Page 24 - 1350
P. 24
‫پرستار با تعجب نگاهش كرد‪« :‬یعنى نم ‏ىدونین؟»‬ ‫دستى تكان داد‪ .‬رفتم جلوتر تا جای ‏ىكه شبیه اتاق بود‪ .‬شلو ‏غترین و‬
‫‪ -‬ازدواج ما همچین هم ازدواج نیست‪ ،‬فرمالیت ‏هس‪ .‬م ‏ىخوام‪...‬‬ ‫تارترین اتاقى بود كه در عمرم دیده بودم‪ .‬مردى‪ ،‬نه لاغر و نه چاق‪ ،‬كه‬
‫ادبیات‬ ‫چ ‏هجورى بگم‪ .‬چرا قانون نم ‏ىذاره مردم طبق می ‏لشون زندگى كنن‬ ‫قدى متوسط داشت‪ ،‬به من اشاره كرد كه بنشینم‪ .‬با هر زحمتى بود‪،‬‬
‫یك چارپایه پیدا كردم و نشستم‪ .‬چند لحظه بعد مرد دیگرى آمد كه‬
‫طنز‬ ‫و بمیرن؟‬ ‫جوا ‏نتر از آن دو‪ ،‬اما ژولید‏هتر و كثی ‏فتر بود‪ .‬با صداى گرفته و لحنى‬ ‫‪24‬‬
‫پرستار گفت‪« :‬من تصمی ‏مگیرنده نیستم‪ .‬بهتره با معاون بخش‬
‫حسن سیدرئیسی‬ ‫ُكند‪ ،‬گفت‪« :‬ادموند منم‪ ،‬چى كار داشتى مامانى؟»‬ ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1350‬جمعه ‪ 12‬ریت ‪1394‬‬
‫صحبت كنین‪».‬‬ ‫‪ -‬منو‪...‬منو دوستم ثریا فرستاده پیش شما‪ .‬شوهر ثریا همكار‬
‫توى شوك بودم كه ادموند به من خیره شد‪ .‬پرستار تلفنى با‬ ‫دوس ‏تدختر گلن جانسونه‪ .‬جانسون به شوهر ثریا گفته كه شما‬
‫یكى حرف زد و بعد یك پرینت گرفت‪ ،‬لاى پوشه گذاشت و ما را به‬ ‫م ‏ىتونین كمكم كنین‪.‬‬
‫اتاق معاون برد‪ .‬دكتر با هردو نفرمان دست داد‪ .‬پرستار موضوع را‬ ‫‪ -‬اوه‪ ،‬مگه گلن هنوز زند‏هس؟ فكر م ‏ىكردم الان اون دنیا باشه‪.‬‬
‫گفت‪ .‬دكتر او را مرخص كرد و به من و ادموند گفت‪« :‬راحت باشین‪،‬‬ ‫و گفت‪ُ « :‬خب‪ ،‬فرمایش؟»‬
‫«من ایران ‏ىام‪ ،‬دكتراى شیمى دارم‪ ،‬م ‏ىبینى كه انگلیس ‏ىام بد‬
‫کاری نکنی که خشم او برخیزد‬ ‫بنشینین‪».‬‬ ‫نیست‪ .‬دو سال سابقه كار توى آزمایشگاه دانشگاه و یك سال سابقه‬
‫بعد از خواندن پرینت‪ ،‬خیلى مؤدبانه گفت‪« :‬ادموند تو نم ‏ىتونى‬ ‫تدریس دارم‪ .‬م ‏ىخوام بیام آمریكا‪ .‬از سوئد خسته شدم‪».‬‬
‫در پی افشاگری‌های «ادوارد اسفودن» جز به جگر زده که آب‌ها‬ ‫‪ُ -‬خب بیا‪ ،‬كى جلوتو گرفته‪.‬‬
‫را گ ‌لآلود و خوا ‌بها را آشفته می‌کند و وارد معقولات می‌شود و‬ ‫ازدواج كنى‪ ،‬اینو كه م ‏ىدونى‪».‬‬ ‫‪ -‬بهم ویزاى اقامت نم ‏ىدن‪ .‬م ‏ىتونم قاچاقى بمونم‪ ،‬ولى نم ‏ىخوام‬
‫شنودهای دوستانه را برملا می‌کند‪ ،‬خانم مرکل اقدام به احضار سفیر‬ ‫ادموند توضیح مفصل داد‪ ،‬اما دكتر عق ‏بنشینى نكرد‪« :‬من‬ ‫اسیر پلی ‏سها بشم و مجبور باشم با مدرك دكترى برم رستوران‬
‫امریکا می‌نماید‪ .‬این حرکت خانم مرکل به آقای «اولاند» هم دل‬ ‫ظرفشویى‪ .‬اگه تو‪ ...‬م ‏ىدونى‪ ...‬اگه تو كمك‪...‬‬
‫می‌دهد و رگ غیرتش را می‌جنباند که بر اثر افشاگری‌های وبسایت‬ ‫نم ‏ىتونم مقررات رو زیر پا بذارم‪».‬‬ ‫قیاف ‏هاش جورى درهم رفت كه ساكت شدم‪ .‬زل زده بود به‬
‫«وییک لیکس» و دائر بر جاسوسی سازمان امنیت امریکا از رئیسان‬ ‫به حرف آمدم‪« :‬دكتر خواهش م ‏ىكنم این لطفو در حق من‬ ‫چش ‏مهایم‪ .‬گفتم‪« :‬من‪ ،‬ببین ادموند‪ ،‬من به كمك تو احتیاج دارم‪.‬‬
‫توى سوئد زندگى م ‏ىكنم‪ ،‬ولى دلم م ‏ىخواد بیام آمریكا‪ .‬اینجا گرمه‪،‬‬
‫جمهور فرانسه‪ ،‬جسارتاً به سفیر امریکا عرض کند‪:‬‬ ‫بكنین‪».‬‬ ‫مردم خونگرمن و خودمونی‪ ،‬هیشگی خودشو صاحب خونه نمی دونه‪.‬‬
‫اقدامی که منافع امنیت ملی فرانسه را به مخاطره بیاندازد قابل‬ ‫مات نگاهم كرد كه دوباره گفتم‪« :‬به من كمكم كنین‪ ،‬دكتر‪،‬‬ ‫خلاصه ‪...‬ادموند خواهش می كنم كمكم كن‪.‬‬
‫‪ -‬چى كار كنم كه قلبت زیر این سینه پُرگوشتت اذیت نشه؟‬
‫تحمل نیست‪ .‬چه غلط‌ها! گویا؛‬ ‫ازدواجی در میون نیست‪ .‬همه اش فرمالیته س‪».‬‬ ‫‪ُ -‬خب‪ ،‬كارى كه توى این موقعیت م ‏ىكنن‪.‬‬
‫آقای اولاند اهل بیان است‬ ‫با تعجب گفت‪« :‬چرا اصرار م ‏ىكنین؟»‬ ‫‪ -‬باهات ازدواج كنم؟‬
‫در کله ماهی هم زبان است‬ ‫‪ -‬بله‪ ،‬خواهش م ‏ىكنم‪ .‬هر چ ‏هقدر بخواى بهت م ‏ىدم‪ .‬اگه‬
‫‪ -‬براى ای ‏نكه نم ‏ىخوام به سوئد برگردم‪ .‬م ‏ىخوام با ادموند ازدواج‬ ‫نتونستم هم ‏هشو بدم‪ ،‬بهت‪ ...‬چك‪ ،‬نوشته‪ ،‬خلاصه هر چى تو بگى‬
‫عبیدزاکانی می‌گوید؛ مخنثی ماری دید‪ .‬گفت دریغا سنگی و مردی!‬ ‫كنم‪ ،‬تعهد م ‏ىدیم كه ب ‏ههم نزدیك نشیم‪.‬‬ ‫م ‏ىدم كه ب ‏همرور دی ‏نمو ادا كنم‪.‬‬
‫دریغا ژنرال دوگلی! اما از کجا که این شنودها چیز بدی باشد و از سر‬ ‫مرد سوم گفت‪« :‬سكس چى م ‏ىشه؟»‬
‫دوستی نباشد‪ .‬کشورهای دوست باید از حال یکدیگر آگاه باشند‪.‬‬ ‫ادموند پرید وسط حرفم و قاطع گفت‪« :‬درست م ‏ىگه‪ ،‬من فقط‬ ‫گفتم‪« :‬هر جور ادموند بخواد‪».‬‬
‫اگر غیر از این باشد‪ ،‬آقای اوباما از کجا بداند که دوستان اروپائی با او‬ ‫م ‏ىخوام این بانوى محترم از این وضع خلاص بشه‪».‬‬ ‫مرد چاق گفت‪« :‬ولى او نم ‏ىتونه‪ ...‬م ‏ىدونى‪»...‬‬
‫یک دله هستند؟ ب ‌هعلاوه اگر شنود بد بود که آمریکا از مردم خودش‬ ‫ادموند حرفش را قطع كرد‪« :‬دور عشقبازى رو خیط بكش‪ .‬پولت‬
‫متعجب از عنوان «بانوى محترم» بلند شدم و رو به دكتر گفتم‪:‬‬ ‫هم براى خودت‪ .‬من حاضرم این كارو برات بكنم‪».‬‬
‫شنود نمی‌کرد‪.‬‬ ‫«اگه شما بخواین‪ ،‬م ‏ىتونین به من كمك كنین‪».‬‬ ‫ب ‏ىاختیار دس ‏تهایم را دور گردنش انداختم و در یك آن‪ ،‬هفت تا‬
‫آن بد که بخود همی پسندی‬ ‫هشت بار بوسیدمش‪ .‬به گریه افتادم‪ .‬ادموند روى سرم دست كشید‪ .‬از‬
‫‪ -‬من م ‏ىخوام كمك كنم‪ ،‬ولى نم ‏ىتونم‪ ،‬خلاف قانونه‪.‬‬ ‫او فاصله گرفتم‪ .‬سومین دست جعبه دستمال كاغذى را جلوم گرفت‪.‬‬
‫بر دیگر دوستان روا هست‬ ‫‪ -‬شاید بتونین یه استثناء توى قانون پیدا كنین‪.‬‬ ‫مرد چاق گفت‪« :‬چى دوست دارى ایرانى؟ مشروب یا قهوه؟»‬
‫و این سبب شد که خانم مرکل به اشتباه خودش پی ببرد و فورا‬ ‫‪ -‬نیست خانم‪ ،‬اصرار نكنین‪.‬‬ ‫باور نم ‏ىكردم‪ .‬ادموند تا ایستگاه اتوبوس همراهم آمد‪« :‬اگه اولش‬
‫برای عتب ‌هبوسی به کاخ سفید برود‪ .‬جنبه دیپلوماسی را باید از‬ ‫‪ In touch with Iranian diversity‬باهات خوب تا نكردم‪»...‬‬
‫انگلستان آموخت که یک الف «رابرت مرداخ» در کاخ بوگینگهام‬ ‫ادموند گفت‪« :‬استثناء وقتى پیدا م ‏ىشه كه آدم پولدار باشه‪».‬‬ ‫‪ -‬اوه‪ ،‬حرفشو نزن‪.‬‬
‫بغ ‏ضآلود گفتم‪« :‬ولى دكتر‪ ،‬من‪ ...‬من به این ازدواج احتیاج دارم‪.‬‬ ‫به خانه ثریا كه رسیدم‪ ،‬از فرط هیجان خودش و شوهرش را‬
‫شنود می‌گذارد و ملکه قضیه را به سبیل نداشت ‌هاش در می‌کند‪.‬‬ ‫بوسیدم‪ .‬هر دو به خنده افتادند و من زدم زیر گریه‪ .‬ب ‏هحدى بغض‬
‫این عشق امریکا به دوستانش هم مایه دردسرش شده است‪ .‬یعنی‬ ‫خواهش م ‏ىكنم نذارین ناامید از آمریكا برم‪».‬‬ ‫داشتم كه گلو و سین ‏هام سنگین و داغ شده بود و باید گریه م ‏ىكردم؛‬
‫خدا امریکا را اسب آفرید که تا ابد لگد مادیان را تحمل کند؟‬ ‫‪ -‬من از هیچ كمكى ابا ندارم‪ ،‬ولى نم ‏ىتونم سوگندمو زیر پا بذارم‪.‬‬ ‫از خوشحالى یا هر چیز دیگر‪ .‬به ادموند فكر كردم و به ثریا كه همین‬
‫این علاقه و عشق به دوستان اروپائی سبب شده بود که خانم‬ ‫‪ -‬پس خودتون یه فكرى برام بكنین‪ .‬من م ‏ىخوام توى آمریكا‬ ‫چند وقت پیش گفته بود‪« :‬خودت چى میترا؟ توهم خیال برت داشته‪،‬‬
‫مرکل از سال ‪ ۲۰۰۲‬که صدراعظم هم نبودند شنود شوند‪ .‬وقتی‬ ‫خیال م ‏ىكنى بارها و بارها به دیگران كمك كردى‪ .‬ای ‏نقدر این چیزها‬
‫گنده‌ترین‌شان «سروینستون چرچیل» به یک جوجه «سی آی ا»‬ ‫بمونم‪ ،‬چه كار باید بكنم؟‬ ‫را تكرار كردى كه خودت هم باورت شده‪».‬‬
‫مثل «کرمیت روزولت» می‌گوید‪ :‬کاشیک من در تهران بودم تا در‬ ‫سر تا پایم را برانداز كرد‪« :‬من براى شما دنبال شوهر بگردم؟»‬ ‫شب از فرط سیرى لب به غذا نزدم‪ .‬باز به نقط ‏هاى خیره شدم‪.‬‬
‫کودتای ‪ ۲۸‬مرداد دستیارت می‌شدم‪ ،‬دیگر امثال مرکل و اولاند چه‬ ‫دیر خوابیدم ولى چه خوابى‪ .‬توى ایستگاه مترو مرد موبور و تنومندى‬
‫عددی هستند که نهادهای اطلاعاتی‌شان برای امریکا شرط و شروط‬ ‫‪ -‬مصلحتى‪ ،‬فرمالیته‪.‬‬ ‫كه م ‏ىدانستم سوئدى است‪ ،‬اول چپ چپ نگاهم كرد‪ ،‬بعد سرش را‬
‫‪ -‬من خودمو توى ای ‏نجور مسائل قاطى نم ‏ىكنم‪ .‬یعنى حق ندارم‪.‬‬ ‫آ ‏نطرف گرفت‪ .‬نم ‏ىدانم چه شد كه از ایستگاه بیرون زدم و بدون‬
‫بگذارد؟‬ ‫‪ -‬پس‪ ،‬به من كار بدین‪ .‬اینجا كار ندارین‪ ،‬یه جاى دیگه‪ .‬اصلًا منو‬ ‫پشت سر گذاشتن خیابانى كه روب ‏هرویم بود‪ ،‬داخل یك فروشگاه بزرگ‬
‫نگرانی این کمترین از این است که پررویی‌شان کار دست‌شان بدهد‪.‬‬ ‫ب ‏هعنوان دخترخوند‏هتون قبول كنین‪...‬راستى‪ ،‬اگه دوست دارین منو‬ ‫شدم‪ .‬در قسمت پوشاك خوشم آمد كه یك پیراهن بلند كنم (تمام‬
‫که صبر امریکا سر برود و آن کاری را بکند که من حق مسلمش‬ ‫مدتى كه در سوئد بودم فقط ی ‏كبار این فكر به سرم زده بود كه چیزى‬
‫ب ‏هعنوان معشوق ‏هتون نگه دارین‪.‬‬ ‫بردارم؛ یك عینك كه بالاخره هم از ترس آن را سرجایش گذاشته‬
‫می‌دانم‪:‬‬ ‫دكتر كه حالا سر پا ایستاده بود‪ ،‬هاج و واج به چش ‏مهایم خیره‬ ‫بودم‪ ).‬مرد جوان و خو ‏شقیافه سوئدى هم پشت سرم بود و دوباره‬
‫دربان کاخ سفید را به اروپا بفرستد‪ ،‬همه «کدخدایان» اروپا را به یک‬ ‫شد‪ .‬ادموند هم با قیافه غمناكى نگاهم كرد‪ .‬دكتر سرش را با تأسف‬ ‫چ ‏پچپ نگاهم كرد‪ .‬شنیدم كه به مأمور انتظامات گفت‪« :‬این خانم‬
‫تكان داد‪ .‬دوباره روى صندلى نشستم‪ ،‬صورتم را در میان دس ‏تها‬ ‫یك عینك دزدیده‪ ».‬درحال ‏ىكه ب ‏هب ‏ىگناه ‏ىام فكر م ‏ىكردم‪ ،‬شروع كردم‬
‫خط نگهدارد و به هر کدام‌شان یک پ ‌سگردنی بزند و بگوید‪:‬‬ ‫گرفتم و زارزار گریه كردم‪ .‬دكتر دستش را روى شان ‏هام گذاشت و با‬ ‫به دویدن‪ .‬فقط همین مرد دنبالم كرد و خیلى سریع به من رسید كه‬
‫روی‌تان را کم کنید! بروید سر کارتان! شما چه عددی هستید؟‬ ‫حالا بالاى یك ساختمان ایستاده بودم؛ ساختمانى كه م ‏ىدانستم چهل‬
‫رئیس مملکت هستید که هستید! سیاستمدار هستید که هستید!‬ ‫لحنى ملایم گفت‪« :‬متأسفم‪ ،‬واقعاً متأسفم!»‬ ‫و چهار طبقه است‪ .‬خنده چند ‏شآورى كرد و دستم را محكم گرفت‪.‬‬
‫در باطن ممنون شدم كه تأسفش به ترحم تبدیل نشده بود‪ .‬سرم‬ ‫جیغ زدم‪ ،‬ولى ولم نم ‏ىكرد‪ .‬هلم داد طرف لب پش ‏تبام‪ .‬ت ‏بزده و‬
‫سیاستمدار که نباید در سیاست دخالت کند‪.‬‬ ‫را كه بلند كردم‪ ،‬او رفته بود و ادموند با غمگینى نگاهم م ‏ىكرد‪ ،‬قسم‬ ‫خیس از عرق جیغ زدم كه پرت شدم پایین‪ .‬در هوا دست وپا م ‏ىزدم‬ ‫‪Vol. 22 / No. 1350 - Friday, July 3, 2015‬‬
‫«مرکل» به «اولاند» و «کامرون» می‌گوید آنگونه بگو که «اوباما»‬ ‫م ‏ىخورم كه یكى از مهربا ‏نترین نگا‏هها را داشت‪ ،‬چیزى به مهربانى‬ ‫و فریاد م ‏ىكشیدم و صداى خنده مرد بلندتر م ‏ىشد و مدام از خودم‬
‫نگاه مادرم‪ .‬شاید این نگاه فقط همین ی ‏كبار تمام م ‏ىشد و چند لحظه‬ ‫م ‏ىپرسیدم كه چرا به زمین نم ‏ىرسم و مگر این ساختمان چ ‏هقدر‬
‫می‌گوید‪.‬‬ ‫طول كشیده بود‪ ،‬ولى كیفیتش همان بود‪ .‬گفتم‪« :‬فكر م ‏ىكنى توى‬ ‫ارتفاع دارد و اصلًا چرا ساختما ‏نهاى سوئد آ ‏نقدر بلندند كه آدم بعد‬
‫ماشاالله راه افتاده‌ایم‬ ‫از پنج شش ساعت سقوط هنوز در هوا معلق م ‏ىماند؟ دست مرد از‬
‫راهی برویم حضرتش می‌پوید‪.‬‬ ‫ایال ‏تهاى دیگه بشه كارى كرد؟»‬ ‫بالا كش آورد كه یق ‏هام را بگیرد‪ ،‬از ترس با تمام قوا جیغ زدم و ناگهان‬
‫گر طفره رویم یا کج و کوله رویم‬ ‫گفت‪« :‬اگه قانو ‏نشون اجازه بده‪ ،‬من میام‪ ،‬هر جا كه باشه‪».‬‬ ‫خودم را در تاریكى و خیس از عرق دیدم‪.‬‬
‫ما را همگی به شاش خود می‌شوید‪.‬‬ ‫بیرون از بیمارستان‪ ،‬ادموند ب ‏ىمقدمه گفت‪« :‬سوئد جاى بدیه؟»‬ ‫با خوشحالى اش ‏كهایم را پاك كردم و گفتم‪« :‬متشكرم ادموند‪،‬‬
‫‪ -‬نه‪ ،‬شاید هم براى خیل ‏ىها خوب باشه‪ ،‬ولى من این اواخر خودمو‬ ‫بهترین قهوه را از دست تو خوردم‪».‬‬
‫توى آینه هم نم ‏ىدیدم‪ .‬او ‏نجا همه چیزش سرده‪ .‬حتى همین دكتر‬ ‫خوابم تعبیر شد‪ .‬فردا كه با ادموند رفتیم بیمارستان‪ ،‬پرستارى‬
‫كه مسؤول آزمایش خون بود‪ ،‬ب ‏هسرعت مشخصات ادموند و من را به‬
‫ب ‏ىرحم از تموم سوئد ‏ىهایى كه دیدم گر ‏متر و خودمون ‏ىتره‪.‬‬ ‫كامپیوتر داد و با نگرانى رو به ادموند گفت‪« :‬شما كه به ایدز مبتلا‬
‫تا خانه ثریا همراهم آمد‪ .‬به ادموند گفتم‪«:‬تو خیلى خوبى‪ ،‬این‬ ‫‪ 24‬هستین‪».‬‬
‫سر تا پایم در آب سرد فرورفته بود كه ادموند با خونسردى و‬
‫منم كه بدشانسم‪».‬‬ ‫خیلى شمرده گفت‪« :‬م ‏ىدونم‪ ،‬ولى چه اشكالى براى ازدواج پیش‬
‫‪ -‬كاش م ‏ىشد كاری برات می كردم‪ .‬من شاید تا بیست سال‬ ‫میاره؟»‬
‫دیگه زنده بمونم‪ ،‬شاید هم تا چن وقت دیگه كارم تموم بشه‪ .‬حیف‬

‫شد كه نتونستم كارى برات كنم‪.‬‬
‫موقع خداحافظى نتوانستم صورتش را نبوسم‪ .‬بهتر است نگویم‬

‫چ ‏هطور نگاهم م ‏ىكرد‪.‬‬
‫شب آ ‏نقدر گریه كردم كه ثریا هم به گریه افتاد و شوهرش‬

‫چندبار چش ‏مهاى نمناكش را پاك كرد‪.‬‬
‫چه كسى م ‏ىگوید شانس وجود ندارد؟ شهره فقط چهار ماه در‬
‫نروژ بود‪ ،‬یك ایسلندى تبعه آمریكا ازش خوشش آمد‪ ،‬با او عروسى‬
‫كرد و بردش قلب دیترویت‪ .‬درست است كه نم ‏كنشناسى كرد و بعداً‬
‫به آن مرد خیانت كرد و او هم طلاقش داد‪ ،‬ولى ب ‏ههر حال توانست بار‬
‫و بندیلش را توى آمریكا بگذارد زمین و از نرو ِژ همیشه تاریك و سرد‬

‫خلاص شود‪ .‬اما حالا شانس منِ بدبخت‪ ،‬ادموند بیچاره‪...‬‬
‫توى فرودگاه زل زده بودم به یك سگ‪ .‬سگم را به امید اقامت در‬
‫آمریكا به یك پیرزن كوبایى فروخته بودم‪ .‬باید مالیات پرداخ ‏تنشد‏هاش‬
‫را م ‏ىدادم و خودم را از ن ‏قهاى پیرزن و اخطارهاى اداره مالیات خلاص‬
‫م ‏ىكردم‪ .‬باید یك سگ دیگر م ‏ىخریدم؛ ب ‏ههر حال م ‏ىشد به امید‬
‫آن گاهى از خانه بیرون زد و هر هفته چند كلم ‏هاى با سوئد ‏ىهاى‬

‫رن ‏گپریده و مؤدب حرف زد‪.‬‬
   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29