Page 25 - Shahrvand~BC No.1354
P. 25

‫به یا ِد استاد عزیزم دکتر لطفعلی صورتگر‬                                   ‫ادبیات‬

‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1354‬جمعه ‪ 9‬دادرم ‪1394‬‬‫یادنامه «بیا به دانشکدۀ خودمان‪ ،‬جای تو آنجاست» ‪25‬‬

                                            ‫در ضیافت سفار ِت عراق برای تاجگذاری ملک فیصل دعوت داشتم و به‬           ‫نامفهو ِم واحد فلسفه در دانشکدۀ ادبیات نیز به همان منوال بود‪.‬‬                           ‫منیر طه‬
                                            ‫آرایشگاه رفته بودم که به وقت پایین آمدن از پل ‌هها پاشنۀ بلند و باریک‬
                                            ‫کفشم میان دو آجر بهمنی گیر کرد‪ ،‬افتادم و استخوان زانویم شکست‪ .‬دو‬       ‫در آن سال‪ ،‬ششم ا دبی تنها در دبیرستان شاهدخت دایر بو د و‬                  ‫یک روز آفتابی‪ ،‬یک جمعه‪ ،‬که به خان ‌هاش رفته بودم‪ ،‬خیابان ‪ 21‬آذر‪،‬‬
                                                                                                                   ‫دبیرستا ‌نهای دیگر شاگردان خود را به این دبیرستان فرستاده بودند‪.‬‬          ‫کوی مهر‪ ،‬که هر جمعه م ‌یرفتم‪« ،‬برگهای پراکنده» را برایم نوشت‪« :‬به‬
                                                                     ‫سرباز وظیفه با تاکسی مرا به خانه رساندند‪.‬‬     ‫یک کلاس هجده نفره که همه در دانشکدۀ ادبیات به ادامۀ تحصیل‬                 ‫دوس ِت دانشمندم دوشیزه منیرطه تقدیم شد» و به من داد‪ .‬در این وقت‬
                                                                                                                                                                                             ‫من دانشجو ِی دورۀ دکتری ادبیات فارسی در دانشکدۀ گل و بلبل بودم‬
                                            ‫پرداختند بجز دو نفر که یکی بورس تحصیلی کشور سویس را به دست در دور‌های که من دانشجوی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی بودم به‬                         ‫با یک سر و هزار سودا‪ .‬اینکه نوشتۀ استاد را ارائه م ‌یدهم‪ ،‬هرگاه کسانی‬
                                            ‫آورد و دیگری که از همانجا آخر خط را خوانده بود روانۀ خانۀ بخت شد‪ .‬دعو ِتدانشگاه تهراندانشجویان کشورهای مختلف با سنین متفاوت برای‬                 ‫آن را حمل بر کسب اعتبار برای خودم م ‌یکنند‪ ،‬گله و شکایتی ندارم که‬
                                            ‫تحقیق و تحصیل به ایران م ‌یآمدند و شما ِر دانشجویا ِن خارج ِی زبان‬     ‫خوشبخت شد یا نشد بماند‪ .‬مگر چه کسی شد که او هم بشود‪.‬‬                      ‫کسب اعتبار از سوی فرزانگا ِن پراعتبار‪ ،‬نه تنها سرافرازیست که صد دل‬
                                            ‫و ادبیات فارسی بیش از دیگر دانشکد‌هها بود و برخی از آنان استادان‪،‬‬                                                                                ‫و جان سپاسگزاریست و همین از سوی سب ‌کمایگا ِن ب ‌یاعتبار‪ ،‬نگونساری‬
                                            ‫دانشیاران‪ ،‬مدیران کتابخانه و رؤسای دانشکد‌ههای خود بودند با ُخلق‬       ‫در آخرین روزی که دفتر نا ‌م نویسی بسته م ‌یشد و به دانشکده رفته‬
                                            ‫و خویی متفاوت از یکدیگر‪ ،‬الف ‌تگزین و دوست داشتنی که نام ‌ههای‬         ‫بودم‪ ،‬بلند بالای سیه چشمی‪ 1‬که در کار پایان نامۀ دکتری ادبیات فارسی‬                                                          ‫و گرفتاریست‪.‬‬
                                            ‫مهرآفرینشان را در صندوقچۀ نام ‌ههایم حفظ کر د‌هام‪ .‬این دور از دیار‬     ‫بود و از خویشانم‪ ،‬رو در رویم درآمد‪ .‬نخستین دیدار ما سالیانی پیش بود‬       ‫تبلو ِر دانش‪ ،‬خرد‪ ،‬تحقیق و مطالعۀ مداوم‪ ،‬حراست و حفاظت کتاب و‬
                                            ‫و یاران هر چند گاه برای عصرانه به خانۀ ما م ‌یآمدند و خانوادۀ من‬       ‫در دهکدۀ شی ‌خولی ساح ‌لنشی ِن دریاچۀ اورمیه‪ ،‬دارای ِی مادر بزرگم‪ .‬با ِر‬  ‫مرور در یادداش ‌تها‪ ،‬پشتوانۀ شکوه و حشم ِت این اعتبار است‪ .‬فرزانگانی‬
                                            ‫پذیرایشان بودند آنچنانکه در خون و خوی ایرانی است‪ .‬آشنایی با‬            ‫دیگر کسی مرا دریافته بود‪ .‬پی ِش پای غروب‪ ،‬آخرین لحظ ‌هها فلسفه را‬         ‫بزرگ‪ ،‬دانش پژوهانی سترگ در فراز و نشی ِب نیاز‪ ،‬پای بر س ِر آز هشته‪،‬‬
                                            ‫نمایندگان سفارتخان ‌هها از جمله کاردار سفارت عراق هم از همین رفت و‬     ‫حذف و ادبیات فارسی را برگزیدم و دانشجوی دانشکدۀ ادبیات «گل و‬              ‫عشق‪ ،‬محبت‪ ،‬خرد و معرفت را نثار و ایثار مملکتی و ملتی کرد‌هاند‪ .‬این‬
                                                                                                                                                                                             ‫دس ‌تنوشته نیز ایثار و نثار محبت است به دانشجویی سر انداخته در‬
                                                     ‫آمدها پیش م ‌یآمد که مرا به مهمانی سفارت دعوت کرده بود‪.‬‬                                                           ‫بلبل» شدم‪.‬‬
                                            ‫جمعۀ آینده مانند هر جمعۀ گذشته باید به خانۀ صورتگر م ‌یرفتم ولی‬        ‫دکتر صورتگر در دانشکدۀ ادبیات استاد زبان و ادبیات انگلیسی بود و‬                                             ‫کویشان و دل باخته بر خویشان‪.‬‬
                                            ‫چگونه؟ پا نداشتم و در بستر افتاده‪ .‬تلفن کردم و شرح ماجرا دادم‪ .‬گفت‬     ‫در رشتۀ ادبیات فارسی سخن سنجی درس م ‌یداد‪ .‬استادی مهربان و‬                ‫وقتی از سرزمینم‪ ،‬عزیزان و دار و ندارم جدا م ‌یشدم و به سوی خاکی‬
                                            ‫کاکو پنجشنبه ساعت سه خودم به دیدنت م ‌یآیم‪ 2 .‬پنجشنبه آمد ساعت‬         ‫شوخ زبان‪ .‬دیر آمدن و ب ‌یتوجه ِی دانشجو را بر نم ‌یتافت و به شعر و نثر‬    ‫بیگانه با رگ و ریش ‌هام‪ ،‬مهاجرت م ‌یکردم‪ ،‬برگهای پراکنده به همراه‬
                                            ‫سه آمد ولی استاد عزیز من نیامد‪ .‬زمان پیش م ‌یرفت و دقایق م ‌یگذشت‬      ‫شرمند‌هاش م ‌یکرد‪ .‬یک روز که چند دقیقه دیر رسیده بودم گفت‪ :‬ماه‬            ‫بخشی از نام ‌هها و شعرهای ‌یکه دوستدارانم برایم نوشته بودند در کول ‌هبار‬
                                            ‫و من همچنان در انتظار صدای در که صدایش در نم ‌یآمد‪ .‬لحظ ‌هها در‬        ‫من آفتاب صبح دمد ـ تو به وقت غروب آمد ‌های‪ .‬کلاس خندید و‬
                                            ‫م ‌یآید و نم ‌یآید م ‌یگذشت و امید آمدنش به ناامیدی م ‌یپیوست با خود‬   ‫یادم نیست با ت ِب گون ‌ههایم در کنار کدام یک از خوش خند‌هها جایی‬                                                      ‫سبک وز ِن سفرم بود‪.‬‬
                                            ‫م ‌یگفتم بیهوده چه انتظار داری که استادی به عیادت و دیدار دانشجویی‬                                                                               ‫از دبیرستان شاهدخت‪ ،‬در خیابان شاه آباد در رشتۀ ادبی فار ‌غالتحصیل‬
                                                                                                                                                                    ‫یافتم و نشستم‪.‬‬           ‫شدم‪ ،‬گفتم م ‌یخواهم روا ‌نشناسی بخوانم در یکی از این دو دانشگاِه‬
                                                                     ‫بیاید‪ .‬ساعت‌شمار از پنج گذشته بود که در‬       ‫دکتر مظاهر مصفا‪ ،‬آن روز دانشجوی آن دانشکده و مبصر آن کلاس بود‬             ‫کمبریج یا اکسفورددر انگلستان‪.‬دلم برای آنهایی کهدر تیمارستان بودند‪،‬‬
                                                             ‫به صدا درآمد‪ .‬عبدالوهاب نورانی وصال همراهش بود‪.‬‬       ‫و برگ حضور و غیاب دانشجویان را به صورتگر م ‌یداد و گاهی متلکی هم‬          ‫نارسایی مغزی و دگرگون ِی روانی داشتند‪ ،‬یا در کوی و گذر دیوان ‌هاش‬
                                                                                                                   ‫بار دخترها م ‌یکرد‪ .‬ماجرای درگیری او بر س ِر خواندن قصیدۀ «دادگاِه‬        ‫م ‌یخواندند م ‌یسوخت از جمله سّید دیوونه که بچ ‌ههای کوچ ‌هبازار‬
                                            ‫مصدق» بعداز کودتای ‪ 28‬مرداد در کلاس فروزانفر و محرومیتش از ـ در سفارت پاکستان دعوت داشتم به نورانی وصال گفتم دارم میرم‬                           ‫سنگسارش م ‌یکردند و ک ‌فزنان و هلهل ‌هکنان به دنبالش م ‌یدویدند و آن‬
                                            ‫امتحا ِن آخرین واحد دورۀ دکتری از سوی استاد‪ ،‬بماند برای فرصتی دیگر دید ِن یه دختر خوشگل تو هم با من بیا‪.‬‬                                         ‫دیوانۀ ب ‌یآزار که تنها گناه و نشانۀ دیوانگیش خند‌ههایش بود‪ ،‬برای اینکه‬
                                                                                                                   ‫و بماند صورتگر و برگ حضور و غیاب!؟‬                                        ‫از چنگ و سن ِگ این عاقلان خلاصی یابد تمام نیرویش را در پاهایش‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬             ‫همان غروب در پ ِی آن کشمکش درونی این غزل را نوشتم‪:‬‬                                                                                               ‫م ‌یریخت و آنچنان به سرعت م ‌یدوید که گویی تا زمان م ‌یدود و تا زمین‬
                                                                                                                                                                                             ‫م ‌یدواند همچنان خواهد دوید‪ .‬دکاندارا ِن عاقل و آن دیگر عاقلا ِن پی ِش‬
                                                    ‫گفتم نم ‌یآیی نم ‌یآیی ولی باز آمدی‬                            ‫کتابچۀ کوچک آبی رنگی داشتم به اندازۀ ک ِف دست که شعرهایم را در‬            ‫دیوانگان نگشته خجل‪ ،‬از کسب و کار و رفتن باز ایستاده‪ ،‬به شادمان ِی این‬
                                            ‫گفتم که م ‌ینازی به خود دیدم که ب ‌یناز آمدی‬                           ‫آن م ‌ینوشتم‪ .‬او از کلاس درس درآمده به دفتر دانشکده م ‌یرفت و من از‬       ‫مسابقۀ ُدو و تماشای گریخت ِن دو پا ِی ب ‌یپناه‪ ،‬خستگی از تن بدر م ‌یبردند‬

                                                ‫مهتاب اگر پا م ‌یکشد از خلوتم‪ ،‬ره م ‌یبرد‬                                                ‫سوی مقابل به کلاس م ‌یرفتم‪ .‬روبرویم ایستاد‪:‬‬             ‫و نیش تا بناگوش‪ ،‬شوق و شعفی نصیب تهی کیسۀ جان م ‌یکردند‪.‬‬
                                               ‫کامشب تو مهر و ماه من بازآمدی بازآمدی‬                                                                                     ‫ـ این چیه‬           ‫کسی گفت‪ ،‬دکتر صورتگر م ‌یتواند مرا به یکی از این دو دانشگاه معرفی‬
                                                ‫در بزم مسکینی چو من باور نم ‌یدارد دلم‬                                                                                                       ‫کند و راهنما و را‌هگشای این کار باشد و م ‌یتوان ایشان را (آنچه به‬
                                                ‫کز راه لطف و مرحمت سالار شیراز آمدی‬                                                                               ‫ـ کتابچۀ شعرهایم‬           ‫یاد دارم) در بانک ملی ملاقات کرد با پدر و مادرم به بانک رفتیم و‬
                                                                                                                                                                        ‫ـ بده ببینم‬          ‫سراغ اتاقش را گرفتیم‪ .‬بی آنکه پشت در معطل شویم ما را پذیرفت و‬
                                                  ‫فرمانروای شاعران‪ ،‬ف ّر سخ ‌نسازان تویی‬                                                                                                     ‫پس از شنیدن حر ‌فهای ما از پدرم پرسید‪ :‬شما چند تا بچه دارید؟ ـ‬
                                                                                                                         ‫نوشت‪ :‬ناز داری و دلبری داری ــ سینۀ صاف مرمری داری‬                  ‫یکی‪ ،‬همین یک دختر ـ همین یک بچه را به این آسانی از خودتان دور‬
                                                                                                                                                                                             ‫م ‌یکنید؟ مادرم گفت‪ :‬او شعر م ‌ینویسد نقاشی م ‌یکند موسیقی م ‌یداند‪.‬‬
                                                                                                                            ‫م ‌یچکد از ل ِب تو آ ِب حیات ــ بر محمد و آل او صلوات‬            ‫ـ خوب یک چنین دختری را بسپارید دس ِت من دس ِت ملِک (بهار)‪ .‬از‬

‫‪Vol. 22 / No. 1354 - Friday, July 31, 2015‬‬                                                                                                                                                                    ‫جای برخاسته بود و سخ ِن گرمش ما را گرم م ‌یکرد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                             ‫ـ بیا به دانشکدۀ خودمان بیا دانشکدۀ ادبیات جای تو آنجاست‪.‬‬
                                                                                                ‫یک روز تعطیل عد ‌های از دانشجویان ایرانی و خارجی در دانشگاه تهران‪:‬‬                           ‫در را ِه بازگشت حرفی نم ‌یزدیم‪ .‬خانواد‌هام م ‌یخواستند مرا برای ادامۀ‬
                                       ‫صالح فهمی دانشجوی عراقی( روی زمین) ردیف اول نشسته از راست‪ :‬سودابه دهدشتی نفر سوم‪ ،‬ماندانا باوندی چهارم‪ ،‬دکتر نشأت جغتای ‪25‬‬                            ‫تحصیل به خارج از ایران بفرستند و من م ‌یدانستم دوست دارند پزشکی‬
                                                                                                                                                                                             ‫بخوانم هرچند بر زبان نیاوردند‪ .‬این پزشکی که بعدها مهندسی هم به‬
                                                                                                                            ‫رئیس دانشکدۀ الهیات دانشگاه آنکارا نفر ششم‪.‬‬                      ‫آن پیوست و وکالت هم دنبال ‌هُرواش شد‪ ،‬تنها دانشی بود که اطمینان و‬
                                            ‫ایستاده از راست‪ :‬شباهت علی خان دبیر اول سفارت هند نفر دوم ‪ ،‬یوسف از مصر نفرسوم‪ ،‬طلعت بصاری پنجم‪ ،‬منیر طه هفتم‪ ،‬عادل تیمور از‬                     ‫رضایت خاطر بیشتری برای خانواد‌هها فراهم م ‌یآورد و هنوز هم ُچنین‬
                                                                                                                                                                                             ‫است‪ .‬دانشکدۀ خودمان‪ ،‬دانشکدۀ ادبیات‪ ،‬جای تو آنجاست‪ .‬توانمند ِی‬
                                                                                                                    ‫ترکیه آخرین نفر دهم‪ .‬آن دیگران نامشان را به یاد ندارم‪.‬‬                   ‫سخنش کا ِر خود را کرده بود‪.‬کسی مرا شناخته بود‪ .‬کسی مرا خوانده بود‬

                                                                                                                                                                                                                       ‫و کسی به من گفته بود جای تو آنجاست‪.‬‬
                                                                                                                                                                                             ‫فردای آن روز راهی دانشکدۀ گل و بلبل شدم اما راه کج کردم و در‬

                                                                                                                                                                                                                                                 ‫رشتۀ فلسفه‬
                                                                                                                                                                                             ‫نام نوشتم‪ .‬بحث و جدلی نا مفهوم و درهم ریخته یا از هم درگسسته‬
                                                                                                                                                                                             ‫که در ششم ادبی با آن آشنا شدم و هرگز دوستش نداشتم‪ .‬آن روز فکر‬
                                                                                                                                                                                             ‫کرده بودم اینهمه به سبب نارسایی بیان خانم دبیری بوده که تعادل‬
                                                                                                                                                                                             ‫روحی نداشت‪ .‬برم ‌یآشفت‪ ،‬فریاد م ‌یکشید و بچ ‌هها به بازیش نم ‌یگرفتند‪.‬‬
                                                                                                                                                                                             ‫فلسفه خواند‌ه بود‪ ،‬امتحان داده بود‪ ،‬به هر مصیبتی قبول شده بود و‬
                                                                                                                                                                                             ‫آنچه را نفهمیده بود م ‌یخواست به ما بفهماند‪ .‬بارها کلاس تعطیل شده‪،‬‬
                                                                                                                                                                                             ‫بارها رئیس دبیرستان بچ ‌ههای درسخوا ‌نتر را به دفتر خواسته بود و این‬
                                                                                                                                                                                             ‫از کلاس به دفتر‪ ،‬دفتر به کلاس آنقدر ادامه یافت تا من هم فلسفه را‬
                                                                                                                                                                                             ‫به نیروی حافظه امتحان دادم‪ ،‬قبول شدم و نفهمیدم‪ .‬جزوۀ ترجمه شدۀ‬
   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29   30