبیات را به من‬                 ‫گفتم که م ‌ینازی به خود ــ دیدم که ب ‌یناز آمدی‬
                         ‫سخن ار ز عشق گوید همه را به شرم گوید‬
                                                                                                                                   ‫بسپارد‬                                                                  ‫بازآمدی بازآمدی‬
                        ‫چه شود که تا یک امشب ننهیم سر به بستر‬             ‫و م ‌یگفت هفت ‌های دو روز که به تهران م ‌یآیم تو را هم با خودم م ‌یآورم‬
                              ‫که زمانه دیر با کس س ِر دوستی ندارد‬         ‫که خانواد‌هات را ببینی و سری هم به دانشکده بزنی‪ .‬اما من که تا آن زمان‬                ‫گفتم نم ‌یآیی دگر ــ دیدم چه خوش باز آمدی‬
                                 ‫به ستارۀ یمانی نگریم در دل شب‬            ‫با خانواد‌هام زیسته بودم‪ ،‬فکر م ‌یکردم در شهری که هرگز ساکنش نبودم‬
                                ‫که ر ِخ سهیل دیدن همه آرزو برآرد‬          ‫چگونه م ‌یتوانم به تنهایی زندگی کنم‪ .‬شگفتا که در گیرودار به شیراز‬                    ‫با بوی گل با روی گل ــ امشب به شیراز آمدی‬
                                                                          ‫رفتن و نرفتن عازم ایتالیا شدم و در کشوری که زبانش را هم نم ‌یدانستم‬
                        ‫به جواب گفتم آری‪ ،‬هوسی چنین بود خوش‬               ‫تنها زندگی کردم‪ .‬با این سفر‪ ،‬شیراز را از دست دادم و در دامگه‬                                                                     ‫بازآمدی بازآمدی‬
                            ‫ز بتی که از دهانش همه بوی عشق آید‬             ‫حادثه افتادم‪ .‬شیرا ِز سعدی و حافظ ‪ ،‬شیرا ِز شعر و شراب‪ ،‬شیرا ِز نارنج‬
                             ‫به کنا ِر من شبی را بنشین و نیک بنگر‬         ‫و ترنج‪ ،‬شیراز سبز و خرم‪ ،‬شیرا ِز باغ ارم‪ ،‬شیرا ِز تاریخ درنوردیده‪ ،‬شیرا ِز‬           ‫در خلوت تنهائیم ــ با نغمه و ساز آمدی‬
                             ‫که ز باغ نغمه خیزد ز فلک ستاره زاید‬          ‫جور و ست ِم ابلهان دیده و شیرا ِز «هر باغبان که گل به سوی برزن آورد ـ‬
                                                                          ‫شیراز را دوباره به یاد من آورد»‪ 6 ،‬شیرا ِز جهان خاتون و «حسنت به اتفاق‬               ‫می در سبو ساغر به کف ــ مست و سرانداز آمدی‬
‫آن ش ِب از یاد نرفتنی که با شور و شو ِق استقبال کنندگان پایان یافت‪،‬‬
‫ایرج بابایی یکی از یاران ثابت قد ِم بنیاد رودکی که تا به امروز هم یاری‬                                           ‫ملاحت جهان گرفت ‪7 »...‬‬                        ‫با بوی گل با روی گل ــ امشب به شیراز آمدی‬
‫و مهرش را از من دریغ نکرده است‪ ،‬به خو ‌شباوری صندوقکی کاغذین‬              ‫این اولین و آخرین باری نبود که شیراز را از دست م ‌یدادم‪ .‬زمان گذشت‬
‫برای یاری به برنام ‌ههای بنیاد‪ ،‬کناری گذاشته بود و خّیر خو ‌شدستی هم‬      ‫و به ایران بازگشتم و در گروه زبا ‌نهای خارجی دانشکدۀ ادبیات و علوم‬                                                               ‫بازآمدی بازآمدی‬
‫پنج دلار به اندازۀ گنجایش آن صندوق در آن انداخته بود که سپاسگزارش‬         ‫انسان ِی دانشگاه تهران‪ ،‬بخش زبان و ادبیات ایتالیایی را تأسیس و آن را‬
‫هستیم و این مرا به یا ِد خو ‌شباور ِی خودم م ‌یاندازد که روزی به دیگر‬     ‫تدریس کردم‪ .‬در ششمین کنگرۀ تحقیقات ایرانی در دانشگاه آذرآبادگان‪،‬‬            ‫روز اعلان نمر‌ههای امتحا ِن سخ ‌نسنجی برای من روزی پر از د ‌لشوره‬
‫یاری از بنیاد رودکی که طر ِف مشاور‌هام بود گفتم امسال برای پیشُبرد‬        ‫شهریور‪ ،1354‬دربارۀ جینا لابریُیولا ‪ 8‬و کتاب شعرش«عش ِق افسرده‬               ‫و نگرانی بود‪ .‬در برابر چارچوب اعلان نمر‌هها م ‌یایستادم و جرأت نداشتم‬
‫برنام ‌هها م ‌یخواهم برای ایرانیان ساکن ونکوور نامه بفرستم‪ .‬نگاهی کرد‪،‬‬    ‫و لحظ ‌ههایش» ( افسرده به معنای منجمد)‪ 9‬حرف م ‌یزدم‪ .‬دکتر‬                   ‫سرم را بلند کنم‪ .‬درآورده بودند که صورتگر ورق ‌هها را وجبی و نخوانده‬
‫نگه کرد ِن عاقل اندر سفیه و جوابش این بود‪ Good luck :‬بالغ بر س ‌ههزار‬     ‫خانلری نیامده بود و به جایش دکتر محمد امین ریاحی روند جلسه را‬               ‫نمره م ‌یدهد‪ .‬شوخ طبعی و رهایی صورتگر از بن ِد ساخته و پرداختۀ‬
‫نامه چاپ کردم‪ ،‬تا کردم‪ ،‬در پاکت گذاشتم‪ ،‬تمبر زدم و چون رانندگی‬            ‫هدایت م ‌یکرد‪ .‬زادگاهم بود و تبریز آمده بود با چهر‌هبرداران‪ ،‬فیلمبرداران‬
‫نم ‌یکنم در چند نوبت آنها را پای پیاده به پستخانه بردم‪ .‬از آنهمه‪ ،‬تنها‬    ‫و صدابردارانش که از آنهمه تنها نوار صحبتم را دارم‪ .‬ای کاش فیلم و‬                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                 ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫یک پاکت برگشت با اعان ‌های به مبلغ بیست دلار از خیابان ‪ Fullerton‬که‬
‫با سپاس از بخشند‌هاش آن پاکت را مانند شمش طلا در بایگانی بنیاد‬                        ‫عک ‌سهایش را هم داشتم‪( 10 .‬نوار صحبتم ضمیمه است)‪.‬‬               ‫آد ‌مها مجال لطایف و داستان پردازی را فراهم آورده بود که باز م ‌یگفتند‬
‫رودکی حفظ کرد‌هام و روزی بر سرد ِر آن خیابان خواهم آویخت و این‬            ‫در ضیافت مهرآمیز و خاطر‌هانگی ِز آخرین ش ِب کنگره به شور و شیدایی‬           ‫صورتگر اوراق امتحان جامع ‌هشناس ِیدکتر صدیقی را به جای سخ ‌نسنجی‬
‫شرح ماجرا انکار قدردانی و سپاس از معدود بخشندگان و یار ‌یدهندگان‬          ‫شعر خواند و باز هم خواند و باز هم خواند‪ .‬بالای بلندش نم ‌یشکست و‬            ‫به خانه برده است‪ .‬دکتر صدیقی که استادی با انتظام و انضباط بود تلفن‬
                                                                          ‫واژ‌هها از هم نم ‌یگسست‪ .‬بعداز آن ربودگ ِی عریان‪ ،‬بعداز آن خواهش‬            ‫م ‌یکند و م ‌یگوید آقای صورتگر به نظرم شما اوراق جامع ‌هشناسی را به‬
                                       ‫شهر ونکوور نیست‪ .‬بگذریم‪.‬‬           ‫عطشان‪ ،‬بعداز آن سکوت سنگین و سرگردان‪ ،‬به وقت خدا نگهدار‬                     ‫جای سخ ‌نسنجی برد‌هاید‪ .‬صورتگر جواب م ‌یدهد آقای صدیقی من اینها‬
            ‫صورتگر قلندری بود پاکباز و از هرآنچه گفت ‌هاند آز‪ ،‬ب ‌ینیاز‪.‬‬  ‫دس ‌تهای منتظر و ب ‌یقرارم را در دست گرفت نگاه تشنه و خواهند‌هاش‬
                                                                                                                                                                                  ‫را نمره دادم شما هم به آنها نمره بدهید‪.‬‬
                     ‫برگزید‌های کوتاه از پیشگفتا ِر برگهای پراکنده‪:‬‬                                                  ‫را به سر تا پایم ریخت‪:‬‬
‫«از شگفت ‌یهای زندگانی من این است که من در طول حیات یک دشمن‬                                   ‫ـ این قفس طلایی را بشکن بیا به شیراز ما‪.‬‬                ‫در گیر و دار عشق یکسویۀ عل ‌یاکبر سعیدی سیرجانی به همکلاسیش‬
‫نداشت ‌هام و همه کس از معلم و دوست و مربی و استاد و رئیس و شاگرد‬          ‫نم ‌یدانست که این قفس‪ ،‬عنکبوتی است‪ .‬اولین و آخرین کلامی که در‬               ‫هما درویش و توزیع سوز و ساز نخستین دفتر شعرش در دانشکده‪ ،‬و‬
‫مرا به وجهی مرهون مهر خود ساخت ‌هاند‪ ،‬چنانکه امروز اگر بخواهم حساب‬                                                                                    ‫زبانزد شدن شعر کمر زنجیر‪( ،‬كمربندی از زنجير كه تازه مد شده بود و‬
‫زندگانی خویش را پس دهم صفحۀ مطالبات آن سپید و صفحۀ دیون‬                                                                        ‫طی کنگره‬               ‫هما آن را از اروپا آورده بود و در دانشكده به كمر م ‌يبست) و اعتراض و‬
‫آن از اسامی سیاه است‪ .‬کسی از من حقی به گردن ندارد ولی کسانی‬               ‫بر لب آورده بود و به این هم نیازی نبود! که به قولش‪«:‬نگاهش گرم و لب‬          ‫شکایت معشوق‪ ،‬دکتر بینا رئیس دانشکده که نتوانسته بود مرافعه را حل‬
‫که به نحوی به آنها مدیون هستم بقدری زیادند که نم ‌یتوان نام آنها را‬       ‫خاموش لیکن ــ جهانی زیر لب اورا سخن بود»‪ 11‬اینچنین باز شیراز را‬             ‫و فصل کند تصمیم م ‌یگیرد كه شورايي تشيكل شود و با راي آن شورا‬
                                                                          ‫از دست دادم‪ .‬شیرا ِز سر ِو چمان و چمن‪ ،‬صبا و مشک ختن‪ ،‬غنچۀ دریده‬            ‫سعيدي از دانشکده اخراج گردد‪ .‬دوتن از استادا ِن شركت كننده در شورا‪،‬‬
                                                     ‫برشمرد‪»...‬‬           ‫پیرهن‪َ ،‬سموم و رنگ نسترن! شیرا ِز جهانی زی ِر لب حرف و سخن‪ ،‬و این‪،‬‬          ‫دكتر صورتگر و استاد فروزانفر با اخرا ِج سعيدي مخالف بودند‪ .‬دكتر بينا‬
‫«‪ ...‬من این راز را نم ‌یتوانم ناگفته بگذارم که این خنده و طیبت که با‬                                                                                  ‫مطرح مي‌كند كه سعيدي م ‌يخواهد دستش را در كم ِر دختر حلقه بكند‬
‫من از دیرباز آشنایی دارد و این آسان گرفتن دشوار ‌یهای زندگی همه‬                                             ‫که از قفس سین ‌هام برون م ‌یریزد‪:‬‬
‫بدان جهت است که من از خانه با شادمانی بیرون م ‌یآیم و اگر پس از‬                                            ‫بشکن قفس‪ ،‬به دامن شیراز ما بیا‬                                            ‫و اين در شعرش هست كه م ‌يگويد‪:‬‬

                                                                                                                ‫شیرا ِز پُرکرشمه‪ ،‬پُرآواز ما بیا‬      ‫دس ِت من نر ‌متر از حلقة زنجير بود ـ گر اجازت بدهي حلقه‌كنم دركمرت‬
                                                                                                        ‫آن آتشی که از عطشی شعله برکشید‬
                                                                                                                                                                                                           ‫و در آخر هم م ‌يگويد‬
                                                                                                            ‫در کام جان بریز و به شیراز ما بیا‬
                                                                          ‫امروز در این غربت نامأنوس به مهرنوشا ِن شیرازیم دل بست ‌هام و با‬            ‫مادرت بچه نزاييده بلا زاييده ـ سوختم ازغ ِم عشقت كه بسوزد پدرت‬

                                                                                                                                                      ‫این غزل در کتاب سوز و ساز هست‪ .‬دکتر صورتگر با سرشت و خوی‬
                                                                                                                                                      ‫سعيدي‬    ‫بداندشيکنديهسدات‪.‬ش اوتلباًهكههواادجاارزهِي‬  ‫ملاطفتي‌كه با دخترهاي‬    ‫مهرآمیز و‬
                                                                                                                                                      ‫خواسته‪،‬‬                                              ‫و م ‌يگويد اين كه حر ِف‬  ‫برم ‌يخيزد‬  ‫‪Vol. 22 / No. 1354 - Friday, July 31, 2015‬‬
                                                                                                                                                      ‫ثانياً دست من و او نرم است و م ‌يشود در كمر حلقه كرد‪ .‬اگر دست شما‬
                                                                                                                                                      ‫نرم نيست اين به خودتان مربوط است‪ .‬اگر صورتگر تبلور مهرش را بر سر‬
                                                                                                                                                      ‫دخترها م ‌یگستراند‪ ،‬دخترها هم او را دوست داشتند و مجذوب ملاطفت‪،‬‬
                                                                                                                                                      ‫نر ‌مخویی و «خنده و طیب ِت» او بودند‪( .‬من کتاب سوز و ساز را سی سال‬
                                                                                                                                                      ‫پیش در این شهر به کسی دادم که بخواند و پس بیاورد که نیاورد‪ .‬امید‬
                                                                                                                                                      ‫دارم باشد و این نوشته را بخواند و پس از مطالعۀ دراز مدت‪ ،‬آن را به من‬
                                                                                                                                                      ‫بازگرداند)‪ .‬هما همکلاس سعیدی بود در رشتۀ فلسفه و پیش از انتشار‬
                                                                                                                                                      ‫کتاب از فروشندگان قبض پیش فرو ِش کتاب بود بی خبر از آنکه در داخل‬
                                                                                                                                                                                                           ‫آن چه م ‌یگذرد‪.‬‬

                                                                                                                                                                 ‫سعيدي شعر زيباي ديگري در آن كتاب دارد كه م ‌يگويد‪:‬‬
                                                                                                                                                      ‫‪ 26‬صح ِن دانشسرا سراي دل است ـ جا ِي عشق است و عقل پا به ِگ ‌لاست‬

                                                                                                                                                                    ‫زي ِر هر شا ِخ سرو و كاج نگر ـ محض ِر عقد و ازدواج نگر‬

                                                                                                                                                      ‫دكتر بينا که گویا با طلاق بیشتر موافق بوده‪ ،‬اين شعر را دليل ديگري بر‬
                                                                                                                                                      ‫اخرا ِج او دانسته و آن را هم در شورا مطرح مي‌كند ولي در خواند ِن شعر‬
   21   22   23   24   25   26   27   28   29   30   31