Page 23 - 1350
P. 23
‫هشتاد سانت ‏ىمتر و هیكلش متناسب باشد (وزن حدود هفتاد و پنج كیلو)‬
‫خوشگل هم باشد‪ ».‬اینها عین جمله اوست؛ حتى پرانتز هم از او بود‪.‬‬ ‫ُمردم از بس گم شدم‬
‫عكسش هم را فرستاده بود‪ .‬تف كردم به صورتش‪« :‬پیر خرفت! خجالت‬ ‫ادبیات ‬
‫نم ‏ىكشى با پنجاه و شش سال سن دنبال مانكن م ‏ىگردى؟»‬ ‫داستان کوتاهی از فتح‌الله بی‌نیاز‬
‫‪23‬‬ ‫و چیزى نمانده بود مونیتور را در هم ُخرد كنم‪ .‬آب خنك خوردم و‬ ‫داستان‬
‫کوتاه‬
‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1350‬جمعه ‪ 12‬ریت ‪1394‬‬ ‫ك ‏مكم آرام گرفتم‪« :‬راستى چن سالمه؟ چن ساله م ‏ىزنم؟»‬
‫بلند شدم رفتم جلو آینه قدى‪ .‬داشت گری ‏هام م ‏ىگرفت‪ .‬نه خوشگلى‬
‫گذشته را داشتم نه جوانى بیست سال پیش را كه تازه به سوئد آمده بودم‬
‫و نه اندام ترك ‏هاى آن سا ‏لها را‪ .‬چند سالم بود‪ ،‬شرط بعضی از مردها را‬
‫داشتم؟ ولى چه فرق م ‏ىكرد؟ چند هفت ‏هاى از چهل سال را پشت سر‬
‫گذاشته بودم‪ ،‬ولى انگار خیلى بیشتر عمر كرده بودم‪ .‬زارزار گریه كردم و‬
‫خودم را روى كاناپه انداختم‪.‬‬ ‫از آن سوى خط تلفن پرسید‪« :‬چرا م ‏ىخواى از او ‏نجا برى؟»‬
‫اگر به كسى‪ ،‬آمریكایى یا ایرانى‪ ،‬م ‏ىگفتم كه ساع ‏تها خاموش و‬ ‫گفتم‪« :‬اینجا خون ‏هها سردن‪ ،‬راهروهاى ساختما ‏نها سردن‪ ،‬محیط‬
‫ب ‏ىحركت م ‏ىنشینم و به نقط ‏هاى زل م ‏ىزنم ب ‏ىآ ‏نكه چیزى را در آن‬ ‫كار سرده و خیابا ‏نها هم سردن‪ .‬هم ‏هجا تمیزه و برق م ‏ىزنه‪ ،‬ولى سرما‬
‫جستجو كنم و خودم هم نم ‏ىدانم این نقطه چیست و چه اهمیتى م ‏ىتواند‬ ‫پوست آدمو خشك م ‏ىكنه‪ ،‬انگیز‏هها رو م ‏ىخشكونه‪ ،‬قلب رو نه به دوست‬
‫داشته باشد‪ ،‬باور م ‏ىكردند؟ و اگر باور م ‏ىكردند‪ ،‬حاضر بودند كارى برایم‬
‫بكنند؟‬ ‫داشتن وام ‏ىداره‪ ،‬نه به دوست داشته شدن‪».‬‬
‫*‬ ‫‪ -‬یعنى تا این حد بده؟‬
‫دوس ‏تپسر میترا ش ‏بها حدود ساعت ده م ‏ىآمد و تا صبح در آن‬ ‫‪ -‬بد نیست‪ ،‬وحشتناكه‪.‬‬
‫اتاق صداى نازناله میترا بود و در این اتاق دندا ‏نقروچ ‏ههاى من كه ب ‏ىصدا‬
‫بود و فكم را به درد م ‏ىآورد‪« :‬كسى كه پُر از عشق است‪ ،‬حتى به اشیاى‬ ‫از ذهنم گذشت كه شاید در فرانسه و هلند و اسپانیا هم دچار همین‬
‫ب ‏ىجان هم جان م ‏ىبخشه‪ ».‬این حرف مزخرف روزگارى توى ذهنم جولان‬ ‫سرنوشت م ‏ىشدم‪ ،‬ولى حالا كه یاد آن روزها م ‏ىافتم‪ ،‬م ‏ىبینم كارى‬
‫م ‏ىداد ولى حالا به این نتیجه رسیده بودم كه عشق همان لذت جنسى‬ ‫از دستم ساخته نبود‪ .‬بیشتر از سیصد هزار ایرانى بودیم كه قانونى یا‬
‫است و بقی ‏هاش دروغ‪ .‬پس بهتر است وقت عمده را صرف یك جاى درست‬ ‫غیرقانونى وارد خاك تركیه شده بودیم‪ .‬من قانونى آمده بودم‪ ،‬اما ب ‏همحض‬
‫و حسابى كرد تا تجربه جنسی و کوتاه مدت با دیگران‪.‬‬ ‫ای ‏نكه فهمیدم كجا هستم‪ ،‬پاسپورتم را پاره كردم‪ .‬ظاهراً ای ‏نطورى‬
‫روز پنجم میترا پی ‏شدستى ی ‏كبارمصرف را تقریباً پرت كرد طرفم و‬ ‫راح ‏تتر م ‏ىشد زیر پوشش نمایندگى سازمان ملل رفت و خود را به یكى‬
‫ظرف میوه را كوبید روى میز‪ .‬خیر‏هاش شدم‪« :‬اگه تو رو نداشتم از درد‬ ‫از كشورهاى خوشبخت اروپا رساند‪ .‬چ ‏هقدر پلیس تركیه سرم داد كشیده‬
‫م ‏ىُمردم‪ ».‬این حرف به سا ‏لها پیش برم ‏ىگشت؛ زمان ‏ىكه پدر و مادرم‬ ‫بود‪ ،‬چ ‏هقدر صاح ‏بخان ‏هها و پلی ‏سها و مترج ‏مهاى مختلف با تحقیر نگاهم‬
‫زنده بودند و پدرم از ش ‏شجا اجاره م ‏ىگرفت‪ .‬بعد از مرگ مادر و پدرم‪،‬‬ ‫كرده بودند و تشر زده بودند‪ .‬ب ‏ههر حال سر از سوئد درآوردم‪ .‬به من جا‬
‫دو خواهر و دو برادرم به جان هم افتادند و از آ ‏نهمه ثروت یك سكه ده‬ ‫دادند‪ ،‬غذا و لباس و پول دادند و ك ‏مكم لیسانس شیمى گرفتم و بعد‬
‫تومانى به من نرسید‪ .‬از این چهار نفر یك ‏ىشان سابقاً مسلمان انقلابى بود‬ ‫دكتراى شیمى معدنى‪ .‬تا آخر عمر ممنون ملت و دولت سوئد هم هستم‪،‬‬
‫و دیگرى چپ دوآتشه‪ .‬اگر سهم مرا م ‏ىفرستادند شاید با پولم م ‏ىتوانستم‬ ‫ولى همیشه خودم را غریبه و حتى طفیلى م ‏ىدانستم‪ ،‬همیشه‪ ،‬حتى‬
‫یكى از این مردهاى ت ‏نلش آمریكایى را بخرم و به عقدش دربیایم‪ .‬نشد و‬ ‫زمانى كه با مرد مورد علاق ‏هام همبستر بودم‪ ،‬به فكر بازگشت به ایران‬
‫حالا منِ بدبخت باید تحقیر هر كس و ناكسى مثل میترا را تحمل كنم‪:‬‬ ‫دارم‪ .‬خودم به آنها گفتم ایران ‏ىام كه هیچ واكنشى از مرد یا زن ندیدم‪.‬‬ ‫بودم‪ .‬چمدانم همیشه بسته بود و انگار چیزى توى دلم بود كه م ‏ىگفت‬
‫«تو ب ‏هخاطر من این كارها را نكردى‪ ،‬به این خاطر كردى كه دلت م ‏ىخواد‬ ‫دوست ‏ىمان چند هفته بعد تمام شد‪ ،‬چون آ ‏نطور كه از مرد شنیدم‪ ،‬پیرزن‬ ‫بهتر است همان ایران بمیرى‪ .‬اگر ای ‏نقدر دلم پیش ایران بود‪ ،‬پس چه‬
‫من و امثال منو راضى نگ ‏هدارى‪ ،‬تا ازت تعریف و تمجید كنیم‪ ».‬این حرفى‬ ‫مریض شد و چند روز بعد ُمرد‪ .‬از آن پس پیرمرد دیگر به پارك نیامد‪ .‬و من‬ ‫شد كه از آن دل كندم و حالا‪ ،‬حتى با این سرما و ای ‏نهمه ب ‏ىاعتنایى دلم‬
‫بود كه سا ‏لها پیش میترا زده بود‪ ،‬بعد از آ ‏نهمه خوبى كه در حقش كرده‬ ‫باز هم پشت پنجره م ‏ىنشستم‪ ،‬به دوردس ‏تها خیره م ‏ىشدم تا خستگى‬
‫بودم‪ .‬كاش زهرمار دم دستم بود و هما ‏نموقع ب ‏هجاى خارج شدن از ایران‬ ‫یك عمر عشق ب ‏ىحاصل و زندگى تكرارى را از تن بیرون كنم‪ .‬دیگر چیزى‬ ‫نم ‏ىخواست به ایران برگردم‪ .‬داستانى است كه سر دراز دارد‪.‬‬
‫خودم را خلاصم م ‏ىكردم تا حالا محتاج آدمى مثل او نباشم!‬ ‫حالا كه محكوم هستم به زندگىدر این شهر با كى حرف بزنم‪ ،‬عصرها‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫***‬ ‫در انتظارم نبود‪ .‬ظاهراً خودم را به پایان برده بودم‪.‬‬ ‫به خانه چه كسى بروم و چه كسى به دیدنم بیاد؟ در ساختما ‏نهایى كه‬
‫در محیط كار هم همی ‏نقدر تنها بودم‪ .‬واقعاً درمانده شده بودم‪ .‬باید‬ ‫از بالا مثل قوطى كبری ‏تهاى كنار هم م ‏ىمانند‪ ،‬مرد و زن از روب ‏هروى هم‬
‫صداى ثریا توى تلفن اول مهربان بود‪ ،‬بعد معمولى و آخرش سرد و‬ ‫چه كار م ‏ىكردم‪ .‬میترا كه حالا در آمریكا دم و دستگاهى براى خودش‬ ‫م ‏ىآیند و م ‏ىروند و یا از كنار هم م ‏ىگذرند‪ ،‬ب ‏ىآ ‏نكه حتى به هم سلام‬
‫بیروح‪ .‬انگار یادش رفت كه وقتى ایران بود‪ ،‬از درد معده و روده فریادش‬ ‫راه انداخته بود‪ُ ،‬رك و پوس ‏تكنده پشت تلفن گفت‪« :‬م ‏ىتونى براى دو روز‬
‫داشت به آسمان م ‏ىرسید و ب ‏هخاطر ب ‏ىپولى دنبال مداواى مفت و مجانى‬ ‫كنند‪.‬‬
‫بود كه من بردمش پیش دكتر مرتضوى و او خارج از نوبت مجانى ویزیتش‬ ‫روى من حساب كنى‪».‬‬ ‫ب ‏ههمین علت‪ ،‬تنهایى داشت خف ‏هام م ‏ىكرد و وقتى به خودم آمدم‬
‫كرد‪ ،‬و دو روز بعد بردمش تا مجانى آندوسكوپ ‏ىاش كند و سه روز بعد‬ ‫طى دو روز توى آمریكا چ ‏هكار م ‏ىشد كرد؟ یادش رفته بود كه بیست‬ ‫كه دیدم ب ‏هخاطر همین خوره تنهایى و از سر بدبختى و بیكسى یا هر‬
‫باز بردمش تا مجانى كولونوسكوپ ‏ىاش كند و مجانى برایش نسخه بنویسد‬ ‫سال پیش‪ ،‬من بودم كه براى خودش و برادرش رو زدم به دو تا از فامی ‏لها‬ ‫چیزى كه م ‏ىشود فكرش را كرد‪ ،‬با یك پسر مراكشى دوست شد‏هام كه‬
‫و من فرداى آ ‏نروز داروهاى نسخه چهارهزار تومانى را بگیرم و بدهم‬ ‫و برا ‏ىشان كار درست كرده بودم‪ .‬یادش رفت كه من در سوئد با هزار‬ ‫فقط موقعى به من توجه م ‏ىكرد كه م ‏ىخواست عشقبازى كند‪ .‬دنیاى‬
‫دستش‪.‬‬ ‫زحمت نشانى آن پیرزن نیكوكار مسیحى مقیم ایتالیایى را پیدا كردم‬ ‫خودش را داشت و اصلًا مرا به آن راه نم ‏ىداد‪ .‬چ ‏هكار باید م ‏ىكردم؟ او‬
‫حالا وقتى به او م ‏ىگویم‪« :‬دوستان سابق هیچ مهر محبتى به آدم‬ ‫و تلفنى به او داده بودم‪ .‬او بود كه ویزاى آمریكا را براى میترا ترتیب‬ ‫به راه خودش رفت و من ب ‏هراه خودم‪ .‬بعد از حدود شش ماه تنهایى‪ ،‬با‬
‫ندارن‪ ،‬حاضر نیستن براى كسى وقت بگذارن‪ ».‬خیلى راحت م ‏ىگوید‪:‬‬ ‫داده بود‪ .‬ولى خودم چه؟ حالاحالاها باید تحمل م ‏ىكردم؛ چون پیرزن‬ ‫فنلاندی كه همكارم بود دوست شدم‪ .‬همكار بودیم و با هم م ‏ىرفتیم یك‬
‫«شاید‪ ،‬ولى تو هم خیلى پرتوقع شدى! تازه‪ ،‬مگه خود تو براى اونایى كه‬ ‫نیكوكار مدتی پیش ُمرده بود‪ .‬به آمریكا هم كه م ‏ىرفتم باید ژس ‏تها و‬ ‫ساختمان را تمیز م ‏ىكردیم‪ .‬م ‏ىدانستم خیلى حسابگر است ولى یك ماه‬
‫از ایران می اومدن سوئد وقت م ‏ىذاشتى؟»‬ ‫بدخلق ‏ىهاى میترا را تحمل م ‏ىكردم‪ .‬البته از تحمل سرماى آد ‏مها و هواى‬ ‫بعد كه گفت‪» :‬بهتر نیست كنار هم زندگى كنیم؟» براى ای ‏نكه از دستش‬
‫ناراحت شدم و رفتم اتاقى كه بهم داده بودند‪ .‬ساعتى بعد داشتم‬ ‫سوئد راح ‏تتر بود‪ .‬اصلًا حاضر بودم بروم جهنم‪ ،‬ولى سوئد نمانم‪ .‬ش ‏بها‬ ‫ندهم‪ ،‬و درحال ‏ىكه م ‏ىدانستم نم ‏ىشود به دوستى طولان ‏ىمدت با او فكر‬
‫اشك م ‏ىریختم كه در زدند‪ .‬گفتم كه بیاید داخل‪ .‬شوهرش بود‪ .‬دلدار ‏ىام‬ ‫م ‏ىرفتم توى اینترنت تا ببینم كدام مرد بخ ‏تبرگشته آمریكایى دنبال‬ ‫كنم‪ ،‬جواب مثبت دادم و با او همخانه شدم‪ .‬از همان اول هم ‏هچیزش‬
‫داد‪« :‬تا من توى این خونه هستم‪ ،‬اینجا را خونه خودت بدون‪ .‬از ته دل‬ ‫زن م ‏ىگردد‪ .‬عك ‏سها با سن و سالى كه زیر یا كنارش م ‏ىآمد‪ ،‬جور نبود‪.‬‬ ‫را با من حساب م ‏ىكرد‪ .‬زرشك‪ ،‬گردو و بادام و هر چیزى را كه از ایران‬
‫م ‏ىگم‪».‬‬ ‫خیل ‏ىهاشان وضع مالى مبهمى داشتند و بعض ‏ىها وض ‏عشان آ ‏نقدر خوب‬ ‫م ‏ىفرستادند م ‏ىخورد و ب ‏هبه و چ ‏هچه م ‏ىگفت‪ ،‬ولى خودكارش را از دستم‬
‫به او خوبى نكرده بودم و اصلًا مرا ندیده بود‪ ،‬اما جعبه دستمال كاغذى‬ ‫نبود كه خرج زن هم بدهند‪ .‬شرط و شرایط گذاشته بودند‪ :‬حداقل دو هزار‬ ‫درم ‏ىآورد و م ‏ىگفت‪« :‬مال منه‪ ».‬یا م ‏ىگفت‪« :‬تو براى در ‏سهات بیشتر‬
‫را جلوم گرفت‪« :‬اش ‏كهاتونو پاك كنین‪ .‬ب ‏هكمك دوستان سعى م ‏ىكنیم یه‬ ‫دلار درآمد ماهانه براى ای ‏نكه آپارتمان موجود را از دست ندهند یا زن‬
‫را‏هحل پیدا كنیم‪ .‬همكارم یه سرن ‏خهایى از دوس ‏تپسرش بهم داد كه‬ ‫ترجیحاً كارمند ادارى باشد كه عصر به خانه برگردد‪ -‬لابد براى كارهاى‬ ‫بیدار م ‏ىمونى‪ ،‬باید پول بیشترى براى برق بدى‪».‬‬
‫شاید ب ‏هدردمون بخوره‪ .‬دوس ‏تپسرش یه آمریكایى خ ‏لوضع م ‏ىشناسه به‬ ‫آشپزى‪ .‬من هم باید شرط م ‏ىگذاشتم‪ :‬برایم ویزا و اقامت بگیرد‪ .‬درضمن‬ ‫از كارهایش‪ ،‬گداصفتى و حسابگر ‏ىهایش ذله شدم و بالاخره گفتم‪«:‬‬
‫اسم ادموند‪ .‬این ادموند دوست داره به دیگران كمك كنه‪ ،‬حالا چرا‪ ،‬كسى‬ ‫براى دسترسى ساده‪ ،‬حتماً خانه او و بقیه مردها حول و حوش بوستون‬
‫نم ‏ىدونه‪».‬‬ ‫باشد‪ .‬براى یك ‏ىشان كه جوا ‏نتر بود و از چت هم خوشش نم ‏ىآمد‪ ،‬ایمیل‬ ‫چرا ای ‏نقدر حساب و كتاب م ‏ىكنى مگه ما دوست نیستیم؟»‬
‫چندین و چند ساعت توى هول و ولا بودم‪ .‬یا آب و نوشابه و قهوه‬ ‫فرستادم‪ .‬آخرین عكسش را فرستاد؛ آ ‏نهم بنا ب ‏هدرخواست من كه حالا با‬ ‫خیلى جدى گفت‪« :‬نخیر! ما همكاریم‪».‬‬
‫‪Vol. 22 / No. 1350 - Friday, July 3, 2015‬‬ ‫م ‏ىخوردم یا م ‏ىرفتم دستشویى‪ .‬نشستن توى كارم نبود‪ُ .‬مردم و زنده‬ ‫دیدن چهره واقع ‏ىاش روى مونیتور داشتم به گریه م ‏ىافتادم‪ .‬كله تاس و‬
‫شدم تا روز موعود از كار برگشت‪ .‬با خوشحالى گفت‪« :‬دیدى شانس‬ ‫خربز‏هشكلش‪ ،‬صورت سه گوش چروكیده و دندا ‏نهاى درشتش حالم را‬ ‫با تعجب و لحنى تمسخرآمیز پرسیدم‪« :‬منظورت سه چار روز نظافت‬
‫دارى!»‬ ‫بهم زد‪« :‬درسته كه دیگه مردها هم ‏هشون یك ‏ىان‪ ،‬ولى معنیش این نیست‬ ‫در هفته است؟»‬
‫و گفت‪« :‬درست شد‪ .‬همه چیزو گفت‪».‬‬
‫و گفت‪« :‬ادموند خصوصیاتش بیشتر به شرق ‏ىها شباهت داره‪ .‬دلش‬ ‫كه تن به هر خفتى بدم‪».‬‬ ‫سرش را خاراند‪ ،‬چیزى نگفت و رفت طرف یخچال‪ ،‬ولى ناگهان‬
‫م ‏ىخواد به مردم كمك كنه‪ ،‬حتى براشون فداكارى كنه‪ ،‬دیگه خودت‬ ‫با مرد بعدى چت كردم‪ .‬فكر كنم بالاى صد و ده كیلو بود‪ .‬گفت‪« :‬بدك‬ ‫برگشت و خیلى راحت گفت‪ُ « :‬خب‪ ،‬تو ش ‏بها به یك مرد احتیاج داشتى‬
‫م ‏ىدونى و او‪».‬‬
‫و نشان ‏ىاش را داد‪ .‬روز بعد‪ ،‬رفتم‪ .‬آنجا یك بیغوله بود‪ .‬آدم فكرنمى كرد‬ ‫نیستى م ‏ىشه باهات حال كرد‪ ،‬نظر تو راجع به من چیه؟»‬ ‫و من به یه زن‪ .‬اسمش همكاری یه‪ ،‬غیر از اینه؟»‬
‫در بوستون ای ‏نطور جایى وجود داشته باشد‪ .‬پر از بشك ‏هها و سط ‏لهاى‬ ‫‪ -‬حرف خاصى ندارم‪.‬‬ ‫فكر كنم ساعت ده شب بود و سه ماه پیش آمده بود خان ‏هام كه خشك‬
‫كثیف‪ ،‬كابین ‏تهاى درب و داغان و لوازم خانه مستعمل‪ .‬یك مرد غو ‏لپیكر‬ ‫و جدى گفتم‪« :‬وسایلتو جمع كن‪ ،‬برو بیرون‪ ،‬دیگه هم پشت سرتو نگاه‬
‫با صورت چندروز نتراشیده و چش ‏مهاى خمار كه فقط شورت پوشیده بود‪،‬‬ ‫‪ -‬درآمدت چ ‏هقدره؟ اصلًا چ ‏ىها دارى؟‬
‫جلوم ظاهر شد‪ .‬جیغ كوتاهى كشیدم و عقب رفتم‪ .‬وحشت برم داشت‪.‬‬ ‫خیلی خودمانی گفتم‪« :‬م ‏ىتونم كار كنم‪ .‬برات نوشتم كه چ ‏هكار‏هام‪.‬‬ ‫نكن‪».‬‬
‫دس ‏تهایش را ب ‏هعلامت تسلیم بالا برد‪ ،‬بعد ب ‏هنشانه دعوت به آرامش آنها ‪23‬‬ ‫دخترها زیاد طرف دخترها نم ‏ىرفتند‪ .‬كسى با كسى دوست نم ‏ىشد‬
‫را آرام تكان داد و به انگلیسى عش ‏قلاتى پرسید چه م ‏ىخواهم‪ .‬گفتم‪« :‬با‬ ‫راستى خودت الان چه كار م ‏ىكنى؟»‬ ‫و اصلًا حرف نم ‏ىزد‪ .‬ب ‏ههمین خاطر رفتم یه سگ خریدم‪ ،‬شاید ای ‏نجورى‬
‫ادموند باریمور كار دارم‪».‬‬ ‫‪ -‬فعلًا بیكارم‪ ،‬ولى قراره یكى از بچ ‏هها یه كار توى پمپ بنزین برام‬ ‫با كسى دوست بشوم‪ .‬چهار دفعه رفتم پارك‪ ،‬بالاخره سگ من و سگ یك‬
‫چشمكى زد‪ ،‬لبخندى زد و بعد رفت و موقع ناپدید شدن در راهرو‪،‬‬ ‫زن سوئدى با هم بازى كردند‪ .‬زن كه حدود ده دوازده متر دورتر روى‬
‫جور كنه‪ .‬الان هم او و مادرم دارن اجاره اینجا را م ‏ىدن‪.‬‬ ‫نیمكت لم داده بود‪ ،‬نگاهى به س ‏گها و سرخوشى آنها انداخت‪ ،‬بعد براى‬
‫بعد از كلى وراجى‪ ،‬فهمیدم كه دارم دنبال مردى راه م ‏ىافتم كه‬ ‫من سر تكان داد‪ .‬ك ‏مكم با هم سلام و علیك پیدا كردیم‪ ،‬ولى فقط چند‬
‫خودش آویزان دیگران است و دوست دارد بعد از ای ‏نهم با پول و زحمت‬ ‫قدمى از این سر تكان داد ‏نها جلوتر رفتیم؛ یعنى اجازه پیشروى بیشتر‬
‫من زندگى كند و ش ‏بها آبجو و كالباس بخورد و فیلم نگاه كند و روزها‬ ‫نم ‏ىداد‪ .‬ب ‏همحض سلام دو سه جمل ‏هاى م ‏ىگفت و بعد خداحافظى م ‏ىكرد‪.‬‬
‫آن زوج پیر بالاى هفتاد سال هم همی ‏نطور‪ .‬ولى جمل ‏ههاى آ ‏نها بیشتر‬
‫بخوابد‪.‬‬ ‫بود‪ .‬ب ‏ههمین خاطر هم ك ‏مكم دوست شدیم؛ ولى دوستى طبق تعریف‬
‫براى سومى ایمیل فرستادم‪ ،‬در جواب فهرست بلندبالایى فرستاد‪:‬‬ ‫سوئد ‏ىها‪ :‬یك لبخند‪ ،‬سلام و و چند جمله درباره سگ من و سگ آنها‪.‬‬
‫«حداكثر سن زن موردنظرم چهل سال است‪ .‬قدش باید حدود صد و‬ ‫سه ماه فقط كارمان همین بود‪ ،‬تا ای ‏نكه براى صرف قهوه عصر دعو ‏تشان‬
‫كردم و آنها به خان ‏هام آمدند‪ .‬نپرسیدند من كى هستم‪ ،‬چه كار‏هام‪ ،‬شوهر‬
‫دارم یا ندارم‪ ،‬اصلًا از زیر سنگ آمدم یا مثل بقیه مردم پدر و مادر‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28